8.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
طبیعت زیبای سد سلیمان تنگه
یکی از سدهای زیبا و دیدنی خاورمیانه سد شهید رجایی یا سلیمان تنگه است که در ۴۵ کیلومتری جنوب غربی شهرستان ساری قرار دارد. ساخت این سد که یکی از ۱۰ سد استان مازندران به حساب میآید، از سال ۱۳۳۶ آغاز شد و عملیات ساخت آن در سال ۱۳۷۰ ادامه پیدا کرد و سرانجام در سال ۱۳۷۶ به بهرهبرداری رسید. آب سد رجایی از رودخانه تجن بخش دودانگه تأمین میشود و دارای یک نیروگاه تولید برق برای منطقه است.
قرارگرفتن سازهی سد در دل طبیعت و میان کوههای منطقه، چشمانداز بینظیر و دیدنیای را ایجاد کرده است. جریان رودخانهی تجن و دریاچهی سد نیز امکان تفریحهای آبی را فراهم کردهاند. سلیمان تنگه و چشمانداز زیبای آن، شما را به پیادهروی در دل جنگل، تماشای مناظر سرسبز شالیزارها و گوش دادن به آوای شنیدنی طبیعت دعوت میکند.
https://eitaa.com/zandahlm1357
7.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مازندران _ رامسر
......دریاچه سد میجران........
🔹رامسر یکی از محبوب ترین و زیباترین مقاصد سفر در ایران است و قرار گیری در دامنه جنگلی و سرسبز البرزو سواحل دریای خزر به این شهر لقب عروس شهرهای شمال را داده است.
🔸سد میجران ،در20 کیلومتری جنوب شرقی رامسر و بر روی رودخانه زیبا و خروشان "نسارود"قرار دارد.
🔹این سد در اسفند ماه سال1382،به منظور تامین آب زراعی منطقه ،توسعه و تقویت صنعت گردشگری و تامین آب آشامیدنی شهرهای رامسر،کتالم و سادات شهر ساخته شده است.
🔸وقتی از فراز جاده این سد را تماشا میکنید ،درست مانند این میماند که تکه ای از بهشت ازآسمان،درست وسط جنگل های سرسبز و انبوه رامسر به زمین افتاده است.
🔹شاید اگر از بالا به رودخانه نسارودنگاه کنید ،در نگاه اول آن را با رودخانه های "جنگل های آمازون"که همچون ماری از وسط جنگلهای پرپشت میگذرند،اشتباه بگیرید😍
🍃🍂❄️ :بهترین زمان سفر: بهار و اوایل پائیز
https://eitaa.com/zandahlm1357
هدایت شده از #مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1_6613899.mp3
3.33M
.......:
چراغ قبر
شاعر با اخلاص، مدّاح با وفا، مخلص اهلبيت عصمت و طهارت عليهم السلام ( (حضرت حاج آقاى هاشم زاده اصفهانى) ) فرمودند:
در اصفهان
يك تكيه بانى بود بنام ( (ميرزا محمد) ) كه ايشان حالاتى داشت. يك روز به او گفتم براى ماتعريف
كن كه در اين قبرستان چه ديدى؟
گفت: يك روز جنازه اى را از بروجن بنام ( (آسيد حسن) ) آوردند اينجا دفن كردند، صاحبان آن جنازه بعد از اتمام دفن آمدند پيش من و گفتند: ما مى خواهيم هر شب سر قبر اين مرحوم چراغى روشن باشد، اين يك دله و پيت نفت و اين هم چراغ و اين هم مزد اين كارت، مبادا يادت برود و اين چراغ راروشن نكنى.
گفتم: چشم روى چشمانم. آنهارفتند. من هم هرشب چراغ را سر قبر اين بنده خدا روشن مى كردم، تا اينكه يك شب زمستان هواخيلى سرد بود. گفتم، امشب ( (آسيد حسن) ) چراغ نمى خواهد؛ كى حالش را دارد توى اين سرما برود سر قبر چراغ روشن كند. ولش كن ؛ او مُرده وكسى هم نمى بيند. نفت هاى دَله و پيت را هم ريختم توى چراغ خودم.
در اين هنگام ديدم يكى باشتاب در حجره را مى زند!، هم شب است و هم هوا سرد، اعتنا نكردم، گفتم: هركس كه هست يك مقدار در ميزند و بعد خسته مى شود مى رود، ديدم خير همينطور دارد در ميزند، بلند شدم دم در آمدم و گفتم كيست؟
گفت: در را باز كن.
گفتم: توكى هستى؟
گفت: من سيد حسن هستم،
نفتهايم را كه توى چراغت ريختى هيچى، چرا چراغم را روشن
نكردى...؟
ترس و وحشت تمام وجودم را فرا گرفته بود، گفتم: چَشم ؛ آقا ديگه روشن مى كنم.
گفت: مبادا ديگه چراغ قبر مرا روشن نكنى؟ گفتم: چَشم، آمدم بيرون كسى را نديدم. آمدم سر قبر و چراغ را روشن كردم.
https://eitaa.com/zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
کانال رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و بیست و دوم
نماز مغرب را خواندم و با یک بسته ماکارونی که خریده بودم، شام سادهای تدارک دیدم و در فرصتی که تا آمدن مجید مانده بود، پای تلویزیون نشستم که باز هم خط اول اخبار، حکایت هولناک جنایتهای تروریستهای تکفیری در سوریه بود. همانهایی که خود را مسلمان میدانستند و گوش به فرمان آمریکا و اسرائیل، در ریختن خون مسلمانان و ویران کردن شهرهای اسلامی، از هیچ جنایتی دریغ نمیکردند. از اینهمه ظلمی که پهنه عالم را پوشانده بود، دلم گرفت و حوصله دیدن فیلم و سریال هم نداشتم که کلافه تلویزیون را خاموش کردم و باز در سکوت افسردهام فرو رفتم.
