eitaa logo
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1.4هزار دنبال‌کننده
47.7هزار عکس
34.7هزار ویدیو
1.6هزار فایل
#نذر_ظهور ارتباط با ما @Zh4653 @zandahlm1357 سلام خدمت بزرگواران این کانال پیروفرمایشات امام خامنه ای باب فعالیت درفضای مجازی ایجاد شده ازهمراهی شما سپاسگزاریم درصورت رضایت ؛کانال را به دیگران معرفی بفرمایید🍃🍃🍃🍃https://eitaa.com/zandahlm1357
مشاهده در ایتا
دانلود
.......: غذاى مسموم در آنها اثر نكرد وقتى كه رسول خدا (ص) وارد مدينه منوّره شدند و پرچم اسلام را بلند كردند، شخصى به نام عبداللّه اُبَىْ كه يكى از دشمنان سرسخت پيامبر اسلام بود بر آن حضرت حسد بُرد و مى خواست حضرت را به قتل برساند. عبداللّه، حضرت و اصحاب حضرت را به منزلش دعوت كرد و غذاى مسمومى را ترتيب داد. جبرئيل به رسول خدا (ص) خبر داد. همينكه غذا حاضر شد رسول خدا (ص) فرمودند: يا على دعاى پُرمنفعت را بر اين غذا بخوان. على (ع) دعا را خواندند. بِسْمِ اللّهِ الشّافى، بِسْمِ اللّهِ الْكافى، بِسْمِ اللّهِ الَّذى لايَضُرُّ مَعَ اسْمِهِ شَى ءٌ وَ لا داءٌ فى الاَْرْضِ وَ لا فى السَّماءِ وَ هُوَ السَّميعُ العَليمُ . وقتى دعا خوانده شد همه غذا را خوردند و سير شدند و ضررى به آنها نرسيد با صحت و سلامتى برخواستند و رفتند. وقتى كه عبداللّه اُبى اين صحنه را ديد، گمان كرد آشپز فراموش كرده سمّ را داخل غذا كرده باشد، رفت وتمام رفقايش را جمع كرد و از غذا خوردند همه به جهنم رسيدند (۲). https://eitaa.com/zandahlm1357
ادامه داستان یک فنجان چای با خدا😌 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 قسمت سی و هشت: وقتی با سکوتم مواجهه شد از نفسش کمک گرفت..نفسی عمیق و پر صدا:(من همه چیز رو میدونم و اینجام تا کمکت کنم..) اما من تقاضایی برای کمک نداشتم. پس ایستادم. و آماده رفتن:(من احتیاجی به کمکتون ندارم). در سکوت نگاهم کرد. سری تکان داد و لبانش را جمع کرد:( شک دارم..البته راجع به شما.. اماااا.. در مورد اون زن نه.. مطمئنم که نیاز به کمک داره.) جسارتش عصبیم میکرد..(بلند شو و از خونه ی من برو بیرون..) ایستاد و دستی به کت و شلوار سرمه ایی رنگش کشید:(در مورد مهمون نوازی ایرانی ها افسانه های عجیب غریبی شنیده بودم.. اما انگار فقط در حد همون افسانه ست..) عثمان لیوان به دست رسید ( چیزی شده؟؟) این مرد قبل از یک روانشناس، دیوانه ایی عصبی کننده بود.. دندانهایم روی هم دیگر ساییده میشد... به سمتم آمد. درست رو به رویم ایستاد و در چشمانم خیره شد:(عثمان.. من که میگم فکر ازدواجو از سرت بیرون کن..ایشون بیشتر از مادرشون احتیاج به کمک دارن..) صدای اعتراض عثمان بلند شد:( یان، ساکت شو) گرمای عجیبی در سرم احساس میکردم. دلم فریاد میخواست و یک سیلی محکم. نفسهایم تند و بی نظم شده بود. با صدایی خفه به سمتش هجوم برم:( گورتو از خونه ی من گم کن بیرون.. عوضی..) لبخندهایش پنجه میکشید بر صورتم. دستانش را به نشانه ی تسلیم بالا برد: ( آرووم..مودب باش دخترِ ایرانی.. ) چقدر از این نسبت متنفر بودم. فریاد کشیدم:( من ایرانی نیستم ). با ابروهایی بالا رفته به عثمان نگاه کرد:( عه.. مگه نگفتی عاشق یه دختر ایرانی شدی..؟ ) عثمان دست پاچه و عصبی لیوان را روی اپن گذاشت و به سمت یان آمد:(ببند دهنتو.. بیا بریم بیرن.. ) و او را به سمت در هل داد... دوست داشتم با دو دستم گلوی عثمان را فشار دهم.. او پست تر از چیزی بود که فکرش را میکردم. یان در حین خروج زورکی ایستاد:(سارا..