🔸میدانستید بر کتیبههای آبی گنبد امام رضا (ع) آیه قرآن یا روایات نوشته نشده؟
🔹بر روی کتیبههای آبی گنبد حرم، شرح سفر شاه عباس اول به مشهد با پای پیاده و طلا آذین نمودن گنبد است!
🔹ترجمه متن این است! به نام خداوند بخشنده مهربان! از بزرگترین توفیقات خداوند این بود که سلطان اعظم و مولایِ پادشاهان عرب و عجم و دارنده نسب پاک نبوی و افتخار درخشان علوی، خاک پای خادمان این روضه نورانی ملکوتی و رواج دهنده آثار پدران معصومش یعنی سلطان فرزند سلطان شاه عباس موسوی صفوی بهادرخان افتخار یافت که با پای پیاده از پایتخت اصفهان به زیارت این حرم شریف بیاید و از خالص ترین اموالش این گنبد را به طلا آذین کند که در سال ۱۰۱۰ هجری قمری آغاز شد و در ۱۰۱۶ به پایان رسید.
https://eitaa.com/zandahlm1357
🔸استاد فرشچیان و ماجرای تابلوی عصر عاشورا
🔹پدرم نماینده شرکت فرش در اصفهان بود. استادی بود که برای ایشان نقش فرش می کشید. یک بار پدرم مرا پیش او برد. استاد، نقش یک آهو را به من داد و گفت از روی آن نقاشی کن. تا صبح فردا حدود دویست طرح در اندازه ها و جهت های مختلف کشیدم. برای استاد باور کردنی نبود. هنرجویان امروز اینطور نیستند. من آن قدر رنگ برای استادم سابیدم که کف دست هایم پینه بست.
🔹سه سال پیش از انقلاب، روز عاشورا بود، مادرم گفت: برو روضه گوش کن تا چند کلام حرف حساب بشنوی. گفتم: من حالا کاری دارم بعد خواهم رفت.
🔹رفتم اتاق، اما خودم ناراحت شدم. حال عجیبی به من دست داد، قلم را برداشتم و تابلو" عصر عاشورا" را شروع کردم. قلم را که برداشتم همین تابلو شد که الان هست، بدون هیچ تغییری.
🔹الان که بعد از سی سال به این تابلو نگاه می کنم، میبینم اگر میخواستم این کار را امروز بکشم، باز هم همین تابلو به وجود میآمد، بدون هیچ تغییری. یک چیزی دارد این تابلو که خود من هم گریه میکنم، و آن مرکز تصویر است که نیست و آن خود امام حسین (ع) است...
https://eitaa.com/zandahlm1357
🔸شیخ برپا
🔹شیخِ برپا یکی از منبریهای بنام مشهد بود که در طول ۵۰-۶۰ سال منبری بودنش، یکبار هم روی منبر ننشست. به همین دلیل شیخ برپا صدایش میزدند. او همیشه کنار منبر میایستاد و برای مردم روضه میخواند و آنها را موعظه میکرد؛ حتی برای شبهای احیا که گاه تا سحر طول میکشید، او همچنان کنار منبر ایستاده و جوشنکبیر میخواند. این شیخ اولین منبرش را در مشهد در حسینیه کرمانیها برپا کرد؛ قبل از سنه ۱۳۲۰ شمسی.
مجالس روضه پرشوری داشت؛ پای منبر میایستاد، روضه میخواند و اشک میریخت.
