eitaa logo
ذره بین 🔍
837 دنبال‌کننده
45.8هزار عکس
2.9هزار ویدیو
240 فایل
📚 افراد عادی به دنبال سرگرمی و افراد خاص به دنبال یادگیری بیشتر هستند...... جهت انتقادات و پیشنهادات 🆔 جهت تبادلات 🆔 ‌.
مشاهده در ایتا
دانلود
صد و هشتاد و یکم - زندگی یک رنگ نیست . رنگین کمان است . چهار گوش هم نیست.دایره است. مصطفی این را می گوید . توی ماشین هستیم برای خریدن حلقه. حرفش را برای خودم تصور می کنم خوشم می آید از تعبیرش ؛ اما منتظرم منظورش را بگوید. - قوس و قزح دلربایی داره . بین فضای آفتابی و بارانی محشری است. می گویم : - اما همه ی رنگ های زندگی مثل رنگین کمان روشن نیست . بعضی وقت ها رنگ تیره هم داره. دنده عوض می کند وآرام زمزمه می کند: - اما وسعت رنگین کمان را داره . از این سر دنیا تا آ ن سر دنیا کشیده می شه. هر کسی می تونه قلم مو برداره و بالا و پایین رنگ ها رنگ مورد علاقه ی خودش رو بزنه . از وسعتش استفاده کنه. دلیلی نداره که در فضای کوچکی ، خودش رو مجبور و محصور کنه و بعد هم غصه بخوره. باانگشترعقیقم بازی می کنم . عجله ای برای رسیدن ندارد . آهسته می راند. می دانم که این بحث را شروع کرده تا مرا به حرف بکشد، اما نمی توانم بفهمم دقیقا منظورش چیست. - خیلی وقت ها می شه یکی قلم مو دست می گیره و بالا و پایین رنگین کمون زندگی رو رنگی می زنه که خودش می خواد. تو هم مجبور می شی تحمل کنی . موتوری مقابلمان است که از فرصت خلوتی خیابان استفاده می کند و با اینکه دو ترکه سوارند، تک چرخ می زند. هینی می کشم و دستانم را مقابل دهانم می گیرم. مصطفی سرعت کم ماشین را کم تر می کند و می گوید: - ای جان ! جوونیه و همین کیف و حالش. با صدایی خفه همان طور که نگران نگاهشان می کنم، می گویم: - این عین بی عقلیه. مگه مجبورن این طوری جوونی کنن؟ مصطفی توی تیم من نیست . راحت نگاهشان می کند و راحت می گوید: - هر وقت کسی اجباری رنگی به رنگین کمانت اضافه کرد، منفعل نگاهش نکن ، یک تدبیری به خرج بده تا قوس و قزحش رو، جای اون رو، میزان رنگش رو و ترکیب بالا و پایینش رو خودت انتخاب کنی. منظورم اینه که در عین هر اجباری یک زاویه هایی اختیاری هم بازه. بستگی به خود آدم داره. موتور راست می شود روی دوچرخ. نفس راحتی می کشم. مصطفی دنده عوض می کند و سرعت می گیرد و از موتور جلو می زند. هم زمان برایشان چند بوق تشویقی می زند. دو جوان خوششان آمده، خودشان را می رسانند به ماشین و یکی شان می گوید: - نوکرتیم. مصطفی می خندد: - آقایی. چرا این کفه ؟ - واردیم، بیخیال. این مدل مصطفی را تصور نمی کردم. چه لوطی هم حرف می زند. 🗞عقیق ، کانالی ویژه اخبار خاص 👌 http://eitaa.com/joinchat/1366032390C8fbb147e93
صد و هشتاد و سوم منتظر است تا جواب بدهم. نگام را می دزدم و می گویم: - شما چند مجهولی هستید. نگاه عمیقی می کند که باعث می شود سرم را پایین بیندازم. قد راست می کند و در را می بندد. پیش خودم فکر می کنم که همه ی انسانها هم معلوم اند، هم مجهول. می شود با معلومات به راحتی حل مجهول کرد. فقط متحیرم از جنگ و دعواهایی که کار راحت را سخت می کند. مصطفی سوار نمی شود و من رد قدم هایش را می گیرم که برمی گردد سمت طلا فروشی و بعد از مدتی دوباره با پاکتی در دست از مغازه بیرون می آید. سوار که می شود، پاکت را می گذارد روی چادرم و می گوید: - ببینید همین بود یا نه؟ اول پاکت حلقه و سرویس را باز می کنم هردوتایش هست. پاکت بعدی را باز می کنم و جعبه ی کوچکی را در می آورم. ساکتم و دوست دارم اجازه بدهم ذهنم هرچه می خواهد حدس بزند؛ اما او هم ساکت مانده که این کار مصطفی یعنی چه ؟ برمی گردم و نگاهش می کنم. چشم از خیابان برمی دارد و نگاه و لبخندی که چرا بازش نمی کنید؟ جعبه را باز می کنم. دستبندی که نگین های فیروزه دارد. از کجا مکث چند ثانیه ای مرا روی ویترین دیده بود؟ می گوید: - رنگ فیروزه ای رنگین کمان را که دوست دارید؟ بقیه اش مهم نیست. همراهش زنگ می خورد. نگاه به صفحه اش که می کند لبخندی پر صدا می زند و گوشی را مقابلم می گیرد. عکس علی است بالای کوه . می گوید: - شما جواب بده. می زنم روی بلندگو و علی بلافاصله می گوید: - مصطفی! خودتی! زنده ای؟ می خندد. لبم را می گزم. می گویم: - على توداداش منی یا آقا مصطفی. کم نمی آورد و می گوید: - إإ هنوز هیچی نشده مفتش شدی؟ مصطفی بلند می گوید: - آی آی برادر زن با خانمم درست صحبت کن. علی می گوید: - إ؟ روی بلندگوئه ؟ هیچی دیگه می خواستم ببینم زنده ای که می بینم حالا که با هم کنار اومدید. من برم کنار دیگه. بلندگو را قطع می کنم و می گذارم کنار گوش مصطفی. با دست چپش می گیرد و می گذارد کنار گوشش و می گوید: - على توالآن حافظ صلحی یا قاتل خوشی؟ بلندگو نیست راحت باش. ادامه دارد ... 🗞عقیق ، کانالی ویژه اخبار خاص 👌 http://eitaa.com/joinchat/1366032390C8fbb147e93
صد و هشتاد و چهارم چه می گوید علی که مصطفی فقط می خندد و تک کلمه جواب می دهد: - باشه. به هم می رسیم. درست صحبت کن. علی می کشمت. ساقدوش خائن. و خنده ای که بند نمی آید. کلا چیزی دستگیرم نمی شود از حرف هایشان . صحبت شان که تمام می شود می گوید: - باید برادران زنم را عوض کنم. - هنوز هیچی نشده ؟ - ای خانمم، اگه می دونستی که چه قطعنامه ای علیه من صادر کرده ن. برادر یعنی همین علی و سعید و مسعود. تمام سلول های بدنم احساس شادی می کنند. کارخانه قند دایی ام تغییر مکان می دهد و در وجود من راه اندازی می شود. این حالتم از حس قوی مصطفی پنهان نمی ماند. - البته من خودم هم درخدمتم. دربست. تو راهی هم سوار نمی کنم. می ایستد کناری و مهمان می کند به بستنی. بعد لیستی در می آورد که: - حالا بریم سراغ کدامشون؟ سرم را می چرخانم به سمتش: - کدام چی؟ لیست را نشانم می دهد و می گوید: - کدام یک از این گزینه ها. ورقه را تا میزنم و می گویم: - لیست رو مادر دادن؟ -مادر و خواهرای بزرگوار وعمه وخاله. دیشب توی خانه ی ما بحث داغ خرید بود. این را پنج به علاوه یک نوشته ! لازم الاجراس. می خندم. همه کارهای جدی را با شیرینی و لطایف الحيل آسان می کند. قرار می شود ساعت بخریم و برای رو کم کنی پنج به علاوه ی یک بقیه ی موارد را بررسی می کنیم. ساعت مرا که می خرد زیر بار خرید ساعت برای خودش نمی رود به استناد این که نیاز ندارد. اصرار بی فایده است. کمی به ساعتی که برایش پسندیده ام خیره می شوم. - این ساعت رو می بینید؟ و با انگشت نشانش می دهم. سرخم می کند و می گوید: - نقره ای صفحه سفید را می گید؟خیلی قشنگه! انگشت اشاره ام را جمع می کنم و می گویم: - خب راستش دوست داشتم این ساعت روی دست شما باشه. بالاخره گاهی دلتون تنگ می شه، نگاهی، یادی. ابرویی بالا می اندازد و می گوید اگر رفع دلتنگی با یک ساعت امکان پذیره حاضرم کارگر همین مغازه بشم. در مغازه را باز می کند و صبر می کند تا اول من بروم داخل. خلق و خویش مثل مسعود است. استدلال هایش به علی رفته. آرامش سعید را القاء می کند. این ها را امروز و دیروز فهمیدم تا رفع بقيه ی مجهول ها. لبخند می زند و حساب می کند. خوشحالم که از صبح تا حالا راحت کارها انجام شد. فقط مانده گرسنگی ام که مادر زنگ می زند. حال و احوال و راھی می شویم. مرا می رساند و می رود تا فردا صبح. 🗞عقیق ، کانالی ویژه اخبار خاص 👌 http://eitaa.com/joinchat/1366032390C8fbb147e93
صدو هشتاد و پنجم مرا می رساند و می رود تا فردا صبح. اما فردا نمی گذارند یک دل سیر بخوابم! از صدای مادر بیدار می شوم. چشم باز می کنم و نیم نگاهی به در می اندازم. قامت مادر را جلوی در می بینم. پاهایم را جمع می کنم و نیم خیزمی شوم. با خنده می گوید: - عروس پف آلو و خواب آلو پاشو. این مصطفی جانت ما رو کشت . چشمانم هنوز دوست دارند بخوابند. خم می شوم و همراهم را بر می دارم . روشنش می کنم. - اول صبح چکار داشت؟ - عاشق جان! با هم قرار می ذارید بعد فراموش می کنی؟ بیا صبحونه بخور، بعد اگر خواستی غصه هم بخور. تا مادر می رود ولو می شوم توی رخت خواب . خیالم راحت است که دیگر صدایم نمی کند. چشمانم بسته است، اما خوابم پریده. خیالم از دوروبر مصطفی دورتر نمی رود. دیروز را بارها مرور کرده ام و هر بار هیجان خاصی وجودم را گرفته است. اما باز هم می آید و تمام ذهنم را پر می کند. - إ لیلا جان پاشو مادر، الآن می آد بنده ی خدا! می نشینم و پتو را دور خود می گیرم. - خوابم می آد مامان! من شوهر نمی خوام. ای خدا شروع شد! همراهم زنگ می خورد و شماره ی مصطفی می افتد. خیز برمیدارم و به خاطر عجله ام بی اختیار تماس وصل می شود. فرصت نمی کنم گلویی صاف کنم. قلبم تپش می گیرد. - سلام بانو! صبح بخیر. - سلام. تشکر. - اوه اوه چه خواب نازی هم بوده. قطع کنم تا نپریده بخوابید. هرچه گلویم را صاف می کنم. فایده ای ندارد. - نه، نه خوبه. دیگه باید بلند می شدم. کم پیش می آد تا این ساعت بخوابم. همزمان سرم را بالا می آورم و به ساعت نگاه می کنم. یازده است. وای چه آبروریزی غلیظی! مثل قیرریخته است و دیگر نمی شود جمعش کرد. - خیلی هم خوب. تلافی این مدت که درست نخوابیدید. حالا اگر چند روزی حسابی غذا بخورید، جبران کم خوری ها هم بشه خوبه. 🗞عقیق ، کانالی ویژه اخبار خاص 👌 http://eitaa.com/joinchat/1366032390C8fbb147e93
صد و هشتاد و هفتم یه سؤال بپرسم بدون مصلحت سنجی جواب بدید. - جون بخواهید. - نه. فقط می خوام بدونم چیزی مونده که علی به شما نگفته باشه؟ کلا تمام چیزهایی رو که درباره من گفته چیه؟ می خوام بدونم الآن دقیقا کجا هستم؟ می خندد. خیلی می خندد. لابه لای خنده هایش هم می گوید که دارد می آید؛ وخداحافظ ... وسواس می گیرم در لباس پوشیدن. این حال و روز زنانه تا چه حد باشد خوب است؟ از کودکی همین است تا پیری. کی خلاصی می آورد؟ هرروز چه قدر باید درگیر این وسواس باشم. الآن لذت داشتن مصطفی است که این طور کیفورم کرده است؟ پس زنانی که هر روز برای بیرون آمدن این قدر به سر و وضعشان می رسند... باید مواظب باشم زیبایی ها را به لجن نکشم. تازه سر درد دلم باز می شود. واقعا دلم نمی خواهد وقتمان را در مغازه ها بگذرانم. رهایم کنند از این قید و بندها، دوست دارم بروم کویرگردی. لذت دیدن ستاره ها و تحلیل درونیات و ذهن خوانی ها صد پله بالاتر از هر چیزاست. صدای زنگ خانه و صدای مادر از خیالات شیرین بیرونم می آورد. با عجله دوباره نگاهی در آینه می اندازم و می روم استقبال. خودش را نمی بینم بس که دسته گلی که آورده زیباست. سرم را خم می کنم ولپم را به طراوت گلها می مالم. - بریم خانمم. در ماشین را باز می کند. بوی گل مریم می خورد توی صورتم. یک شاخه سرجایم روی صندلی است. برمی دارم و می نشینم. تا مصطفی بیاید عمیق بو می کنم . می بوسمش و روی چشم هایم می گذارم. - خوش به حال گل. امروز سکوت بهتر از هر چیزی است. نشنیده می گیرم. - اول کدوم قسمت پروژه را اجرا کنیم. بریم کیف و کفش بخریم. بعد هم آیینه و شمعدون و بعد هم بقیه خریدها؟ یا اینکه کلا همه اینا رو ولش کن به راست بریم کوه ؟ با تعجب سرم را بر می گردانم: - کوه؟ با خنده می گوید: - نه از جونم که سیرنشدم خرید نکنم. ولی یه چیزی بگم؟ پشت چراغ قرمز رسیده ایم. صدوپنجاه ثانیه. می چرخد سمت من. - می دونستی معجزه صورت آدمها چیه؟ - کلاس فلسفه است؟ - نه عزیزم. معجزه صورت که حالایی ها می گن... روان شناسی چهره است. خنده ام می گیرد. قبلا فقط خودم جعل کلمه می کردم. ایشون از من جاعل تر است. معجزه صورت ؟! جای مسعود خالی. - بگم؟ این جایید؟صدو پنجاه ثانيه تموم شد ها. - هستم، هستم. - ترس، حرص، لجاجت، خستگی، عصبانیت، بی حوصلگی. - هرکدوم صورت رویه جور میکنه. چراغ سبز شده و ماشین ها راه می افتند. مصطفی راست می نشیند و راه می افتد. - محبت، دلسوزی. - اینا هم مدلای مختلف دارند، خب؟ - نه اینجا نه. توی دسته ی اول هرکدوم یه قالب دارند و آدم تشخیص می ده. ولی دسته ی دوم یک نقاب بیشتر ندارد. اون هم محبته. خیلی تشخیص سخت میشه.آدم دور می خوره . ادامه دارد ... 🗞عقیق ، کانالی ویژه اخبار خاص 👌 http://eitaa.com/joinchat/1366032390C8fbb147e93
صد و هشتاد و هشتم مصطفی دنبال چه چیزی است از این بحث های چالشی ؟ - سکوت که می کنی، می مونم بقیه ی حرفم رو بگم یا نه؟ به تقلا می افتم تا حرفی بزنم. - یه بحث رو که شروع می کنید سرگردانم می کنید. چون شما با پیش زمینه ی ذهنی و آمادگی برای گفت وگو می آیید، من در معرض ناگهانی قرار می گیرم. - حتما هم بین هدف من از بحث و جوابی که می خواید بدید. سرم را تکان می دهم. می خندد. - آقا مسعود گفته بود که به جای جواب مثبت، تکان سر مثبت دادید. مسعودی بسازم که چهارتا مسعود از آن طرفش بزند بیرون. باید مصطفی رااز ارتباط بیشتر محروم کنم. هرچند فکرنکنم حیثیتی مانده باشد که قابل دفاع باشد. - کاش دقیقا می دونستم برادرام درباره ی من به شما چی گفتن؟ - کدومشون چی گفتند؟ در کدوم دیدارمون ؟ در کدوم مرحله از آشنایی؟ - تا این حد؟ با خنده ادامه می دهد: - هرکدوم یه گفت وگوی خاص دارن ، یه مدل خاص دارن، به دیدگاه خاص، دیدار اول و دوم هم کار رو به جایی می رسوندن که دو سه روز که توی کوچه می رفتم باید لباس ضد گلوله می پوشیدم. حرف نزنم سنگین ترم. پارک می کند. پیاده می شویم برای خرید آيينه وشمعدان. زود می پسندم. آیینه قدی که می شود مقابلش راحت ایستاد و نگاه کرد. مصطفي پشت سرم می ایستد . - وقتی حرص می خوری، خوشمزه می شی. می ترسی، دل آدم می سوزه . خسته می شی ، مظلوم می شی. عصبانی که می شی آدم دوست داره یه کاری بکنه که آروم بشی . بی حوصله گی ت رو ندیدم، لجاجت هم که خدا نکنه... بی اختیار خیره می شوم به صورت خودم . - سه روزه همه اینها رو دیدید؟ - نه توی صحبت چند باره مون و کوه و تلفن هامون، دستم اومده؛ اما الآن چشمای متعجب هم دیدنیه. 🗞عقیق ، کانالی ویژه اخبار خاص 👌 http://eitaa.com/joinchat/1366032390C8fbb147e93