اگه اون زن در حد یه انسان برات مهمه.. ببرش ایران.. راستی این کارتمه.. هر کمکی از دستم بربیاد برات انجام میدم..). و کارت را روی میز گذاشت. این مرد واقعا دیوانه بود. عثمان به ضرب از خانه بیرونش کرد.. در را بست و به سمتم آمد.. سرش پایین بود و صدایش  ضعیف:( سارا.. من عذر..) عصبی بودم آنقدر زیاد که ضربان قلبم را به بلندی و وضوح میشنیدم:(گمشو بیرون..) دیگر نمیخواستم ببینمش..هیچ وقت..  دستی به صورتش کشید و از خانه خارج شد. کلافه به سمت حمام رفتم. آّب سرد را باز کردم و با لباسهایم، در مسیر دوش ایستادم. آنقدر آتش در جانم بود که این سرما به استخوانم نمیرسید.. سرگردان و عصبی به سمت اتاق مادر رفتم. روی سجاده نشسته بود و زل زده به قاب عکسِ من و دانیال، چیزی زیر لب زمزمه میکرد.. رو به رویش نشستم. هیچ وقت به مادری قبولش نداشتم. اما یک انسان چطور؟؟ من از ایران میترسیدم.. ترسی آمیخته با نفرت.. آن روانشناس دیوانه چه میگفت؟؟ ایران کجایِ نقشه ی زندگیم بود؟؟ اما.. دلم به حالِ این زن میسوخت.. زنی که تک فرزنده والدینش بود و از ترسِ ناپدید شدن منو دانیال توسط شوهرش، نتوانست حتی در مجلسِ ترحیم پدرو مادرش شرکت کند.. یان راست میگفت، در حد یک انسان باید برایش دل میسوزاندم.. خیره به چشمانش پرسیدم:( دوست داری بری ایران.. ؟؟) حوضچه ی صورتش پر از اشک شد. این زن به چه چیزی در  آن خاک دلبسته بود؟؟ پریشان و گیج از خانه بیرون زدم. شب  بود و تاریک.. دوست داشتم به جایی برم تا دیوانگی کنم. وارد اولین کلوپ شبانه شدم. مشروب.. شاید آرامم میکرد.. همیشه آرامم کرده بود و من باز همان انتظار را داشتم.. خوردم اما جز منگی و تجدید خاطرات چیزی عایدم نشد.  تهوع و درد به معده ام لگد میزدند. دومین پیک را طلب کردم که دستی مردانه مانعم شد:(شنیدم مسلمونا از این چیزا نمیخورن.. عثمان هم هیچ وقت نمیخوره..) سر چرخاندم. همان روانشناس کت و شلوار پوش امروز بود:(من مسلمون نیستم). ابرویی بالا انداخت و سر تکان داد:(اگه قصد کتک کاری نداری.. بشینم) در سکوت به درد بی امان معده ام فکر میکردم. صندلی گرد کناریم را کشید و رویش نشست. ساعت مچی مردانه و فلزی اش با آن صفحه ی بزرگ و پر عدد، نظرم را جلب کرد. گیلاس را از جلویم برداشت:( من زیاد با این چیزاموافق  نیستم.. بیشتر از آرامش، تداعی میکنه، مشکلاتتو.. دختر ایرونی..) نمیداستم که چه اصراری به ایرانی خواندنم داشت. حواسم جمع نبود و حضورش در آن زمان درست در کنارم سوالی، بی جواب! ادامه دارد......... بامــــاهمـــراه باشــید🌹 https://eitaa.com/zandahlm1357
1_237743659.mp3
6.96M
💠 🎤 با توضیحات 🎬 جلسه 21 👈 چه افرادی مستجاب الدعوه هستن؟ ❇️ 90 جلسه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍂🌺🍂 🌺 وقت است تا برگ سفر بر باره بندیم دل بر عبور از سد خار و خاره بندیم گاه سفر آمد ؛ نه هنگام درنگ است چاووش می گوید که ما را وقت تنگ است گاه ِ سفر شد ، باره بر دامن برانیم تا بوسه گاهِ وادیِ ایمن برانیم وادی پر از فرعونیان و قبطیان است موسی جلودار است و نیل اندر میان است از هر کران بانگ رحیل آید به گوشم بانگ از جرس برخاست وای ِ من خموشم دریادلان راه سفر در پیش دارند پا در رکاب ِ راهوار خویش دارند گاه سفر آمد برادر ! گام بردار ! چشم از هوس از خُرد از آرام بردار ! گاه سفر آمد برادر ! ره دراز است پروا مکن بشتاب ! همّت چاره ساز است ره توشه باید عقل را در کار بندیم دل بر خدا ، آنگه به رفتن باره بندیم ره توشه باید شب