eitaa logo
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1.5هزار دنبال‌کننده
49.1هزار عکس
35.7هزار ویدیو
1.7هزار فایل
#نذر_ظهور ارتباط با ما @Zh4653 @zandahlm1357 سلام خدمت بزرگواران این کانال پیروفرمایشات امام خامنه ای باب فعالیت درفضای مجازی ایجاد شده ازهمراهی شما سپاسگزاریم درصورت رضایت ؛کانال را به دیگران معرفی بفرمایید🍃🍃🍃🍃https://eitaa.com/zandahlm1357
مشاهده در ایتا
دانلود
✅ذکر بسیار عالی از آیت الله سید علی قاضی ره ،برای رفع همه مشکلات ✅علاّمه انصاری لاهیجی که ازشاگردان مرحوم آیت الله قاضی هستند، فرمودند: روزی از ایشان پرسیدم که: در مواقع اضطرار و گرفتاری چه در امور دنیوی و چه در امور اخروی، و در بن بست کارها به چه ذکر مشغول شوم تا گشایش یابم؟ ❌سید علی قاضی ره در جواب فرمودند: ”پس از پنج مرتبه صلوات و آیة الکرسی، در "دل خود و بدون آوردن به زبان "بسیار بگو: 🌟«اللّهُم اجعَلنی فی دِرعِکَ الحَصینَةِ الّتی تََجعَلُ فیها مَن تَشاءُ»🌟 إن شاء الله گشایش یابد.❌ ✅ علاّمه انصاری فرمودند:من اطاعت کرم و در مواقع گرفتاری های سخت و مشکلات لاینحلّ به این دستور عمل کردم و نتیجه های عجیب و بسیار عالی گرفتم 🌺✨✨🌺✨✨🌺✨✨🌺✨✨ 📚 مهر تابناک ص 260 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
ختم جهت گشایش و در قبل یا نزدیک 40 مرتبه سوره حمد را خوانده و سپس سر خود را برهنه کرده و دستان خود را بالا برده و هفتاد مرتبه گوید آنچنان روزی به او روی می آورد که خود تعجب کند 📚کشکول شمس ص 659 🌸✨ختم مجرب برای رسیدن به مقاصدومطالب مهم 📢این عمل برای رسیدن به مطالب ومقاصد مهم یقینی است!! 📢 تا 3روز به خواهد رسید🤗 به مدت3روز دروقت به سجده رفته و3مرتبه سوره والشمس را بخواند و در آیه شریفه فالهما ( آیه 8 ) حاجت خویش را در ذهن تصور کند 👈👈 شروع ختم و پایان آن روز جمعه باشد 📗 منتخب الختوم ص 43 : 🌸✨ :چهل روز، هر روز 135 مرتبه صلوات هديه به آن مخدره نموده ، مجرب است 🌸✨* : 👈روز شروع نماید تا چهل روز، هر روز پس از نماز صبح به تعداد 135 مرتبه به نام فاطمه صلوات فرستاده و به روح حضرت فاطمه کلابیه ، خانم ام البنین سلام الله علیها هدیه نماید . ان شاء الله در روز چهلم حاجت روا گردد. 🌸✨* : 🌸✨ختم یک دوره کامل قرآن به نیابت حضرت ام البنین سلام الله علیها جهت رفع گرفتاریها موثر خواهد بود. 📍روز قبل از طلوع غسل ڪردہ و بعد از نماز صبح 110 مرتبـہ یا علے بگوید 💖بعد از آن میان نماز ظهر و عصر بهمان عدد یا علے بگوید 💖 و هڪذا میان نماز مغرب و عشاء نیز بدستور سابق عمل نماید 🔅 روز پنج شنبـہ بـہ همان طریق و روز جمعـہ باز غسل ڪردہ 🔻 و ورد را بگوید و شب بعد از فرایض دو رڪعت نماز بخواند 🔅 در رڪعت اول حمد و سورہ اذا جاء نصر اللـہ و بعد از نماز سورہ مبارڪـہ یس را بخواند 🔻 و در آیـہ و ڪل فے فلڪ یسبحون حاجت را از قلب خود بگذراند 💮 و نیز در آیـہ سبحان الذے خلق الازواج ڪلها نیز از خاطر بگذراند و قبل از رسیدن ⭕️ بـہ آیـہ آخر بگوید : 🌿⚡️ سبحانَ المُنَفِّسِ عَن كُلِّ مَديون، سُبحانَ المُفَرِّجِ عَن كُلِّ مَڪروب ، سُبْحانَ الَّذي بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ⚡️ 🌿 ✴️ پس بـہ سجدہ رفتـہ و حاجات خود را از خدا مسئلت نماید 📚گلهاے ارغوان ج 1ص 190 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