صد و هشتاد و نهم نه توی صحبت چند باره مون و کوه و تلفن هامون، دستم اومده؛ اما الآن چشمای متعجب هم دیدنیه. چشمانم را می بندم. . - حالا باشه خانومم. بقیه ی تحلیل ها شاید وقتی دیگر. دارد سرقیمت چانه می زند. شمعدان نمی خواهم. از بچه گی که خانه ی عروس و داماد می رفتیم همیشه سؤالم این بود که چرا شمعدان کنار آیینه ها خالی است. یک بارهم نشد یکی جوابم را درست بدهد و خاصیت این ها را بگوید. آستین مصطفی را می کشم. هنوز صدایش نکرده ام. نمیدانم دقیقا باید چه بگویم. سرخم می کند: - جانم؛ چیزی شده؟ - من شمعدون دوست ندارم. - ا چرا؟ زشته؟ - نه کلا! - یعنی اینا رو دوست ندارید یا کلاشمعدونی دوست ندارید؟ - گزینه دو - نمی خواید یه دور بزنید شاید به دلتون نشست، مدل دیگه؟ سرم را به علامت منفی تکان می دهم. می روم مقابل آیینه ها. به حالات مختلف صورتم فکر می کنم. سعی می کنم همان حال ها را در خودم جست وجو کنم و بعد تغییرات صورتی را ببینم، فایده ندارد؛ اما مصطفی درست می گوید. دقیقا من هم در مورد《سه تفنگدار》همین حالت ها را درک می کنم ومتناسب با آن ها برخورد می کنم. برخورد انسان ها با اتفاقات اطرافشان متفاوت است. گوشی را که برداشتم می دانستم دارم جواب یک ناشناس را می دهم و كاش برنداشته بودم! -سلام لیلا خانم ؟ - سلام بفرمایید. - شما من رو نمی شناسید... می نشینم روی صندلی. با کمی مکث و شمرده می گویم: - صداتون برام آشنا نیست. امری دارید؟ با تمسخر جواب می دهد: - عیب نداره ، من خودم رو معرفی می کنم. امیدوارم که از اشتباه بزرگی که دارید توی زندگیتون می کنید جلوگیری کنم. از لحنش حس بدی در دلم می افتد. با تردید می پرسم : - اشتباه ؟ ببخشید می شه خودتون رو معرفی کنید؟ - چرانشه ؟ من نامزد سابق مصطفی هستم. حرفش را می شنوم. نمی فهمم. ذهنم دوباره تکرار می کند و تازه انگار می فهمم. آب دهانم را به زور قورت می دهم. - کدوم ... کدوم مصطفی؟ 🗞عقیق ، کانالی ویژه اخبار خاص 👌 http://eitaa.com/joinchat/1366032390C8fbb147e93
صد و نودم مصطفی دیگه. سید مصطفی موسوی . چشمانم را می بندم و لبم را همراه ابروهایم درهم می کشم. مغزم قفل کرده است. مصطفی همسر من است، حرفی از نامزد سابق نزده بود، یعنی ممکن است چیزی را پنهان کرده باشند. گرفتگی قلب و تمام رگ های بدنم را حس می کنم. دستم نمی تواند وزن گوشی را تحمل کند؛ اما... - چیه ؟ جا خوردید؟ منم وقتی فهمیدم همین طوری شدم. شنیدم چند روزه دیگه عقدتونه و دارید تدارک می بینید. اگر بخواهید همین امشب عکسامون رو براتون می فرستم. خیلی نامرده که بهتون نگفته. حرفی نمی زنم. دیشب مصطفی متنی را که دوستش طراحی کرده بود با چه ذوقی نشانم می داد. کارت متفاوتی که مثل همه نبود. متن متفاوت، طرح متفاوت ، اندازه ی متفاوت. قرار بود کتابی به همه بدهیم و اولش نوشته ای بچسبانیم که تاریخ عقد را بگوید و اینکه چرا جشن نگرفتیم و هزینه اش را به کانون فرهنگی داده ایم. دیشب توی حیاط با مصطفی یک ساعتی صحبت کرده بودیم. پالتویش را انداخته بود روی شانه هایم. برایم شکلات باز کرده بود. لبم می لرزد. به زحمت جلوی لرزش کلامم را می گیرم: - شما کی هستید؟ عصبی می گوید: - گفتم که نامزد مصطفی. من که به این راحتی ولش نمی کنم. چون دوسش دارم. این رو خودش هم می دونه. پس بهتره که بی خود آینده تو خراب نکنی. دردی تیز و کشنده از قلبم شروع می شود و در تمام بدنم می چرخد، سرم تیر می کشد. آینده مگر دست من است؟ آینده دست کیست که باید من مراقب آبادی و خرابی اش باشم؟ صدای قطع شدن و بوق که می آید گوشی از دستم رها می شود. محکم می خورد روی شیشه ی میز و از صدای شکستنش مادرمی آید. صدای شکستن قلبم بلند تر است . من که گفته بودم نمی خواهم ازدواج کنم. پدر که گفت تحقیق کرده است. علی... ادامه دارد ... 🗞عقیق ، کانالی ویژه اخبار خاص 👌 http://eitaa.com/joinchat/1366032390C8fbb147e93
صد و نود و یکم - على... علی... مادر متحیر مقابلم ایستاده است. پدر و علی هراسان می آیند. همه ی وجودم می لرزد. دستم، قلبم، پلکم. به همین راحتی بیچاره شدم: - ساعت چنده؟ باید با مصطفی حرف بزنم. پدر دستم را می گیرد. می خواهم با تمام لرزشم شماره بگیرم. لیوان آب را مادر مقابل دهانم می گیرد و با اصرار مجبور می شوم کمی شیرینی اش را مزمزه کنم. - چی شده ليلا؟ کی بود؟ ليلا؟ بهت زده ام. - این شماره کیه مامان؟ آشناست یا نه؟ شماره را می خواند. مادر شماره را تکرار می کند. سری به نفی تکان می دهد. جان می کنم تا بگویم: - نامزد مصطفی بود. مادر ضربه ای به صورتش می زند و علی متعجبانه می گوید: - چی ؟ نامزد مصطفی ؟ و دوباره شماره را نگاه می کند. می خواهد تماس بگیرد؛ اما پدر می گوید: - صبر کن بابا. صبرکن. یه آب قند به مادرت بده. بذار ببینم به لیلا چی گفته؟ - مصطفی زن داشته؟ - على قضاوت نکن. صبر کن. من را از خودش دور می کند. چانه ام را می گیرد و صورتم را بالا می آورم . -کی بود بابا؟ چی گفت؟ نمی دونم. نمی دونم . نامزد مصطفی. گفت زندگیتو خراب نکن. بابا، خواهش می کنم بگید دروغه. ابروهایش در هم رفته است. نگاهش را چنان محکم به چشمانم می دوزد که کمی جان به تنم می آید : - همین؟ یه دختر زنگ زده، بی هیچ دلیلی یه حرفی زده، شما هم قبول کردی؟ - زنگ بزنم مصطفی؟ - إ علی آقا از شما بعیده. این ساعت شب زنگ بزنی بگی چی؟ شاید الآن خواب باشند. 🗞عقیق ، کانالی ویژه اخبار خاص 👌 http://eitaa.com/joinchat/1366032390C8fbb147e93
صد و نود و دوم - إ علی آقا از شما بعیده. این ساعت شب زنگ بزنی بگی چی؟ شاید الآن خواب باشند. باید حرف بزنم والا خفه می شوم : - بابا !خدا ! پدر دستانش را می گذارد دو طرف صورتم. پیشانیم را می بوسد. - فعلا هیچی معلوم نیست. شما هم به خاطر هیچی داری این طوری بی تابی می کنی. و دستمالی بر می دارد و اشکم را پاک می کند. - اگردفعه ی دیگه، فقط یه دفعه ی دیگه ببینم! این قدر ضعیف برخورد می کنی، نه من نه تو . برو استراحت کن. حق نداری نه گریه کنی، نه فکر بی خود. این روی پدرم را ندیده بودم. لیوان آب میوه ای را که مادر آورده می خورم. علی چنان ساکت است که انگار دیوار . می روم سمت اتاقم. مبینا پیام داده است؛ جواب نمی دهم. مسعود جوک شبانه اش را فرستاده؛ نمی خوانم. علی در می زند؛ باز نمی کنم. فقط دلم می خواهد که مصطفی پیام بدهد تا بفهمم بیدار است. ترس تمام وجودم را فرا گرفته. ترس از دست دادن است یا ترس فریب خوردن.شب خوابم را روشن می کنم. شاید اگر می دانستم تمام دوستی و دشمنی ها، تمام پنهان کاری ها وجیغ و دادها و تمام خواستن ها وخواهش هایم را باید خیلی زود بگذارم و بگذرم، این قدر عمیق نگاهشان نمی کردم. حتی دل بسته شان نمی شدم. حداقل آرزوهایم را با مداد می نوشتم تا بتوانم پاکشان کنم. تازه می فهمم که همه شان را رؤیایی نوشته بودم نه با تکیه بر حقایق اطرافم. می نشینم مقابل کتابخانه ام. شخصیت داستان هایی که خوانده ام، جلوی چشمانم تکرار می شوند. کاش می توانستم مثل سلمان شوم و از هر چه دور و بر است فرار کنم. کاش مثل فیروزه ، مفتون را پس زده بودم! نمی دانم شاید هم باید برده می شدم و دل به امپراتوری عشق او می دادم. مثل دیوانه ها تمام کتاب هایم را ورق می زنم و بیرون می گذارم. نمی توانم هیچ کدام را بخوانم. همه را روی زمین می چینم. می ترسم که انسانیت و ایمانم را بر باد بدهم. کتاب شعرها را ورق می زنم. همه اش در نظرم شرح حالم است. کاش به دریا برسم، موج شوم، رود شوم خاک شوم، باد شوم، شعله شوم، دود شوم ، اشکم می چکد. آرام زمزمه می کنم. قطار امشب به شهر خاطراتم بازمی گردد قطار امشب شب یلدای ما را می کشد با خود یلدای بلندی پیدا کرده ام. پدر می گوید گریه نکن! اما خودش چه حالی دارد با این حال من! 🗞عقیق ، کانالی ویژه اخبار خاص 👌 http://eitaa.com/joinchat/1366032390C8fbb147e93