مدتها بود که روزهایم به دل مردگی میگذشت و شبهایم با وجود حضور مجید، سرد و سنگین سپری میشد که دیگر پیوند قلبهایمان همچون گذشته، گرم و عاشقانه نبود. هر چه دل مهربان او تلاش میکرد تا بار دیگر در قلبم جایی باز کند، من بیشتر در خود فرو رفته و بیشتر از گرمای عشقش کنار میکشیدم که هنوز نتوانسته بودم محبتش را در دلم باز یابم و هنوز بیآنکه بخواهم با سردی نگاه و بیمِهری رفتارم، عذابش میدادم و برای خودم سختتر بود که با آن همه عشقی که روزی فضای سینهام گنجایش تحملش را نداشت، حالا همچون تکهای یخ، اینهمه سرد و بیاحساس شده بودم. هر چه میکردم نمیتوانستم آتش داغ مادر را دلم خاموش کنم و هر بار که شعله مصیبتش در قلبم گُر میگرفت، خاطره روزهایی برایم زنده میشد که خودم را با توسلهای شیعه گونه سرگرم کرده و به شفای مادرِ رو به مرگم دل خوش کرده بودم و درست همینجا بود که زخمهای دلم تازه میشد و باز قلبم از دست مجید میشکست.
دختری همچون من که از روز نخست، رؤیای هدایت همسرش به مذهب اهل تسنن را در سر پرورانده بود، چه آسان به بهانه سلامتی مادری که دیگر امیدی به سلامتیاش نبود، به همه اعتقاداتش پشت پا زده و به شیوه شیعیان دست به دعا و توسل برداشته بود و این همان جراحت عمیقی بود که هنوز التیام نیافته و دردش را فراموش نکرده بودم.
شعله زیر غذا را خاموش کردم و در یک دیس بزرگ برای پدر و عبدالله، ماکارونی کشیدم و برایشان بردم. عبدالله غذا را که از دستم گرفت، شرمندگی در چشمانش نشست و با مهربانی گفت: «الهه جان! تو رو خدا زحمت نکش! من خودم غذا درست میکنم.» لبخندی زدم و با خوشرویی جواب دادم: «تو هر دفعه میگی، ولی من دلم نمیاد. واسه من که زحمتی نداره!» و خواست باز تشکر کند که با گفتن «از دهن میفته!» وادارش کردم که به اتاق برود و خودم راهِ پلهها را در پیش گرفتم که باز نفسم به تنگ آمد و دردی مبهم، تمام سرم را گرفت. چند پله مانده را به سختی طی کردم و قدم به اتاق گذاشتم.
کمر دردم هم باز شدت گرفته و احساس میکردم ماهیچههای پشت کمرم سفت شده است. ناگزیر بودم باز روی تخت دراز بکشم تا حالم جا بیاید که صدای باز شدن در خانه و خبر آمدن مجید، از جا بلندم کرد. کیفش را به دوش انداخته و همانطور که با هر دو دست جعبه بزرگ پرتقالی را حمل میکرد، شاخه گل رزی هم به دهان گرفته بود. با دیدن من، با چشمانش به رویم خندید و جعبه را کنار اتاق روی زمین گذاشت. با دو انگشت شاخه گل را از میان دو لبش برداشت و با لبخندی شیرین سلام کرد و من در برابر این همه شور و شوق زندگی که در رفتارش موج میزد، چه سرد و بیاحساس بودم که با لبخندی بیرنگ و رو جواب سلامش را دادم و بیآنکه منتظر اهدای شاخه گلش بمانم، به بهانه کشیدن شام به آشپزخانه رفتم. به دنبالم قدم به آشپزخانه گذاشت و پیش از آنکه به سراغ قابلمه غذا بروم، شاخه گل را مقابل صورتم گرفت و با احساسی که تمام صورتش را پوشانده بود، زمزمه کرد: «اینو به یاد تو گرفتم الهه جان!» و نگاهش آنچنان گرم و با محبت بود که دیگر نتوانستم از مقابلش بیتفاوت بگذرم که بلاخره صورتم به لبخندی ملیح گشوده شد و گل را از دستش گرفتم که گاهی فرار از حصار دوست داشتنی عشقش مشکل بود و بیآنکه بخواهم گرفتارش میشدم.
فرصت صرف شام به سکوت من و شیرین زبانیهای مجید میگذشت. از چشمانش خوب میخواندم که چقدر از سرد شدن احساسم زجر میکشد و باز میخواهد با گرمی آفتاب محبتش، یخ وجودم را آب کرده و بار دیگر قلبم را از آنِ خودش کند که با لبخندی مهربان پیشنهاد داد: «الهه جان! میای فردا شب شام بریم کنار دریا؟» و من چقدر برای چنین جشنهای دو نفرهای، کم حوصله بودم که با مکثی نه چندان کوتاه پاسخ دادم: «حوصله ندارم.» که بخاطر وضعیت جسمیام، بیحوصلگی و کج خلقی هم به حالم اضافه شده و رفتارم را سردتر میکرد.
https://eitaa.com/zandahlm1357
با ما همراه باشید