خودم:
👳🏻امام جماعت مسجدی در ونک (یکی از محلههای تهران) از قبل انقلاب تعریف میکرد:
👱♀روزی خانمی نیمه برهنه و بی حجاب و آرایش کرده با دست و سینه باز نزد من آمد و مسأله ای درمورد ارث پرسید!
🗣گفتم خانم من هم میخواهم از شما مسالهای بپرسم؛ اگر جواب دادید من هم جوابتان را میدهم!
😳با تعجب پرسید: شما از من؟
🔸گفتم: بله...
🔹گفت: بفرمایید!
💁🏻♂گفتم: شخصی در محلی مشغول خوردن غذاست؛ غذا هم بسیار خوشبو و مطبوع است!
😔از قضا گرسنهای از کنار او میگذرد. از دیدن غذا و شنیدن بوی خوش آن پایش از حرکت میایستد!
جلوی او مینشیند تا شاید تعارفش کند ولی مرد هیچ اعتنایی نمیکند!
👨شخص گرسنه تقاضای یک لقمه میکند اما او میگوید: غذا مال خودم است و نمیدهم!
هر چه او التماس میکند، این به خوردن ادامه میدهد!
خانم؛ این چگونه آدمی است؟؟
😠گفت: این شخص خیلی بیرحم است! از شمر بدتر است!
💁🏻♂گفتم: گرسنه دو جور است: یکی گرسنه شکم، یکی گرسنه شهوت!
🙋🏻♂ یک جوان گرسنه، وقتی یک خانم نیمه برهنه و زیبا را می بیند که همه نوع عطرها و آرایش های مطبوع و دلکِش را دارد! هرچه با او راه میرود تا شاید خانم یک توجهی به او کند و مقداری روی خوش نشان بدهد، آن خانم اعتنا نمیکند!
🙋🏻♂جوان اظهار علاقه میکند ولی زن محل نمیگذارد! بعد از هزاربار خواهش و تمنا، زن میگوید: من هرزه نیستم و حاضر نخواهم بود با تو صحبت کنم!😔
جوان با تمام وجود التماس میکند ولی زن ذرهای توجه نمی کند!
☝️به نظر شما این زن چگونه آدمی است؟؟
🙆🏻آن خانم کمی که فکر کرد، بلند شد و رفت!
👮فردا درب منزل صدا کرد! رفتم در را باز کردم؛ دیدم سرهنگی ایستاده و اجازه ورود میخواهد؛
وقتی وارد اتاق شد گفت: من شوهر همان خانم دیروزی هستم!
🙎🏼♂وقتی که با او ازدواج کردم خواهش کردم باحجاب باشد اما هرچه خواهش و تهدید کردم زیر بار نرفت!
🌸دیروز ناگهان آمد و از من چادر خواست! نمیدانم شما دیروز به او چه گفتید!!
ماجرا را برایش تعریف کردم؛
🌼او هم بسیار تشکر کرد و رفت...
📚منبع: کتاب حیا و خودآرایی و نقش آنها در سلامت روان زن
https://eitaa.com/zandahlm1357
🌺 eitaa.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 یک پسر ایرانی در آمریکا به یک #زن_تازه_مسلمان_آمریکایی
میگه :
مادرم گفته در قرآن خدا نگفته؛ #حجاب واجبـه!!! حجاب باعث سلطه پذیری زن میشه😔
🔺پاسخ زن تازه مسلمان
را ببینید... 👌
خیلی جــالبـه...
(30) اشكي بر سيدالشهدا عليه السلام
سيد علي حسيني كه از اصحاب امام رضا عليه السلام است مي گويد:
من همسايه امام علي بن موسي الرضا عليه السلام بودم. چون روز عاشورا مي شد از ميان برادران ديني ما يك نفر مقتل امام حسين عليه السلام را مي خواند و به اين روايت رسيد كه حضرت باقر عليه السلام فرمود:
- (هر كس از ديده هاي او ولو به قدر بال پشه اي اشك بيرون بيايد. خداوند گناهانش را مي آمرزد. اگر چه مانند كف درياها باشد.)
در آن مجلس شخص ناداني كه ادعاي علم مي كرد. حضور داشت و بر آن بود كه اين حديث نبايد صحيح باشد. چگونه گريستن به آن اندكي بر حضرت حسين عليه السلام اين قدر ثواب مي تواند داشته باشد؟ با ايشان مباحثه بسيار كرديم و در آخر هم از گمراهي خود برنگشت و برخاست و رفت.
آن شب گذشت. چون روز شد، نزد ما آمد و از گفته هايش معذرت خواست، اظهار ندامت كرد و گفت:
- شب گذشته در خواب ديدم قيامت برپا شده است و پل صراط بر روي جهنم كشيده اند و پرونده هاي اعمال را گشوده اند و آتش جهنم را افروخته اند و بهشت را زينت كرده اند. در آن وقت گرما شديد شد و عطش سنگين بر من غلبه كرد. چون به جانب راست خود نگاه كردم حوض كوثر را ديدم و بر لب آن دو مرد و يك زن را مشاهده كردم كه ايستاده اند و نور جمال ايشان صحراي محشر را روشن كرده است. در حاليكه لباس سياه پوشيده اند و مي گريند. از كسي پرسيدم: اينها كيستند كه بر كنار كوثر ايستاده اند؟
پاسخ داد: يكي محمد مصطفي صلي الله عليه و آله و ديگري علي مرتضي و آن زن فاطمه زهرا عليهاالسلام است.
گفتم: چرا سياه به تن دارند، غمگين هستند و مي گريند؟
گفت: مگر نمي داني كه امروز عاشوراست؟
گفتم: روز شهادت شهيد كربلا امام حسين عليه السلام است. آنان به اين جهت غمناك اند.
سپس نزديك حضرت فاطمه عليهاالسلام رفتم و گفتم:
- اي دختر رسول خدا! تشنه ام. آن حضرت از روي غضب به من نظر كرد و گفت:
- تو مگر همان شخص نيستي كه فضيلت گريستن بر ميوه قلبم، نور چشمم، فرزندم حسين را انكار مي كردي؟ با اينكه با ظلم و ستم او را شهيد كردند. لعنت خدا بر قاتلين و ظالمين و كساني كه ايشان را از آشاميدن آب منع كردند.
در اين حال از خواب وحشتناك بيدار شدم و از گفته خود پشيمان گشتم. اكنون از شما معذرت مي خواهم و باشد كه از تقصير من درگذريد.
جلد ۲
📚داستانهای بحار الانوار
https://eitaa.com/zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و بیست و هشتم نفس عمیقی کشید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت دویست و بیست و نهم
عبدالله مات و متحیر مانده و خبر نداشت که این آتش خشم بیسابقه، از لرزش قلب عاشق مجید برای همسر و دخترش شعله میکشد که نگاهی به من کرد و میخواست با حالتی منفعلانه از خودش دفاع کند که مجید امانش نداد و دوباره خروشید: «اگه قراره بیای اینجا و الهه رو آزار بدی، همون بهتر که نیای! همه که ما رو تحریم کردن، تو هم رو همه!» سپس بلند شد و به دلداری دل بیقرارم، کنار کاناپه روی زمین نشست. نگاهم به عبدالله بود و دلم برایش میسوخت که بیخبر از همه جا، اینطور تنبیه شده و دل مجید پیش من بود که آهسته صدایم