eitaa logo
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1.4هزار دنبال‌کننده
53.7هزار عکس
39.8هزار ویدیو
1.8هزار فایل
#نذر_ظهور ارتباط با ما @Zh4653 @zandahlm1357 سلام خدمت بزرگواران این کانال پیروفرمایشات امام خامنه ای باب فعالیت درفضای مجازی ایجاد شده ازهمراهی شما سپاسگزاریم درصورت رضایت ؛کانال را به دیگران معرفی بفرمایید🍃🍃🍃🍃https://eitaa.com/zandahlm1357
مشاهده در ایتا
دانلود
3.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⁉️ مهمترین و سخت‌ترین آزمون در طول عمر یک انسان چیست؟! 🔰
@zandahlm1357 @HashtominEmam آرشیو مطالب صفحه هرروز با امام رضا (ع)
يک آسمان تمنا حرم، يک امنيت بي کران است. وقتي که عزم زيارت مي‌کني، با پاي دل و با همه ي عشق به زيارت ستاره ي هشتم نائل مي‌شوي. زبانت به عطر سلام معطر مي‌شود. اولين قدم را که بر مي‌داري پاي در دنيايي ديگر مي‌گذاري، اين جا با همه جا فرق مي‌کند. حرم، چون دريا بي کران است و چون اشک زلال. آب و هواي اين سرزمين ملکوتي است. آبشاران اميد، از چشمه ساران ضريح مي‌جوشد و تا دل اميدوارت امتداد مي‌يابد و تو، غرق در لحظه‌ها گام بر مي‌داري. براي احترام، کفش از پا بر مي‌کشي و پاي از تعلقات بر مي‌داري. اين جا يک گام به منزل نزديکتر شده اي. پاي کوبان تا امتداد وصل هروله مي‌کني. وارد ايوان آينه مي‌شوي. به تعداد ثانيه‌ها تصويرت در آينه هويدا مي‌شود. مي تواني شکستگي خود را در آينه‌هاي کوچک و بزرگ اينجا به تماشا بنشيني. اذن دخول مي‌طلبي، آنها آنقدر کريم اند که با درخشش اولين اشک در ديدگانت پذيرايت خواهند شد. اصلاً اين اشک مجوز ورود توست. اذن دخول را که خواندي، گردنبند تسبيح را به گريبان دلت آويخته اي. جذبه اي تو را به سمت خود مي‌کشاند، در اين ازدحام جمعيت، کسي راه را برايت مي‌گشايد، از خود بي خود مي‌شوي. دروازه اي به سويت مي‌گشايند، در را مي‌بوسي و باز هم به ذکر سلام معطر مي‌شوي، اينجا بهشت است. اگر خوب گوش بسپاري و آماده باشي، صدايي از جنس نغمه‌هاي آسماني سلامت را پاسخ مي‌دهد. در شبستان حرم، ستاره اي روشن تر از خورشيد در مرکز اين آسمان مي‌درخشد، محو ترنم شيدايي آن مي‌شوي. خوب دقت کن، کسي تو را به سمت خود مي‌خواند، کسي دستانت را مي‌گيرد و تا کنار ضريح مي‌آورد و بر مشبکهاي ضريح دخيل مي‌بندد. اکنون چشمانت آينه کاري شده است. زيارتنامه را زمزمه مي‌کني. زيارتنامه چشمه ساران زمزمه است که جان عطشناکت را سيراب مي‌کند و روح خسته ات را رمق مي‌بخشد. گل بوسه اي بر ضريح حک مي‌کني. دلت حاجتش را گرفته است اما نمي خواهد از حرم دل بر دارد. تمام جانت تمناي اين را دارد که در اين خلسه ي آسماني بماني و عاشقانه مي‌سرايي: « السلام عليکم يا اهل بيت النبوه » « السلام عليک يا علي ابن موسي الرضا » تو، در حج دل نيازمندت مولاي غريب قريب را مي‌خواني و در آشيانه ي آل محمد (ص) بر فرزندش مهدي سلام مي‌کني و التماس مي‌کني که: « اللهم عجل لوليک الفرج » و دلت، بهاري ترين لحظات خود را مي‌گذراند. براي کبوتر دلت دانه ي عشق مي‌پاشي و به او قول مي‌دهي که هيچگاه آن را از ضريح دلباختگي جدا نکني. به اميد آنکه آخرين زيارتت نباشد، از حرم خارج مي‌شوي، اما دلت را در حريم جانان، جا گذاشته اي. زيارتت قبول ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
10.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دل نبستم به کسی الا تو 🖋یا ایها الرئوف... خوشا آن غریبی که یارش تو باشی خوشا آنکه تنها، کنارش تو باشی خوشا آن پریشانِ دلتنگِ مهجور که یار دل بی‌قرارش تو باش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
12.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻قوی ترین ماده مخدر تاریخ ! که در همه حکومت های جهان استفاده میشود به جز ایران❗️ ⬅️ این بحث حجاب اجباری و... رو برخی مسئولین(سابق) راه انداختن میدونید چرا؟ 🔻 فکر می کنید برای یک حکومت راحت تره که حجاب آزاد باشه یا اجباری؟ استاد ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
🌹 کتاب های معرفی شده توسط مقام معظم رهبری👇👇👇👇👇 🌺🍀💐🌷🍀🌺
✫⇠قسمت :۲۳ خم شد و او را بوسید. صدایش را عوض کرد و با لحن بچه گانه ای گفت: «شرمنده تو و مامانی هستم. قول می دهم از این به بعد کنارتان باشم. آقای خمینی دارد می آید. تو و مامان دعا کنید صحیح و سالم بیاید.» بعد بلند شد و به من نگاه کرد و با یک حالتی گفت: «قدم! نفس تو خیر است. تازه از گناه پاک شده ای. برای امام دعا کن به سلامت هواپیمایش بنشیند.» با گریه گفتم: «دلم برایت تنگ می شود. من کی تو را درست و حسابی ببینم...» چشم هایش سرخ شد گفت: «فکر کردی من دلم برای تو تنگ نمی شود؟! بی انصاف! اگر تو دلت فقط برای من تنگ می شود، من دلم برای دو نفر تنگ می شود.» خم شد و صورتم را بوسید. صورتم خیسِ خیس بود. چند روز بعد، انگار توی روستا زلزله آمده باشد، همه ریختند توی کوچه ها، میدان وسط ده و روی پشت بام ها. مردم به هم نقل و شیرینی تعارف می کردند. زن ها تنورها را روشن کرده و نان و کماج می پختند. می گفتند: «امام آمده.» در آن لحظات به فکر صمد بودم. می دانستم از همه ما به امام نزدیک تر است. دلم می خواست پرنده ای بودم، پرواز می کردم و می رفتم پیش او و با هم می رفتیم و امام را می دیدیم. توی قایش یکی دو نفر بیشتر تلویزیون نداشتند. مردم ریخته بودند جلوی خانه آن ها. حیاط و کوچه از جمعیت سیاهی می زد. می گفتند: «قرار است تلویزیون فیلم ورود امام و سخنرانی ایشان را پخش کند.» خیلی از پسرهای جوان و مردها همان موقع ماشین گرفتند و رفتند تهران. چند روز بعد، صمد آمد، با خوشحالی تمام. از آن وقتی که وارد خانه شد، شروع کرد به تعریف کردن. می گفت: «از دعای خیر تو بود حتماً. توی آن شلوغی و جمعیت خودم را به امام رساندم. یک پارچه نور است امام. نمی دانی چقدر مهربان است. قدم! باورت می شود امام روی سرم دست کشید. همان وقت با خودم و خدا عهد و پیمان بستم سرباز امام و اسلام شوم. قسم خورده ام گوش به فرمانش باشم. تا آخرین نفس، تا آخرین قطره خونم سربازش هستم. نمی دانی چه جمعیتی آمده بود بهشت زهرا. قدم! انگار کل جمعیت ایران ریخته بود تهران. مردم از خیلی جاها با پای پیاده خودشان را رسانده بودند بهشت زهرا. از شب قبل خیابان ها را جارو کرده بودند، شسته بودند و وسط خیابان ها را با گلدان و شاخه های گل صفا داده بودند. نمی دانی چه عظمت و شکوهی داشت ورود امام. مرد و زن، پیر و جوان ریخته بودند توی خیابان ها. موتورم را همین طوری گذاشته بودم کنار خیابان. تکیه اش را داده بودم به درخت، بدون قفل و زنجیر. رفته بودم آنجایی که امام قرار بود سخنرانی کند. بعد از سخنرانی امام، موقع برگشتن یک دفعه به یاد موتورم افتادم. تا رسیدم، دیدم یک نفر می خواهد سوارش شود. به موقع رسیده بودم. همان لحظه به دلم افتاد. اگر برای این مرد کاری انجام دهم، بی اجر و مزد نمی ماند. اگر دیرتر رسیده بودم، موتورم را برده بودند.» بعد زیپ ساکش را باز کرد و عکس بزرگی را که لوله کرده بود، درآورد. عکس امام بود. عکس را زد روی دیوار اتاق و گفت: «این عکس به زندگی مان برکت می دهد.» از فردای آن روز، کار صمد شروع شد. می رفت رزن فیلم می آورد و توی مسجد برای مردم پخش می کرد. یک بار فیلم ورود امام و فرار شاه را آورده بود. می خندید و تعریف می کرد وقتی مردم عکس شاه را توی تلویزیون دیدند، می خواستند تلویزیون را بشکنند. بعد از عید، صمد رفت همدان. یک روز آمد و گفت: «مژده بده قدم. پاسدار شدم. گفتم که سرباز امام می شوم.» آن طور که می گفت، کارش افتاده بود توی دادگاه انقلاب. شنبه صبح زود می رفت همدان و پنج شنبه عصر می آمد. برای اینکه بدخلقی نکنم، قبل از اینکه اعتراض کنم، می گفت: «اگر بدانی چقدر کار ریخته توی دادگاه. خدا می داند اگر به خاطر تو و خدیجه نبود، این دو روز هم نمی آمدم.» تازه فهمیده بودم دوباره حامله شده ام. حال و حوصله نداشتم. نمی دانستم چطور خبر را به دیگران بدهم. با اوقات تلخی گفتم: «نمی خواهد بروی همدان. من حالم خراب است. یک فکری به حالم بکن. انگار دوباره حامله شده ام.» بدون اینکه خم به ابرو بیاورد، زود دست هایش را گرفت رو به آسمان و گفت: «خدا را شکر. خدا را صدهزار مرتبه شکر. خدایا ببخش این قدم را که این قدر ناشکر است. خدایا! فرزند خوب و صالحی به ما عطا کن.» از دستش کفری شده بودم. گفتم: «چی؟! خدا را شکر، خدا را شکر. تو که نیستی ببینی من چقدر به زحمت می افتم. دست تنها توی این سرما، باید کهنه بشویم. به کارِ خانه برسم. بچه را تر و خشک کنم. همه کارهای خانه ریخته روی سر من. از خستگی از حال می روم.» خندید و گفت: «اولاً هوا دارد رو به گرمی می رود. دوماً همین طور الکی بهشت را به شما مادران نمی دهند. باید زحمت بکشید.»