eitaa logo
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1.4هزار دنبال‌کننده
49.4هزار عکس
36هزار ویدیو
1.7هزار فایل
#نذر_ظهور ارتباط با ما @Zh4653 @zandahlm1357 سلام خدمت بزرگواران این کانال پیروفرمایشات امام خامنه ای باب فعالیت درفضای مجازی ایجاد شده ازهمراهی شما سپاسگزاریم درصورت رضایت ؛کانال را به دیگران معرفی بفرمایید🍃🍃🍃🍃https://eitaa.com/zandahlm1357
مشاهده در ایتا
دانلود
.......: ولادت با سعادت شمس الشموس، علی بن موسی الرضا (علیه السلام) مادر بزرگوار آن حضرت جناب نجمه گوید: من هنگام بارداری به پسرم علی، احساس سنگینی نمی کردم، به هنگام خواب از درون خود، صدای ذکر خداوند می‌شنیدم به گونه ای که هراسناک می‌شدم، چون او را به دنیا آوردم دست و پا را بر زمین نهاد، سر به آسمان بلندکرد و مانند کسی که سخنی می‌گوید، لب هایش حرکت می‌کرد. حضرت موسی بن جعفر (علیه السلام) چون فرزند خویش را دید، فرمود: «هنیئاً لک یا نجمه کرامه ربّک» (ای نجمه، بزرگداشت خداوند گرامیت باد. ) سپس نوزاد را در پارچه ای سفید پوشانده به حضرت دادند، حضرتش در گوش راست فرزند خویش اذان و در گوش چپ وی اقامه گفت و آب فرات طلبید و با آن از او کام برداشت و به مادرش فرمود: «خُذیهِ فَاِنَّهُ بَقِیّه اللهِ تَعالی فی اَرْضِهِ» (بگیر او را که او باقی مانده الهی در زمین خداوند است. ) [۱] حضرت کاظم (علیه السلام) بعد از تولد امام رضا (علیه السلام) به مادر حضرت رضا (علیه السلام) لقب طاهره یعنی پاکیزه داد. [۲] ---------- [۱]: عیون اخبارالرضا (علیه السلام)، ج ۲، ص ۲۵۰. [۲]: بحارالانوار، ج ۴۹، ص ۷. 📚حکایت آفتاب نگاهی به زندگی امام رضا علیه السلام https://eitaa.com/zandahlm1357
13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👆👆👆 ادامه کلیپ بالا 👆👆👆 🌀 پاسخ به این شبهه ( قسمت دوم ) 🎤پاسخ توسط از اساتید مهدویت و مدرس علوم حدیث و تاریخ ⬅️⬅️ با توجه به هجمه های زیاد جریانات ضد اسلام در این موضوع لطفا این کلیپ را نمائید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هنر آن است ڪه بمیرے پیش از آنڪه بمیرانندت و مبدا و منشا حیات آنانند ڪه چنین مرده‌اند... .......: @zandahlm1357
.......: مادر هنوز مادر است و شجاع تر از دیگران. ساعتها نزد تو می‌ماند و خدمت می‌کند. مثل گذشته و آن هنگام که نوزادی ناتوان بودی و لحظه به لحظه به مادر نیاز داشتی. چند وقت است که روی تخت افتاده و حرکت چندانی نداری؟ مادر با تو حرف می‌زند اجازه نمی دهی دلتنگ شود. خودش هم بیمار و ضعیف شده. تمام توانش را برای تو گذاشته. فقط هنگامی که دکتر یا پرستار می‌آیند از تخت تو دور می‌شود. مثل شمع می‌سوزد. با خنده ات می‌خندد و هنگامی که درد می‌کشی مثل مرغ سر بریده این سو و آن سو می‌رود. به پرستارها التماس می‌کند و کمک می‌خواهد و ناله می‌زند. او عاشق توست. عاشقی بی نام و نشان. تو قدر او را خوب نمی دانی. گاهی از کوره خارج می‌شوی و... ولی او مادر است. [صفحه ۲۷۱] حاضر است در مقابل بهبود تو جان بدهد. معلوم نیست چرا بعضی اوقات پزشک معالج هم نسبت به وضع تو نگران می‌شود. دستورات پزشکی خود را هر چند گاهی عوض می‌کند و دوباره تصمیم به عمل جراحی می‌گیرد. تا به حال پنج مرتبه به اتاق عمل رفته ای و هر بار با تلاش پزشکان متخصص، قسمتی از آسیبها ترمیم یافته، ولی درد همچنان یار تو است و رهایت نمی کند. گاهی درد شکم را بدترین دردها می‌دانی و گاهی درد کمر، لگن پا و گاهی درد دست را. جالب اینکه گاهی اوقات درد دندان هم به سراغ تو می‌آید. کلافه می‌شوی و مشت بر تخت می‌کوبی. پرستارها از این حرکت تو ناراحت می‌شوند. و دعوت به صبر می‌کنند. از تو انتظار بیشتری دارند. حاضر به تزریق هیچ گونه داروی مسکن خارج از دستور پزشک نیستند، ولی غصه می‌خورند. هنگامی که درد تو شدید می‌شود آنها هم ناراحت می‌شوند و تو را با وعده ی تماس با دکتر دقایقی آرام می‌کنند. درد تو را قبول دارند ولی مخالف دادن آرام بخش هستند. آنها را زیان آور می‌دانند و حتی در مورد آینده ی زندگی زناشویی خطرناک می‌خوانند. اما این دفعه، درد خیلی زیاد است. اول ناله، بعد فریاد و سپس نعره‌های بی اختیار. تمام مریضها و مجروحها متوجه عظمت درد شده اند. چند نفر از آنها بالای سر تو آمده و حال و روز خود را می‌گویند، ولی فایده ندارد. با هیچ چیز آرام نمی گیری، حتی با آمپول نوالژین. می‌خواهی انگشت را به زیر پانسمان ببری و بخیه ی شکم در بیاوری. ضربه‌های ناگهانی و سهمگین. درد غیر قابل توصیف است. چهره در هم کشیده ای و فریاد می‌زنی. دکتر کشیک خود را می‌رساند و معاینه می‌کند. چیزی می‌گوید و می‌رود. ولی خبری نیست، باید تحمل کنی. باید پزشک خودت را پیدا کنند. از او هم خبری نیست. درد امان تو را بریده و می‌خواهی با حرکات ناهنجار، به دیگران بفهمانی که خیلی درد داری. [صفحه ۲۷۲] دکتر تماس می‌گیرد. یک آمپول مرفین. تا حدی که امکان دارد به پهلو بر می‌گردی. یک آمپول مسکن. خودت نمی دانی چیست؟ ولی قبول می‌کنی که مسکن است. پرستار هنگام تزریق قول می‌دهد که تا چند دقیقه ی دیگر درد می‌رود. هنوز در فکر هستی که حرف پرستار را قبول کنی یا نکنی که درد آرام می‌شود. سستی و بی حالی به سراغ تو می‌آید. تمام وجودت را فرا می‌گیرد. چشمانت هم سنگین شده است. پرستار می‌آید و از درد سؤال می‌کند. جوابی نداری که بدهی. مثل یک تکه گوشت روی تخت افتاده ای. حال خوشی داری. کلمه ی مرفین را می‌شنوی ولی باور نمی کنی. چندان هم ناراضی نیستی. چون از چنگال آن درد شدید راحت شده ای. خوشحال تر از همه مادر است. او نمی تواند درد کشیدن تو را ببیند. هر چه می‌زنند، فقط تو را آرام کند. و بعد یک خواب سنگین. هفت ساعت بعد به هوش می‌آیی. دکتر پانسمان تو را باز کرده. یکی از بخیه‌های تو شکافته و مقداری چرک و خون از درز شکم خارج شده. دکتر متوجه شدت درد شده و حق را به تو می‌دهد. کمی شوخی می‌کند و سعی دارد تو را بخنداند. شاید می‌خواهد درد معاینه را تحمل کنی. ولی تو خیلی