کرد: «الهه جان! تو رو خدا آروم باش! اصلاً بهش فکر نکن! بخاطر حوریه آروم باش!» باز کمر دردم شدت گرفته و دست و پا زدنهای دخترم را درون بدنم احساس میکردم که انگار او هم از غمی که از بردگی پدرم به جانم افتاده بود، بیتاب شده و با بیقراری پَر پَر میزد. از شدت سر درد چشمانم سیاهی میرفت که پلکهایم را روی هم گذاشتم و شنیدم مجید با لحنی ملایمتر رو به عبدالله کرد: «امروز دکتر به الهه گفت باید خیلی مراقب باشه. میگفت ممکنه بچه زودتر به دنیا بیاد. میگفت نباید هیچ استرسی داشته باشه. فشارهای این مدت به اندازه کافی اذیتش کرده، تو رو خدا تو دیگه یه چیزی نگو که بیشتر اذیت شه.» نمیخواستم برادرم بیش از این چوب دلنگرانیهای همسرم را بخورد که چشمانم را گشودم و با لبخندی بیرنگ خیال مجید را راحت کردم: «من حالم خوبه! آرومم!» و عبدالله که تازه علت این همه جوش و خروش مجید را فهمیده بود، از جایش بلند شد، کنار مجید روی زمین نشست و با مِهری برادرانه عذر خواست: «ببخشید الهه جان! ای کاش بهت نمیگفتم!» و مجید هنوز آرام نشده بود که پاسخ شرمندگی عبدالله را با ناراحتی داد: «از این به بعد هر خبری شد به الهه نگو! بذار این دو ماه آخر الهه آروم باشه!» از اینکه اینهمه برادرم سرزنش میشد، دلم به درد آمد و خواستم در عوض اوقات تلخیهای مجید، دلش را شاد کنم که با خوشزبانی پرسیدم: «چیزی شده که گفتی گرفتاری؟» و دیگر دل و دماغی برای عبدالله نمانده بود که با لحنی گرفته پاسخ داد: «نه، یخورده سرم تو مدرسه شلوغ بود، کلاس خصوصی هم داشتم. ولی امروز دیگه کلاس نداشتم، گفتم بیام بهتون یه سر بزنم...» و مجید حسابی حالش را گرفته بود که با خاطری رنجیده ادامه داد: «ولی فکر کنم مزاحم شدم.» و دست سرِ زانویش گذاشت تا بلند شود که مجید دستش را گرفت و اینبار با مهربانی همیشگیاش تعارف کرد: «کجا؟ حالا بشین! منم دلم برات تنگ شده!» ولی عبدالله عزم رفتن کرده بود که با همان چهره گرفتهاش، پاسخ تعارف گرم مجید را به سردی داد و دوباره خواست برخیزد که مجید با لبخندی نجیبانه عذرخواهی کرد: «ببخشید! نمیخواستم باهات اینجوری حرف بزنم.» سپس خندید و در برابر سکوت سنگین عبدالله، حرف عجیبی زد: «من که هیچ وقت برادر نداشتم. تهران که بودم برادرم مرتضی بود، ولی اینجا داداشم تویی!» و با همین جمله غرق احساس، مقاومت عبدالله را شکست که خودش دست گردن مجید انداخت و او هم احساس قلبیاش را ابراز کرد: «منم خیلی دوستت دارم مجید جان! ببخشید اذیتت کردم!» و خدا میداند در پس ناراحتی خبری که عبدالله برایم آورده بود، این آشتی شیرین چقدر دلم را شاد کرد که نقش غم از قلبم محو شد.
