#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
در یک مزرعه ، یک تکه چمن جادویی وجود دارد که هر روز دو برابر می شود . اگر روز اول یک تکه چمن وجود
.......:
#جواب
✅ چمن هر روز دو برابر می شود بنابراین اگر در روز نهم نصف زمین از چمن پوشیده شده باشد، روز دهم کل زمین پوشیده از چمن می شود. پس ۹ روز طول می کشد تا نصف زمین پوشیده از چمن شود.
🎁با ما مغزت ورزش میکنه🧠
https://eitaa.com/zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
اگر ساعت را خلاف عقربه ساعت بالا بگردانیم ساعت چند میشه⁉🤔 🎁با ما مغزت ورزش میکنه🧠 https://eitaa.
.......:
#جواب
✅ ساعت میشه 12:20 دقیقه
🎁با ما مغزت ورزش میکنه🧠
https://eitaa.com/zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
در تصویر چند چهره میبینید⁉🤔 🎁با ما مغزت ورزش میکنه🧠 https://eitaa.com/zandahlm1357
.......:
✅ 7چهره در تصویر وجود دارد 🤓
https://eitaa.com/zandahlm1357
#دعادرمانے👆
🌹پیامبراڪرم ص؛
هرڪس مےخواهد رزق اوزیاد شودهرصبح و شب
⇜۞۳مرتبہ این دعا رابخواند این دعابہ حدے نتیجہ مےدهد ڪہ تا ۷ نسل اونیزمحتاج نشوند🍃
✍مفاتیح الحاجات ۸۷
#ذکر_درمانے
#غنی_شدن
🌸✨هرڪس بین نماز عشاء و زمان
خواب ۱۰۶۰مرتبہ بگوید
👈《 #یاغنی》
صاحب ثروت خواهدشد✨
📚 منتخب الختوم ۷۹
#سوره_درمانے
#خلاصی_از_شر_دشمن_بدجنس
🌸✨ جهت دفع دشمن در روز
سهشنبه بیست و یک مرتبه سوره
مبارکه یس خوانده شود✨
📚 مکارم طبرسی ۲۱۲
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و نود و سوم رطب تازه تعارفش ک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت دویست و نود و چهارم
برای یک لحظه نفهمیدم چه میگوید که به چشمانم دقیق شد و باز سؤال کرد: «منظورم اینه که از کجا میدونی سرنوشت چی بود و قرار بود چه اتفاقی بیفته که حالا بدتر شده یا بهتر؟» سپس در برابر نگاه پُر از علامت سؤالم، دست از کار کشید، پشتش را به کابینت تکیه داد و با لحنی ملایم آغاز کرد: «ببین الهه جان! من میدونم تو از پارسال خیلی عذاب کشیدی! میدونم روزهای خیلی سختی داشتی، ولی شاید قرار بود اتفاقهای خیلی بدتر از اینم بیفته و همون دعاهایی که اون شب تو امامزاده کردی، باعث شد خیلی از اون بلاها از سرِ زندگیمون رفع شه!» و ما در این یکسال کم مصیبت نکشیده بودیم که با لبخند تلخی پرسیدم: «مگه بدتر از اینم میشد؟ دیگه چه بلایی میخواست سرمون بیاد؟» تکیهاش را از کابینت برداشت و فهمید چقدر دلم شکسته که به سمتم آمد، هر دو دستم را میان دستانش گرفت و با دلی که به پای این لحن لبریز حرارتم آتش گرفته بود، دلداریام داد: «قربونت بشم الهه جان! به خدا میدونم خیلی زجر کشیدی، ولی همین که الان من و تو کنار هم هستیم، بزرگترین نعمته! اتفاق بدتر این بود که من تو رو از دست بدم...» و طنین تپشهای قلب عاشقش را از لرزش نگاهش احساس کردم و با نغمه نفسهای نازنینش زمزمه کرد: «الهه! هر چی بلا تو این مدت سرم اومد، مهم نیس! همین که تو الان اینجایی، برای من کافیه! همین که هنوز میتونم با تو زندگی کنم، از سرم هم زیاده!» ولی من از آنهمه گریه و ناله انتظار بیش از این داشتم که حداقل کودکم از بین نرود که باز هم قانع نشدم و او ناامید از یخ وجودم که هنوز آب نشده بود، نگاهش را از چشمانم پس گرفت و مثل اینکه برای ابراز احساسش با من غریبه باشد، با صدایی گرفته گفت: «ما اگه حاجت هم نگیریم، بازم میریم! چون یه همچین شبهایی دیگه تکرار نمیشه! چون لذتی که امشب از عزاداری برای حضرت علی (علیهالسلام) میبریم، هیچ جای دیگه نمیبریم!» سپس لبخندی زد و با شیدایی عجیبی اوج عاشقیاش را به رخم کشید: «اصلاً همین که میری تو مجلس حضرت علی (علیهالسلام) و براش گریه میکنی، خودش حاجت روا شدنه! حالا اگه حاجتمون هم بدن که دیگه نور علی نور میشه، ولی اگه جواب ندن، ما بازم میریم!» از آتش عشقی که به جان نگاهش افتاده بود، باور کردم راست میگوید، ولی دست خودم نبود که معنای اینهمه دلدادگی را نمیفهمیدم. وقتی مطمئن شد به مسجد نمیروم، چقدر اصرار کرد کنارم بماند و نپذیرفتم که من هم عاشقش بودم و دلم نمیخواست به خاطر همسر اهل سنتش، حسرت مناجات شب قدر و عزاداری برای امام علی (علیهالسلام) به دلش بماند که با رویی خوش، راهیاش کردم. آسید احمد و مامان خدیجه و زینبسادات هم رفتند تا من بمانم و تنهایی این خانه بزرگ. حالا من هم میتوانستم به سبک و سیاق اهل سنت این شب با عظمت از ماه مبارک رمضان را به عبادت و ذکر دعا و استغفار سپری کنم که وضو گرفتم و روی سجادهام مشغول عبادت شدم.
با ما همراه باشید🌹
https://eitaa.com/zandahlm1357