بنیاد حفظ آثار ونشرارزش های دفاع مقدس در اطلاعیه ای با محکومیت اقدام تروریستی در حرم حضرت احمدبن موسی(شاهچراغ)،تقویت وحدت، انسجام داخلی و آمادگی همه جانبه نیروهای مسلح را مانع رویا پردازی های نظام سلطه و صهیونیسیم و تروریست های تکفیری و مزدور دانست.
به گزارش روابط عمومی بنیاد حفظ آثار ونشرارزش های دفاع مقدس در این اطلاعیه آمده است: حافظه تاریخی ملت ایران شهادت می دهد هرگاه دشمنان در ایجاد انشقاق در صفوف متحد ملت و پیشرفت کشور به استیصال رسیدند با پناه بردن به تروریسم و ارتکاب جنایات تروریستی وخشونت درصدد ایجاد تزلزل و اختلال در روند حرکت پیش رونده انقلاب و نظام اسلامی برآمده اند اما به گونه معکوس این واقعیت را دریافته که وحدت و انسجام داخلی و هوشمندی و آمادگی نیروهای امنیتی و دفاعی کشور مانع تعبیر رویاهای باطل آنان شده است.
در این اطلاعیه با اشاره به اینکه؛اقدامات تروریستی مزدوران اجاره ای به ویژه روز گذشته در حرم شاهچراغ و شهادت و زخمی شدن تنی چند از هموطنان مومن در حال نماز و زیارت، نه تنها باعث برملا شدن چهره کریه و ادعاهای پوشالی مدعیان حقوق بشر شد بلکه سکوت آنها در قبال این حادثه زشت و ننگین بیش از پیش روشن ساخت که در پس این حوادث اخیر که به بهانه حجاب ترتیب داده بودند، فتنه های خبیثانه و جنگ ترکیبی آنان بر علیه ملت شهید پرور، مقاوم و بابصیرت ایران اسلامی است.
در ادامه این اطلاعیه تاکید شده است: مدافعان نظم و امنیت و نیروهای قهرمان و فدایی ملت در حفظ و حراست از انقلاب اسلامی با قدرت و اقتدار تا پای جان ایستاده اند و هرگونه تحرک، شرارت و توطئه های کثیف دشمنان این مرز و بوم را مانند گذشته با قاطعیت پاسخ خواهند داد.
در پایان این اطلاعیه با تسلیت به خانواده های معظم شهدای مظلوم حادثه تروریستی در حرم مطهر احمدبن موسی(شاهچراخ) و آرزوی صحت و سلامتی برای مجروحین و تاکید بر ضرورت اهتمام همه دستگاه ها و نهادهای امنیتی کشور به توسعه اشراف اطلاعاتی، هوشمندی و برخورد قاطع با هرگونه پدیده ناامن ساز آورده است:
راه و مسیر درخشانی که ملت بزرگ ایران در سایه آموزه های اسلام ناب محمدی(ص) و گفتمان انقلاب اسلامی، مکتب حضرت امام خمینی(ره) و رهنمودهای حکیمانه مقام معظم رهبری حضرت امام خامنه ای(مدظله العالی) و حماسه و ایثار شهدای انقلاب اسلامی، دفاع مقدس، مقاومت و امنیت آموخته است با تحرک مذبوحانه و ترقه بازی های بچگانه تروریست های تکفیری و اجاره ای آمریکا،آل سعود و صهیونیسم بین المللی متوقف نخواهد شد.
@zanvahamase
15.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قیام زنان انقلابی 💪
عقیله منم
@zanvahamase
هوالشهید
فراخوان ادبی داستانک و داستانکوتاه «خوننگاشت»
با محوریت شهدای اغتشاشات
رهبر معظم انقلاب در بیانیه ی حادثهی تروریستی حرم حضرت احمدبنموسی(ع) شاهچراغ ، بر یَد واحده شدن آحاد جامعه در مقابل جریانی که به جان و امنیت و مقدسات ملت ایران بیاعتنایی و بیاحترامی روا میدارند، تأکید فرمودهاند.
با توجه به نام آوردن معظمله از فعالان عرصهی فکر و تبلیغ برای نقشآفرینی در این زمینه، بدینوسیله از اساتید اهلقلم، نویسندگان، داستاننویسان انقلابی و نوقلمان علاقمند دعوت میشود با نگارش داستانک و داستانکوتاه با موضوع شهدای اغتشاشات و شهدای حرم حضرت شاهچراغ (علیه السلام)، به این فراخوان لبیک بگویند.
لطفا آثار خود را تا تاریخ ۲۰ آبان به رایانامه به آدرس
m.bana1401@gmail.com
@bana1401 و یا به آیدی
در محیط پیامرسان ایتا و بله ارسال فرمایید.
لازم به ذکر است آثار منتخب در قالب کتاب منتشر خواهد شد.
نکات قابل توجه:
✓آثار در قالب فایل
world
به همراه مشخصات کامل شامل؛ نامونام خانوادگی، شماره تماس و آدرس ارسال گردد.
✓نویسنده متعهد میباشد اثر خود را پیش از ارسال به فراخوان در کتاب یا مجله و... به نشر و پخش نرسانده باشد.
بانوان نویسنده انقلابی (بنا)، انتشارات سروش، انتشارات کتاب جمکران
@zanvahamase
🔥تنها میان داعش🔥
🖋قسمت اول
🌴 وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانهای بود که هر چشمی را نوازش میداد. خورشید پس از یک روز آتشبازی در این روزهای گرم آخر بهار، رخساره در بستر آسمان کشیده و خستگی یک روز بلند بهاری را خمیازه میکشید.
🌺دست خودم نبود که این روزها در قاب این صحنه سِحرانگیز، تنها صورت زیبای او را میدیدم! حتی بادی که از میان برگ سبز درختان و شاخه های نخل ها رد میشد، عطر عشق او را در هوا رها میکرد و همین عطر، هر غروب دلتنگم میکرد!
🍀 دلتنگ لحن گرمش، نگاه عاشقش، صدای مهربان و خنده های شیرینش!
چقدر این لحظات تنگ غروب سخت میگذشت تا شب شود و او برگردد و انگار همین باد، نغمه دلتنگیام را به گوشش رسانده بود که زنگ موبایلم به صدا درآمد.
💓همانطور که روی حصیر کف ایوان نشسته بودم، دست دراز کردم و گوشی را از گوشه حصیر برداشتم. بعد از یک دنیا عاشقی، دیگر میدانستم اوست که خانه قلبم را دقّالباب میکند و بیآنکه شماره را ببینم، دلبرانه پاسخ دادم :«بله؟»
🌴 با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبای باغ میچرخیدم و در برابر چشمانم، چشمانش را تجسم میکردم تا پاسخم را بدهد که صدایی خشن، خماری عشق را از سرم پراند :«الو...»
🥀هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم، شکست. نگاهم به نقطهای خیره ماند، خودم را جمع کردم و این بار با صدایی محکم پرسیدم :«بله؟»
🍂 تا فرصتی که بخواهد پاسخ بدهد، به سرعت گوشی را از کنار صورتم پایین آورده و شماره را چک کردم، ناشناس بود. دوباره گوشی را کنار گوشم بردم و شنیدم با همان صدای زمخت و لحن خشن تکرار میکند :«الو... الو...»
⁉️از حالت تهاجمی صدایش، کمی ترسیدم و خواستم پاسخی بدهم که خودش با عصبانیت پرسید :«منو میشناسی؟؟؟»
‼️ذهنم را متمرکز کردم، اما واقعاً صدایش برایم آشنا نبود که مردّد پاسخ دادم :«نه!» و او بلافاصه و با صدایی بلندتر پرسید :«مگه تو نرجس نیستی؟؟؟»
💖از اینکه اسمم را میدانست، حدس زدم از آشنایان است اما چرا انقدر عصبانی بود که دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم :«بله، من نرجسم، اما شما رو نمی شناسم!» که صدایش از آسمان خراش خشونت به زیر آمد و با خندهای نمکین نجوا کرد :«ولی من که تو رو خیلی خوب میشناسم عزیزم!» و دوباره همان خندههای شیرینش گوشم را پُر کرد.
💞 دوباره مثل روزهای اول مَحرم شدنمان دلم لرزید که او در لرزاندن دل من بهشدت مهارت داشت.