صد و نود و سوم تا خود صبح کلمات مقابل چشمانم رژه می روند و ذهنم مصطفی را مقابلش می نشاند و محاکمه اش می کند . نماز صبح را که می خوانم سرسجاده خوابم می برد. این جا آرامش دارد. دو ساعتی می خوابم. سر سفره دور همیم در سکوت. صدای تلفن که بلند می شود استکان چای از دستم می افتد. مادر لقمه اش را زمین می گذارد. کسی نمی رود که بردارد تا قطع شود. دوباره زنگ می‌خورد. هیچ کس این موقع تلفن نمی کند. می روم سمت تلفن، همان شماره ی دیشبی است .برمی‌دارم. پدرکنارم می نشیند. علی می زند روی بلندگو. مادر کنار تلفن روی زمین می نشیند. - الو ليلا خانم. سعی می کنم محکم باشم. این را نگاه پراز اخم علی می گوید و دست پدر که شانه ام را فشار می دهد. - بهتری؟ از شوک دراومدی؟ - شما کی هستید اصلا؟ - من دخترخاله مصطفی هستم. - الآن منظورتون از این حرفایی که می زنید دقیقا چیه؟ - نه خوشم اومد. توهم مثل من خواهان مصطفایی که این طوری صحبت می کنی. ولی اگه بدونی که همه فامیل من و مصطفی رو برای هم می دونن این طوری خودتو کوچیک نمیکنی. رو می کنم سمت پدر. چقدر به نگاهش محتاجم. صلابت می دهد به من. - مصطفی اگه خواهان شما بود که سراغ من نمی اومد. - بارك الله . این سؤال خوبیه. مصطفی اگه به اراده ی خودش بود که اصلا سراغ تو نمی اومد. پدر با تکان سرحرفهایم را تأیید می کند. - می شه واضح تر حرف بزنی؟ حس می‌کنم چیزی درون معده ام می جوشد. خدایا من چه کنم ؟ پناهم بده... دست پدر دورم حلقه می شود. - چی رو می خوای بدونی؟ این که از کوچیکی با هم بزرگ شدیم. این که رشته ی تحصیلی م رو به عشق مصطفی انتخاب کردم. این که الآن استادمون توی دانشگاه مصطفی است. بچه های کلاس هم میدونن که پسرخالمه و نامزدمه. دیگه چی می خوای بدونی؟ علی سرش را رو به سقف می گیرد و نفس عمیقی می کشد. تازه می فهمم که نفس کم آورده ام. نفس میکشم. هوای آزاد می خواهم. - این که نشد دلیل. شما خودت مشکل داری، برو حل کن به من ربطی نداره . می خندد. عصبی می خندد. - باشه خودم با مصطفی حل می کنم. فقط خیلی برای عقد برنامه ریزی نکن . تا بیشتر از این افسردگی نگیری. در ضمن منتظر مصطفی هم نباش. امروز بعد از کلاس با ماها قرار داره. خداحافظ عروس ناکام ... علی گوشی را می گذارد. پدر قاطعانه می گوید: - لیلاجان با تدبیر جلو برو، نه با احساس. و می رود سمت اتاق . امروز باید برای جلسه برود سمت سیستان. عجله دارد. لباس می پوشد؛ دم در مکث می کند. نمی توانم بروم بدرقه اش. چه بی انصافم که در این وضعیت او را با حال پریشان راهی می کنم. علی زنگ می زند اداره و مرخصی می گیرد؛ و مادر که: - لیلاجان صبر کن. فقط صبرکن می خواهم بروم اتاقم که مادر نمی گذارد. به زحمت نصف لیوان شیر و عسل را قورت می دهم. عسل نیست. زهر است. اشکم را نمی توانم کنترل کنم. با علی و مادر از خانه بیرون می رویم. تا امام زاده پیاده می‌رویم. علی ده بار با همراه مصطفی تماس می گیرد. روشن است و بی پاسخ. کنار ضریح می نشینم. این جا راحت می توانم خیالم را کنترل کنم. ادامه دارد ... 🗞عقیق ، کانالی ویژه اخبار خاص 👌 http://eitaa.com/joinchat/1366032390C8fbb147e93
صد و نود و چهارم آرزوهایم رادوست دارم ، هرچند که فقط آرزو باشد و دست نیافتنی ! چشمانم را می بندم . آرزوهایم مثل بادکنک هایی پر از گازند، که با باد بالا رفته اند و مرا هم با خود می کشند . دستم به نخ بادکنک هاست وبالا می روم. باد موهایم را پریشان کرده و من ملتمس و ترسان همراه بادکنک ها شده ام .آن بالا فشار زیاد باد نمی گذارد چیزی را ببینم. لباس هایم دورم پیچیده وکفش هایم دارند از پایم در می آیند. دسته ای از موهایم مقابل چشمانم می افتد . می ترسم که نخ بادکنک ها را رها کنم . نگاهی به زیر پایم می کنم و از ارتفاع زیاد وحشت زده می شوم . چشمانم را باز می کنم. - آدمی که با خودش صادق نباشد ضرر می کند. نمی شود که بر اسب رویاها سوار شوی و به تاخت بتازی به جایی که نیست . روح را نمی شود مثل صورت رنگ کرد .سبزه را سفید ، سفید را برنزه قالب کرد. روح زشت را با صورت رنگ کرده نمایش دادن حماقت است. سرم درد می گیرد. تلخی حقیقت دلم را می زند. مصطفی گفته بود امروز تدریس دارد و بعد هم برای تحقیقاتش کلی کار. بعد از ساعتی، مادر را روانه ی خانه می کنم و می مانم. همراهم زنگ می خورد. علی است: - بیادم در یه چیزی خریدم پیشت باشه بخوری. اگر نروم نمی رود و اجبارا تن به خواسته اش می دهم. - قرار نشد گریه کنی! هنوز که هیچی معلوم نشده . -همین برزخ از همه چیز بدتره. -کلاس داره . زنگ زدم. یکی از بچه ها رفت پرسید. به جای استادش تدریس داره. لیلا خواهش می کنم زود قضاوت نکن صبر کن. کاش با مامان می‌رفتی. همراهم زنگ می خورد، همان شماره است. معده ام به جوشش می افتد. - بله؟ - سلام عروس گلم. کلاسمون با استاد موسوی تموم شد. عکسشو برات فرستادم. دیدی که؟ - منظورتون از این کارا چیه؟ - منظورم ؟... منظورم واضحه که. چه طور نفهمیدی؟ خودت رو ان قدر ذلیل نکن. مصطفی داره دورت می زنه. تا دیر نشده بفهم. على همراهم را می گیرد. روی نیمکت می نشینم؛ اما حس می کنم که معده ام نمی تواند طاقت بیاورد. می دوم سمت دستشویی. صورتم را با آب خنک می شویم تا کمی آرام بشوم. گوشه ی خلوتی روی زمین می نشینیم. مقابلم پراز سنگ قبر است؛ یعنی اینها که این جا خوابیده اند روزگارشان همین طور پر درد و ناآرام بوده است. - ليلا صبر کن مصطفی بیاد. 🗞عقیق ، کانالی ویژه اخبار خاص 👌 http://eitaa.com/joinchat/1366032390C8fbb147e93
صد و نود و پنجم - ليلا صبر کن مصطفی بیاد. مأیوسانه نگاهش می کنم. - زنگ زدی؟ - جواب نمی ده مجنون... سرم را تکیه می دهم به دیوار و زمزمه وار می گویم: - چه قدر عمر خوشی ها کوتاهه على... با چشمان تنگ شده، نگاهم می کند: - این طور نگو. - استادمون درست می گفت که غم شما همون قدره که شادی تون. هرچه قدر شادی تون بزرگ تر باشه، رنجی که از غمش می کشید هم بزرگ تره. ابروهایش درهم می رود. می خواهد کمک کند. خودش هم مانده که چه بگوید. - نه لیلا این جمله الآن برای شما نیست. شادی بد دنیا رو می گه. شادی ای که تورو از خدا دور کنه تبدیل به غم میشه. شادی ای که غفلت بیاره . نه شادی ازدواج تو و مصطفی که اصل و پایه اش درست و برای خداست. اتفاقا اونه که الآن دچار غم شده. شادی کاذب داشته حالا هم غم بزرگ. به خاطر همین هم داره خودش رو به آب وآتیش می زنه. مطمئن باش که مصطفی اهل هیچی نیست. و بعد برای خودش زمزمه می کند: لیلا جان باور کن وقتی که یه مشکل رو دائم ضرب در اتفاقات بعدی کنی؛ آن قدر عدد بزرگی می شه که تا بخوای ساده اش کنی وقتت تموم شده. مادربزرگ گاهی که پاهای پدربزرگ را چرب می کرد و آرام آرام ماساژ می داد، می گفت: -《سختی دنیا مثل این دردا می مونه . اگه به موقع چرب کنی و دستمال ببندی زود برطرف می شه. نباید بذاری کهنه بشه که درد سوارت بشه.» پدربزرگ هم با بدجنسی می گفت: «نه خیر بابا جون! دستی که ماساژ می دهد هم مهم است. باید اهل حق باشد، والا دکتر زیاد و نسخه زیاد. شاید این ماساژ دادن با درد همراه باشد، اما درمان کننده است.» | حالا مانده ام که این اتفاق را سونامی ای بدانم که ویران می کند یا دستی که زندگی را ماساژ می دهد تا دردها را بیرون بکشد و آرامشی هدیه بدهد. - من ندیدم، من باور نمی کنم. همراه علی زنگ می خورد. مصطفی است. هنوز هم برایش اسمی انتخاب نکرده ام. اشکم می جوشد؛ اما على اسمش را گذاشته: برادر من. وصل می کند. صورتش جمع می شود. انگار قلب او هم درد را تجربه کرده است. - سلام على جان! چه سرحال است. از کلاس به اضافه ی دختر خاله بیرون آمده است. - سلام. - جانم ؟ ببخش سرکلاس بودم، اما الان در خدمتم. خیلی تماس گرفته بودی. طوری شده؟ - چه کاره ای مصطفی؟ 🗞عقیق ، کانالی ویژه اخبار خاص 👌 http://eitaa.com/joinchat/1366032390C8fbb147e93
صدو نود وششم طوری شده؟ این را با مکث می گوید. - تاکی کار داری؟ - می شه بگی چی شده؟ علي آرام همیشگی نیست. می ترسم از حالش؛ - می گم تا کی کار داری؟ باز هم صبر می کند: - تاشب، می خواستم یه خرده کاراموجلوببرم؛ اما اگه لازمه بیام. قرارمو کنسل می کنم. فقط على طوری شده. لیلا حالش خوبه؟ علی نگاهم می کند. دستم تیر می کشد. به هق هق می افتم. - صدای گریه ی کیه؟ على حرف بزن خواهشا. - می تونی قرارت رو کنسل کنی؟ صدای مصطفی بلند می شود: - بابا می تونم. می تونم علی، فقط تورو خدا حرف بزن. صدای لیلاست ؟ طوری شده؟ حرف بزن د لا مصب. چادرم را بین دندانم می گذارم تا صدایم را خفه کنم. - علی گوشی رو بده ليلا. صدای علی تحلیل می رود. همانطور که غمگین مرا نگاه می کند می گوید: - ببین یه ساعت دیگه خونه منتظرتیم. بیا. مصطفی به التماس افتاده است. نمی دانم این طوفان می خواهد چه کند با ما: - على قطع نکن. حداقل بگولیلاخوبه؟ بگو چی شده ؟ من تا برسم بی چاره می شم. - ليلا...!ليلاخوبیش بستگی به حرف های توداره، بیا بینیم باید چه کار کنیم؟ - ای خدا ! على قطع نکن. من الان راه می افتم. فقط یه لحظه صدای لیلا رو بشنوم. بی اختیار داد می زند: - صدای لیلا رو؟ صدای گریه شنیدن داره آخه؟ و قطع می کند. بلند می شود و بی رحمانه دستم را می گیرد و بلندم می کند. نگاه می کنم به گنبد امام زاده که بلند است و شب آخری که می خواستم تصمیمم را بگیرم ، متوسل شده بودم که از زندگی زمینی بلندم کند، اوجم بدهد تا آسمان. حالا هم دوست ندارم که غم ها زمین گیرم کند. کجای شادی ام غفلت بوده که تلنگر لازم شده ام ؟ چه قدر این غم تجربه اش سخت است. پدر مدام به من می گوید که دروغ است و صدای مادر که دعوت به صبرم می کند. 🗞عقیق ، کانالی ویژه اخبار خاص 👌 http://eitaa.com/joinchat/1366032390C8fbb147e93
صد ونود وهفتم صبر خوب است اگر بخواهی که اهلش باشی ! با خودش تامل می آورد و آرامش بعدش هم شیرین است، چون تو بی خطا عبورکرده ای. کمکت می کند که نخ تسبیح زندگی ات را خودت دانه دانه پرکنی و سر آخر گره بزنی. دلم معطل گره آخر بود! مصطفی با جت هم آمده بود به این زودی نمی رسید. روسری سر می کنم. مادر از دیدن من لبش را گاز می گیرد و علی اخم می کند. مصطفی مقابلم می ایستد و با تعجب نگاهم می کند. تازه یک روز می شد که توانسته بودم در چشمانش نگاه کنم؛ اما... - لیلا! رو می کند سمت علی: - علی چی شده ؟ چرا... می آید طرف من. بی اختیار عقب می کشم. تلفن دوباره زنگ می خورد. قلبم تیرمی کشد. حال خوبی ندارم. کنار تلفن هستم و با تردید گوشی را برمی دارم. علی دکمه ی بلند گو را می زند. - عروس خانم دزد! کشوندیش خونه تون؟ آب دهانم را قورت می دهم ونگاهم را به صورت متحیر مصطفی می اندازم. می آید سمت تلفن. خودم را جمع می کنم... - فکر کردی خیلی خاطرخواهته که جلسه ی ما رو تعطیل کرد؟ نه خوش خیال. اومد قضیه رو جمع کنه. جلسه رو هم انداخت بعد از ظهر. به زحمت لب می زنم. - شما ...چه نسبتی... با... خانواده ی مصطفی دارید؟ شماره ی... منو از کجا آوردید؟ - من دختر خاله ی مصطفی جانم. 《جان》 را چنان کشدار می گوید که سرم گیج می رود. - خودتو بدبخت نکن. از من گفتن. قطع می کند. مصطفی را نگاه نمی کنم؛ یعنی اصلا نمی توانم حرکتی بکنم. علی گوشی را از کنار گوشم می گیرد. همه ساکت اند. مادر، علی، مصطفی و من که چیزی تاجدا شدن روحم نمانده است. سرم را بلند می کنم. صورتش سرخ است. خم می شود و با دستانش صورتش را می پوشاند و بعد از لحظه ای پیشانی اش را به شدت فشار می دهد. رو می کند به علی: - این از کی زنگ زده؟ دفعه ی چند مشه؟ علی کنارش می نشیند. - تو فکر کن از دیشب. فکرکن چهار بار. فقط به داد برس. مصطفی نگاهم می کند. - هربارم لیلا خانم جواب داده؟ - آره. شماره ی گوشی شم داره. مصطفی راست و حسینی بگو. این کیه؟ چی می گه؟ راست می نشیند و به صورت من زل می زند. نگاهم را پایین می اندازم. حالم بد است. دلم برگه ای می خواهد که در آن آرزوهایم را بنویسم. ادامه دارد ... 🗞عقیق ، کانالی ویژه اخبار خاص 👌 http://eitaa.com/joinchat/1366032390C8fbb147e93
صد و نود وهشتم آن سخنران دهه ی محرم می گفت : آرزوهایتان را بنویسید، بعد اگر عاقلانه فکر کنید می بینید که باید یکی یکی خط بزنید. اگر حقیقت بین نباشید و دل ببندید، خیلی زود طعم تلخی را می چشید. آن وقت یکی یکی آرزوهایتان به باد می رود آن هم با دست بی رحم دنیا. شما اگر آمادگی نداشته باشید، دل بستگی هم که دارید، رنجی می کشید که پاهایتان را خم می کند. کمرتان را می شکند. آرام بخش لازم می شوید. دنیا رنجش برای همه انسانهاست. برای خوبان بیشتر، به فکر خودتان باشید تا مدیریت رنج داشته باشید. بروید دنبال یک آرزو که به درد همه ی مردم عالم بخورد. اما خدایا ظرفیت سنجی می کنی و رنج می دهی... من چه کنم که حس می کنم این فراتر از ظرفیت من است. جدایی از مصطفی آن هم با این وضعیت... تلفن دوباره زنگ می خورد. همه صورت های منتظر را نگاه می کنم . بدون آنکه شماره را نگاه کنم، برمی دارم. پدر است. علی نیم خیز می شود که بلندگو را بزند. - سلام ليلا، ليلا... بابا. - سلام بابا . اشکم می جوشد. - گریه نکن که از زندگی سیرم بابا... مصطفی رو دیدی؟ - بابا... و دوباره اشک... على بلندگو را قطع می کند. - لیلاجان ! من تازه از هواپیما پیاده شدم. الآن هم باید برم سر جلسه، فقط حواست باشه بابا، زود قضاوت نکن، بذار مصطفی تمام حرفش رو بزنه، لیلاجان ! ببین مادرت چه طور زندگی رو اداره می کنه. بذار این اتفاق رو هم مادر مدیریت بکنه. فقط صبرکن تصمیم هم نگیر. باشه بابا جون؟ - بابا... - جانم، همه چیز درست می شه ، اینطور غصه نخور. گریه ات برای منی که دورم دردناکه، گوشی رو می دی به مادرت؟ منتظر مقابلم ایستاده است. گوشے را می گیرم طرفش و بلند می شوم. سرم گیج می رود. دستم را می گیرد و دوباره می نشاندم. مصطفی مقابلم روی زمین زانو می زند. نگاهم می کند. چرا پس تمام زبان بازیش را فراموش کرده است؟ چرا یک کلمه نمی گوید دروغ است؟ چرا زنگ نمی زند و هرچه از دهانش در می آید به این دخترک نمی گوید تا از زندگیمان برود بیرون. قضاوت نمی کنم؛ اما دیگر نمی توانم صبرهم بکنم. دستش را پیش می آورد و گوشه ی روسری ام را می گیرد. - لیلاجان ! باشه تو از من رو بگیر؛ اما حداقل تا شب صبرکن، ذهنت را کنترل کن. بعضی سوء ظن ها ویران کننده است خانوم. حتی حالا هم عاقلانه حرف می زند. ویرانه تر از این هم مگر می شود؟ چه طور کنترل کنم ذهنم را، وقتی که گیر افتاده ام بین حرف هایی که صدق و کذبش را نمی دانم. خودم را گم کرده ام. نگاهش می کنم ، دستش را می گذارد روی شقیقه هایش و بلند می شود و رو به مادر می گوید: - مامان جان، مراقب ليلا باشید، زود برمی گردم. - مصطفی کجا؟ - علی! می شه خواهش کنم لیلا را ببری بیرون، چه می دونم ببر پارک، کوه؛ فقط نذار این طوری گریه کنه. - این چه جوری می خواد رانندگی کنه؟ دنبالش می رود. اثبات برادری می خواهد بکند. به اجبار مادر می رویم مزار شهدا. البته من انتخاب می کنم. نمی توانم بین مرده های متحرک دوروبرم طاقت بیاورم. افسرده ام می کنند. دنبال زنده هایی می گردم تا روحم را طراوت بدهند! مرا از دنیای مردگان بیرون بکشند! 🗞عقیق ، کانالی ویژه اخبار خاص 👌 http://eitaa.com/joinchat/1366032390C8fbb147e93
صدو نود ونهم اصلا فرق زنده و مرده چیست؟ چرا هیچ وقت فکر نکرده بودم که زنده تعریف دارد؟ نشانه ی زنده بودن اگر همین خوردن و خوابیدن باشد مسخره ترین تابلو است! می روم پیش شهدا. فرق است بین این ها و آن ها؛ آن هایی که ازتب و تاب جوانی شان گذشتند تاشور زندگی در دنیا جریان داشته باشد با این هایی که برای کم شدن یک لذت زندگی شان خدا را بندگی نمی کنند، برای به دست آوردن چند اسکناس بیشتر با هم مشاجره می کنند، برای جمع کردن آبروی دنیایی، آبروی انسان ها را زیر پا می گذارند. وقتی حس می کنم که دیگر پاهایم توان ندارد می نشینم کنار کسانی که گمنامند! اما می توانند مرا از این گمگشتگی نجات بدهند! - ليلا! بهتری مامان ؟ تازه متوجه مادر می شوم. نگاهش می کنم: - بهتریعنی چی؟ بهتر از چی؟ - من نمی دونم داره چه اتفاقی می افته، اما اینو تجربه کردم که عجله که می کنی چه تو تصمیم گیری، چه توی حرف زدن یا هرچی اولین کسی که ضرر می کنه خودتی. خیلی وقت ها هم این ضررها سخت جبران می شه. این دختره با تماس گرفتنش و حرفاش بیشتر از این که ضربه به روحیه ات زده باشه، اعتماد به آینده ات رو ویران کرده. اگر خدایی نکرده حرفش راست باشه برای توخیلی راحته گذشتن! اما اگه دروغ گفته باشه تمام آینده ای که مصطفی و تو با حسن اعتماد می خواستید بسازید، دچار مشکل می شه. مگه این که درست نگاه کنی. متوجه حرف مصطفی شدی؟ اصلا نگران این نبود که این دختره چی گفته. نگران حال توبود. نگران آینده ای بود که ذهن تورو توش ویران شده می دید. - مامان جان! من طاقت هیچ کدومو ندارم. همراه مادر زنگ می خورد. حماقت انسان آبادی را ویران می کند. اگر آباد باشی واحمق نباشی، حسادت های دیگران بی چاره ات می کند. پناهگاه می خواهم که از هر دو به آن پناه ببرم. مادر دستم را فشار می دهد و می گوید: -دخترم بیدی نیست که با این بادها بلرزه. سر مزار دایی منتظریم. من اما بید مجنونم که مدام قلبم می لرزد و دگرگون می شوم . - می دونی لیلاجان! همیشه شیطون می گرده و می گرده تا بهترین رو خراب کنه. بهترین عمل، بهترین فکر، بهترین رابطه، حالا افتاده به جون تو و مصطفی. چون زیباترین و قیمتی ترین رابطه ها بین فرزند و والدین بعد هم بین زن و شوهره. تو ضعف نشون نده عزیزم. 🗞عقیق ، کانالی ویژه اخبار خاص 👌 http://eitaa.com/joinchat/1366032390C8fbb147e93
دویستم ضعف نشون نده عزیزم. - من ضعیف نیستم مامان! اما ضربه محکمه. گاهی یه ضربه برا یه آدم قوی کفایت می کنه. - نه عزیزم. اتفاقا اگه شما قوت نشون بدی هر ضربه ای ضعیفه. جسم نیست که با یه تیرتموم بشه. حرف روحه مادر. روح تا بی نهایت توان داره . - بی نهایت خداست مامان. اشتباه نگیرید.. - آفرين! همینو می خواستم بشنوم. تا خدا رو داری تا خطایی از تو سر نزده قوی هستی، هیچ اتفاقی هم نمی تونه زمینت بزنه. فهمیدی لیلاجان ؟! هیچ اتفاقی؛ چه بد، چه بدتر. صبر کن ببین دقیقا چی شده؟ کمک بخواه. تکیه کن. خودت بهتر می دونی مادر. نمی دانم چگونه از کنار شهدای گمنام بلند می شوم تا بروم پیش دایی ای که همیشه وقتی علی لبخند می زند، یاد او می افتم. کنار مزار دایی که می رسم، انگار شانه ای پیدا کرده ام تا سر روی آن بگذارم . دوباره گریه ام می گیرد. مادر هم با من آرام گریه می کند. می دانم به خاطر دل من است که بی تاب است، والا رنج دنیا که تقدیر نوشته اش بوده و هست و آن قدر هم با رضایت در آغوش گرفته که دنیا اگر انسان بود، حتما دست در گردن مادر، عکس یادگاری جهانی می گرفت. آوار می شوم کنار مزار. دیگر برایم مهم نیست چادرم خاکی شود و اتویش به هم بخورد. رنگ دنیا کاملا پاک شده و حالا مات مات است. قبلا گاهی فکر می کردم سبز است. یک وقتی آبی آسمانی بود. با پدر بزرگ، مادر بزرگ که زندگی می کردم زرد و سبز و آبی با هم بود. همین هم می شد که گاهی آرام بودم، گاهی پرنشاط . گاهی شدیدا درون گرا. خیلی که احساس تنهایی می کردم، طوسی می شد. نه سفید و نه سیاه. این رنگ روزهایی بود که دلم می خواست فراتر از محدوده بدنم، روحم را پرواز بدهم و بیایم در آغوش خانواده، بال بال می زدم تا کمی آرام بگیرم. روزهای طوسی ام را دوست نداشتم. حسرت می کشیدم برای نداشته هایم و حاضر نبودم که داشته هایم را ببینم و آرام شوم و خودم را رنج می دادم. همیشه فکر می کردم بدتر از این نمی شود؛ وشد و شد و شد و... ادامه دارد ... 🗞عقیق ، کانالی ویژه اخبار خاص 👌 http://eitaa.com/joinchat/1366032390C8fbb147e93
دویست ویکم حالا این برزخ قرمز و نارنجی که در آن، رنجش از همه بیش تر است. در سرزمینی هستم که رنگ هایشان برایم معنا ندارد، مقابلم جنگل وحشتناک آتش است . - سلام عزیزم! وای لیلا جون! الهی بمیرم! فرصت نمی کنم که از جایم بلند شوم. مادر مصطفی در آغوش می گیردم و من سعی می کنم که گریه نکنم. ضعیف نباشم مقابل کسی که نمی دانم دوست است یا.. وقتی از آغوشش جدایم می کند، به صورتش نگاه نمی کنم. دقیقا کنارسمت چپ قاب دایی، مصطفی نشسته و سمت راست علی و من. به صورت علی نگاه می کنم. ابروهایش را به هم کوک زده اند و پلکی که نگاهش را تنگ کرده و زوم شده روی صورت من. به مصطفی نگاه نمی کنم. دست مصطفی دراز می شود. مادرش لیوان های آب میوه را می گیرد. تعارف مادرم می کند و من، برنمی دارم. فلجم انگار. دستم را می گیرد و حلقه می کند دور لیوان. - بخور عزیز دلم. چرا دیشب زنگ نزدی؟ چرا ان قدر خودت رو اذیت کردی؟ دوباره سرم را می بوسد. - بخور دخترم. بخور، برات همه چیز رو تعریف می کنم. این مصطفی رو هم همین جا فلکش می کنم که نذاشت برات همه چیز رو بگم. وای خدایا پس چیزی بوده و هست. لیوان از دستم می افتد. علی می گیرد. کمی روی قبر می ریزد. - ليلا! فریاد على است. می آید روی قبر. لیوان را می گذارد روی لبم و با تحکم می گوید: - بخور! اگر آنها نبودند حتما می گفت: - دوباره عجله کردی ؟ یک کلمه رو چسبیدی و بقیه رو نشنیدی؟ یه جزء از یه کل؟ ولی آرام می گوید: - بخور! زدی لباس دایی رو از ریخت انداختی. الان حوریه هاش چندششون می شه. لباس حریر به این گرونی، لک شد. اگر رفتی بهشت، سطل سطل آب آناناس روت خالی کردند، شکایت نکنی ها! جرعه ای می خورم. بقیه می خندند، صدای خنده ی مصطفی را نمی شنوم. 🗞عقیق ، کانالی ویژه اخبار خاص 👌 http://eitaa.com/joinchat/1366032390C8fbb147e93
دویست و دوم جرعه ای می خورم. بقیه می خندند، صدای خنده ی مصطفی را نمی شنوم. - شیرین؛ دختر خواهرمه!دختر بزرگشه! از کوچیکی هم بازی مصطفی بود؛ اما خب با این که خواهریم خیلی شبیه هم نیستیم. بچه هامونم شبیه هم بزرگ نکردیم. ولی ارتباطمون رو حفظ کردیم . شیرین و مصطفی اصلا مثل هم نیستند. اما شیرین نمی خواد این رو قبول کنه و فکر خودش رو عوض کنه. ما رسم نداریم که پسرامون دیر ازدواج کنند، مصطفی کلی با خودش جنگیده و منتظر شده تا شیرین ازدواج کنه. اتفاقا با یکی تو دانشگاه آشنا شدند، یه سالی دوست بودند، ازدواج هم کرد. ما که برای مصطفی جان آستین بالا زدیم، متوجه شدیم که توافقی طلاق گرفته و پنهان کرده. حالا افتاده به تقلا شیرین پیش ما هم اومد، اصرار داشت که عوض شده. مصطفی رو راضی کنیم. راستش من به بچه هام هیچ وقت زور نمی گم. حتی تو دین داری هم براشون راه درست و کج رو می گم، نصیحت هم می کنم، بعدش می گم مختاری. وقتی شیرین این حرفا رو زد همون جا زنگ زدم مصطفی، اومد رو در رو صحبت کردم. مصطفی به اون هم گفت که تصمیمش عوض نشده. مسیرشون جداست. حتی بهش گفت که برگرده سرزندگیش. ولی مثل اینکه نمی خواد درست زندگی کنه. یادته روز خواستگاری گفتم مصطفی خودساخته است؟ جنگ و گریز کرده تا به این جا رسیده، هیچ وقت هم غلط اضافه نکرده مادر. شیرین دیشب و امروز هرچی گفته ی خیالات خام خودشه. دوباره صورتم را جلو می آورد و می بوسد. - ولی لیلاجون! من نمی ذارم غلط شو ادامه بده. خودم جلوش رومی گیرم. اول گفتم بیام پیش شما. الان هم می رم خونه ی خواهرم. حتی اگر شده رابطه مو باهاشون کنم، نمی ذارم شما رابطه تون به هم بخوره. دستم را می گیرد. چه قدر گرم است. تازه می فهمم چه قدر یخ کرده ام. لرز می کنم. - چه قدر سردی؟ کسی پالتویش را می اندازد روی دوشم و به زور بلندم می کند. چند قدمی دور می شویم در پناه عکس ها که قرار می گیریم می گوید: - ليلا! می دونی اگر ریحانه این قدر خاک وخلی باشه چه کارش میکنم؟ جوابش را نمی دهم. به زحمت راه می روم. می کشدم جایی که آفتاب افتاده و هردو می نشینیم. - حرفای مصطفی رو بشنو. داغونش کردی با قضاوت زود هنگامت. بعد هم قبول کن با اون دختره روبه رو بشی. به خاطر آرامش یک عمر خیال خودت. به خاطر این که حرفا رو مستقیم بشنوی و تمام زندگیت، لحظه لحظه گزارش و تلفن و حرف دیگرون نشه. - یعنی راست میگن؟ - اوف ! چه عجب یه کلمه حرف زدی از صبح تا حالا ! باهاش که صحبت می کنی نگاهت فقط به دماغش باشه! با تعجب نگاهش می کنم. - دماغش؟ با دستش دماغش را می گیرد و می کشد. - اگه دراز شد دروغ گفته، اگه نه که میشه اعتماد کرد. علی! - باور کن. من این همه مدت که باهاش رفت وامد کردم به توصيه ی مسعود، مدام راستی آزمایی دماغی کردم که قبول کردم دومادمون بشه. هردو می زنیم زیر خنده. دماغم را فشار می دهد و می گوید: - برم به بابا زنگ بزنم. خیلی نگرانه. یکی یه دونه. 🗞عقیق ، کانالی ویژه اخبار خاص 👌 http://eitaa.com/joinchat/1366032390C8fbb147e93
دویست و سوم و می رود. سرم پایین است. کفش های قهوه ای بندی که مقابل چشمانم قرار می گیرد، چشمانم را می بندم. بوی عطرش را می شنوم. می دانم که حالا مقابلم نشسته است. چشمم را که باز می کنم لیوان را می بینم و دستش... صدایش گرفته ، صورتش انگار تیره تر شده، به زحمت آرام صحبت می کند: - خواهش می کنم بقیه ی این آب میوه رو بخور. رنگت خیلی پریده. لیوان را می گیرم. کمی می خورم. معده ام را آرام می کند. - می دونستم که زندگی سختی داره . برام زیاد پیش اومده؛ اما فکر نمی کردم همون روزهای اول زندگی مشترک سراغم بیاد. به دور و برم که نگاه می کردم می دیدم خیلی ها که ازدواج می کنند، سر خرید و حرف و حدیث و توقع و مهر و تالار و این جور چیزها اوقاتشون تلخ می شه و رنج می برند. خیلی از خدا ممنون بودم که من خارج از همه ی این ها توی یه گود دیگر دارم میل بلند می کنم، با ضرب کس دیگر می چرخم . مرشدم را درست انتخاب کردم. مکث می کند و دستم را بالا می آورد تا بقیه ی آب میوه را بخورم. - مطمئن بودم و هستم که تو هم توی گود با خودم هستی و جدا نیستیم؛ اما حواسم نبود که ممکنه از بیرون هم ضربه بخوریم. ليلا! این رو من نمی تونم کاری بکنم. تو هم نمی تونی کاری بکنی. دارد فرار می کند. دارد خودش را آزاد می کند. این چه استدلالی است. - ليلا! من نمی تونم جلوی نقشه های آدم های دیگه رو بگیرم. همون طور که نمی تونم جلوی شیطون رو بگیرم. من و تو قله ی قاف هم بریم، از آدم های شیطون صفت دوری هم بکنیم، باز هم وسوسه ی شیطون هست. هوا و هوس من و توهم هست. 🗞عقیق ، کانالی ویژه اخبار خاص 👌 http://eitaa.com/joinchat/1366032390C8fbb147e93
دویست و چهارم از آدم های شیطون صفت دوری هم بکنیم، باز هم وسوسه ی شیطون هست. هوا و هوس من و توهم هست. - پس راحت بگید هیچ شیرینی کاملی نیست. همیشه رنج هست. سختی هست. دعوا هست. نفس عمیقی می کشد. لیلای من! عزیز من! این خاصیت دنیاست. به خدا حرف و استدلال من نیست خانمم. حس می کنم خون بدنم که منجمد شده بود راه می افتد و راه می گیرد توی تمام رگ هایم. - نمی تونم دنیا رو عوض کنم یا نمی شه مردمش رو کاری کرد. اگه همش نگاهت این باشه که دنیا شیرینه، همه ی لحظه هاش باید لذت بخش باشه، وقتی یه شیطنت از هر کسی بیاد وسط، تلخیش فریادت رو بلند می کنه؛ اما اگر حواست باشه که دنیا تلخی هم داره ، سختی داره ، اون وقت دنبال شیرینیش که می ری، موانع رو درست می بینی و می تونی ازش عبور کنی. لجم می گیرد. اعصابم به هم می ریزد. چقدر تلخ حقیقت ها را توی صورت من می زند : - حتما الآن من باید از بدی شیرین عبور کنم. از اون ناراحت هم نشم. از خاصیت دنیا بدم بیاد. دستانم را می گیرد. نگاهش نمی کنم. نفس بریده بریده ای می کشد. می گوید: - ليلا! می دونم که منظورم رو متوجه شدی. فقط، همیشه همین جور بمون. - ولی من دلم نمی خواد این طور جلو بره... - صبح تا حالا هرچی این بیست و شش ساله رو مرور می کنم، سخت تر از لحظه دیدنت توی خونه تون نداشتم. منم دلم نمی خواد. الآن درسته من و تو اینطور مقابل هم نشسته باشیم؟ من طاقت دیدن چشم های گریان تو رو ندارم. نمی دونی از دانشگاه چه جوری اومدم. تا حالا اگه دووم آوردم فقط به خاطر اینه که بتونم آرومت کنم. هرکاری که فکر می کنی، هر راه حلی که پیشنهاد بدی، هر مسیری که بگی، فقط ... فقط ... بلند می شود. چند قدم دور می شود. نگاهش می کنم. سرگردان شده است. مثل سرگردانی من، برمی گردد سمتم. دستش را دراز می کند. - بلند شو لیلا ! خواهش می کنم. یخ کردی می ترسم سرما بخوری. بلند شو خانمم. بد حرفی زدم انگار، این قدر که کم بیاورد. بلند می شوم. پالتوی علی روی دوشم سنگینی می کند. برش می دارم. از دستم می گیرد و راه می افتد: - هیچ وقت از من دوری نکن ليلا! هروقت هم هر مشکلی پیش آمد، اول سنگینی بارش را به خودم بده. منتظر بودم که گله ای از طعنه ام کند. یا حداقل به حرفم جواب تندی بدهد؛ اما بی خیال همه ی این هاست. خیره ی عکس شهیدی شده ام که ابروهای پیوسته دارد، چشمان درشت قهوه ای رنگ. خوشگل است به جای برادری. - ليلا... بی اختیار نگاهش می کنم و تا می آیم نگاهم را از چشمانش بدزدم زیر چانه ام را می گیرد: - محرومم نکن... چشمانم را می بندم، طاقت ندارم. می فهمد. دستش می افتد. - می تونم بپرسم چرا به این شدت به هم ریختی؟ ادامه دارد ... 🗞عقیق ، کانالی ویژه اخبار خاص 👌 http://eitaa.com/joinchat/1366032390C8fbb147e93
دویست و پنجم بقیه ی حرفش را که نمی زند توی فکرم ادامه می دهم : - آن هم از یک تلفن؟ آن هم بدون تحقيق ؟ آن هم وقتی که من بودم تو نخواستی که از من بپرسی؟ - آدم ها به خاطر چند چیزغصه می خورن: یا به خاطر تمام ناخوشی هایی که نداشتند؛ با این که الان براشون یه خاطره شده، یا به خاطر نگرانی که برای خوشی آینده شون دارند. گاهی رنج و غصه ای که بار دوش آدم می شه از دل خود آدمه. از حسادتیه که به خاطر مقایسه داشته های دیگران با نداشته های خودش می کنه. خوشی های زیاد کسایی که می بینه با خوشی های کم و ناخوشی های زیاد خودش. دوباره ساکت می شود. - ليلاا هنوزم نگام نمی کنی؟ بهم بگواز چی نگران شدی؟ هنوز زود است که ذهنیتم را پاک کنم. هنوزی که شیرین را ندیده ام. حرفایش را نشنیده ام. هنوزی که مصطفی نتوانسته است قانعم کند. هنوزی که ... - می دونی لیلا، آدما دوست دارن بهترین باشن، انسان باشن؛ اما همیشه سر راه خوب شدن پراز مانعه... - چه مانعی؟ - موانع بعضی وقت ها چیزهاییه که بدند اما آدم دوستشون داره و عادت کرده به انجامش، اما به روح و روانت آسیب می زنند، از خدا جدات می کنند، خرابت می کنند. گاهی هم خوبی هایی هستند که تو از اونها بدت میاد و حاضرنیستی بری سراغشون. چون عادت به بدی داری. بعضی وقتها هم مانع می شه همین بلایی که یکی دیگه سرتومی آره. امروز شیرین، فردا شاید هم کلاسیت، شاید برادرت، شاید فرزندت، شاید همسرت. 🗞عقیق ، کانالی ویژه اخبار خاص 👌 http://eitaa.com/joinchat/1366032390C8fbb147e93
دویست و ششم بعضی وقتها هم مانع می شه همین بلایی که یکی دیگه سرتومی آره. امروز شیرین، فردا شاید هم کلاسیت، شاید برادرت، شاید فرزندت، شاید همسرت. دلم می خواهد موهای صافش را که از وسط فرق باز می کند از ته بزنم تا این قدر بی رحمانه تلخی دنیا را برایم تفسیر نکند: - بعدا حتما می خواید بگید که من باید از این موانع عبور کنم. باید از بدی هایی که دوست دارم دست بکشم ، سواغ خوبی هایی که دوست ندارم برم ، از همه بگذرم و حتما باید محبت هم بکنم، پیش خودم دلیل هم بیارم که عملشون بده؛ و الا خودشون رو نباید دور انداخت. همه ی آدم ها ممکنه باعث امتحان من باشند. نه دلگیر بشم و نه دل خوش. این ها را با لحن عصبی می گویم. دستانش را بالا می آورد به حالت تسلیم: - باشه عزیزم ، باشه خانومم، الآن وقت این بحث نیست. لیلاجان! - لیلاجان گفتن هایش را دوست دارم، اما نه الآن و با این حال زار. حرف هایش را نمی توانم به این راحتی بپذیرم. حس می کنم راست می گوید اما زور می گوید. - بریم لیلاجان ! بریم توی ماشین. این جور برات خیلی نگرانم. توی راه می ایستد. برایم معجون می گیرد. معجون خوردن برای من، یک نوع شکنجه ی مدرنه. بی میلم. بنده ی خدا جرئت همه جور مانور را از دست داده است. علی زنگ می زند. - سلام خواهری کجایید؟ - سلام همین جا! - راستی لیلا، دماغش چه قدر شد؟ بی اختیار برمی گردم و صورت مصطفی را نگاه می کنم. البته زوم می کنم روی دماغش. - دماغش چه قدر بود؟ می خندم . - ضایع! نکنه نگاه کردی به دماغش؟ و می خندد. - ليلا! دماغش قبلا چه قدر بود. می دونی؟ صدای خنده ی علی و من بلند است. مصطفی گوشی را می گیرد. علی دارد صحبت می کند و مصطفی ساکت گوش می دهد. - یعنی علی! یک دماغی برات بسازم که تا آخر عمرت مجبور بشی هرماه عملش کنی. وقطع می کند. - خدایا شکرت حداقل کنار همه ی این سختی ها نعمت علی هست که مثل قاشق چای خوری عمل می کند. همراهم را می گیرد مقابلم؛ اما رهایش نمی کند. - چایی تلخه. هر چه قدر هم که شکر تهش باشه اگه هم نزنی مزه ی تلخ رونمی تونی از بین ببری. قاشق چای خوری نقش بزرگی داره توی شیرین کردن و رفع تلخی ها. چایی داغ رو نمی شه با انگشت هم زد. هردو دقیقه یکبار قاشق را پر می کند و می دهد دستم، از ترس تصادف قاشق را از دستش می گیرم. وقتی که می رساندم، می گوید: - لیلاجان ! باور کن که من اسیر توام، نی اسیر عدو. چشمانم را می بندم. نگاهش می کنم. چشمانش را بسته و سرش را به پشتی صندلی تکیه داده است. مصطفی هم مثل على، مثل دوقلوها، با محبت یک زن زنده است. می گویم: - کی بریم کوه؟ 🗞عقیق ، کانالی ویژه اخبار خاص 👌 http://eitaa.com/joinchat/1366032390C8fbb147e93
دویست و هفتم چشمانش را با لحظه ای تأمل باز می کند و سرش را می گرداند سمتم: - هروقت که شما دوست داشته باشی. چشمانش پر از رگه های خونی شده است: - سحر جمعه بریم. چشمانش را آرام روی هم می گذارد و سرش را تکان می دهد. سحر جمعه می ریم. می ریم برای سلام به آفتاب و شور لیلایی... پیاده می شوم. شیشه راپایین می دهد و می گوید: - امیدوارم همه چیز به خیر تمام بشه لیلا. دعا کن. وقتی می رود همراهم را در می آورم، برایش همان جا می نویسم: - رفتیم بالای کوه برایم شعر بخوان. شوخی های شیرین پیامکی اش را پاسخ گفتن اگر چه سختی ها را کمرنگ می کند، اما حرف هایی که ته دل مصطفی می ماند، نگرانی که ته دل من می ماند، می رود برای شاید وقتی دیگر. شب توی پیاده روی من و علی و مادر که حكما برای تغییر روحيه من است، صدای همراهم بلند می شود. شماره ی شیرین می افتد و علی نمی گذارد که جواب بدهم. بد اخلاق شده است: - دیگه حق نداری تلفنی صحبت کنی. - این حکم توئه یا مصطفی؟ - هردو. قطع می شود. دوباره زنگ می خورد. وصل می کنم. - چی شد؟ مثل این که پیروز شدی. نیومد سر قرارمون. چه وردی توی گوشش خوندی؟ - جادوگر نیستم؛ اما بیکار هم نیستم. اگر می خواید این مشکل واقعا حل بشه حضوری بیایید صحبت کنیم. - حتما. خاله م رو که خوب به جون ما انداختید. بهت نمیاد این قدر پفیوز باشی. چشمانم را می بندم. نگاه گرم مادر باعث می شود که کلمات را تحمل کنم. لبم را گاز می گیرم. خداحافظی می کنم. بی جواب قطع می کند. آدمیزاد وقتی در سرازیری سرسره می افتد دیگر نمی تواند خودش را کنترل کند. می رود و می رود تا محکم بخورد زمین. حتی اگر حق با شیرین باشد، این نحوه ی حرف زدنش نشانه ی خیلی بدی است؛ و اگر حق با خانواده ی مصطفی، پس او با روحش چه کرده که حاضر است به خاطر یک آرزو این قدر خبیث شود که دروغ و تهمت و حرمت شکنی را دستمایه کند تا به هدفش برسد. انسان برای رسیدن به بعضی از خواسته های هوسی اش حاضر است چه قدر حقیر شود. پشت در خانه که می رسیم مادر زود می رود داخل و علی نگه م می دارد توی حیاط. - ليلا! - هوم! - این دو سه روزه سعی کن مصطفی رو اذیت نکنی. فکرناجور هم نکن. عجب روزگاری است این سیاره ی رنج. این ها چه قدر زور می گویند! تلخی ها را ببین، غفلت هم نکن، روح لذت طلب و عاشق پیشه ات را اگر دلگیر کردند به روی خودت نیاور تا کم کم به وضعیت مطلوب برسی، اما همچنان عاشق بمانی... همراهم زنگ می خورد. ادامه دارد ... 🗞عقیق ، کانالی ویژه اخبار خاص 👌 http://eitaa.com/joinchat/1366032390C8fbb147e93