eitaa logo
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1.4هزار دنبال‌کننده
49.2هزار عکس
35.9هزار ویدیو
1.7هزار فایل
#نذر_ظهور ارتباط با ما @Zh4653 @zandahlm1357 سلام خدمت بزرگواران این کانال پیروفرمایشات امام خامنه ای باب فعالیت درفضای مجازی ایجاد شده ازهمراهی شما سپاسگزاریم درصورت رضایت ؛کانال را به دیگران معرفی بفرمایید🍃🍃🍃🍃https://eitaa.com/zandahlm1357
مشاهده در ایتا
دانلود
از علامه طباطبايی پرسیدند: چطور ما مسلمانان نماز می‌خوانيم، ولی بارانش در غرب و سرزمین‌های اروپایی میبارد؟! علامه طباطبایی فرمود: با توجه به آيۀ [وَلَو اَنَّ اَهل القُری] آنچه موجب نزول باران و رحمت می شود « رعايت حقوق شهروندان » است نه رعایت حقوق الهی. این حقوق نیز در غرب و اروپا خیلی بهتر و بيشتر از سرزمین‌های اسلامی رعايت ميشود. خداوند گفته من از حق خودم میگذرم، اما از حق الناس نمیگذرم… •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
کانال رمان عاشقانه مذهبی( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و شانزدهم سپس به چشمان بی‌رنگم خیره شد و التماس کرد: «الهه! روی داداشت رو زمین ننداز! خواهش می‌کنم بیا یه سر بریم ساحل.» و حالت صدایش آنقدر پُر مهر و محبت بود که نتوانستم مقاومت کنم و با همه بی‌حوصلگی، پذیرفتم که همراهی‌اش کنم. پیاده روی مسیر خانه تا ساحل، فرصت خوبی برای دل مهربان او بود تا تسلایم بدهد و ناگزیرم کند که برایش از دلتنگی‌هایم بگویم و به خیال خودش دلم را سبک کند و نمی‌دانست که حجم سنگین غمِ مانده بر قلبم، به این سادگی‌ها از بین نمی‌رود. طول خیابان منتهی به ساحل را با قدم‌هایی کوتاه طی می‌کردیم و من برایش از خوابی که دیده بودم می‌گفتم که اشک در چشمانش نشست و با حسرتی که در لحنش پیدا بود، گفت: «خوش بحالت! منم خیلی دلم می‌خواد خواب مامانو ببینم. ولی تا حالا ندیدم.» سپس به نیم رخ صورت غرق اندوهم، نگاهی کرد و با اینکه خودش پاسخ سؤالش را می‌دانست، پرسید: «دلت برای مامان خیلی تنگ شده؟» و بدون آنکه معطل جواب من شود، به افق بالای سر خلیج فارس چشم انداخت و زیر لب زمزمه کرد: «من که دلم خیلی براش تنگ شده!» از آهنگ آکنده به اندوه صدایش، پرده چشمم به لرزه افتاد و باز قطرات اشک روی صورتم غلطید که از طنین نفس‌های خیسم به سمتم رو گرداند. با دیدن چشمان گریانم، لحظاتی مکث کرد و بعد مثل اینکه نتواند احساس عمیق قلبش را پنهان کند، به صدا در آمد: «پس می‌دونی دلتنگی چقدر سخته!» از اشاره مبهمش، جا خوردم که خودش با لحنی نرمتر ادامه داد: «الهه! می‌دونی دل مجید چقدر برات تنگ شده؟ تو اصلاً می‌دونی داری با مجید چی کار می‌کنی؟» و همین که نام مجید را شنیدم، حس تلخ بی‌توجهی این چند روزش در دلم جان گرفت و بی‌اعتنا به خبری که عبدالله از حالش می‌داد، پوزخندی نشانش دادم و گفتم: «اگه دلش تنگ شده بود، این چند روزه یه سراغی از من می‌گرفت...» که کلامم را قطع کرد و با ناراحتی جواب داد: «الهه! تو که از هیچی خبر نداری، چرا قضاوت می‌کنی؟ گوشی‌ات که خاموشه، تلفن خونه رو که جواب نمیدی، شب هم که میشه پاتو تو حیاط نمی‌ذاری، مبادا چشمت به چشم مجید بیفته! بابا هم که جواب سلام مجید رو نمیده، چه برسه به اینکه اجازه بده بیاد تو خونه!» و بعد مثل اینکه نگاه مشتاق مجید پیش چشمانش جان گرفته باشد، نفس بلندی کشید و گفت: «مجید هر روز با من تماس می‌گیره. هر روز اول صبح زنگ می‌زنه و حال تو رو از من می‌پرسه. حتی چند بار اومده مدرسه و مفصل باهام حرف زده.» و در برابر چشمانم که به اشتیاق شنیدن شرح عاشقی‌های مجید به وجد آمده بود، لبخندی زد و ادامه داد: «الهه! باور کن که مجید تو این مدت حتی یه لحظه هم فراموشت نکرده! هر شب آخر شب از همون طبقه بالا اس ام اس میده و ازم می‌پرسه که الهه چطوره؟ حالش بهتره؟ آروم شده؟ خوابش برده؟» سپس چین به پیشانی انداخت و با صدایی گرفته اعتراف کرد: «اگه من این چند روزه بهت چیزی نگفتم، بخاطر اینه که هر بار که اسم مجید رو میارم، حالت بدتر میشه. ولی تا کِی می‌خوای مجید رو طرد کنی؟ تا کِی می‌خوای با این رفتار سردت عذابش بدی؟ خواهر من! باور کن مجید اگه حالش بدتر از تو نباشه، بهتر نیس!» و حالا نرمی ماسه‌های زیر قدم‌هایمان، آوای آرام امواج خلیج فارس و رایحه آشنای دریا هم به ماجرای شیدایی مجید اضافه شده و بعد از روزها حالم را خوش می‌کرد که نگاهم کرد و گفت: «همین بعدازظهری بهم زنگ زده بود. حالش اصلاً خوب نبود. به روی خودش نمی‌اُورد، ولی از صداش معلوم بود که خیلی به هم ریخته!» از تصور حال خراب مجیدم، دلم لرزید و پایم از ادامه راه سُست شد که به اولین نیمکتی که رسیدم، نشستم و عبدالله همانطور که رو به من، پشت به دریا ایستاده بود، مثل اینکه پژواک پریشانی مجید در گوشش تداعی شده باشد، خیره نگاهم کرد و گفت: «خیلی نگران حالت شده بود. هر چی می‌گفتم الهه حالش خوبه، قبول نمی‌کرد. می‌خواست هرجوری شده باهات حرف بزنه، می‌خواست خودش از حالت با خبر بشه...» و تازه متوجه احساس غریبی شدم که با نفسی که میان سینه‌ام بند آمده بود، پرسیدم: «مجید چه ساعتی بهت زنگ زد؟» در برابر سؤال ناگهانی‌ام، فکری کرد و با تعجب پاسخ داد: «حدود ساعت سه. چطور مگه؟» با ما همراه باشید🌹 https://eitaa.com/zandahlm1357
مهارتهای کلامی_4.mp3
11.16M
۴ قُل لِعبادی، یَقولُ الّتی هِیَ أحْسَن... مهم‌ترین عامل پیوند قلوب انسان‌ها، نه بکارگیری کلمات خوب؛ بلکه بکارگیری بهترین کلمات ممکن، و رعایت "ادب زبان" است! علّت تعداد کثیری از دعواها، طلاق‌ها، گسستگی‌ها و ... عدم رعایت ادب در مرتبه‌ی زبان است. 🎤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@shervamusiqiiran-6 - ساز و آواز : رها.mp3
2.18M
‌✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍂🌺🍂 🌺 ندارد پای عشق او دل بی‌دست و بی‌پایم که روز و شب چو مجنونم سر زنجیر می خایم میان خونم و ترسم که گر آید خیال او به خون دل خیالش را ز بی‌خویشی بیالایم خیالات همه عالم اگر چه آشنا داند به خون غرقه شود والله اگر این راه بگشایم منم افتاده در سیلی اگر مجنون آن لیلی ز من گر یک نشان خواهد نشانی‌هاش بنمایم همه گردد دل پاره همه شب همچو استاره شده خواب من آواره ز سحر یار خودرایم ز شب‌های من گریان بپرس از لشکر پریان که در ظلمت ز آمدشد پری را پای می سایم اگر یک دم بیاسایم روان من نیاساید من آن لحظه بیاسایم که یک لحظه نیاسایم رها کن تا چو خورشیدی قبایی پوشم از آتش در آن آتش چو خورشیدی جهانی را بیارایم که آن خورشید بر گردون ز عشق او همی‌سوزد و هر دم شکر می گوید که سوزش را همی‌شایم رها کن تا که چون ماهی گدازان غمش باشم که تا چون مه نکاهم من چو مه زان پس نیفزایم 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🆔 https://eitaa.com/zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا