#پای_درس_شهدا
شهید امیر حاج امینی
خستگی نداشت. می گفت من حاضرم توی کوه با همه تون مسابقه بذارم، هر کدوم خسته شدين، بعدي ادامه بده... اينقدر بدن آماده اي داشت که تو جبهه گذاشتنش بيسيم چي. بيسيم چي (شهيد) پور احمد...
- اصلاً دنبال شناخته شدن و شهرت نبود. به اين اصل خيلي اعتقاد داشت که اگه واقعاً کاري رو براي خود خدا بکني، خودش عزيزت مي کنه. آخرش هم همين خصلتش باعث شد تا عکس شهادتش اينطور معروف بشه.
بچه ها خیلی روحیه شون کسل بود؛ آتیش شدید دشمن هم مزید علت خستگی بچه ها شده بود. یه دفعه صدای شادی بچه ها بلند شد. برگشتم، دیدم پوراحمد و امیر و چند نفر دیگه اومدن خط برای سرکشی، بچه ها انقدر به اینا علاقه داشتن که روحیه شون کلاً عوض شد. ۱۰ ، ۲۰ دقیقه بیشتر نگذشته بود که یه خمپاره پشت خاکریز خورد، گرد و خاک عجیبی بلند شده بود؛ همینکه گرد و غبار نشست دوربینم رو برداشتم تا ببینم چه خبره. رفتم جلوتر که این صحنه رو دیدم. دو تا عکس ازش گرفتم، یکی از تموم بدنش، یکی از صورتش (همون عکس معروف) یه قطره خون رو لبش بود. دیدم امیر تو اون حالت تا حال خودشه و داره زیر لب زمزمه ای می کنه. رفتم جلوتر ولی متوجه حرفش نشدم. همون موقع بود که دیگه شهید شد.
یاد کنیم همه شهدا را با ذکر #صلوات بر محمد و آل محمد
@zane_ruz
#زمزمه_های_پشت_دیوار (۴۴)
#داستان_دنباله_دار
نوشته: فاطمه حسنا احمدی
غلامرضا فنجان چای خودش را برداشت و جلوی صورتش گرفت.
-همهی عکسهای خانوادگی را امیرشاهد توی دوره دیوانگیاش پاره کرد. این چهار تا عکسی هم که مانده و پدربزرگت باهاشان آلبوم درست کرده و زیرشان توضیحات نوشته، عکسهای رسمیاند. قدیمها خانوادههای اعیان برای گرفتن عکسهای رسمی شیکان پیکان میکردند، به حساب خودشان اروپایی لباس میپوشیدند. این چهار تا عکسی هم که میبینی من چسباندهام به دیوار، عکسهایی است که خودم یا پدرم از این و آن گرفتهایم. دور از دسترس امیرشاهد بوده.
ساسان پرسید:
-مگر شما آلبومهای بابابزرگ را دیده اید؟
غلامرضا کمی از چای خورد و بعد فنجان را روی میز گذاشت.
-از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان من کلید آن خانهای که الآن شما تویش ساکن هستید را دارم. از خیلی وقت پیش دارم. وقتی برگشتم ایران دلم میخواست بیایم یک سری به بازماندههای مرحوم شاهد خان بزنم. اما فهمیدم هیچ کدام بندرعباس نیستند و خانه خالی افتاده. رفتم توی خانه و سر و گوشی آب دادم و حتی مدتی آنجا زندگی کردم، تا خانهی پدریام را بفروشم و این آپارتمان را بخرم.
ساسان و مرجان به هم نگاه کردند. مرجان پرسید:
-پس این طور که معلوم است شما یک زمانی امین خانوادهی زرگانی بودهاید؟
غلامرضا سر تکان داد.
