.......:
✍#برپا_شدن_قیامت ...
مرحوم آقای حاج سید احمد معلم رحمة الله علیه نقل می کردند:
در زمان های گذشته یکی از علماء، ساکن شهر حِلّه بودند
ایشان در یکی از روستاهای اطراف مقداری باغ و زمین زراعتی داشتند که از عوائد آن زندگیشان تامین میشد، لذا باغبانی گمارده بودند که کارهای زمین و باغ را انجام دهد...
باغبان با خانواده اش در همانجا زندگی می کرد، بعضی وقت ها به شهر می آمد و خدمت آقا میرسید گاهی هم آن عالم به روستا می رفتند و به باغ سر میزدند و مدتی می ماندند...
روزی این عالم مثل همیشه به باغ آمد زمانی که وارد شد دید پسرهای باغبان آمدند و پذیرایی کردند اما از خود باغبان خبری نیست !!
سراغ او را گرفت و گفت: "کجاست؟ مگر اینجا نیست؟!!"
گفتند: "چرا هست"
گفت: "پس چطور شد نیامد؟"
گفتند: "مریض است و حالش خوب نیست
عالم گفت: "چرا زودتر نگفتید، حالا کجا هست؟"
گفتند: "در اتاق خودش"
همان وقت بلند میشود و به اتاق می رود، اتاق تاریک بود و آن عالم وقتی وارد میشود فقط صدای نالهای ضعیف میشنود بعد هم در همان تاریکی متوجه بستر باغبان میشود...!
او می بیند باغبان را در پنبه گذاشتهاند و چیزی جز چشمانش مشاهده نمی گردد...
احوالش را می پرسد و میگوید: "چه اتفاقی افتاده است؟"
باغبان میگوید: چند وقت پیش جریانی برایم پیش آمد ماجرا از این قرار است که:👇
من آخرین مرتبهای که به شهر آمدم و خدمت شما رسیدم، شما روی منبر موعظه میکردید، در آن وقت مشغول بیان اوصاف قیامت و پل صراط بودید و از جمله فرمودید:
"پل صراط از مو باریکتر و از شمشیر تیز تر است"
من با خودم گفتم: "پس بفرمایید هیچ نیست!!"
مجلس تمام شد و من هم بعد از انجام کارها به روستا برگشتم، شب خوابیدم در عالم رویا دیدم قیامت برپا شده، و تمام خلائق در صحرای محشر حاضرند و مشغول حساب و کتاب هستند...
هر کسی حسابش تمام می شُد پرونده اش را می گرفت و به طرف پل صراط میرفت، من هم حسابم تمام شد و به طرف پل صراط حرکت کردم...
وقتی کنار پل رسیدم، دیدم بسیار عریض و پهن است به طوری که عرض آن را با چشم نمی شود دید...!
با خودم گفتم: "پس کو...؟! میگفتند پل صراط از مو باریکتر است..."
به هرحال پایم را روی پل گذاشتم و راه افتادم...
مردم دیگری هم مثل من آنجا بودند که عبور میکردند...
کم کم دیدم هر قدر جلو میروم عرض پل کم میشود و خلاصه آن قدر کم شد که به باریکی مو یا کمتر از آن گردید...
در اینجا افرادی که عبور می کردند چند دسته شده بودند
بعضی مثل برق ردّ میشدند و میگذشتند
بعضی متوسّط
بعضی آهسته
بعضی هم نشسته بودند و به زور خودشان را به پل گرفته بودند و ذره ذره جلو میرفتند...
بعضی هم پایشان می لغزید و آتش جهنم آنها را در امواج متلاطم خود می کشید و به قعر خود میبرد و دیگر اثری از ایشان نبود...
من به صورت عادی و معمولی در حال حرکت بودم، نه مثل برق میگذشتم و نه افتان و خیزان...
کمکم آنطرف پل صراط دیده میشد متوجه شدم کنار پل و پهلوی بهشت، مردی ایستاده است فهمیدم این شخص 🌹آقا امیرالمومنین علیه السلام🌹 است، که هر کس می رسید حضرت تحویلش می گرفتند و وارد بهشت میشد.
من دیگر فقط به صورت مولا نگاه میکردم و همینطور آرام آرام می رفتم...
