eitaa logo
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1.4هزار دنبال‌کننده
47.6هزار عکس
34.6هزار ویدیو
1.6هزار فایل
#نذر_ظهور ارتباط با ما @Zh4653 @zandahlm1357 سلام خدمت بزرگواران این کانال پیروفرمایشات امام خامنه ای باب فعالیت درفضای مجازی ایجاد شده ازهمراهی شما سپاسگزاریم درصورت رضایت ؛کانال را به دیگران معرفی بفرمایید🍃🍃🍃🍃https://eitaa.com/zandahlm1357
مشاهده در ایتا
دانلود
🔵 گور پدر روستائیان! 💠 روزی شاپور غلامرضا پسر رضاخان که در رامسر باغی داشته، شهردار را میخواهد و میگوید: در صندوق شهرداری چقدر پول هست؟ شهردار جواب میدهد :فلان قدر. میگوید باغ مرا از این پول کابل کشی کنید، شهردار در جواب میگوید: این پول مختصر برای سیم کشی روستاهاست. شاپورغلامرضا میگوید:گور پدر روستائیان فورا باغ مرا کابل کشی کنید و پای هر چنار هم نورافکن بگذارید، شهردار ناچار میشود چنین کند، پس از اتمام کار شاپورغلامرضا در باغ حاضر میشود و میبیند کنتوری بر دیوار گذارده اند، میپرسد این دیگر چیست! شهردار میگوید:کنتر برق است. شاپور غلامرضا با عصبانیت میگوید:این کثافت را بردارید، مگر پول برق را باید از من بگیرید! شهردار چنین میکند و شاپور غلامرضا به عنوان انعام یک نیم پهلوی به او میدهد. 📚 منبع: کتاب شکوفایی دیکتاتوری/نوشته ژرار دو ویلیه فرانسوی /ترجمه دکتر شمس الدین امیرعلایی (وزیر اقتصاد و وزیر دادگستری در زمان پهلوی) /صفحه156 📸 تصویر صفحه کتاب به عنوان کامنت اول بارگذاری شده.
43.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❇️ سلسله جلسات کارگاه ۲ 💠 جلسه 2⃣ ( ضرورت وجود حکومت ) 🎤 🔸انتشار فایلها آزاد و بلامانع است 👌 مبانی ولایت فقیه خود را قوی کنید تا در فتنه های آتی در امان باشید
دیده شده است که برخی از کسانی که سخت مخالف با قصه خوانی بوده و آن را بدعت می دانسته اند، در صدد انکار این حقیقت تاریخی برآمده اند تا مبادا بر دامن خلیفه دوم گرد بدعت گرایی بنشیند. 👈کعب الاحبار که به روزگار عثمان در شام قصه گویی می کرد، در روزگار عمر اعتبار زیادی داشت و بارها عمر از وی خواسته بود تا درباره مسائل مختلف دیدگاهها و آگاهی هایش را برای خلیفه بیان کند. ❗️شگفت آن که در برخی از منابع آمده است که عمر، شخصی را که کتابی از دانیال را استنساخ کرده بود، به استناد برخوردی که پیامبر (ص) با او داشت، نهی کرد. با این حال، سخت مدهوش کلمات و سخنان کعب الاحبار بود که مرتب از تورات مطالبی برای وی نقل می کرد. ماخذ اصلی این 📔قصص که تورات و تلمود بود، مورد عنایت خلیفه قرار داشت. 🔸به هر روی هراس عمر بیش از هر چیز، مربوط به نقل حدیث بود و چندان به نقل اسرائیلیات اعتراضی نداشت و خود از کعب الاحبار فراوان از این قبیل مطالب پرسش می کرد. شگفت آن که در اخبار آمده است که کعب الاحبار در مسجد می‌نشست🕌 و در حالی که قرآن و تورات در برابرش بود، قرآن را می خواند و با تورات تفسیر می کرد. آنچه مهم است این که شواهد دیگری هم بر اجازه عمر به قصه خوانان در دست است. 👈افزون بر آن به اجرای قصه خوانی در روزهای شنبه تصریح شده که با توجه به اعتبار شنبه برای یهود تا اندازه ای شگفت می نماید. گفتنی است، تمیم الداری نصرانی مسلمان شده ای بود که قصه های فراوانی درباره زهد وی نقل کرده اند. این زهد، مبنای زهدی نصرانی گونه است که بعدها در جامعه اسلامی شیوع زیادی یافت. گفته شده است، تمیم الداری قصه های مزبور را در 🕍 کنیسه های شام و از وعاظ آن دیار فراگرفته بود. شخص دیگری با نام عبید بن عمیر نیز در زمان عمر اجازه قصه خوانی یافت. خواهیم دید که امام علی (ع) سخت با قصه خوانی مخالفت کرد. 🔹ادامه دارد ... ✍بـرگرفته از کتاب "تـاریخ سیـاسی اسلام، ج2، ص93-105"، رسول جعفریان. ۸۱