-من از وقتی ده سالم بود توی تجارتخانهی کامران زرگانی، بابای همین امیرشاهد کار میکردم. پادوی اختصاصی کامران خان بودم. دور و برش میچرخیدم و هر امری داشت فرمان میبردم. کامران خان برعکس پسرش مرد شریفی بود. پاک دست و خداترس. هفت سال وردستش کار کردم و ظاهراً پادو بودم. اما در واقع همهی فوتوفن کار را یادم داد. دفترهای حسابوکتاب تجارتخانه را میداد دستم تا پنهانی، همه چیز را چک کنم و زیر نظر داشته باشم. بعد از کلاهی که قاسم نجار سرش گذاشته بود و نصف بیشتر مالش را برده بود حواسش جمع شده بود. به هر کسی اعتماد نمیکرد. دخلوخرج تجارتخانه و حسابوکتابها را پنهانی زیر نظر داشت. همهی این کارها را من برایش انجام میدادم. من هم البته بچهی درسخوان و بااستعدادی بودم. کامران خان همیشه میگفت این غلامرضا تاجر بزرگی میشود. هفده سالم بود که کامران خان مرد و امیرشاهد جانشینش شد. امیرشاهد بیشتر از بابایش روی من حساب میکرد. مسئولیتهای بیشتری بهم داد. یکدفعه به خودم آمدم دیدم شدهام دست راست و امین امیرشاهد. بعد از امیرشاهد مهمترین آدم تجارتخانه من بودم. از همان موقع بود که پایم توی خانهاش باز شد. آن موقع گاهی جنسهای اضافی انبار را میآورد میگذاشت توی زیرزمین همین خانهای که الآن شما تویش زندگی میکنید. برای همین کلید خانه را بهم داده بود تا آزادانه بتوانم به آنجا رفتوآمد کنم. حتی وقتی با خانوادهاش سفر میرفت خانه و زندگیاش دست من بود.
مرجان خندید.
-پس از همان جا بود که یک دل نه صد دل عاشق عمه نعیمه شدید؟
غلامرضا سر تکان داد.
-من دوازده سال از نعیمه بزرگتر بودم. از بچگی جلوی چشمم بود. آره. . . یکجورهایی میشود گفت از همان موقع ها دوستش داشتم.
-پس چی شد که دست رد زدند به سینهتان؟ کی بهتر از شما که هم امین خانواده بودید و توی دست و بال همان خانواده بزرگ شده بودید؟
غلامرضا شانه بالا انداخت و با بیمیلی گفت:
-آن روز که بهت گفتم دایی، بابابزرگت نگذاشت.
ساسان یکدفعه پرید میان حرفشان.
-بابابزرگ!؟ چرا؟
غلامرضا لحظهای ساکت ماند. بعد سری تکان داد و گفت:
-به خاطر یک اختلاف قدیمی.
-آن وقت امیرشاهد خان این وسط هیچکاره بود؟ مگر اختیار دختر با پدرش نیست؟
غلامرضا درمانده و حیران از سؤالهای پیدرپی دختر و پسر جوان یکدفعه گفت:
-دایی جان، بیایید و این ماجرا را همین جا درز بگیرید. خوشم نمیآید دربارهی این موضوع حرف بزنم، ناراحتم میکند.
ادامه دارد...
@zane_ruz
#مهارتهای_زندگی
⁉️ چگونه كدورت بین اقوام را از بین ببریم؟
حتما شما هم مثل همه افراد از اینكه در ایام نوروز میتوانید اقوام و دوستان دور و نزدیكی را ببینید كه شاید مدتها از دیدار آنها محروم بودهاید، خوشحال باشید اما در این میان گاهی پای کدورتهای کهنه یا سطحی ای در میان است که ممکن است بخشی از فامیل را از هم دور کند و به عبارتی دیگر مانع صله ی رحم باشد. در چنین موقعیتی اگر متوجه شدیم كه دو نفر از بستگان یا دوستانمان از هم فاصله گرفته اند، چه کاری از دست ما بر می آید:
🤔 آیا خودمان را درگیر این موضوع کنیم؟
بله!حتما! از امام صادق (ع) روایت شده است که فرمود: « صدقه ای که خدا آن را دوست دارد اصلاح امور مردم است هرگاه که به تباهی گرایید یعنی نزدیک کردن ایشان به یکدیگر است هرگاه از هم دوری گزیدند». پس برای صلح دادن دو مومن، اگر در توانتان هست، بشتابید و شک نکنید.