بی حالتر از آنی که بفهمی دکتر چه می‌کند. و دوباره می‌خوابی. هر روز صبح پس از عوض شدن شیفت پرستارها با شیفت قبلی، تحرک و جا به جایی مشهود و در بخش ایجاد می‌شود. سکوت شب پایان می‌یابد. زنهای خدمه صبحانه می‌آورند. مردهای خدمه، زمین را پاک می‌کنند. هر کدام لباس مخصوص به تن دارند. بعد نوبت پرستارهای ساده ای است که ملحفه و لباس تو را عوض کنند و تخت تو را سر و سامان دهند. با آمدن مسئول بخش همه چیز آماده می‌شود. بخش و مریضها تحویل مسئول بخش صبح می‌شود. وضع تو برای او توضیح داده می‌شود. دستوراتی که در مورد تو اجرا شده از جمله تزریق و خوراندن داروهای نیمه شب به مسئول بخش صبح گفته می‌شود. او تو را خوب می‌شناسد. حدود چهار ماه است که در بخش به سر می‌بری و تمام [صفحه ۲۷۳] جزئیات زخم تو را می‌داند. صبح دکتر به همراه مسئول بخش که پرستار مهربان و با تجربه ای است وارد می‌شود. معاینه می‌کند، دستور می‌دهد و پاسخگوی جواب پرسشهای کوتاه تو می‌شود. این سؤال تکراری است: «... دکتر، کی عمل جراحی من تموم میشه و من می‌تونم کم کم آماده رفتن بشم؟ »
تو در ف کر خروج از بیمارستان و رفتنی. خسته شده ای، روزها و شبها خسته کننده شده است. در آرزوی بازگشت به جبهه هستی. ولی می‌دانی که اول باید از بیمارستان مرخص شوی و بعد مدتی در شهر باقی بمانی. تو خودت باید به خودت کمک کنی. یک بیمار برای خوب شدن احتیاج به روحیه دارد. بی روحیه بودن، بیماری را طولانی تر می‌کند. خیلی از اوقات شنونده درد دلهای کارکنان بیمارستان می‌شوی. از نداری و سختیها سخن می‌گویند. تو را محرم اسرار می‌دانند. حداقل گوشی برای شنیدن مشکلاتشان می‌یابند. برای سلامت تو دعا می‌کنند تو هم رابطه‌ها و ضابطه‌های بیمارستان را خوب می‌دانی. دوستیها و دشمنیها را تشخیص می‌دهی. پرستارها تو را به عنوان یک بسیجی معتقد می‌شناسند و حداقل سعی می‌کنند وقتی وارد اتاق تو می‌شوند، حجاب کامل داشته باشند. تو یک مرحله از وظیفه ات را برای خدا انجام داده ای و هنوز در راه هستی و آنها در حال انجام وظیفه خویش هستند. به اعتقادات مذهبی برخی از پرستاران باید احترام گذاشت که هنگام نماز، می‌روند به نمازخانه بیمارستان و نماز می‌خوانند. تا کنون برادرت زخمهای زیادی کشیده است. علاوه بر بردن و آوردن اعضای خانواده، مسئولیت پیدا کردن داروهای کمیاب را نیز به عهده دارد. اکثر اوقات پرستارها نسخه ای را بالای سرت می‌گذارند و برادر با دیدن آن، داروخانه‌های شهر را برای پیدا کردن دارو زیر پا می‌گذارد. بعضی از داروها اصلا [صفحه ۲۷۴] پیدا نمی شود و برادر مجبور می‌شود آنها را با قیمت گرانتر از بازار آزاد تهیه کند. مراکز درمانی و دارویی دولتی کمک می‌کنند، ولی کافی نیست و بسیاری از اوقات می‌گویند نداریم و یا مشابه داریم. دکتر می‌گوید، دولت باید برای مجروحان دارو تهیه کند و بدون این داروها، درمان بچه‌ها به مشکل برخورد می‌کند. ولی گویی سیستم توزیع عادلانه دارو با مشکل روبرو است و مسئولان امر نیز