آیا میدانید؟ .......: @zandahlm1357 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
.......: کلیسای سیاه، اولین کلیسای جهان است که در محل دفن یکی از حواریون مسیحی به نام تادئوس مقدس ساخته شده. این کلیسا در شمال شرقی شهر چالدران در آذربایجان غربی قرار دارد. https://eitaa.com/zandahlm1357
اولین زن طراح و سازنده هواپیما "لیلیان تاد" در سال 1903با الهام گرفتن از کشتی هایی که در لندن دیده بود طرح نهایی خودش را برای یک هواپیما موتوردار ارائه کرد. او را به خاطر اینکه زن بود از داشتن اجازه پرواز منع کردند که طرح او توسط خلبان آزمایشی "دیدیه ماسون" با موفقیت پرواز کرد. https://eitaa.com/zandahlm1357
اولین ماوس کامپیوتری در سال 1967 اختراع شد و به عنوان «شاخص موقعیت X-Y» نامگذاری شد. در آن زمان هزینه اش 300 دلار بود. https://eitaa.com/zandahlm1357
انتشار اولین تصاویر از سطح شگفت انگیز سیاره زهره کاوشگر فضایی پارکر برای اولین بار توانست تصاویری از سطح سیاره زهر به ثبت برساند که پیش از این به علت غلظت ابر‌های موجود در جو آن غیرممکن به نظر می‌رسید. https://eitaa.com/zandahlm1357
.......: آموزش نارنجک شلمچه بودیم! شیخ مهدی می‌‌‌خواست آموزشِ پرتابِ نارنجک بده. گفت: « بچه‌ها خوب نگاه کنید. محمد! حواست اینجا باشه. احمد! این جوری نارنجکو پرتاب می‌‌‌کنند. خوب نگاه کنید تا خوب یاد بگیرید. خوب یاد بگیرید که یه وقتي خودتون یا یه زبون بسته‌ای رو نفله نکنید. من توی پادگان، بهترین نارنجک زن بودم. اول، دستتون رو می‌‌‌ذارین اینجا». بعد شيخ مهدي ضامنو کشید و گفت: « حالا اگه ضامنو رها کنم، در عرض چند ثانیه منفجر می‌‌‌شه». داشت حرف می‌‌‌زد و از خودش و نارنجک پرانی اش تعریف می کرد که فرمانده از دور داد زد: « آهای شیخ مهدی! چیکار می‌‌‌کنی؟» شیخ مهدی یه دفعه ترسید و نارنجک و پرت کرد. نارنجک رفت و افتاد رو سرِ خاکریز. بچه‌ها صاف ایستاده بودند و هاج و واج نارنجک و نگاه مي کردند که حاجی داد زد: « بخواب برادر! بخواب!» انگار همه رو برق بگیره، هیچکس از جاش تکان نخورد. چند ثانیه گذشت. همه زُل زده بودند به سرِ خاکریز؛ که نارنجک، قِل خورد و رفت اون طرفِ خاکریز و منفجر شد. شیخ مهدی رو به بچه‌ها کرد و گفت:« هان! یاد گرفتید! دیدید چه راحت بود!» فرمانده خواست داد بزند سرش، که یه دفعه‌ای صدایی از پشتِ خاکریز اومد که می‌‌‌گفت:« الله اکبر! الموت لِصدّام! » بچه‌ها دویدن بالای خاکریز ببینن صدای کيه؟ دیدند يه عراقی ‌ای، زخمی شده و به خودش می‌‌‌پیچه. شیخ مهدی، عراقی رو که دید، داد زد:« حالا بگویيد شیخ مهدی کار بلد نیست!؟ ببینید چيکار کردم!» آموزش نارنجک مجموعه اکبرکاراته https://eitaa.com/zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نجات بزی که دچار خفگی شده بود با تنفس مصنوعی 👌 ┄┅┅❅🔻◽️🔻🔵🔻◽️🔻❅┅┅┄
🔸کتاب فارسی دبستان 🔹ببینیم کیا یادشونه، فارسی کلاس چندم بود؟😄😄 نوستالژی https://eitaa.com/zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. تصاویر خاطره انگیز در دهه 70 ، از مسافرین و زائرین امام هشتم (ع) که در اطراف میدان حضرت و بلوار فرودگاه در مشهد اتراق میکردند .❤️ ┄┅┅❅▪️◾️◼️🔲◼️◾️▪️❅┅┅┄
58.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فیلم داستان زندگی (هانیکو) نوستالژی دهه شصت قسمت 14