😊 اعتماد به نفستان را برای اثرگذاری حفظ کنید!
در جریان اقدام برای آشتی دادن دو نفر، یادتان باشد که پافشاری آنها بر عدم بخشش، ناشی از کدورتی که ایجاد شده طبیعیست. زود سست نشوید، کدورتشان را انکار نکنید و راههای مختلف را برای آشتی دادن آنها بیابید.
👌 نفر سومِ موثر را پیدا کنید!
جستجو کنید که هر دو نفر از چه کسی بیشترین اثرپذیری و حرف شنوی را دارند؛ داشتن رابطه ی عاطفی و اعتماد، سطح اثر شخص سوم را بیشتر میکند. شاید آن شخص خود شما باشید و یا ممکن است بین ریش سفیدترها مثل عمو، خاله، پدربزرگ، و یا دوستان هم سن و سال شخص مناسبی را پیدا کنید.
💡 منطقی برای حل مساله پیدا کنید!
با هر یک از دو طرف جداگانه صحبت کنید، با ناراحتیشان همدلی کنید و ریشه مساله را خوب درک کنید. راهی را برای توافق بیابید و پیشنهادهایی را به هر طرف بدهید. وجوه مثبت موضوع را یادآوری و بر بخشش و بزرگواری و رضایت خداوند تاکید کنید. در فرصت مقتضی، هر دو نفر را که از قبل خوب آماده کرده اید با هم در مکان مناسبی دعوت کنید و قبل از صلح نهایی، اجازه بدهید که مکالمات به خوبی صورت بگیرد و تسهیل گر بحث و جهت دهندهی به آن باشید.
✅ بر وجوه مثبت تاکید کنید!
بازگو کردن تعریف های مثبتی که هر یک از طرفین از دیگری کرده اند و تکرار مداوم آن برای اصلاح روابط و نرم شدن دلها موثر است.
@zane_ruz
#سلامتی
اوتیسم در کودکان چه نشانهای دارد؟
یکی از اختلالات مورد توجه در کودکان، اوتیسم است؛ بنابراین تشخیص زودهنگام پیش از سه سالگی و آگاهی والدین نسبت به این اختلال از مهمترین فاکتورهای بهبودی در این کودکان محسوب میشود؛ عدم تکلم و تکرار این روند و اصرار کودک در عدم تکلم، موضوعی با اهمیت است، بر همین اساس به خانوادهها توصیه میشود تا پیش از پنج سالگی برای غربالگری و تشخیص اوتیسم به متخصص گفتاردرمانی یا روانپزشک کودکان مراجعه کنند.
@zane_ruz
اعمال شب لیلة الرغائب
در مفاتیح آمده است: پنجشنبه ماه رجب روزه گرفته شود، چون شب جمعه داخل شود، ما بین نماز مغرب و عشا، ۱۲ رکعت نماز به جا آورده میشود که هر ۲ رکعت با یک سلام ختم میشود.
به این ترتیب که در هر رکعت یک مرتبه سوره «حمد» و ۳ مرتبه «سوره قدر» و ۱۲ مرتبه «سوره توحید» خوانده میشود و هنگامی که از نماز فارغ شدند، ۷۰ مرتبه میگویند: «اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ النَّبِیِّ الْأُمِّیِّ وَعَلَی آلِهِ»
سپس به سجده میروند و ۷۰ مرتبه میگویند: «سُبُّوحٌ قُدُّوسٌ رَبُّ الْمَلائِکَةِ وَالرُّوحِ»
آن گاه سر از سجده بر میدارند و ۷۰ مرتبه میگویند: «رَبِّ اغْفِرْ وَارْحَمْ وَتَجَاوَزْ عَمَّا تَعْلَمُ إِنَّکَ أَنْتَ الْعَلِیُّ الْأَعْظَمُ»
دوباره به سجده میروند و ۷۰ مرتبه میگویند: سُبُّوحٌ قُدُّوسٌ رَبُّ الْمَلائِکَةِ وَ الرُّوحِ
سپس حاجت خود را میطلبند که به خواست خدا برآورده خواهد شد.