https://eitaa.com/zandahlm1357
با ما همراه باشید🌹
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
🔰 سلسله جلسات #جهاد_با_نفس 53 👌 جلساتی برای خودسازی معنوی جهت سربازی حضرت 👈 تدریس کتاب جهاد با ن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جهاد با نفس 54.mp3
6.12M
🔰 سلسله جلسات #جهاد_با_نفس 54
👌 جلساتی برای خودسازی معنوی جهت سربازی حضرت
👈 تدریس کتاب جهاد با نفس ، کتاب مورد توصیه آیت الله بهجت جهت رشد معنوی و ترک گناه
❇️ جلسه 4⃣5⃣
🎤 با تدریس #استاد_احسان_عبادی از اساتید مهدویت
👈 در نشر این فایلها کوشا باشید حتی با لینک خودتان
https://eitaa.com/zandahlm1357
@shervamusiqiirani-2 - 2.mp3
12.52M
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍂🌺🍂
🌺
به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم
بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم
الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد
مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم
جهان پیر است و بیبنیاد از این فرهادکش فریاد
که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم
ز تاب آتش دوری شدم غرق عرق چون گل
بیار ای باد شبگیری نسیمی زان عرق چینم
جهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقی
که سلطانی عالم را طفیل عشق میبینم
اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست
حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم
صباح الخیر زد بلبل کجایی ساقیا برخیز
که غوغا میکند در سر خیال خواب دوشینم
شب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعین
اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالینم
حدیث آرزومندی که در این نامه ثبت افتاد
همانا بیغلط باشد که حافظ داد تلقینم
#حافظ
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🆔 https://eitaa.com/zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
🎥 #کلیپ_تصویری | عادلترین، زیرکترین و بهرهمندترین مردم را بشناسیم ! ❤️ #مقام_معظم_رهبری (حفظه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
آشنا آشنا: خاطرات زندان قزل قلعه خاطرات زندان قزل قلعه شماها واقعاً يادتان نيست، چون در آن زمان نبو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جلسه ي مخفيانه ي منزل شهيد باهنر
جلسه ي مخفيانه ي منزل شهيد باهنر اول از شهيد باهنر شروع كنم كه خاطرات من با او ديرين تر و بيشتر است. همان طور كه گفتم من در سال ۱۳۳۶ با مرحوم باهنر آشنا شدم و اين آشنايي بعد از گذشت مدتي در سال ۳۸ ظاهراً يا ۳۹ به يك رفاقت نزديك تبديل شد و در جريان مبارزات هم كه وارد شديم ايشان يك عنصر فعال بود و در سالهاي ۴۴ به بعد ما ارتباطمان ارتباط به صورت يك پيوند كاري و مبارزاتي درآمد. در سال ۱۳۴۴ يا ۴۵ در تهران چندين جلسه به طور مخفيانه تشكيل ميشد كه نظم اين جلسات و اداره ي كلي آنها به عهده ي شهيد باهنر بود. اين جلسات تشكيل ميشد از يك عده عناصر انقلابي و مبارز، عمدتاً از بازاريهاي بسيار مؤمن و چند نفري هم دانشجو و شايد هم يكي، دو نفر اداري كه اينها - يكي، دو نفر هم شايد بيشتر - دو، سه نفر اداري وليكن بيشتر كسبه بودند، از بازماندگان مؤتلفه بودند - سازمان مؤتلفه اسلامي - اينها جلسات مخفي تشكيل ميدادند و مرحوم باهنر مسؤول هماهنگي اين
جلسات و تعيين سخنرانها و مدرسيني براي اين جلسات بود. يكي، دو تا از اين جلسات را خودش تدريس ميكرد، يكي، دو تايش را من تدريس ميكردم - كه ايشان به من محول كرده بود - بعضي اش را هم بعضي از برادران ديگرمان مثل آقاي هاشمي رفسنجاني و بعضي ديگر اداره ميكردند و تدريس ميكردند. اين كار مشترك ما بود كه آن جا شروع شد و همين طور كار مشترك ما ادامه پيدا كرد تا سالهاي ۴۸، ۴۹ كه گفتم آن مسأله ي جهان بيني پيش آمد و از آن جا ارتباط ما نزديكتر و ارتباطات كاريمان بسيار بيشتر شد. خاطرات زيادي من در اين دوران از شهيد باهنر دارم كه يكي از اين خاطرات، خاطرات زندان سال ۱۳۴۲ ايشان است، كه آن سال من هم زندان بودم در قزل قلعه و بلافاصله بعد از من يا اندكي با دوران زنداني من مشترك دوران زنداني ايشان بود، مدتي زندان بودند، آزاد شدند و باز بعد از چند سال مجدداً ايشان زندان افتادند. يادم است در سال ۱۳۴۴ من از مشهد آمده بودم تهران، پرونده اي در مشهد داشتم كه من را تعقيب ميكردند، به خاطر آن مجبور بودم برنگردم مشهد و تهران بمانم. در همين حيني كه تهران آزادانه ميگشتم و فكر ميكردم كه مسأله اي براي من اين جا وجود ندارد، بوسيله ي آقاي هاشمي رفسنجاني اطلاع پيدا كردم كه به مناسبت پرونده ي ديگري در او من و آقاي هاشمي و نُه نفر ديگر از برادرانمان، از روحانيون قم تحت تعقيب هستيم. يك روز عصري - اين خاطره را فراموش نمي كنم، خاطره ي جالبي است. - يك روز عصري من توي خيابان انقلاب كنوني
مي رفتم، آقاي هاشمي رسيد به من گفت من توي اتوبوس بودم تو را ديدم و فوراً در اولين ايستگاه پياده شدم. گفت: آمدم به تو بگويم كه تو آزادانه داري راه ميروي ولي تحت تعقيب هستي.
