ورم دست به هنگام صبح
ورم دست به هنگام صبح، قابل مشاهدهتر است. به حالت خوابیده بودن در تمامی شب میتواند موجب تجمع مایعات در بافتها شود که منجر به ورم میشود. کشش بازوها و دستها به هنگام روز میتواند به گردش مایعات کمک کند. اینجا بعضی از تمرینات سادهای که میتوانید انجام دهید آورده شده است:
کشش هر دو بازو بالای سر، به سمت سقف و نگه داشتن آنها به مدت چند ثانیه
کشش دستها به سمت جلوی بدن و چرخاندان آنها همراه با مچ دست
به آرامی انگشتها را مشت کنید و سپس آزاد کنید این کار را ۵ بار یا تا حدی که راحت هستید انجام دهید
گیلان، رشت، موزه میراث روستایی گیلان
یکی از موزه های متفاوتی که در ایران می توان به سراغش رفت، موزه میراث روستایی گیلان است که در پارک جنگلی سروان رشت قرار دارد.
این موزه در فضای باز و زمینی به مساحت حدود ۲۶۰ هکتار برپا شده است و تجربه ای تازه از موزه گردی را در اختیارتان قرار می دهد. در موزه میراث روستایی گیلان گویی وارد روستایی بزرگ می شوید؛ روستایی در میان طبیعت زیبا که هر خانه اش رنگ و بویی متفاوت دارد. خانه های سنتی را می بینید و در این فضا به روستاهای مختلف سر می زنید.
با پوشاک و لوازم زندگی سنتی گیلانی ها آشنا می شوید، مراحل پخت غذاهای سنتی را می بینید و به صورت خلاصه دنیایی دیگر را تجربه می کنید.
این موزه را می توان اولین موزه خاورمیانه در نوع خود دانست؛ جایی که تا به حال چندین جایزه و گواهینامه از سوی نهادهای ملی و بین المللی را به دست آورده است.
تاکنون 35 بنای موزه نیز در فهرست آثار ملی کشور قرار گرفته اند. گفته می شود که در آینده قرار است میراث مازندران و گلستان نیز در همین موزه به نمایش درآیند.
https://eitaa.com/zandahlm1357
هدایت شده از #مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1_6613899.mp3
3.33M
4_5987815229650634644.mp3
29.33M
داستان تشرفی محضر مقدس امام زمان ارواحنافداه
...در تشرفاتی که محضر امام زمان ارواحنافداه صورت می گیرد نکاتی بسیار مهم نهفته است که اگر به آننکات توجه شود موجب به کمال رسیدن و قرب به امام زمان ارواحنافداه خواهد بود.
7 - نجات از دشمن
و نيز نقل فرموده اند كه مرحوم شيخ محمد حسين قمشه اى مزبور، عازم زيارت ائمه طاهرين كه در عراق مدفونند مى شود،الاغى تندرو مى خرد و اثاثيه خود را كه مقدارى لباس و خوراك و چند جلد كتاب بود در خرجين مى گذارد و بر الاغ مى بندد، از آن جمله كتابچه اى داشته كه در آن مطالب مناسب و لازم نوشته بود و ضمنا مطالب منافى با تقيه از سب و لعن مخالفين در آن نوشته بود.
پس با قافله حركت مى كند تا به گمرك بغداد وارد مى شود، يك نفر مفتش با دو نفر ماءمور مى آيند، مفتش مى گويد خرجين شيخ را باز كنيد، تصادفا مفتش در بين همه كتابها همان كتابچه را برمى دارد و باز مى كند و همان صفحه اى كه در آن مطالب مخالف تقيه بوده مى خواند. پس نگاه خشم آميزى به شيخ مى كند و به ماءمورين مى گويد شيخ را به محكمه كبرى ببريد و تمام زوار را پس از جلب شيخ ، بدون تفتيش رها مى كند و خودش هم مى رود.