@zane_ruz
#داستان
خدا، بزرگ است (۲)
سیده مریم طیار
دیروز کمی از داستان زندگی و مشکلات فهیمه را با قلم خوب یکی از نویسندهها خواندیم...
دانستیم کن صاحبخانه بعد فوت همسرش بنای ناسازگاری گذاشته و بهانه میآورد که یک زن بیوه را به عنوان سرایدار نمیخواهد... دوستش آمنه مژده داد به او که جایی برایش سراغ دارد. ادامه ماجرا را بخوانید تا ببینید خدا چقدر بزرگ و مهربان است...
@zane_ruz
#زمزمه_های_پشت_دیوار (۴۵)
#داستان_دنباله_دار
نوشته: فاطمه حسنا احمدی
ساسان فوری خودش را جمعوجور کرد.
-ببخشید دایی. . . منظوری نداشتم.
مرجان هم سر تکان داد.
-باشد، به خاطر گل روی شما میگذریم از این قضیه. فقط بگویید این ماجرا مال چه سالی بود دایی جان؟
غلامرضا فکری کرد و گفت:
-من سال سیوسه از ایران رفتم. چند ماه بعد از این که نعیمه شوهر کرد. فاصلهی زیادی نبود بین خواستگاری من و شوهر کردن نعیمه. شد زن یکی از فامیلهای پدریاش. جوان خوبی بود، اما دست و پا چلفتی و بیعرضه بود. بعدش دیگر من رفتم از ایران و خبر چندانی از فامیل نداشتم.
مرجان تکرار کرد:
-سال سیوسه. پس وقتی ماجرای صنوبر و شهابالدین اتفاق افتاد شما هنوز هم پیشکار امیرشاهد بودید. نه؟
غلامرضا آشکارا جا خورد. لبخند روی لبهای مرجان نشست. ته دلش گفت بالاخره گیرت انداختم دایی عزیزم! غلامرضا سر تکان داد.
-کدام جریان؟
مرجان نچی کرد و سر تکان داد.
-دایی جان، وانمود نکنید از چیزی خبر ندارید. فکر نکنید ما هم چیزی نمیدانیم.
غلامرضا خندید.
-مگر تو چی میدانی دختر فرهاد؟
-من میدانم که شهابالدین عمه صنوبر را دوست داشته، عمه هم دلش میخواسته با شهابالدین ازدواج کند. اما امیرشاهد سر کینههای قدیمیای که از قاسم نجار به دلش بوده، نمیگذارد خواهرش با پسر قاسم نجار ازدواج کند. وقتی هم که خواهرش تصمیم میگیرد همراه عمهاش و شهابالدین از بندر برود، خواهرش را کلی کتک میزند و توی زیرزمین زندانی میکند و آخرش هم ظاهراً میفرستدش فرانسه. دخترک هم توی فرانسه میمیرد و شهابالدین عاشقپیشه هم از غصهی مرگ معشوق دق میکند.
قیافهی غلامرضا جدی شد.
-تو این چیزها را از کجا میدانی؟
مرجان عمیق نفس کشید.
-از آن صندوقچهای که امیرشاهد یا شاید هم امینش لای جرز دیوار پنهان کردهاند. میدانید که کدام دیوار را میگویم؟
ساسان هشدار داد:
-مرجان، زشت است!
غلامرضا توی مبل فرو رفت. چند ثانیهای در همان حال ماند. بعد یکدفعه خندید.
-آره میدانم.
با حواس پرتی به فنجانهای دستنخوردهی چای اشاره کرد.
-چرا نمیخورید؟ سرد میشود ها.
هر سه مشغول خوردن چای و شیرینی شدند. ساسان چشمغرهای به مرجان رفت. غلامرضا گفت:
-ولش کن. بهش چشمغره نرو.
فنجان خالیاش را روی میز گذاشت.