قرار ملاقاتي گذاشتيم با دآقاي هاشمي و دوستان. قرارمان كجا بود؟ قراري كه آقاي هاشمي با آنها گذاشته بود - چون جا كه نداشتيم در تهران - اتاق انتظار دكتر واعظي در انتهاي كوچه ي روحي. دكتر واعظي از دوستان آقاي منتظري بود، مرد مؤمني بود، علاقه مند به مبارزين بود و ما ميدانستيم كه توي اتاق انتظار او اگر برويم بفهمد ما را بيرون نخواهد كرد. اما خب شما ببينيد اتاق انتظار يك طبيب چقدر جاي ناامني است براي ملاقات، اما از بس جا نداشتيم در تهران مجبور شده بوديم كه برويم آن جا. رفتيم توي اتاق انتظار آقاي دكتر واعظي به عنوان مريضهايي كه آمدند آن جا منتظر وقت و نوبت هستند نشستيم كه حرفهاي مان را بزنيم، بعد ديديم يك زن آن جا نشسته، يك مرد آن جا نشسته و نمي شود اين جا صحبت كرد. مانديم متحير چه بكنيم، يك دفعه يكي از دوستان گفت برويم خانه ي آقاي باهنر. آقاي باهنر آن وقت كوچه ي شترداران آن جا ميدان شاه سابق كه اسمش امروز ميدان قيام است. آن جا خانه اش بود و نزديك بود به آن محلي كه ما قرار داشتيم. گفتيم برويم خانه ي آقاي باهنر و همه خوشحال رفتيم طرف منزل ايشان، ايشان دو تا اطاق در يك منزلي طبقه ي بالا اجاره كرده بود. خوشبختانه خانم ايشان هم خانه نبود و ما توانستيم خود ايشان را هم از خانه بيرون كنيم و بنشينيم حرفهاي مان را
بزنيم و خاطره ي چهره ي نجيب اين دوست قديمي و عزيز ما - كه ميديد ما در حضور او داريم يك كاري، يك حرفي ميخواهيم بزنيم كه او ميخواهيم نباشد و مطلقاً نگران و ناراحت نمي شد، چون ميفهميد مسأله ي مهمي است - از يادم نمي رود. خيلي صريح به ايشان گفتيم كه ما يك صحبتي داريم ميخواهيم شما نباشيد، آن هم با خوش رويي به نظرم چايي و ميوه و اينها براي ما فراهم كرد و خودش هم از خانه گذاشت رفت بيرون كه ما حرفهايمان را آن جا بزنيم. مصاحبه ي مطبوعاتي پيرامون هشت شهريور ۲۶/۰۵/۱۳۶۱
https://eitaa.com/zandahlm1357
🔸🔶#یڪـــآیــهقـــــرآن
پـــــس ڪيست ســتمڪارتر از آن
ڪس ڪه #دروغى بر خداى بندد
يا آيــات او را تڪـــــذيب ڪند به
راستى مجرمان رسـتگار نمیشوند.
📒سوره مبارڪه یونس آیه ۱۷
┄┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