ولی ناگهان در یک چشم بر هم زدن، پایم لغزید و از روی پل پَرت شدم و آتش مرا با خود کشید، فقط کاری که توانستم بکنم این بود که فریاد زدم یا علی...!
ناگاه دیدم 🌹آقا امیرالمومنین علیه السلام🌹 حرکتی کردند و بر روی جهنم خم شدند و دست مبارکشان را دراز کردند و ران پایم را گرفتند و بالا کشیدند و در همین لحظه از خواب بیدار شدم...
ناگهان متوجه خودم شدم دیدم تمام بدنم سوخته است جز سه جای آن!!
زبانم که گفت یاعلی...
چشمانم که به جمال حضرتش نگاه میکردند...
و همان قسمت از ران پایم که دست مولا به آن خورده بود...
لذا خانواده ام مرا در میان پنبه گذاشتند....
📙https://eitaa.com/zandahlm1357
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✍جانم، بنده ی من...
جبرئیل(ع) شبی در عرش خدا بود و میشنید که خداوند در جواب کسی که او را صدا میزند میگوید: " جانم بنده من!"🌸
جبرئیل(ع) با خود گفت: " حتما یکی از بندگان خوب خداوند است که او را صدا میزند و با خدا نیایش می کند، از پاسخ دادن پروزدگار هم معلوم است که باید بنده عزیزی باشد باید بروم و هر طور شده این بنده محبوب خدا را پیدا کنم"
جبرئیل(ع) مشتاق دیدن آن شخص شد، تمام هفت آسمان را جستجو کرد ولی کسی را نیافت به سمت خدا رفت باز هم صدای خدا را می شنید که می گفت: " جانم بنده من، بگو تا تو را اجابت کنم!"🌸
جبرئیل(ع) به زمین آمد، تمام دریاها و کوهها و دشت ها را گشت اما باز هم کسی را پیدا نکرد،
فرشته وحی دوباره به سوی خدا بازگشت و همچنان دید که خداوند با مهربانی به آن ندا پاسخ می گوید...
جبرئیل(ع) برای بار دیگر به زمین آمد و خانه کعبه و تمام مساجد و زیارتگاهها را گشت اما باز هم خبری نبود که نبود.
جبرئیل(ع) به آسمان برگشت، او که همه عالم را زیر پا گذاشته بود ولی نشانهای از صاحب صدا نیافته بود به خدا عرض کرد:
" خداوندا من مشتاقم تا این بنده تو را ببینم اما همه دنیا را گشتم و هیچ اثری از او پیدا نکردم، میشود او را به من نشان دهی؟"
خداوند به او فرمان داد که به معبدی در روم برود.
جبرئیل(ع) به آنجا رفت مردی را در معبد دید که مقابل بتی زانو زده است و با او حرف میزند و میگوید: " ای خدای من. ای خدای مهربان !"
جبرئیل(ع) متعجب و حیران به نزد خداوند برگشت و گفت: " من مردی را در معبد دیدم که روبروی یک بت سنگی نشسته است و او را صدا میزند اما خداوند عالم پاسخ آن بت پرست را می دهد، میخواهم حقیقت ماجرا را بدانم...☘"
خداوند پاسخ داد: " اگر چه این بنده من بت پرست است و بت را صدا میزند ولی او از روی نادانی این کار را می کند...
من که آگاه و دانا به ذات او هستم میدانم قصدش عبادت من است و در واقع، من را صدا می زند پس به ظاهر عملش کاری ندارم و باطن عملش که پرستش من است را در نظر میگیرم و چون از ته دل مرا صدا میزند، پاسخ او را با دل و جان میدهم...
من از این بندهها در زمین کم ندارم که راه را گم کردهاند و در ظاهر چیزی غیر از من را می پرستند اما دلشان با من است من با لطف خود آنها را سوی خود راهنمایی خواهم کرد...