کانال رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و پنجاهم هوای گرفته و پر گرد و غبار این روزهای رفته از دی ماه سال 1392، چهره حیاط را حسابی کدر کرده و دلم می‌خواست آبی به سر و رویش بزنم، ولی از کمر دردم می‌ترسیدم که بلاخره دل به دریا زدم و قدم به حیاط گذاشتم. سنگفرش حیاط از خاک پوشیده شده و شاخه‌های نخل‌ها با هر تکانی که در دل باد می‌خوردند، گرد و خاک نشسته در لابلای برگ‌هایشان را به هوا می‌فرستادند. نوریه و پدر که کاری به این کارها نداشتند و از زمان آغاز بارداری‌ام، هر بار خود مجید حیاط را می‌شست. خجالت می‌کشیدم که با این کار سختی که در پالایشگاه داشت، شب هم که به خانه باز می‌گشت، در انجام کارهای خانه کمکم می‌کرد و هفته‌ای یکبار، صبح قبل از رفتن به محل کارش، حیاط را هم می‌شست و دوست داشتم قدری کمکش کنم که جارو دستی بافته شده از شاخه‌های نخل را از گوشه حیاط برداشتم، تمام سطح حیاط زیبای خانه‌مان را جارو زدم و به نوازش پاک و زلال آب، تن خاک گرفته‌اش را شستم و بوی آب و خاک، چه عطر دل انگیزی به پا کرده بود! هر چند به همین مقدار کار، باز درد آشنای این مدت در کمرم چنگ انداخته و دوباره نفسم به تنگ آمده بود، ولی حال و هوای با صفای نخلستان کوچک خانه، که یادگار حضور مادرم در همین حیاط دلباز و زیبا بود، حالم را به قدری خوش کرده بود که ارزش این ناخوشی گذرا را داشت. شلنگ را جمع کردم و پای حوض دور لوله شیر آب پیچیدم، جاروی دستی را کنار حیاط پای دیوار گذاشتم و خودم به تماشای بهشت کوچکی که حالا با این شست و شوی ساده، طراوتی دیگر پیدا کرده بود، روی تخت کنار حیاط نشستم. آفتاب کم رمق بعد از ظهر زمستان بندر، که دیگر جانی برای آتش بازی‌های مشهورش نداشت، فرصت خوبی مهیا کرده بود تا مدتی طولانی در آرامش مطبوعش، آرام بگیرم. همانطور که تخته پشتم را صاف نگه داشته بودم تا نفسم جا بیاید و درد کمرم قرار بگیرد، با نگاهم به تفرج شاخه‌های با شکوه نخل‌ها رفته بودم، ولی این خلوت خوش عطر هم چندان طولانی نشد که در ساختمان با صدای کشداری باز شد و نوریه قدم به حیاط گذاشت. با قدم‌های کوتاهش به سمت تخت آمد و مثل همیشه لب از لب باز نکرد تا من مقابل پایش برخاسته و سلام کنم. جواب سلامم را داد و با غروری که از صورتش محو نمی‌شد، گفت: «خوب شد حیاط رو شستی! اونقدر خاک گرفته بود که نمی‌تونستم پام رو از اتاق بیرون بذارم.» از این همه بی‌اخلاقی‌اش، گرچه عادت کرده بودم، ولی باز هم دلم گرفت و تنها لبخند کمرنگی نشانش دادم، ولی نیش و کنایه‌هایش تمامی نداشت که مستقیم نگاهم کرد و پرسید: «تو چرا هیچ وقت نمیای پایین؟ من الان دو ماهه که اینجام، ولی تو یه سر هم نیومدی خونه من. از من خوشت نمیاد؟» از اعتراض بی‌مقدمه‌اش جا خوردم و پیش از آنکه فرصت کنم جوابش را بدهم، با همان حالت موزیانه‌اش ادامه داد: «نکنه شوهرت از من خوشش نمیاد؟ آخه هر وقت تو حیاط هم من رو می‌بینه، خیلی سنگین برخورد می‌کنه.» از توصیفی که از رفتار مجید می‌کرد، ترسیدم و خواستم به گونه‌ای توجیهش کنم که باز هم امان نداد و با لحنی لبریز شک و تردید پرسید: «عبدالرحمن می‌گفت از اهل سنت تهرانه، آره؟» و من نمی‌خواستم دروغ پدر را تأیید کنم و می‌ترسیدم نوریه شک کند که دستپاچه جواب دادم: «آره، تهرانیه، اینجا تو پالایشگاه کار می‌کنه...» و برای اینکه فکرش را از مجید منحرف کنم، با لبخندی ساختگی ادامه دادم: «حالا امشب مزاحمتون میشیم!» در برابر جمله خالی از احساسم، او هم لبخند سردی تحویلم داد و بدون آنکه لحظه‌ای کنارم بنشیند، به سمت باغچه حاشیه حیاط رفت و من که نمی‌توانستم لحظه‌ای حضورش را تحمل کنم، به سمت ساختمان برگشتم که صدایم زد: «الهه! عبدالرحمن عادت داره شب‌ها زود بخوابه. اگه خواستی بیای، زود بیا که مزاحمش نشی!» از عصبانیت گونه‌هایم آتش گرفت که با دو ماه زندگی در این خانه، خودش را بیش از من مالک همه چیز پدرم می‌دانست و باز هم چیزی نگفتم و وارد ساختمان شدم. حالا از بغض رفتار نوریه، سردرد هم به حالم اضافه شده و با سینه‌ای که از حجم غم پُر شده و دیگر جایی برای نفس کشیدن نداشت، پله‌ها را یکی یکی طی می‌کردم تا به خانه خودمان رسیدم. خودم طاقت دیدن نوریه را در خانه مادرم نداشتم و حالا می‌بایست مجید را هم راضی می‌کردم که در این میهمانی پُر رنج و عذاب همراهی‌ام کند که اگر این وضعیت ادامه پیدا می‌کرد، آتش غیظ و غضب نوریه دامن زندگی‌مان را می‌گرفت. https://eitaa.com/zandahlm1357 با ما همراه باشید🌹
ارتباط موفق_10.mp3
11.86M
۱۰ 🧨 سرزنش و طعنه، حتی اگر به زبان جاری نشود؛ و فقط از درون شما، بگذرد نیـــز ؛ دیگران را از اطراف شما، پراکنده می‌کند! محال است، شما در جذب دیگران موفق باشید؛ مگر آنکه اهل سرزنش، طعنه و قضاوت نباشید. 🎤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@shervamusiqiirani - جوانی - عبدالحسین مختاباد.mp3
4.83M
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍂🌺🍂 🌺 جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را نجستم زندگانی را و گم کردم جوانی را کنون با بار پیری آرزومندم که برگردم به دنبال جوانی کوره راه زندگانی را به یاد یار دیرین کاروان گم کرده را مانم که شب در خواب بیند هم‌رَهان کاروانی را بهاری بود و ما را هم شبابی و شِکَر خوابی چه غفلت داشتیم ای گل شبیخون جوانی را سخن با من نمی‌گوئی الا ای همزبان دل خدایا با که گویم شِکوِه‌ی بی همزبانی را نسیم زلف جانان کو که چون برگ خزان دیده به پای سرو خود دارم هوای جانفشانی را نمیری شهریار از شعر شیرین روان گفتن که از آب بقا جویند عمر جاودانی را 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🆔 https://eitaa.com/zandahlm1357