در سابق ، فاصله بين گمرك و شهر، مسافت زيادى خالى از آبادى بوده است آن دو ماءمور اثاثيه شيخ را بار الاغ مى كنند و شيخ را از گمرك بيرون مى آورند و به راه مى افتند.
پس از طى مسافت كمى ، الاغ از راه رفتن مى افتد به قسمى كه براى دو ماءمور، رنجش خاطر فراهم مى شود، يكى به ديگرى مى گويد خسته شدم ، اين شيخ كه راه فرار ندارد من جلو مى روم تو با شيخ از عقب بياييد.
مقدارى از راه را كه پليس دوم طى مى كند، بالاخره در اثر حرارت آفتاب و گرمى هوا او هم خسته و تشنه و وامانده مى شود،به شيخ مى گويد من جلو مى روم تا خود را به سايه و آب برسانم تو از عقب ما بيا جوج به ما ملحق شو.
شيخ چون خود را تنها و بلامانع مى بيند و خسته شده بود سوار الاغ مى شود، تا سوار مى شود، حال الاغ تغيير كرده دو گوش خود را بلند مى كند و مانند اسب عربى با كمال سرعت مى دود تا به ماءمور اول مى رسد، همينكه مى خواهد بگويد بيا الاغ راهرو گرديد تو هم سوار شو، مثل اينكه كسى دهانش را مى بندد جوج چيزى نمى گويد، با سرعت از پهلوى پليس مى گذرد و پليس هم هيچ نمى فهمد، شيخ مى فهمد كه لطف الهى است و مى خواهند او را نجات دهند تا به پليس دوم مى رسد، هيچ نمى گويد او هم كور و كر گرديده شيخ را نمى بيند و پس از عبور از ماءمور دوم ، زمام الاغ را رها مى كند تا هرجا خدا مى خواهد الاغ برود، الاغ وارد بغداد مى شود و بى درنگ از كوچه هاى بغداد گذشته وارد كاظمين 8 مى شود و در كوچه هاى شهر كاظمين مى گردد تا خودش را به خانه اى كه رفقاى شيخ آنجا وارد شده بودند رسانده سرش را به در خانه مى زند.
پس از ملاقات رفقا، بزودى از كاظمين بيرون مى رود و خداى را بر نجات از اين شرّ بزرگ سپاسگزارى مى كند
.......:
📚داستانهای شگفت، آیت الله شهید دستغیب
↶【به ما بپیوندید 】↷
https://eitaa.com/zandahlm1357
#قسمت_صد_و_سی_و_ششم_رمان_ نسل سوخته: مروارید غواص
اتوبوس ایستاد ... خسته و خواب آلود ... با سری که حقیقتا داشت از درد می ترکید ... از پله ها رفتم پایین ... چند قدم رفتم جلو و از جمع فاصله گرفتم ... هوای تازه، حالم رو جا آورد و کمی بهتر کرد ...
همه دور هم جمع شدن و حرکت، آغاز شد ...
سعید یکم همراه من اومد ... و رفت سمت دوست های جدیدش ... چند لحظه به رفتارها و حالت هاشون نگاه کردم... هر چی بودن ولی از رفقای قبلیش خیلی بهتر بودن ...
دخترها وسط گروه و عقب تر از بقیه راه می رفتن ... یه عده هم دور و برشون ... با سر و صدا و خنده های بلند ... سعید رو هم که کاری از دستم برنمی اومد ... که به خاطرش عقب گروه حرکت کنم ... منتظر نشدم و قدم هام رو سریع تر کردم ... رفتم جلو ...
من ... فرهاد ... با 3 تا دیگه از پسرها ... و آقایی که همه دکترا داشت و دکتر صداش می کردن ... جلوتر از همه حرکت می کردیم ... اونقدر فاصله گرفته بودیم که صدای خنده ها و شوخی هاشون ... کمتر به گوش می رسید ...
فرهاد با حالت خاصی زد روی شونه ام ...
ای ول ... چه تند و تیز هم هستی ... مطمئنی بار اولته میای کوه؟ ...
ولی انصافا چه خواب سنگینی هم داری ... توی اون سر و صدا چطور خوابیدی؟ ...
و سر حرف زدن رو باز کرد ... چند دقیقه بعد از ما جدا شد و برگشت عقب تر ... سراغ بقیه گروه ... و ما 4 نفر رو سپرد دست دکتر ... جزو قدیمی ترین اعضای گروه شون بود ...
با همه وجود دلم می خواست جدا بشم ... و توی اون طبیعت سرسبز و فوق العاده گم بشم ... هوا عالی بود ... و از درون حس زنده شدن بهم می داد ...
به نیمچه آبشاری که فرهاد گفته بود رسیدیم ... آب با ارتفاع کم ... سه بار فرو می ریخت ... و پایین آبشار سوم ... حالت حوضچه مانندی داشت ... و از اونجا مجدد روی زمین جاری می شد ...
آب زلال و خنکی ... که سنگ های کف حوضچه به وضوح دیده می شد ... منظره فوق العاده ای بود ...
محو اون منظره و خلقت بی نظیر خدا بودم ... که دکتر اومد سمتم ...
شنا بلدی؟ ...
سرم رو آوردم بالا و با تعجب بهش نگاه کردم ...
گول ظاهرش رو نخور خیلی عمیقه ... آب هر چی زلال تر و شفاف تر باشه ... کمتر میشه عمقش رو حدس زد ... به نظر میاد اوجش یک، یک و نیم باشه ... اما توی این فصل، راحت بالای 3 متره ...
ناخودآگاه خنده ام گرفت ...
- مثل آدم هاست ... بعضی ها عمق وجودشون مروارید داره... برای رفتن سراغ شون باید غواص ماهری باشی ... چشم دل می خواد ...
ادامه دارد...
🌟نويسنده:سيدطاها ايماني🌟
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
https://eitaa.com/zandahlm1357
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋یه روزهایی میرسه که از هیچکدوم از اتفاقهای زندگیت سر در نمیاری
حتی فرق بین راه درست و غلط رو نمیفهمی
نمیدونی الان چی به نفعته و چی به ضررت
خلاصه هرجوری که به قضیه نگاه میکنی میبینی یه جای کار گیر داره
معلوم نیست خبرهای خوبی تو راهه یا بد
فرقی هم نمیکنه که آدم خوبی هستی یا نه
واسه همه پیش میاد این لحظهها
اینجور وقتها دقیقا همونجاست که خدا میخواد بهت درس #توکل رو یاد بده
میخواد بهت یادآوری کنه که هر کسی که هستی و هر درجهای از ایمان رو هم که داری، تهش باید فقط با خودش معامله کنی
خیالت راحته و میدونی روی خوب کسی حساب باز کردی
کسی که همیشه هست و هواتو داره❤️
🦋 " وَ عَلَى اللهِ فَتَوَکَّلُوا إِنْ کُنْتُمْ مُؤْمِنینَ"
🌺🌿برخدا توکل کنید اگر ایمان دارید. (مائده، 23)
#آرامش_با_قرآن
https://eitaa.com/zandahlm1357
✨خداوند متعال می فرماید:
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَنْفِقُوا مِمَّا رَزَقْنَاكُمْ مِنْ قَبْلِ أَنْ يَأْتِيَ يَوْمٌ لَا بَيْعٌ فِيهِ وَلَا خُلَّةٌ وَلَا شَفَاعَةٌ
🌸ای کسانیکه ایمان آورده اید!
از آنچه به شما روزی کرده ایم انفاق کنید، پیش از آنکه روزی فرا رسد که در آن نه داد و ستدی است و نه دوستی و نه شفاعتی در آن است.
📚سوره بقره بخشی از آیه ۲۵۴
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•