#منطق_الطیر_عطار
https://eitaa.com/zandahlm1357
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
هدایت شده از #مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
صفحه تست هوش
حل معما
باما همراه باشید👇👇👇👇
@zandahlm1357
🤯 #تست_هوش
چند حیوان در تصویر میبینید؟؟
😂😳🤔
https://eitaa.com/zandahlm1357
🤯 #تست_هوش
جواب چند میشود؟؟
😂😳🤔
https://eitaa.com/zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
🤯 #تست_هوش جواب چند میشود؟؟ 😂😳🤔 https://eitaa.com/zandahlm1357
🔑code: #989
#پاسخ_تست_هوش
✅ جواب 128👏👏🌹
10+10+10=30
(6+6)+(10+10)×(10+10)=12+20×20=412
9×6+6=60
(10+10)+9×(6+6)=20+9×12=128
*ردیف دوم و سوم و آخر الویت ضرب بر جمع
😂😳🤔
*این آیات را هر روز با همین ترتیب بخوانید تا بعد از چند روز آثارش را ببینید.
. ( آقای دكتر انصاری مفسر قرآن)*🕌
1️⃣ آية الكرسی
🕌🕌🕌🕌🕌
2️⃣ آيه ملك:
*قُلِ اللَّهُمَّ مَالِكَ الْمُلْكِ تُؤْتِي الْمُلْكَ مَن تَشَاءُ وَتَنزِعُ الْمُلْكَ مِمَّن تَشَاءُ وَتُعِزُّ مَن تَشَاءُ وَتُذِلُّ مَن تَشَاءُ ۖ بِيَدِكَ الْخَيْرُ ۖ إِنَّكَ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ*
*(ال عمران/26)*
بگو: بارالها . مالک حکومتها تویی به هرکس بخواهی ، حکومت می بخشی و از هرکس بخواهی ، حکومت را می گیری _ هر کس را بخواهی ، عزت می دهی و هر که را بخواهی خوار می کنی . تمام خوبیها به دست توست . تو بر هر چیزی قادری @
🕌🕌🕌🕌🕌
3️⃣ آیه شهادت:
*شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لَا إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ وَالْمَلَائِكَةُ وَأُولُوا الْعِلْمِ قَائِمًا بِالْقِسْطِ ۚ لَا إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيم*
*(آل عمران/18)*
*إِنَّ الدِّينَ عِندَ اللَّهِ الْإِسْلَامُ ۗ وَمَا اخْتَلَفَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَابَ إِلَّا مِن بَعْدِ مَا جَاءَهُمُ الْعِلْمُ بَغْيًا بَيْنَهُمْ ۗ وَمَن يَكْفُرْ بِآيَاتِ اللَّهِ فَإِنَّ اللَّهَ سَرِيعُ الْحِسَابِ*
*(آل عمران/19)*
خداوند ( با ایجاد نظام واحد جهان هستی ) گواهی می دهد که معبودی جز او نیست و فرشتگان و صاحبان دانش ( هر کدام بگونه ای بر این مطلب ) گواهی می دهند در حالیکه ( خداوند در تمام عالم ) قیام به عدالت دارد معبودی جز او نیست ، که هم توانا و هم حکیم است .
دین در نزد خدا ، اسلام ( و تسلیم شدن و تسلیم بودن در برابر حق ) است و کسانیکه کتاب آسمانی به آنان داده شده است اختلافی در آن ایجاد نکردند مگر بعد از آگاهی و علم ، آنهم بخاطر ظلم و ستم در میان خود و هر کس به آیات خدا کفر ورزد خدا به حساب او می رسد زیرا خداوند سریع الحساب است @
🕌🕌🕌🕌🕌
4️⃣ آیه نور:
۞ *اللَّهُ نُورُ السَّمٰوٰاتِ وَالْأَرْضِ ۚ مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكٰوةٍ فِيهَا مِصْبَاحٌ ۖ *الْمِصْبَاحُ فِي زُجَاجَةٍ ۖ الزُّجَاجَةُ كَأَنَّهَا كَوْكَبٌ دُرِّيٌّ يُوقَدُ مِن شَجَرَةٍ مُّبَارَكَةٍ زَيْتُونَةٍ لَّا شَرْقِيَّةٍ وَلَا غَرْبِيَّةٍ يَكَادُ زَيْتُهَا يُضِيءُ وَلَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نَارٌ ۚ نُّورٌ عَلَىٰ نُورٍ ۗ يَهْدِي اللَّهُ لِنُورِهِ مَن يَشَاءُ ۚ وَيَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثَالَ لِلنَّاسِ ۗ وَاللَّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ*
*(نور/35)*
خداوند نور آسمانها و زمین است . مثل نور خداوند همانند چراغدانی است که در آن چراغی پر فروغ باشد ، آن چراغ در حبابی قرار گیرد ، حبابی شفاف و درخشنده همچون یک ستاره فروزان ، این چراغ با روغنی افروخته می شود که از درخت پر برکت زیتونی گرفته شده که نه شرقی است و نه غربی ( روغنش آنچنان صاف و خالص است که ) نزدیک است بدون تماس با آتش شعله ور شود ، نوری است بر فراز نوری و خدا هر کس را بخواهد به نور خود هدایت می کند و خداوند به هر چیزی تواناست .
