پلاستیک سوزوندم،بابام اومد گفت بوی چی میاد؟تریاک میکشی؟
گفتم چه پدری هستی که فرق پلاستیک و تریاک نمیدونی،
زد توگوشم گفت تو چرا فرقشون میدونی😐😐😐
💕⚜به عقیق ملحق شوید⚜💕
🙏لطفا نشرررر
زوجی 👫 بر سر یک چاه آرزو رفتند، 🚶♀🚶
مرد خم شد، آرزویی کرد و یک سکه به داخل چاه انداخت. 👱
زن هم تصمیم گرفت آرزویی کند ولی زیادی خم شد و ناگهان به داخل چاه پرت شد.🤔
مرد چند لحظه ای بهت زده شد بعد لبخندی زد و گفت: 😶
😂😂😂
"این چاه واقعا کار می کنه 😅👏
💕⚜به عقیق ملحق شوید⚜💕
🙏لطفا نشرررر
مژده 😍 . مژده😍
.
.
.☹️
.
.
.
.
.
.
.
.
مژده.مژده . . .😕
چیه راه افتادی دنبال من !!🤔
دارم مژده رو صدا میزنم
تو مژده ای؟😝
نه میخوام بدونم تو مژده ای ؟؟؟؟
💕⚜به عقیق ملحق شوید⚜💕
🙏لطفا نشرررر
ذره بین 🔍
قصه شب آخرین آرزو (قسمت سی وپنجم) جواب آزمایشی که از قبل هم قابل پیش بینی بود تأثیری عمیق بر روحیه
قصه شب
آخرین آرزو (قسمت 36)
مهدی و نرگس همراه تورج و کامران برای عیادت ایرج و گفتن تصمیمشان به او به بیمارستان رفتند. وقتی به اتاق ایرج رسیدند ماریا کورسی پرستار بخش داخل اتاق بود و داشت به پیرزنی کمک می کرد که به روی تختش منتقل شود. بیمار قبلی که روی آن تخت بستری بود و زخم معده داشت عصر روز قبل ترخیص شده بود. ایرج طبق معمول قرآن کوچکش را در دست داشت و با صدای آهسته که با خاطر سرفه های زیاد هم دچار گرفتگی زیاد شده بود داشت آن را قرائت می کرد. مهدی و کامران و تورج و نرگس روی لبه های تخت ایرج نشستند. ایرج قرآن را بست و سلام آن ها را پاسخ گفت. کامران گفت: شما بازم دارید می خونید؟ ایرج لبخندی زد و گفت: بله. تورج هم گفت: خوب یادمه ایرج از بچگی هم اهل قرآن و مسجد بود و خواندن اشعار مذهبی که دیگه اسمش یادم رفته. مهدی گفت: مداحی منظورتونه؟ تورج گفت: آره آره خودشه ایرج صدای خوبی داشت همیشه هم تو مسجد هم قرآن می خوند و هم مداحی. بعداً هم که رفت دانشگاه رشته الاهیات رو انتخاب کرد که البته اون موقع بهش یه چیز دیگه می گفتن. ایرج گفت: معقول و منقول.
مشغول صحبت بودند صدایی از رو به روی تخت گفت: Hello (سلام) همگی به طرف صدا برگشتند. باربارا رو به روی تخت ایستاده بود. باربارا به انگلیسی گفت: اجازه هست کنار شما بنشینم؟ کامران گفت: بله بفرمایید. تورج گفت: این خانم کیه؟ نرگس گفت: فکر کنم خبرنگاره میخاد با بابا صحبت کنه. همین که باربارا خواست لبه تخت پایین پای ایرج بنشیند سر و کله ی ژولی سرپرستار بخش پیدا شد و گفت: اینجا چه خبره؟ این همه آدم اینجا چکار می کنن؟! از اینجا برین بیرون و اینجا رو خلوت کنید مریضی که تازه آمده سرطان ریه داره باید محیط آرام باشه. تورج گفت: بچه ها بهتره بریم کافی شاپ بیمارستان اونجا برای صحبت کردن راحت تره. همگی موافقت کردند و از ایرج خداحافظی کردند که به کافی شاپ بروند. وقتی که بلند شدند تا از در اتاق خارج شوند، دختر جوانی وارد اتاق شد و به طرف تخت پیرزن رفت. دختر تابی بسیار نازک با شلوارکی کوتاه و تنگ پوشیده بود به نحوی که سوتینش از زیر لباسش کاملاً پیدا بود. مهدی فوراً سرش را پایین انداخت و نگاهش را از او گرفت و این حرکت از چشم باربارا پنهان نماند و او را متعجب کرد. در اتاق بودند که صدای ناله ی بیمار دیگر که تازه جراحی کرده بود بلند شد. مهدی به طرف میز کنار تختش رفت و از پارچی که روی میز بود اندکی آب داخل لیوان کنار پارچ ریخت و به مرد داد. و وقتی با نگاه متعجب بقیه رو به رو شد گفت: وقتی این جوری ناله می کنه آب میخاد منم بهش می دم یه بار خودش اینجوری آب خواست. این حرکت باربارا را بیشتر متعجب کرده و توجه او را معطوف مهدی کرد.
ادامه دارد....
🔮 دعوتید به عقیق 👇
http://eitaa.com/joinchat/1366032390C8fbb147e93