https://eitaa.com/zandahlm1357
CQACAgQAAx0CSmRjDAACP7Vhu1P_XLGprqrhlTIaoh16EjT6kgACfAADPtmQUfFuBE079ju2IwQ.mp3
1.72M
👈 مداحی #ایام_فاطمیه
🎤 سیدمهدی #میرداماد
🌴یاس رخ نیلوفری ای مادر
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و هشتاد و نهم ولی محمد میدان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت دویست و نودم
مجید فقط خیره به محمد نگاه میکرد و من احساس میکردم دیگر نمیفهمم محمد چه میگوید و او همچنان با حالتی عصبی تعریف میکرد: «ابراهیم چوب برداشته بود میخواست طرف رو بزنه! ولی بدبخت گناهی نکرده بود، پول داده بود و همه رو از نوریه خریده بود!» نمیتوانستم باور کنم تمام سرمایه خانوادگیمان به همین راحتی به تاراج رفته که کاسه سرم از درد پُر شده و قلبم سخت به تپش افتاده بود و محمد همچنان ادامه میداد: «راستش من خیلی ترسیدم! گفتم حتماً نوریه و برادرهاش یه بلایی تو قطر سرِ بابا اُوردن و مال و اموالش رو بالا کشیدن! فوری زنگ زدم به بابا، دیدم حالش از همیشه بهتره! دیوونه شدم! فقط داد و بیداد میکردم! اونم سرم داد کشید و گفت: "مال خودمه! به شماها هم هیچ ربطی نداره!" من دیگه التماسش میکردم! میگفتم حداقل سهم ما رو بده، خودت هر کاری میخوای بکن! میگفتم من و ابراهیم دستمون به هیچ جا بند نیس! اونم گفت: "دیگه شماها سهمی ندارید! همه چی به اسم نوریه بوده، اونم همه رو فروخته و پولش مال خودشه!" دیگه گریهام گرفته بود. بعد که دید خیلی التماس میکنم، گفت: "بلند شو بیا قطر!"» که مجید حیرتزده تکرار کرد: «قطر؟!!!» و محمد به نشانه تأیید سر تکان داد و گفت: «آره! گفت: "تو و ابراهیم بیاید قطر، اینجا یه کار خوب براتون سراغ دارم!"» و من بلافاصله سؤال کردم: «حالا میخوای بری؟» و به جای محمد، عطیه با دستپاچگی جوابم را داد: «نه! برای چی بره؟!!! زندگیمون رفت به درک، دیگه نمیخوام شوهرم رو از دست بدم! مگه تو این مملکت کار نیس که بره قطر؟!!!» و یوسف را که از صدای بلند مادرش به گریه افتاده بود، محکم در آغوش کشید و به قدری عصبی شده بود که به شدت تکانش میداد و همچنان اعتراض میکرد: «من دیگه به بابا اعتماد ندارم! اگه اینا رفتن اونجا، چند سال حمالی کردن و باز همه سرمایهشون رو بالا کشید، چی؟!!! از وقتی من عروس این خونواده شدم، محمد و ابراهیم تو نخلستون عرق میریختن و بابا فقط دستور میداد، به کجا رسیدن؟!!!» میدیدم مجید دلش برای وضعیت محمد به درد آمده و کاری از دستش بر نمیآمد که سنگین سر به زیر انداخته و محمد نگران ابراهیم بود که زیر لب زمزمه کرد: «ولی ابراهیم خر شد و رفت!» و عطیه نمیخواست به سرنوشت لعیا دچار شود که باز خروشید: «ابراهیم هم اشتباه کرد! برای همینه که لعیا قهر کرده رفته خونه باباش! میگه یا ابراهیم برگرده یا طلاق میگیرم!» از خبری که شنیدم بند دلم پاره شد و وحشتزده پرسیدم: «چی میگی عطیه؟!!!»
با ما همراه باشید🌹https://eitaa.com/zandahlm1357
CQACAgQAAxkDAAFPRehhufMAAZwaMCCOBexGtbmRSt7AypAAArALAAIVCtFRnbM1y6aCl-sjBA.mp3
5.78M
🏴 #ایام_فاطمیه
♨️هر نامحرمی رو ، به روضه حضرت زهرا (س) راه نمیدن
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #دارستانی
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
https://eitaa.com/zandahlm1357
CQACAgQAAxkDAAFPRexhufMBwu1b3unm3DZntA2HtmsgcAACtAsAAhUK0VFG2HSpFLYhwSME.mp3
3.5M
🔳 #ایام_فاطمیه
🌴مادر بگو بدون تو به کی تکیه کنم؟
🌴رو دامنش بشینم و براش گریه کنم؟
🎤 #میثم_مطیعی
https://eitaa.com/zandahlm1357
هدایت شده از #مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1_babol2011blogfacom-7.gif
67.8K
🏴🏴باز باران ... 🏴🏴
باز باران با ترانه
دارد از مادر نشانه..
بوی باران..
بوی اشک مادرانه
پر ز ناله
کودکی با مادری پهلو شکسته
سمت خانه..
کوچه ها و تازیانه
گریه های کودکانه
حمله ی نامرد پَستی وحشیانه
تازیانه تازیانه. .
پس چرا مادر،
چرا گم کرده راه آشیانه.
باز باران.
دانه دانه ،حیـدرانه
بی صدا و مخفیانه
آه ، از غسل شبانه
زینبــانه
لرزه افتاده به شانه
پشت تابوتی روانه
بـــــاز بـــاران
باز . . .
#ایام_فاطمیه_تسلیت_باد
https://eitaa.com/zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا فاطمه گشتم ولی قبر تو را پیدا نکردم