💕چشمانم را نمیدید، اما از همین پشت تلفن برایش پشت چشم نازک کردم و با لحنی غرق ناز پاسخ دادم :«از همون اول که گوشی زنگ خورد، فهمیدم تویی!» با شیطنت به میان حرفم آمد و گفت :«اما بعد گول خوردی!» و فرصت نداد از رکب عاشقانهای که خورده بودم دفاع کنم و دوباره با خنده سر به سرم گذاشت : « من همیشه تو رو گول میزنم ! همون روز اولم گولت زدم که عاشقم شدی !» و همین حال و هوای عاشقیمان در گرمای عراق، مثل شربت بود؛ شیرین و خنک!
💖خبر داد سر کوچه رسیده و تا لحظاتی دیگر به خانه می آید که با دستپاچگی گوشی را قطع کردم تا برای دیدارش مهیا شوم.
💭از همان روی ایوان وارد اتاق شدم و او دستبردار نبود که دوباره پیامگیر گوشی به صدا درآمد. در لحظات نزدیک مغرب نور چندانی به داخل نمی تابید و در همان تاریکی، قفل گوشی را باز کردم که دیدم باز هم شماره غریبه است.
◼️ دیگر فریب شیطنتش را نمیخوردم که با خندهای که صورتم را پُر کرده بود پیامش را باز کردم و دیدم نوشته است :«من هنوز دوستت دارم، فقط کافیه بهم بگی تو هم دوستم داری ! اونوقت اگه عمو و پسرعموت تو آسمونا هم قایمت کنن، میام و با خودم میبرمت !ـ عَدنان ـ »
💔برای لحظاتی احساس کردم در خلائی در حال خفگی هستم که حالا من شوهر داشتم و نمیدانستم عدنان از جانم چه می خواهد؟...
ادامه دارد...
@zanvahamase
9.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥حمله شدید رهبر به غرب
دفاع طوفانی امام خامنه ای از زن
@zanvahamase
🔥تنها میان داعش🔥
2️⃣ قسمت دوم
💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد.
حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را میدیدم.
💠 وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از خجالت پشت پلکهایم پنهان شد.
کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار انگور را حساب میکرد.
عمو همیشه از روستاهای اطراف آمِرلی مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد میکردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم.
💠 مردی لاغر و قدبلند، با صورتی بهشدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیرهتر به نظر میرسید. چشمان گودرفتهاش مثل دو تیلّه کوچک سیاه برق میزد و احساس میکردم با همین نگاه شرّش برایم چشمک میزند.
از شرمی که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقبتر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد.
سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم میداد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم.
💠 از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم تشیّع و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه صدام اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زنعمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زنعمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟»
رنگ صورتم را نمیدیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب میفهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم میکرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟»
💠 زنعمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجرههای قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.»
و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :«نهار رو خودم براشون میبرم عزیزم!»
خجالت میکشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب میدانستم زیبایی این دختر ترکمن شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است.
💠 تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد.
🌥️صبح زود برای جمع کردن لباسها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد💨 و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباسها را در بغلم گرفتم و بهسرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابلم ظاهر شد.
لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمیتوانست کنترلش کند، بلند شد.
شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمیپوشاند که من اصلاً انتظار دیدن نامحرمی را در این صبح زود در حیاطمان نداشتم.
💠 دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم میزد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمیداد.
با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ حیا و حجابم بودم که با یک دست تلاش میکردم خودم را پشت لباسهای در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف میکشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند.
💠 آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بیپروا براندازم میکرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد اجنبی شده بودم، نه میتوانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم.
دیگر چارهای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدمهایی که از هم پیشی میگرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمیشد دنبالم بیاید!
💠 دسته لباسها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباسها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دستبردار نبود که صدای چندشآورش را شنیدم :«من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟»
دلم میخواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمیتوانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباسهای روی طناب خالی میکردم و او همچنان زبان میریخت :«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم!»
💠 شدت طپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس میکردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون میریخت، حالم را به هم زد : «دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!»
نزدیک شدنش را از پشت سر بهوضوح حس میکردم که نفسم در سینه بند آمد...
ادامه دارد ...
@zanvahamase
💔پسرانش، همهی زندگیاش بود
و اینگونه شد که
«زن»
«زندگی»اش را داد؛
تا ما «آزادی» داشته باشیم...
#حجاب
#لبیک_یا_خامنه_ای
@zanvahamase
هفت هزار زن شهیده لشگری از فرشتگانند که از جان مقدس خویش در راه اسلام مایه گذاردند،تماشاچی نبودند و قدم در میدان عمل نهادند و در نقش معماران ایران عزیز ظاهر شدند.
@zanvahamase