ذره بین 🔍
•••••●•✡•°• #يهود •°•✡•●••••• 🔴 ۸- #فریسیان ↙️ اینان در حقیقت نماینده ی حزب خلق یا مردم هستند. آن
🔗 سلسله بحثهاي تاريخ اديان، فرق و مذاهب
#فصل_پنجم:
✅ #فرقه_هاي_يهودي (3)
🔴۹- #صدوقیان (صدیقی)
💢 اینان زندیقی های یهود هستند و حزب علمای دین را تشکیل دادند(جهان مذهبی ص۶۴۹) این فرقه پیروان صادوق کاهن اعظم در زمان داوود و سلیمان می باشند پسران صادوق در زمان اسارت، بابل از کاهنان بزرگ بودند(تورات، کتاب دوم تاریخ پادشاهان ۳۱/۱۰و حذقیال۴۰/۴۶، ۴۴/۱۵ و ۴۸/۱۱) ظاهر آن است که این نام تا زمان مسیح برای حزب کاهنان به کار برده می شد. (تاریخ ادیان جهان ۱/۵۰۶) این فرقه اگر چه از نظر تعداد کمتر از فریسیان بودند اما قدرت سیاسی آنان بیشتر بود. (همان)
💢 از اعتقادات آنها تفسیر تحت اللفظی تورات، پذیرش تنها اسفار خمسه تورات، تبعیت از مکتب عقل و استدلال، مخالفت با امور ماورالطبیعه، انکار وجود فرشتگان (کتاب اعمال۲۳/۸) و نیز عدم اعتقاد به ابدی بودن انسان می باشد. آنان فرقه ای اخلاقی و ظاهر گرا بودند و تحت تاثیر یونانیان قرار داشتند اما این فرقه با انهدام اورشلیم که در زمان تسلط رومیان رخ داد از بین رفتند
🔴۱۰- #اسن ها (Essens)
🌀 آنها را حزب یا جمعیت مرتاضان می دانند. ریشه ی این کلمه یونانی و به معنای پاک و مقدس است. آنان بر خلاف فریسیان و صدوقیان فرقه ای برادری و زاهد پیشه بودند و تنها کسانی که از قوانین آنها اطاعت می کردند می توانستند خود را داخل فرقه ی آنها سازند. از اعتقادات آنها اجتناب از ازدواج، اشتراک اموال، سادگی در خوراک، کار و تلاش و تهیه مخارج تنها از دست خودشان و وقتی کار نمی کردند مانند موبدان ایرانی ردای سفید می پوشیدند. اسن ها بسیار موقر بودند و تسلیم عصبانیت و غضب نمی شدند آنها از قسم خوردن به شدت اکراه داشتند.
🌀 #روز_سبت را مراعات می کردند و بسیار نظیف و پاکیزه بودند از نظر عقاید کلامی مانند فریسیان معتقد به حفظ دقیق شریعت و قبول امور ماورایی بودند آنان معتقد بودند جان انسان غیر مادی و فنا ناپذیر است و در بدن فاسد شدنی زندانی می باشد موقع مرگ نیکوکاران به منطقه ای که دارای نور خورشید است و دارای نسیم خنک می باشد خواهند رفت و بدکاران به محل عذاب دائمی انداخته می شوند که تاریک و طوفانی است (تاریخ ادیان جهان ۱/۵۰۹-۵۰۸) آنها در محله ی قمران در انتهای شمال بحر المیت زندگی می کردند.
❣به عقیق دعوتید 👇
http://eitaa.com/joinchat/1366032390C8fbb147e93
#ریشه_ضرب_المثل
مرغش یک پا دارد
ﺩﺭ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﻗﺪﻳﻢ ، ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﺎ ﻫﻮﺵ ﻭ ﺷﻮﺥ ﻃﺒﻌﻲ
ﺑﻪ ﻧﺎﻡ " ﻣﻼ ﻧﺼﺮ ﺍﻟﺪﻳﻦ " ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ .
ﻓﺮﻣﺎﻧﺮﻭﺍﻱ ﺟﺪﻳﺪﻱ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﻣﻼ ﻧﺼﺮﺍﻟﺪﻳﻦ ﺁﻣﺪﻩ
ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﺮﯾﮏ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﺷﻬﺮ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻃﺒﻖ
ﺁﺩﺍﺏ ﻭ ﺭﺳﻮﻡ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ، ﺑﻪ ﺩﯾﺪﻥ ﺣﺎﮐﻢ ﺑﺮﻭﻧﺪ ﻭ
ﺑﺮﺍﯾﺶ ﻫﺪﯾﻪ ﺍﯼ ﺑﺒﺮﻧﺪ . ﻣﻼ ﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﻫﺎ
ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺷﺖ . ﺍﻣﺎ ﻫﺮﭼﻪ ﺑﻮﺩ ، ﺍﻭ ﻫﻢ ﯾﮑﯽ
ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﺷﻬﺮ ﺑﻪ ﺣﺴﺎﺏ ﻣﯽ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﻥ
ﺣﺎﮐﻢ ﺟﺪﯾﺪ ﻣﻲ ﺭﻓﺖ . ﻣﻼ ﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺑﻪ
ﻫﻤﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ : " ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﺮﻏﻬﺎﯼ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮ
ﻭ ﺑﭙﺰ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺣﺎﮐﻢ ﺑﺒﺮﻡ ". ﻫﻤﺴﺮﺵ ﻣﺮﻏﯽ ﺭﺍ
ﺧﻮﺏ ﭘﺨﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺳﯿﻨﯽ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﮔﺬﺍﺷﺖ . ﺩﻭﺭ ﻭ
ﺑﺮ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺳﺒﺰﯼ ﻭ ﭼﯿﺰﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺗﺰﺋﯿﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ
ﺑﻌﺪ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﺗﻤﯿﺰﯼ ﺭﻭﯼ ﻏﺬﺍ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻣﻼ
ﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺩﺍﺩ
. ﺑﻮﯼ ﻣﺮﻍ ، ﺩﻝ ﻣﻼ ﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺭﺍ
ﺑﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺖ : ﮐﺎﺵ ﺣﺎﮐﻢ ﺟﺪﯾﺪﯼ
ﻧﺪﺍﺷﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﺎﺷﻢ ﺍﯾﻦ ﻏﺬﺍﯼ ﺧﻮﺷﺒﻮ ﻭ
ﺧﻮﺷﻤﺰﻩ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﺑﺒﺮﻡ . ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﺟﻮﺭ ﻧﺒﻮﺩ ،
ﺍﻻﻥ ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺘﯿﻢ ﻭ ﯾﮏ ﺷﮑﻢ ﺳﯿﺮ ﻏﺬﺍ
ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ . ﺍﻣﺎ ﭼﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﻧﺒﻮﺩ . ﻣﻼ ﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ
ﺳﯿﻨﯽ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ .
ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺩﻭ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﺳﺮﭘﻮﺵ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﻪ
ﻣﺮﻍ ﭘﺨﺘﻪ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ . ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﺵ ﺑﻮﺩ .
ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻫﻢ ﻧﺒﻮﺩ ، ﻣﺮﻍ ﺗﻮﯼ ﺳﯿﻨﯽ ﺑﺪ
ﺟﻮﺭﯼ ﻭﺳﻮﺳﻪ ﺍﺵ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ .
ﻓﮑﺮﻫﺎﻱ ﺟﻮﺭ ﻭﺍﺟﻮﺭ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺳﻬﻴﻢ ﺷﺪﻥ ﺩﺭ ﺁﻥ
ﻏﺬﺍ ﺍﺯ ﺫﻫﻨﺶ ﻣﻲ ﮔﺬﺷﺖ .
ﺧﻼﺻﻪ ﺑﻮﯼ ﺧﻮﺏ
ﻏﺬﺍ ﮐﺎﺭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻣﻼ ﻧﺼﺮ ﺍﻟﺪﯾﻦ ﺩﯾﮕﺮ
ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﻗﺪﻡ ﺍﺯ ﻗﺪﻡ ﺑﺮﺩﺍﺭﺩ . ﺳﺮﭘﻮﺵ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ
ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﯾﮏ ﺭﺍﻥ ﻣﺮﻍ ﺭﺍ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﺪﺍﻥ ﮐﺸﯿﺪ
. ﻟﺐ ﻭ ﺩﻫﻨﺶ ﺭﺍ ﮐﻪ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ ، ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺖ : ﺍﯾﻦ
ﭼﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﻮﺩ ﻣﻦ ﮐﺮﺩﻡ ؟ ﺣﺎﻻ ﺍﮔﺮ ﺣﺎﮐﻢ ﺑﭙﺮﺳﺪ
ﯾﮏ ﻟﻨﮓ ﻣﺮﻍ ﭼﻪ ﺷﺪﻩ ، ﺟﻮﺍﺑﺶ ﺭﺍ ﭼﻪ ﻃﻮﺭ
ﺑﺪﻫﻢ ؟ ﮐﺎﺵ ﺑﺮﮔﺮﺩﻡ ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﺎ ﻣﺮﻍ ﭘﺨﺘﻪ ﺩﯾﮕﺮﯼ
ﺑﻪ ﺩﯾﺪﻧﺶ ﺑﺮﻭﻡ . ﮐﻤﯽ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ
ﺍﯾﻦ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺭﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﻣﺮﻍ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺣﺎﮐﻢ ﻫﺪﯾﻪ
ﺩﻫﺪ . ﻣﻘﺪﺍﺭﯼ ﺍﺯ ﺳﺒﺰﯼ ﻫﺎﯼ ﺩﻭﺭ ﻭ ﺑﺮ ﻣﺮﻍ ﺭﺍ
ﺭﻭﯼ ﻗﺴﻤﺘﯽ ﮐﻪ ﮐﻨﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ، ﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ
ﺍﻓﺘﺎﺩ . ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺣﺎﮐﻢ ﺭﺳﻴﺪ . ﻭﺭﻭﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ
ﺷﻬﺮﺷﺎﻥ ﺧﯿﺮ ﻣﻘﺪﻡ ﮔﻔﺖ ﻭ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺁﺭﺯﻭﯼ
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﮐﺮﺩ
. ﺑﻌﺪ ﮔﻔﺖ : " ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺁﺷﭙﺰ ﺧﻮﺑﯽ
ﺍﺳﺖ . ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻨﺎﺑﻌﺎﻟﯽ ﻣﺮﻏﯽ ﺑﭙﺰﺩ
. " ﺣﺎﮐﻢ ﺍﺯ ﻣﺤﺒﺖ ﻣﻼ ﻧﺼﺮ ﺍﻟﺪﯾﻦ ﻭ ﻫﻤﺴﺮﺵ
ﺗﺸﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺳﺮﭘﻮﺵ ﺳﯿﻨﯽ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭ ﺯﺩ ﻭ ﺩﺭ ﯾﮏ
ﻧﮕﺎﻩ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﮐﻪ ﻣﺮﻍ ﺗﻮﯼ ﺳﯿﻨﯽ ﯾﮏ ﭘﺎ ﺩﺍﺭﺩ .