🕌🕌🕌🕌🕌
.......:
☑️از حضرت علی (ع ) روایت است که
قرائت ده سوره مانعی برای ده حالت است :
1 - قرائت سوره حمد ← مانع از خشم و غضب خداوند،
2 - قرائت سوره یس ← مانع عطش روز محشر،
3 - قرائت سوره دخان ← مانع از هول روز قیامت،
4 - قرائت سوره واقعه ← مانع از فقر و پریشانی،
5 - قرائت سوره ملک ← مانع عذاب،
6 - قرائت سوره کوثر ← مانع از خصومت و تسلط دشمنان،
7 - قرائت سوره کافرون ← مانع از کفر در حال مرگ،
8 - قرائت سوره اخلاص ← مانع نفاق است،
9 - قرائت سوره فلق ← مانع از حسد حاسدین،
10 - قرائت سوره ناس ← مانع قروض و وسوسه شیطان می باشد.
╔https://eitaa.com/zandahlm1357
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت شصتم
به نظر صبحانه خوب و مفصلی بود برای برگزاری یک جشن کوچک! سطح کیک را با خامه و حلقههای موز و انبه تزئین کردم و گلدان گل رز را هم نزدیکتر کشیدم که صدای باز شدن در حیاط، سکوت خانه را شکست و مژده آمدن مجید را آورد. به استقبالش به سمت در رفتم و همزمان آیتالکرسی میخواندم تا سخنم برایش مقبول بیفتد. در را باز کردم و به انتظار آمدنش به پایین راه پله چشم دوختم که صدای قدمهایش در راه پله پیچید. مثل همیشه چابک و پُر انرژی نمیآمد و سنگینی گامهایش به وضوح احساس میشد. از خم راه پله گذشت و با دیدن صورت خندان و سرشار از شادیام، لبخندی رنگ و رو رفته بر لبانش نشست و با صدایی که حسی از غم را به دنبال میکشید، سلام کرد.
تا به حال او را به این حال ندیده بودم و از اینکه مشکلی برایش پیش آمده باشد، ترسی گذرا بر دلم چنگ انداخت، هر چند امید داشتم با دیدن وضعیت خانه، حال و هوایش عوض شود. کیفش را از دستش گرفتم و با گفتن «خسته نباشی مجید جان!» به گرمی از آمدنش استقبال کردم. همچنانکه کفشهایش را در میآورد، لبخندی زد و پاسخم را به مهربانی داد: «ممنونم الهه جان! دلم خیلی برات تنگ شده بود...» و جملهاش به آخر نرسیده بود که سرش را بالا آورد و چشمش به میز کیک و گل و شربت افتاد و برای لحظاتی نگاهش خیره ماند. به آرامی خندیدم و گفتم: «مجید جان! این یه جشن دو نفرهاس!» با شنیدن این جمله، ردّ نگاهش از سمت میز به چشمان من کشیده شد و متعجب پرسید: «جشن دو نفره؟» سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و با دست تعارفش کردم: «بفرمایید! این جشن مخصوص شماس!» از موج شور و شعفی که در صدایم میغلطید، صورتش به خندهای تصنعی باز شد و با گامهایی سنگین به سمت اتاق پذیرایی رفت و روی مبل نشست.