را در دل نشانیم وادی به وادی باره تا بر دل نشانیم باید خطر کردن ، سفر کردن ، رسیدن ننگ است از میدان ، رمیدن ، آرمیدن تنگ است ما را خانه ، تنگ است ای برادر ! بر جای ما بیگانه ، ننگ است ای برادر ! فرمان رسید : این خانه از دشمن بگیرید! تخت و نگین از دست اهریمن بگیرید! یعنی کلیم ، آهنگِ جان سامری کرد ای یاوران ! باید ولی را یاوری کرد گر صد حرامی ، صد خطر در پیش داریم حکم جلودار است سر در پیش داریم حکم جلودار است بر هامون بتازیم هامون اگر دریا شود از خون بتازیم از دشت و دریا در طلب باید گذشتن بیگاه و گاه و روز و شب باید گذشتن گر صد حرامی ، صد خطر در پیش داریم حکم جلودار است سر در پیش داریم فرض است فرمان بردن از حکم جلودار گر تیغ بارد ، گو ببارد نیست دشوار جانان من برخیز! بر جولان برانیم زانجا به جولان تا خط لبنان برانیم آنجا که جولانگاه اولاد یهوداست آنجا که قربانگاهِ زعتر ، صور ، صیداست آنجا که هر سو صد شهید خفته دارد آنجا که هر کویش غمی بنهفته دارد جانان من ! اندوه لبنان کشت ما را بشکست داغ دیر یاسین پشت ما را جانان من ! برخیز باید بر جبل راند حکم است باید باره تا دشت امل راند باید به مژگان رُفت گَرد از طور سینین باید به سینه رَفت زین جا تا فلسطین باید به سر زی مسجد الاقصی سفر کرد باید به راه دوست ، تَرک جان و سر کرد جانان من برخیز و بشنو بانگ چاووش آنک امام ما علم بگرفته بر دوش تکبیر زن ، لبیک گو ، بنشین به رهوار مقصد دیار قدس ، همپای جلودار ... 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🆔 https://eitaa.com/zandahlm1357
۱۹۵. به چه جهت درباره خروج قائم (عجّل اللَّه فرجه الشریف) عجله دارید؟! به خدا سوگند! او جامه درشت می‌پوشد و خوراک خشک و ناگوار می‌خورد. غیبت نعمانی https://eitaa.com/zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قیام قیام قیام👆👆👆 ما کجای کاریم👆👆👆 📹 نماهنگ | مقاومت؛ علاج مسئله فلسطین
📗معرفی کتاب کتاب «تکه ای از زمین» ماجرای این رمان در شهر رام الله فلسطین می گذرد و درباره جوانانی است که علیه تجاوز رژیم اشغالگر مبارزه می کنند و افتخار می آفرینند و... کریم ناخودآگاه و بدون اینکه به طول مسیرش تا خانه فکر کند، راه افتاد. پای زخمی اش را چند دقیقه ای روی زمین می کشید تا دردش کمتر شود، از جاده ای گذشت که ویلاهای جدید دولتمردان در آن نواحی بودند. تانک های اسرائیلی این ناحیه را به شکل زباله‌دانی درآورده بودند. چراغ های فلزی خیابان ها که به تازگی نصب شده بود، به شکل بی قواره ای خم شده و بعضی از آنها هم واژگون شده بودند و از دور به حشرات زخمی می مانستند. بخشی از سطح خیابان هم کاملاً خرد و خراب شده بود. جاهای دیگر هم مثل حاشیه پیاده روها با عبور تانک های تراکتوری زنجیردار، برش هایی به شکل الماس پیدا کرده بودند... *این رمان در سال ۲۰۰۳ نامزد مدال کارنگی شد و در سال ۲۰۰۴ برنده جایزه کتاب همپشایر شد. 🎧 کتاب صوتی «تکه ای از زمین» ✍️نویسنده:الیزابت لرد 🎙با صدای بهروز رضوی ⏱ ۱۲۶ دقیقه 👇دریافت 7 قسمت فایل صوتی👇
تكه ای از زمین-1.mp3
6.71M
🎧 کتاب صوتی «تکه ای از زمین» قسمت 1️⃣
تكه ای از زمین-2.mp3
6.02M
🎧 کتاب صوتی «تکه ای از زمین» قسمت 2️⃣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تكه ای از زمین-3.mp3
6.32M
🎧 کتاب صوتی «تکه ای از زمین» قسمت 3️⃣
تكه ای از زمین-4.mp3
6.12M
🎧 کتاب صوتی «تکه ای از زمین» قسمت 4️⃣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا