eitaa logo
آذرخش
56 دنبال‌کننده
353 عکس
377 ویدیو
99 فایل
سعید لطیفی _طلبه حوزه علمیه خراسان: 1️⃣فلسفه 2️⃣کلام و عقاید 3️⃣روان شناسی 4️⃣سیاسی و اجتماعی 5️⃣زبان و ادبیات فارسی
مشاهده در ایتا
دانلود
بسمه تعالی. به رنگ آسمان! مادربزرگم را مادری مهربان بود که بیش از صد سال خدا را بندگی کرد. در عصر قاجار چشم به جهان گشود و در عهد دولت نحس چشم از جهان فروبست! چه قدر تلخ است که آغاز و انجام سرنوشت آدمی در روزگار دولت مردان تدبیر باشد. هرگاه کسی دلم را می شکست یا در آتش کسی می سوختم گرمش با آن لباس های ساده روستایی اولین پناهگاهم بود. خانه باغ کوچکی داشت که اطرافش را درختان و گردو احاطه کرده بودند. تا وقتی که سرپا بود و او را از بیگانگان بی نیاز می کرد قدم زنان خودش را به می رساند، نماز باصفایی می‌خواند و دلش را به روضه های شب جمعه زنده می کرد. خانه اش پنجره کوچکی داشت و هرگاه او را با من کاری بود از پشت همان پنجره صدایم می زد!! حافظه ام چهره پر چین و سفیدش را پشت آن پنجره قاب گرفته است. چه قدر دردناک بود که بار مرا از پشت همان پنجره صدا زد! وقتی خودم را به او رساندم دراز کشیده بود و خدا را به آبروی خانم فاطمه زهرا س قسم می داد!! نگرانش شدم احساس کردم حال به خود گرفته است. با عجله خود را به مادربزرگم رساندم و همه محله از داد و فریادم جان به لب شدند وقتی به سرعت به خانه اش برگشتم، بی بی فاطمه برای چشم هایش را بسته بود!!! آنقدر شکّه شده بودم که حتی نمی توانستم کنم فقط روی زمین نشستم و به دیوار تکیه زدم!! وقتی خاله کهن سالَم مرا در گرفت بغضم ترکید و بی تابی هایم شروع شد. خیلی مرا دوست داشت و هرگاه شب های کام اهل مسجد را به شیرین می کردند او کام فرومی بست و شکلات ها را در گوشه برای من گره می زد!! دلم برایش می سوخت دوست نداشتم شب ها در آن خانه باغ باشد لذا شب ها میهمان کلبه اش می شدم، برایم بستری گرم و نرم کنار خودش پهن می کرد و از ها و که در خاطر داشت برایم میخواند هنوز داستان و را به خاطر دارم!! اشعار زیادی از بَر داشت و همو بود که تیمم، وضو و امامان دوازده‌گانه را در غالب به من آموخت!!! با اینکه سواد نداشت اما قلب اش دریایی از سخنان بود به خاطر دارم اولين سالی که روزه بر من واجب شده بود، تابستان گرمی بود و درو کردن ها طاقتم را طاق کرد! ، کلبه گِلی بی بی فاطمه تابستان ها خیلی بود خودم را به او رساندم و کنار بسترش دراز کشیدم، بی بی فاطمه خیلی آرام گفت : «صبر کن مادر، صبر از آمده است» بسیار قانع و ساده زیست بود و همیشه می گفت : «یا خدا چیزی را به آدم می دهد که واجب است یا نمی دهد که واجب است» اُف بر این روزگار! بی بی فاطمه بیشتر از این ها می توانست کنار مان بماند، فرزندان بی معرفتش هوایش را نداشتند و آن طور که باید وشاید از او پرستاری نکردند! وقتی او خانه مادربزرگم بود خیلی حالش بهتر شده بود. آن روز که او را به خانه خودش منتقل کردند صدای را با گوش دل شنیدم! امروز سالروز ارتحال ایشان است! خدایش بیامرزد! خوش حال میشوم به فاتحه ای روح بلند ایشان را شاد کنید. @zarakhsh
بسمه تعالی درخت شاتوت! باران، به نرمی باریده بود و دلنواز بهاری، سر و سیمای عابران را بوسه باران می کرد. باران باریده بود و بویِ بخشِ کاه گِل تمام محله را پُر کرده بود! آرام آرام آفتاب از پس ابر سَرَک می کشید و هوا رو به تابستانی می رفت! چند ساعتی به قدر تاب و توان زمین را زدم تا اینکه بانگ اذان در سراسر بیشه زار انداز شد. آفتاب به قدرت رسیده بود و با شدت و بی رحمانه می تابید! در فکر فرورفته بودم که در میانه ی راه سر و صدای مرا از گریبان فکر به در آورد! اطراف درخت جمع شده بودند و هر کسی به دنبال شیرین شدن کامَش بود! برخی از درخت بالا می رفتند و بر شاخه ساران می نشستند و شاخه ها را در بهم زدنی جارو می کردند! آنان که دستشان به درخت نمی رسید و چوب و کفش نثار درخت می کردند بلکه چند حبه شاتوت، مهمان شان کند! از کنارشان عبور کردم که ناگهان گُلی از گلستان مرا به خاطر آمد... شرح حال انسان های و مفید، حکایت حال همان درخت شاتوت است ، چون دارند، سنگ آدمیان را به جان می خرند و لگد هایشان را تحمل می نمایند. و گرنه هیچ کسی بر شانه درخت قدم نمی گذارد و سنگ و لگدش نمی زند! زخم زبان مردم، شنیدن، انسان های موفق است. تو را تحمل امثال ما بیاید کرد که هیچ کس نزند بر درخت بی بَر سنگ «سعدی» @zarakhsh
بسمه تعالی گاو می پندارَدَم ! دامداری، در طویله می پروراند. علوفه اش می داد و شیرش می ستاند. و بدین سان می گذراند! یک شب، شیر به طویله حمله آورد و گاو را و در آن تاریکی ، در جای گاو نشست! پس از مدتی، دامدار آمد و به خیال اینکه گاو را تیمار می کند، دست بر شیر می کشید! شیر با خودش می گفت : این چنین گستاخ، زان می خارَدَم کو در این شب، می پندارَدَم اگر این بی نوا، مرا می شناخت، از ترس هرگز نمی کرد!» (مولوی) اگر آدمی، به درستی را می ! هرگز این دشمن قسم خورده را،گرامی نمی داشت! و نوازشش نمی کرد! @zarakhsh
بسمه تعالی در حاشیه گرانی ها! ، عهد شیرخوارگی را آرام آرام پشت سر می نهاد و برآورده بود. پدر، سخت به سواری می داد و از ترس خرج و مخارج کودک، در شور و التهاب غوطه ور شده بود. در فکر و خیال فرو رفته بود که همسرش با جمله ای کوتاه آب بر آتش پاشید : «مخور هول ابلیس تا جان دهد کس که دندان دهد، نان دهد» عزیزانم خدای امروز همان خدای پیش از گرانی هاست! قیمت ها عوض شده، روزی رسان که عوض نشده است! @zarakhsh
بسمه تعالی درحیرتم از خلقت آب! در حیرتم از خلقت آب ، اگر با همنشین شود، آنرا میکند. اگر با آتش تماس بگیرید ، آنرا میکند. اگر با ناپاکی ها برخورد کند، آنرا میکند. اگر با آرد هم آغوش شود ، آنرا آماده میکند. اگر با خورشید متفق شود ایجاد می‌شود. ولی اگر تنها بماند رفته رفته گنداب میگردد دل ما نیز بسان آب است... وقتی با دیگران است و تأثیر پذیراست و در تنهایی مرده و گرفته.. . "باهم" بودن هایمان را بدانیم.. (فروغ فرخزاد) @zarakhsh
بسمه تعالی «طواف دل» ساقی بده از مستی ام بکاهد تا بعد سال ها جهل، نور خرد بتابد ما حاجیان نَفْسیم، بیت الحرام، است. روزی هزار ها بار دل در طواف آن است. ساقی ز جام نیکان، پُرکن که بی قرارم جز میگساری، راه دگر ندارم چشم که باز کردم خود را زمین بدیدم این جبر و جور ما را نمی گذارد ساقی شتاب کن که، حال دلم خراب است درمان و درد باهم اندر میان است (سعید لطیفی) @zarakhsh
بسمه تعالی درخت شاتوت! باران، به نرمی باریده بود و دلنواز بهاری، سر و سیمای عابران را بوسه باران می کرد. باران باریده بود و بویِ بخشِ کاه گِل تمام محله را پُر کرده بود! آرام آرام آفتاب از پس ابر سَرَک می کشید و هوا رو به تابستانی می رفت! چند ساعتی به قدر تاب و توان زمین را زدم تا اینکه بانگ اذان در سراسر بیشه زار انداز شد. آفتاب به قدرت رسیده بود و با شدت و بی رحمانه می تابید! در فکر فرورفته بودم که در میانه ی راه سر و صدای مرا از گریبان فکر به در آورد! اطراف درخت جمع شده بودند و هر کسی به دنبال شیرین شدن کامَش بود! برخی از درخت بالا می رفتند و بر شاخه ساران می نشستند و شاخه ها را در بهم زدنی جارو می کردند! آنان که دستشان به درخت نمی رسید و چوب و کفش نثار درخت می کردند بلکه چند حبه شاتوت، مهمان شان کند! از کنارشان عبور کردم که ناگهان گُلی از گلستان مرا به خاطر آمد... شرح حال انسان های و مفید، حکایت حال همان درخت شاتوت است ، چون دارند، سنگ آدمیان را به جان می خرند و لگد هایشان را تحمل می نمایند. و گرنه هیچ کسی بر شانه درخت قدم نمی گذارد و سنگ و لگدش نمی زند! زخم زبان مردم، شنیدن، انسان های موفق است. «تو را تحمل امثال ما بیاید کرد که هیچ کس نزند بر درخت بی بَر سنگ» «سعدی» @zarakhsh