-پس شما آن صندوقچه را پیدا کردهاید؟ البته همان روز تا گفتی دیوار را به آجر رساندیم و دوباره گچ مالیدیم پیغامت را گرفتم. ولی به روی خودم نیاوردم. حالا پاشو برو از آشپزخانه آن فلاسک چای را بردار و بیاور.
مرجان شرمزده چشمی گفت و فوری بلند شد. نگاه غلامرضا متوجه بستهی کادوپیچ شدهای شد که مرجان و ساسان برایش آورده بودند. بسته با کاغذ کشی قهوهای سوخته و روبانهای کرمرنگ گلدار تزئین شده بود. بسته را از روی میز برداشت و گفت:
-حالا ببینم این عروس خوشسلیقهی خواهرزادهام چی برای دایی پیرش خریده.
روبانها و کاغذها را باز کرد و پیپ چوبی ظریف دو رنگ را از جعبهاش در آورد.
-بهبه... عجب چیز قشنگی!
پیپ را به دهان برد و ادای پیپ کشیدن در آورد.
-چه خوش دست هم هست. دستتان درد نکند. خیلی وقت بود میخواستم پیپ قدیمیام را دور بیندازم. حوصلهام هم نمیشد بروم یکی دیگر بخرم. حتی به سرم زده بود دود و دم را ترک کنم! اما این به موقع رسید. آفرین به این حسن انتخاب و حسن سلیقه.
ساسان لبخند زد.
-قابل شما را ندارد دایی. خوشحالم که خوشتان آمد.
ته دلش گفت چرا خوشش نیاید. دویست هزار تومان پول بالایش رفته! از این فکر خندهاش گرفت. مرجان برای هر سهشان چای ریخت و دوباره سر جایش نشست. جرئت نمیکرد دوباره بحث صنوبر و شهابالدین را پیش بکشد. ساسان حتماً دعوایش میکرد. خدا خدا میکرد خود غلامرضا شروع به حرف زدن کند.
ادامه دارد...
@zane_ruz
#زمزمه_های_پشت_دیوار (۴۶)
#داستان_دنباله_دار
نوشته: فاطمه حسنا احمدی
غلامرضا پیپ را به جعبهاش برگرداند و از دیس روی میز یک شیرینی برداشت. با دست به بچهها اشاره کرد از خودشان پذیرایی کنند. مرجان و ساسان هم مشغول خوردن شدند. غلامرضا پا روی پا انداخت و زل زد به دیوار پر از قاب عکس هال. زیر لب گفت:
-شهابالدین! چه جوان برازنده و آقایی. من پدرش را ندیده بودم. اما شهابالدین قطعاً به پدرش نرفته بود. وقتی قاسم نجار...
چرخید به طرف مرجان.
-قاسم قبل از این که با حورا ازدواج کند نجار بود. بعدش که داماد زرگانی ها شد آمد زیردست برادر زنش کامران. فامیلیاش را هم عوض کرد. حسام زاده... کرم زاده... نمیدانم، یادم نیست. یک همچین چیزی بود فامیلیاش انگار. اما رفت عوض کرد و گذاشت زرگانی. مردک میخواست خودش را قاطی اشرافزادهها کند! گور بابای این اشرافزاده بازیها. هفت هشت سال بعد از عروسی با حورا نارو زد به کامران خان و بیشتر مالش را بالا کشید و در رفت. کامران هم پی ماجرا را نگرفت. فقط طلاق خواهرش را گرفت و خودش شد سرپرست حورا و بچهی خردسالش. میگویند حلالزاده به داییاش میرود، این شهابالدین هم از آن حلالزادههایی بود که کپی برابر اصل داییاش شده بود. هر خصلت نیکی که کامران داشت یک قطرهاش هم توی وجود این بچه ریخته بود. یک سه چهار سالی از من بزرگتر بود شهابالدین. کامران خان دلش میخواست او را هم بیاورد توی تجارتخانه و بگیرد زیر بال و پر خودش. اما شهاب سرش توی این حسابها نبود. پیشهی پدرش را دنبال کرد. تا بچه بود شاگرد نجار بود و بزرگ هم که شد مغازهی پدریاش را باز کرد و شد یک نجار درست و حسابی. اعتقادش این بود که مال فساد میآورد. کارش که گرفت و دست و بالش باز شد مادرش را از عمارت زرگانی ها برد. رفتند و یک گوشهای برای خودشان سرگرم زندگی شدند. مناعت طبع عجیبی داشت. دلش نمیخواست زیر بار منت احدی، حتی داییاش باشد که برایش پدری کرده بود. شاید هم از همان موقع دلش پیش صنوبر بود و برای این که نگاه گناهآلودی به دخترک نیندازد از آن خانه رفت. یک سال بعد از این که کامران خان فوت کرد، زن امیرشاهد هم ناغافلی، حین زایمان از دنیا رفت. جوانمرگ شد بیچاره...
