#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
رئيس کاروان من دوستي دارم که رئيس کاروان سفر حج است. يک شبي که در آسايشگاه خواب بودم، در خواب ديدم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
راز آيينهها
شفايافته: فاطمه استانيستى
متولد ۱۳۴۴، كلات نادرى
تاريخ شفا: فروردين ۱۳۷۳
بيمارى: سرطان خون، فلج بدن، عفونت كليه
در آيينه مقابل تصوير شكسته و رنجور زنى را ديد كه هيچ شباهتى با او نداشت، رنگ پريده، رخسار تكيده و چين عميقى كه زير چشمان به گودى نشسته اش هويدا شده بود، چهره اش را پيرتر از آنچه بود نشان مى داد. با حسرت آهى كشيد و از آيينه رو گرداند، اما آيينه اى ديگر برابر با نگاهش ايستاده بود، با حيرت به عقب برگشت، باز هم آيينه اى، تصوير مضطربش را منعكس كرد. دور خود چرخيد، چهار سويش را آيينهها گرفته بودند
.
گويى زندانى آيينهها شده بود. حس كرد آيينهها به او نزديك مى شوند. زندانش تنگ تر و تنگ تر مى شد. تصويرش در ميان آيينهها تكثير شده بود، خواست تا از حصار آيينهها بگريزد. خود را به آيينه اى زد، بى آن كه بشكند، درون آيينه گم شد، اما در آيينه هاى ديگر، تصويرهاى تكرارى اش به او خنديدند.
مضطرب شده بود، حيرت و ناباورى به جانش افتاده بود، خواست كه فرياد بكشد، اما گويى تصاوير متعددش از هر آيينه اى دستى انداخته بودند و گلويش را محكم مى فشردند. ديگر آيينهها آنقدر به او نزديك شده بودند كه از چهار سو به آن چسبيده بودند، تصوير خودش را هم در آيينه اى نمى ديد.
هراس به جانش ريخته بود، احساس كرد كه جانش از چشمانش بيرون مى رود. بى اختيار پلكهايش را گشود، همه جا نورانى بود، نورى شديد، ديدگانش را زد، كسى كه به او نزديك شده بود ديده نمى شد. در نور غرق شده بود، تو گويى خود منبعى از نور بود كه در نگاه مضطرب او مى باريد، چشمانش را بست و دوباره باز كرد،
آيينه اى كوچك و سبز رو به رو با نگاهش يافت كه تصويرش را منعكس كرده بود، لبخندى زد، تصويرش هم خنديد، ديگر آن شكستگى و رنجورى قبل را در چهره اش نمى ديد، حتى چروكى هم در صورتش ديده
نمى شد، چشمانش نيز به گودى نرفته بود، درست مثل قبل از آنى كه مريض بشود و در بيمارستان بسترى گردد.
شاداب بود، شاداب و سرحال، از خوشحالى فريادى كشيد و خود را در فضا رها كرد. محمود به حتم چيزى را از او مخفى مى كرد. اين را او از نگاه نگرانش مى فهميد، از وى پرسيد. محمود جوابى عجولانه داد و سعى كرد تا موضوع صحبت را عوض كند، طفره او از جواب، مسأله را بغرنج تر كرد، ديگر حتم پيدا كرد كه برايش اتفاقى افتاده است. اما چه بود اين اتفاق؟ نمى دانست.
مى ديد كه هر روز رنجورتر و ضعيف تر مى شود و فهميد كه دردى لاعلاج به جانش افتاده است، دكترها چيزى به او نمى گفتند، اما مى ديد كه با محمود پچ پچ سؤال برانگيز دارند. محمود به او چيزى نمى گفت، هميشه وقتى درباره مريضى اش از او پرسش مى كرد با لبخندى زوركى و قيافه اى ساختگى كه سعى مى كرد اندوهش را پنهان سازد. مى گفت: چيز مهمى نيست، يه بيمارى جزئيه، زود خوب مى شى، بهت قول مى دم.
اما بيمارى او جزئى نبود، اين را وقتى فهميد كه از پاهايش قدرت حركت سلب شده بود. فلج شده بود، شوهرش به اصرار سعى مى كرد به او بقبولاند كه چيز مهمى نيست، اما او ديگر به حرفهاى محمود و قيافه ظاهراً شاد و آن لبخندهاى
تصنعى او بى توجه بود. حالا مى دانست كه در خزان زده بهار زندگى به زمستان سرد رسيده است، فهميده بود كه چون برگى از درخت جدا شود و بر زمين بيفتد.