ادامه داستان یک فنجان چای با خدا 😌 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 قسمت پنجاه و هشت: سرگردانتر از مسافری راه گم کرده در کویر بودم. کاش دنیا یک روزاستراحت برایم قائل میشد. دوباره درد همچون گربه ایی بی چشم و رو به شیشه ی ترک خورده ی وجودم چنگال کشید. سرم پر بود از سوالات مختلف. حسام چه چیزی از دانیال میخواست؟؟ چرا از یان خبری نبود؟ حتی تماسهایم را بی پاسخ میگذاشت.. حسام.. حسام.. حسام.. تنفرِ دلنشین زندگیم.. کاش بود و میخواند تا درد، فرار را برقرار ترجیح دهد.. آن شب تا صبح با بی قراری دست و پنجه نرم کردم. صدایِ یالله گویی حسام در محیط پیچید.. سرطان که جانم را به یغما برده بود، کاش حداقل موهایم را برایم میگذاشت، مطمئنا ابزارخوبی بود محضه شکنجه ی این بچه مسلمان..  کلاهم را روی سرم گذاشتم. عطر بد خاطره یِ چای به وضوح در بینی ام نشست و صدایِ حسام از چارچوب درب در گوشهایم.. به سمتش چرخیدم. سینی به دست منتظرِ اجازه ی ورود بود و من صادرش کردم. سینیِ پر شده از چای، نان، پنیر و گردو را روی میز گذاشت ومیز را جلویِ پای قرار داد. ( حاج خانوم میگن اعتصاب غذا کردین..) به دستانِ مردانه اش که با نظم خاصی در حالِ درست کردن لقمه بود نگاه کردم. پنج لقمه ی کوچک دست کرد و کنار یکدیگر در سینی قرار داد. در چای استکان  شکر ریخت و به رسم ایرانی بودنش، قاشق ظریفِ چای خوری را بعد از چرخاندن در استکان،  درونِ نعلبکیِ گلدار گذاشت.. چای دوست نداشتم، اما این حسِ ملس را چرا.. (من از چایی متنفرم.. جمعش کن..) لبخند زد ( متنفرین؟؟ یاااا.. ازش میترسید؟؟) ابروهایم گره خورد. ( میترسم؟؟ از چی؟؟ از چایی؟؟) لبخند رویِ لبش پر رنگتر شد ( اوهوم.. آخه ما مسلمونا زیاد چایی میخوریم..) سکوت کردم.. او از کجا میدانست که دلیلم برایِ نخوردن چای، مسلمانان بودند؟؟ این را فقط دانیال میدانست..  اما ترس.. ترس کجایِ کار قرار داشت؟؟ ( من از مسلمونا نمیترسم..) دستی به صورتش کشید. لبانش کمی  جمع کرد ( از مسلمونا که نه.. امااا.. از خداشون چی؟) میترسیدم؟؟  من از خدایشان میترسیدم؟؟ ( نه.. من فقط از اون  نفرت دارم). رو به رویم، رو زمین نشست (از نظرمن نفرت، نوعی ترسِ گریم شده ست.. ترس هم که تکلیفش معلومه.. باید جفت پا پرید وسطش، باید حسش کرد.. اونوقتِ که خدا شیرین تر از این چایی میشه..) راست میگفت.. من از خدا میترسیدم.. از او و کمرِ همتش برایِ نابودیِ زندگیم.. با انگشتان دستش بازی میکرد ( گاهی.. بعضی از آدما چایی شون با طعم خدا میخورن.. بعضی ها هم.. فنجانِ چایِ شونو با خودِ خدا..) حرفهایش عجیب، اما دلنشین بود. نفسی عمیق کشید که بی شباهت به آه نبود ( اما اون کسی میبره که چایی رو با طعم خدا ، مهمونِ  خودِ خدا بخوره..) شاید راست میگفت.. من از ترسِ طعمِ خدا، هیچ وقت مزه ی چای را امتحان نکردم.. سینی را با لبخندی مهربان به سمتم هل داد (خب.. پروین خانووم منتظرن تا سینی رو خالی تحویلشون بدم.. ) لقمه ایی را که درست کرده بود در دهانم گذاشتم.. فنجانِ چای را به سمتم گرفت. نمیدانم چرا؟ اما دوست داشتم، برایِ یکبار هم که شده امتحانش کنم.. با اکراه استکان را از دستش گفتم. لبخندِ مردانه اش عمیق تر شد. جرعه ایی نوشیدم.. مزه اش خوب بود.. انقدر خوب که لبانم به خنده باز شد.. یعنی خدایِ مسلمانان به همین شیرینی بود؟؟ حسام رفت و من واماندم در شاعرانه هایش و چایی که طعم خدا میداد.. ادامه دارد... بامــــاهمـــراه باشــید🌹 https://eitaa.com/zandahlm1357