مرجان گفت:
-آره طفلکی... فقط بیستوهفت سالش بود.
غلامرضا سر تکان داد.
-همین قضیه بهانهای شد تا امیرشاهد از عمهاش دعوت کند که دوباره برگردد به عمارت زرگانی ها. آخر شاهد و نعیمه هنوز بچهسال بودند که مادرشان مرد. حورا و شهابالدین هم آمدند. اوایل شهابالدین توی مغازهاش میخوابید، خیلی نمیآمد خانهی داییاش. اما با اصرار امیرشاهد او هم آمد و توی عمارت ساکن شد. مادر و پسر یک اتاقی توی طبقهی بالا دستشان بود. شهابالدین سرش پایین بود و حواسش جمع کار خودش. بچهی چشمپاکی بود. کسی گلهای ازش نداشت. امیرشاهد هم همیشه دورادور تعریفش را میکرد. فقط گله میکرد که بیعرضه ست و به جای کار توی تجارتخانه، نشسته پشت میز خراطی و در و پنجره و میز و سهپایه درست میکند. آنها سه سال دور هم خوش و خرم زندگی کردند. تا این که حورا صنوبر را برای شهابالدین خواستگاری کرد. بهار بود، سیزدهبدر. همه با هم رفته بودیم پاکَم، روستای آبا اجدادیمان. رفتید تا حالا آنجا؟
ساسان سر تکان داد.
-من وقتی بچه بودم یک بار رفتهام. عجب جایی است. آدم باورش نمیشود نزدیک بندرعباس، میان این همه گرما و شرجی یک روستای به این قشنگی باشد. کوهستانی و خنک!
رو کرد به مرجان.
-آنجا کلی باغ مرکبات داریم ها. نارنگی و پرتقال دارد به درشتی طالبی.
مرجان سر تکان داد.
-آره میدانم. نارنگیهایش را خوردهام. چقدر شیرین و خوشمزهاند.
ادامه دارد...
@zane_ruz
#کاشانه
نوروز با نورسیده
مریم کمالی نژاد
بهار ما در ایران، با رسیدن نوروز و ایام تعطیلات همراه است با دید و بازدید هایى که تبدیل به یک آیین دسته جمعى شده است. رفت و آمد هایى که تا آخرین روزهاى تعطیلات یا حتى پس از آن هم ادامه دارند. این دید و بازدیدها معمولا چند مشخصه مشترك دارند مثل نحوه پذیرایى، ساعات بازدید، میزان حضور در منزل میزبان و... که هر شهر و روستایى رسم و سنت هاى خودش را دارد. اما نکته اى که ما مى خواهیم در این نوشتار به آن بپردازیم، مهمانى رفتن و صله رحم همراه با نوزاد یا کودکان کم سن و سال است که اوضاع را از حالت طبیعى و همیشگى خارج مى کند. احتیاجات کودك، سختى رفت و آمد با آن ها و رعایت حریم میزبان یا میهمان با کودکانى پرجنب و جوش، نیاز به برنامه ریزى قبلى دارد. چه کنیم که خودمان کمتر اذیت شویم و تعطیلات به ما سخت نگذرد و چه کارهایى مى توانیم انجام دهیم که میزبان هایمان با حضور ما و کودك نوپایمان به زحمت اضافه نیفتند؟ در ویژه نامه نوروزی، ما چند پیشنهاد ارائه داده ایم که شاید در سیزده روز تعطیلات و رفت و آمدهایش به کارتان بیاید.