مى دانست كه مرگ به استقبالش آمده است. خيلى زود، زودتر از آن كه تصورش را مى كرد. آخرين بار كه معاينه شد، از نگاه سرد و پر يأس دكترها حقيقت را خواند. آنها به او چيزى نگفتند، اما محمود را به كنارى كشيده و به او گفتند:
ديگه كارش تمومه. از دست ما كارى ساخته نيست. محمود تكيه اش را به ديوار داد و آرام سر خورد و بر زمين نشست. سرش را ميان دستانش برد و نگاهش به كف اتاق خيره ماند، هيچ نگفت، اما درونش غوغايى بود، به يكباره از جا برخاست، خودش را به دكتر رساند و گفت: مى تونم با خودم ببرمش؟
كجا؟
مى خواهم ببرمش مشهد، دخيل امام هشتم (ع)
اين غير ممكنه، حركت براش خوب نيست.
محمود تقريباً فرياد كشيد:
شما كه قطع اميد كردين دكتر، شما كه مى دونيد مى ميره، پس اجازه بدين، به جاى اين جا با خودم ببرمش مشهد، بذارين اگه مى خواد بميره، كنار قبر امام هشتم (ع) بميره.
دكتر سرى تكان داد و گفت:
براى ما مسؤوليت داره، ما نمى تونيم اين اجازه رو به شما بديم.
محمود بازوى دكتر را گرفت و گفت:
ولى من بايد ببرمش. خواهش مى كنم دكتر!
آخه يك جنازه رو مى خواى ببرى مشهد كه چى بشه؟ محمود، خود را به آغوش دكتر انداخت، شانه هايش شروع به لرزيدن كرد. دكتر عينكش را جا به جا كرد. محمود با گريه گفت: فاطمه هنوز جوونه، دكتر! خيلى جوونه، هنوز زوده كه بميره، اونو مى برم مشهد، دخيل امام هشتم (ع) مى بندمش و از او مى خوام شفاش بده. امام مظلوم ما خيلى رؤوفن، مى دونم كه دلشون به جوونى فاطمه مى سوزه، يه اميدى تو دلم مى گه كه فاطمه تو مشهد شفا پيدا مى كنه.
آره دكتر! فاطمه رو مى برم مشهد تا شايد ان شاء الله فرجى بشه و شفا پيدا كنه، خودش را از آغوش دكتر كند و نگاه بارانى اش را در نگاه خيس دكتر انداخت و پرسيد: اجازه مى ديد دكتر؟ دكتر از زير عينك به گوشه انگشت شستش جلوى بارش قطره هاى اشك را گرفت، سرى تكان داد و گفت: باشه اونو ببر ان شاء الله كه شفا پيدا مى
كند.
خسته بود، خيلى خسته، همين بود كه تا كنار پنجره فولاد نشست، به سرعت خوابش برد، خواب عجيبى ديد، خواب آيينه هايى كه او را حبس كرده بودند جانش به لبش آمده بود، خواست كه فرياد بزند اما گويى گلويش را محكم گرفته بودند
.
چشمانش را كه بست، صداى مهيب شكستن آيينهها را شنيد، چشم باز كرد، نورى در نگاهش درخشيد، حصار آيينهها شكسته بود و دستى پر نور آيينه اى سبز را روبه روى نگاه او گرفته بود. تصور خودش را در آيينه ديد، اثرى از درد در چهره اش ديده نمى شد، گويى سالم شده بود.
حسى غريب به جانش افتاده بود، دلش مى خواست صاحب آن دستان نورانى را ببيند و بر آنها بوسه بزند، از جا برخاست، روى پاهاى خودش پاهايى كه تا لحظاتى قبل هيچ حركتى نداشت، تحير كرد به پاهايش نگاه كرد، سالم بودند، دستى بر آنها كشيد، هيچ دردى احساس نكرد. از خوشحالى فريادى كشيد و به هوا پريد.
با شفا يافتن او، صداى نقاره خانه برخاست. زنها به سويش دويدند، تا به خود آمد، بر امواج دستهاى زائران حرم بالا رفته بود. محمود به دستانى مى نگريست كه فاطمه را بر خود داشت، فاطمه در امواج دستها فرو رفت، قطره اى اشك از گونه محمود بر پهنه صورتش فرو چكيد، زانو زد و سجده كرد.
سجده شكر، سجده سپاس و تشكر از حضرت رضا (ع)
حميدرضا سهيلى
.......:
#دانستنیهای امام رضا علیه السلام
https://eitaa.com/zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
طلب بهشت رجاء بن ضحاك ميگويد: امام رضا عليه السلام شبها در بستر خود بسيار قرآن تلاوت ميكرد، و چو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعا در سجده شكر
از آن حضرت نقل است كه فرمود: «بعد از نماز واجب به جهت شكرگزاري بنده به سبب موفق شدن او از طرف خدا به انجام نماز واجب، سجده ي شكر انجام ميشود، و اما كمترين چيزي كه ميتوان در اين سجده گفت آن است كه سه بار
[صفحه ۱۷]
بگويد: شكرا لله، شكرا لله» سه مرتبه.