فکر اساسی برای این معظل نکرده اند. مجروح و بیمار نیاز به دارو دارد و اگر نباشد...؟! ملاقاتها هنوز ادامه دارد. تعدادی از فامیل و دوستان و همسایگان به دیدن تو می‌آیند. زخم و جراحت تو قابل دیدن نیست و روی آن را پوشانده اند، به همین دلیل بعضی از آنها نمی توانند درد تو را احساس کنند و باقی ماندن تو را در بیمارستان بیهوده می‌دانند برداشتها متفاوت است و هر کس نسبت به سلیقه خود، تحلیل می‌کند و نهایتا با یک مشت تجویز شخصی و معرفی چند دکتر دیگر، از نزد تو می‌روند. دیدن افرادی که روی پاهای خود و به صورت صحیح و سالم و بدون هیچگونه مشکلی، راه می‌روند برای تو ایجاد غبطه می‌کند. آرزو داری مانند آنها می‌توانستی حرکت کنی. سلامت کامل را هم یا غیر ممکن می‌بینی و یا خیلی دور. به همین دلیل روحیه ات دستخوش نوسان می‌شود. شبهای سخت و طولانی بیمارستان را تحمل می‌کنی و به امیدی نفس می‌کشی که بتوانی دوباره به دیار عاشقان برگردی و مانند گذشته در کنار گروهان و گردان بدوی. رزم شبانه بر پا کنی و برای نیروها فریاد بزنی. لباس مقدس بسیجی را بپوشی و در نماز جماعت لشکر شرکت کنی. دلت برای جبهه تنگ شده. برای خانه، مسجد محل کار،... از شهر خبر نداری و دوست داری دوباره در جمع دوستان حزب اللهی، مسائل اجتماعی و سیاسی را پیگیری کنی. مواظب باش از همین روزها غافل نشوی. این روزها هم متعلق به خداست. این وضع را هم خدا پیش آورده. با خدا حرف بزن. از خدا دور مشو. دعا کن و سلامت خود را از او بخواه. همین تخت می‌تواند، سجاده ی خوبی باشد. صورت را رو به کربلا بچرخان و بگو یا حسین (ع). اصلا قدر این حالتها را بدان. تو باید صبور و مقاوم باشی. دل به خدا بسپاری و همچنان راضی به رضای او باشی. خدا بزرگ است و تو را می‌بیند. بخواهد شفا می‌دهد، نخواهد نمی دهد. هر چه از جانب خدا باشد، نیکوست. آن را بپذیر و در همه حال شکرگزار او باش. تو هیچگاه اتاق جراحی را فراموش نخواهی کرد. لباسهای سبز، چراغهای بزرگ بالای سر، تخت وسط اتاق. روی آن می‌خوابی و دستهایت را روی قسمتی جدا از تخت می‌گذاری. مدت زیادی به هوش نیستی. هیچ بر تن نداری. دکتر هم با لباس سبز و نقاب می‌رسد. از چشمانش می‌فهمی که در حال لبخند زدن به توست. دکتر دیگری می‌آید. چند اصطلاح پزشکی رد و بدل می‌شود. جمع پرستاران و دکتر منتظر از هوش رفتن تو هستند. همه چیز مهیا شده. ناگهان چشمانت سنگین می‌شوند. بیهوش می‌شوی و هیچ نمی فهمی... بعد از هر عمل جراحی، تعداد ملاقات کنندگان بیشتر می‌شود و می‌خواهند روند بهبود تو را از نزدیک ببینند. نگران اند و دلشوره دارند و برای خوب شدن تو و سایر مجروحان و مصدومان دعا می‌کنند. عمل جراحی آخر هم نتوانست نقیصه ی استخوان لگن را بر طرف کند. پس از یک روز که چند دکتر بالای سرت کمیسیون می‌گیرند، متوجه می‌شوی که می‌خواهند تو را به خارج اعزام کنند. به زودی همه متوجه این سفر می‌شوند. موضوع اعزام به خارج خیلی جدی است. پاسپورت و ویزا هم آماده می‌شود. دکترها م