کیفش را کنار اتاق گذاشتم و مقابلش نشستم. مستقیم به چشمان خسته و غمگینش نگاه میکردم، بلکه ببینم که رنگ سرخ گل رز و عطر بینظیر شربت به لیمو، به میهمانداری روی خوش و نگاه پُر محبتم، حالش را تغییر میدهد و صورتش را به خندهای باز میکند، اما هر چه بیشتر انتظار میکشیدم، غم صورتش عمیقتر میشد و سوزش زخم چشمانش بیشتر! گویی در عالمی دیگر باشد، نگاهش مات میز پذیرایی بود و دلش جای دیگری میپرید که صدایش کردم: «مجید!» با صدای من مثل اینکه از رؤیایی کهنه دست کشیده باشد، با تأخیر نگاهم کرد و من پرسیدم: «اتفاقی افتاده؟» سری جنباند و با صدایی گرفته پاسخ داد: «نه الهه جان!» به چشمانش خیره شدم و با لحنی لبریز تردید سؤال کردم: «پس چرا انقدر ناراحتی؟» نفس عمیقی کشید و با لبخندی که میخواست دلم را خوش کند، پاسخ داد: «چیزی نیس الهه جان...» که با دلخوری به میان حرفش آمدم و گفتم: «مجید! چشمات داره داد میزنه که یه چیزی هست، پس چرا از من قایم میکنی؟»
ساکت سرش را به زیر انداخت تا بیش از این از آیینه بیریای چشمانش، حرف دلش را نخوانم که باز صدایش کردم: «مجید...» و اینبار قفل دلش شکست و مُهر زبانش باز شد: «عزیز همیشه یه همچین روزی نذر داشت و غذا میداد... خونه رو سیاه پوش میکرد و روضه میگرفت... آخه امروز شهادت حضرت موسیبنجعفرِ(علیهالسلام)... از دیشب همش تو حال و هوای روضه بودم...» نگاهم به دهانش بود که چه میگوید و قلبم هر لحظه کُندتر میزد که نگاهش روی میز چرخی زد و با صدایی که از لایه سنگین بغض میگذشت، زمزمه کرد: «حالا امروز تو خونه ما جشنه!» و دیگر هیچ نگفت. احساس کردم برای یک لحظه قلبم یخ زد. لبانم را به سختی گشودم و با صدایی بُریده از خودم دفاع کردم: «خُب... خُب من نمیدونستم...» از آهنگ صدایم، عمق ناراحتیام را فهمید، نگاهم کرد و با لبخند تلخی پاسخ داد: «من از تو گلهای ندارم، تو که کار بدی نکردی. دل خودم گرفته...»
گوشم به جملات او بود و چشمم به میز پذیرایی که دیگر برایم رنگی نداشت. پیش از آنکه من هیچ مجالی یافته یا حرفی زده باشم، همه چیز به هم ریخته و تمام زحماتم بر باد رفته بود که اندوه عجیبی بر دلم نشست و بیآنکه بخواهم، زبانم را به اعتراضی تلخ باز کرد: «میدونی من چقدر منتظر اومدنت بودم؟ میدونی چقدر زحمت کشیدم؟» معصومانه نگاهم کرد و گفت: «الهه جان! من...» اشکی که در چشمانم حلقه زده بود، روی صورتم جاری شد و به قدری دلش را به درد آورد که دیگر نتوانست ادامه دهد. از جا بلند شدم و با صدایی لرزان زمزمه کردم: «مجید! خیلی بیانصافی!»
https://eitaa.com/zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
#کارگاه_انصاف ۵ ▪️اگر در مقام مشورت قرار گرفتهاید، باید منصفانه، مشاوره بدهید ... یعنی؛ ✓ بدون ای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کارگاه انصاف_6.mp3
12.76M
#کارگاه_انصاف ۶
▪️زمانی که با کسی به مشکل برخورد کردید،
زمانی که خطا و اشتباهی از کسی دیدید،
زمانی که نسبت به کسی بدبین شدید،
برای اینکه بتوانید منصفانه، او را قضاوت کرده، و به بهترین راهکار برای کنترل رابطهتان برسید ؛
💢 کافی است کـــه .......
#استاد_شجاعی 🎤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
كُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ ۖ ثُمَّ إِلَيْنَا تُرْجَعُونَ - عنکبوت 57
(سرانجام همهی انسانها میمیرند و) هر کسی مزهی مرگ را میچشد سپس به سوی ما بازگردانده میشوید (و هر یک جزا و سزای خود را میگیرید).
📺 تلاوت تأثیر گذار آيه 57 سوره مبارکه عنکبوت با صدای عبدالرحمن مسعد
هدایت شده از #مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
هر روز با امام رضا
@zandahlm1357
@HashtominEmam
آرشیو
مطالب صفحه هرروز با امام رضا (ع)