دعا براي تمامي بيماري ها
زكريا بن آدم مقري كه خادم آن حضرت ميباشد گويد: روزي امام مرا صدا زد و فرمود: «بر تمامي بيماريها بگو:
«يا منزل الشفاء، و مذهب الداء، انزل علي وجعي الشفاء. »؛
«اي نازل كننده ي شفا، و اي بر طرف كننده ي درد، بر بيماريم شفا عنايت فرما. »
#فضايل_سيره_امام_رضا_(ع)#عالم_آل_محمد در آثار استاد علامه حسن زاده
https://eitaa.com/zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
#امام_زمان عج #فضای_مجازی 🔻 استاد رحیم پور: هنگام وقف کردن ببینید چه چیزی اولویت دارد! موارد وقف تو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
14.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#انتخابات
#فضای_مجازی
🔻 خیلیها فکر میکنند چند تا بچه نشستن تو فضای مجازی، علیه نظام مطلب میزارن!
⬅️ نه آقا ! اونور آب، چند هزار نفر با یونیفورم نظامی دارن کار میکنن رو افکار عمومی مردم ایران❗️
@zandahlm1357
چشم به راه - قسمت هفتادم.mp3
28.81M
🎬 قسمت: هفتادم
👇👇👇👇👇👇
قابل توجه اعضاء محترم این مجموعه از فایلها تاریخشون به روز نیست
@zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
🍂 نواهای ماندگار 🔸 با نوای حاج صادق آهنگران باید گذشتن از دنیا به آسانی باید مهیا شد از ب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
39.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نواهای ماندگار
🔸 با نوای
حاج صادق آهنگران
فرمان رسیده از خمینی رهبر ایمان
باید شود آزاده قدس از چنگ دُژخیمان
کلیپی خاطره انگیز از دوران دفاع مقدس
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
@zandahlm1357
🍂
🔻 #پنهان_زیر_باران 7⃣1⃣
سردار علی ناصری
قبل از حرکت، اتفاق جالبی افتاد. همراه آقا محسن، دو محافظ بود و ظرفیت قایق ها محدود تا آنان را سوار کنیم. یکی از آن دو اصرار زیادی کرد که همراه آقا محسن باشد. گفت:
- من باید همراه شما باشم.
- قایق جا ندارد. نمی شود.
- به من مربوط نیست. باید بیایم.
به او گفتم:
به جان پدرم، من همراه آقا محسن هستم و لحظه ای او را رها نمی کنم.
آن محافظ هم گفت:
- به هیچ وجه. من اصلا نمی توانم تنها بگذارمش. یکی از شما پیاده شود، من جای او سوار شوم.
محافظ، بختیاری و اهل مسجدسلیمان و همشهری آقا محسن بود. حتی محسن دخالت کرد؛ اما او گفت:
- آقا محسن، من کاری به شما ندارم! من باید با شما بیایم. به من دستور داده شده.
آقا محسن ناچار گفت:
این اگر نیاید، نمی گذارد ما هم برویم! برایمان دردسر ایجاد می کنه! بگذارید بیاید.
ناچار او را هم با خود سوار کردیم و به راه افتادیم. داخل قایق، آن محافظ درست پشت سر آقا محسن نشست. من از آن سماجت خیلی خوشم آمد.
ساعت حوالی سه بعد از ظهر بود. آبراه زبره را طی کردیم و دنبال آبراه نیر رفتیم. آقا محسن از من پرسید:
- بنده خدا بومی ها همه این مسیر را پارو می زنند؟
- بله. .بله.
- خیلی زحمت می کشند. قدرشان را بدانید.
همین طور که داشتیم می رفتیم، آقا محسن به "مردی" اشاره کرد و گفت
- این چیه که قایق را با آن حرکت می دهند؟
- در جاهایی که عمق آب کم است، از چوب هایی به طول شش هفت متر که انعطاف دارد، استفاده می کنند. به آن "مردی" می گویند.
سید مطر داشت مردی می زد. آقا محسن گفت: ... . میشه من کمکش بکنم؟ سید گفت: نه، نمی خواد. وارد نیستی، ممکنه تو آب بیفتی! آقا محسن اصرار کرد. سید او را نمی شناخت. با تحکم گفت:
- بشین ... بشین ... بشین...
آقا محسن خیلی اصرار کرد. بلند شد، مردی را از سید گرفت و داخل آب کرد.
مردی طوری است که وقتی آن را کف هور فشار دادی و قایق جلو رفت، باید فورا آن را از کف هور جدا کنی؛ وگرنه با آن از قایق به بیرون پرت می شوی. آقا محسن تا مردی زد، کم مانده بود با کله داخل آب فرو برود. سید بلافاصله بازوی محسن را گرفت و او را وسط قایق هل داد و به عربی گفت:
- برو بنشین ... آبروی همه را بردی! بشین سر جات! اگر بشینی خیلی سنگین تری!
اقا محسن هم لبخندی زد و نشست.
من کمی که جلو رفتیم، آبراه نیر را گم کردیم و نتوانستیم آن را بیابیم.
🔅 پیگیر باشید
@zandahlm1357