متن کامل این مطلب را می توانید در مجله زن روز بخوانید.
@zane_ruz
#پزشکی
آخرین پز، تغییر رنگ چشم
براى تغییر رنگ چشم کره چشم را باز مى کنند و صفحه رنگى را که یک جسم خارجى است وارد آن مى کنند؛ وقتى چشم باز مى شود احتمال دارد زوایاى مسئول فشار چشم آسیب ببینند و در نتیجه فشار چشم بالا رود یا ممکن است عدسى یا عنبیه چشم صدمه ببیند یا حتى به مرور آب مروارید ایجاد شود، به وجود آمدن التهابات چشمى از دیگر عوارضی است که گاهى مى تواند به حدى جدى شود که پزشک دوباره مجبور شود چشم را درآورده و آن صفحه رنگى را بیرون بیاورد. اگر بخواهیم به زبان ساده تر بگوییم چشم همچون بادکنکى است که کوچک ترین تلنگرى مى تواند به آن آسیب برساند و چشمى که آسیب دیده دیگر همانند دست و پا نیست که جوش بخورد و بهبود پیدا کند بلکه تا ابد آسیب دیدگى روى آن باقى مى ماند. ناگفته نماند که این عمل چندان شایع نیست و آن چند نفرى هم که انجام داده اند به اصرار خودشان به زیر تیغ جراحى رفته اند.
@zane_ruz
#احکام
توجه به بلند یا آهسته خواندن
اگر نمازگزار در جایى که باید نماز را بلند بخواند به عمد آهسته بخواند یا در جایى که باید آهسته بخواند به عمد بلند بخواند نمازش باطل است. ولى اگر از روى فراموشى یا ندانستن مسأله باشد نماز صحیح است و اگر در بین خواندن حمد و سوره بفهمد اشتباه کرده لازم نیست مقدار خوانده شده را دوباره بخواند.
@zane_ruz
#کدبانوگری
مینی تارت آجیلی
مواد لازم:
خمیر تارت: به میزان لازم
شیر: 1 لیوان
وانیل: 1 قاشق چاى خورى
تخم مرغ: 4 عدد
شکر: 6 قاشق
آرد ذرت: لیوان
خامه: لیوان
مربا و آجیل: به میزان لازم
طرز تهیه:
فر را تا دماى 200 درجه سانتى گراد گرم کنید. خمیر تارت را پهن کنید و با قالب هاى دلخواهتان تارت را ببرید. آن ها را در سینى قالب شیرینى قرار دهید و با چنگال کف خمیرها را سوراخ کنید. آن ها را به مدت 15 دقیقه در فر قرار دهید و سپس دماى فر را به 175 درجه کاهش دهید تا تارت ها طلایى رنگ شوند. در مدتى که تارت ها در فر هستند، شیر را بجوشانید و وانیل را به آن اضافه کنید. تخم مرغ ها را بشکنید و سفیده ها را جدا کنید. زرده هاى تخم مرغ را با شکر و آرد ذرت خوب مخلوط کنید و به شیر داغ اضافه کنید. مخلوط را آرام آرام روى حرارت ملایم هم بزنید تا غلیط شود. سپس آن را در ظرفى بریزید و پس از خنک شدن به یخچال انتقال دهید. هنگامى که تارت ها آماده شدند، آن ها را از فر بیرون بیاورید و اجازه دهید تا کمى خنک شوند. کرم تخم مرغى را از یخچال بیرون بیاورید و با قاشق از آن در تارت ها بریزید. خامه را نیز حاضر کنید و روى تارت بریزید. کمى از آجیل و مرباى دلخواهتان را انتخاب کنید و به عنوان تزیین روى تارت ها قرار دهید. بهتر است قبل از میل کردن کمى آن ها را در یخچال قرار دهید.
@zane_ruz