ﺣﺎﮐﻢ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : " ﺣﺘﻤﺎ ً ﻫﻤﺴﺮ ﺷﻤﺎ ﯾﮏ
ﻟﻨﮓ ﻣﺮﻍ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺵ ﻣﺰﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﻏﺬﺍ
ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺷﻮﺩ . " ﻣﻼ ﻧﺼﺮ ﺍﻟﺪﯾﻦ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺴﺖ ﭼﻪ
ﺟﻮﺍﺏ ﺑﺪﻫﺪ
. ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﯼ ﺍﺗﺎﻕ ﭼﺸﻤﺶ ﺑﻪ
ﻏﺎﺯﻫﺎﯼ ﮐﻨﺎﺭ ﺍﺳﺘﺨﺮ ﺧﺎﻧﻪ ﺣﺎﮐﻢ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﯾﮏ
ﭘﺎ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﺑﺎ ﺍﻃﻤﯿﻨﺎﻥ ﺧﻨﺪﻩ ﺍﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ
ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ ﻗﺮﺑﺎﻥ . ﺍﻭ ﺁﺷﭙﺰ ﺧﻮﺑﻲ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﻪ
ﭼﺸﯿﺪﻥ ﻏﺬﺍ ﻧﯿﺎﺯﯼ ﻧﺪﺍﺭﺩ ".
ﺣﺎﮐﻢ ﮔﻔﺖ : " ﭘﺲ
ﭼﺮﺍ ﻣﺮﻏﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﯼ ، ﯾﮏ ﭘﺎ ﺩﺍﺭﺩ ؟
ﻣﻼ ﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : " ﻫﻤﻪ ﻣﺮﻏﻬﺎﯼ
ﺷﻬﺮ ﻣﺎ ﯾﮏ ﭘﺎ ﺩﺍﺭﻧﺪ . ﻟﻄﻔﺎ ً ﺍﺯ ﻫﻤﯿﻦ ﭘﻨﺠﺮﻩ ،
ﻏﺎﺯﻫﺎﯼ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﯿﺪ
. ﻫﻤﻪ ﺭﻭﯼ
ﯾﮏ ﭘﺎ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺍﻧﺪ ". ﺣﺎﮐﻢ ﺑﻪ ﻏﺎﺯﻫﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ .
ﺩﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﻮﻗﻊ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮐﻨﺎﻥ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻭ ﺑﺎ ﭼﻮﺏ
ﻏﺎﺯﻫﺎ ﺭﺍ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻛﺮﺩ ﺗﺎ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻻﻧﻪ ﺷﺎﻥ ﺑﺒﺮﺩ .
ﻏﺎﺯﻫﺎ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﻻﻧﻪ ﺩﻭﯾﺪﻧﺪ . ﺣﺎﮐﻢ ﺑﻪ ﻣﻼ
ﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﮔﻔﺖ : " ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﺁﻥ ﻫﺎ ﺩﻭ ﭘﺎ
ﺩﺍﺭﻧﺪ .
" ﻣﻼ ﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﮔﻔﺖ : " ﺍﻭﻻ ً ﺍﮔﺮ ﺑﺎ ﺁﻥ
ﭼﻮﺏ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ، ﻏﯿﺮ ﺍﺯ ﺩﻭ
ﭘﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﯿﺪ ﺩﻭ ﭘﺎ ﻫﻢ ﻗﺮﺽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯾﺪ ﻭ
ﻓﺮﺍﺭ ﻣﻲ ﮐﺮﺩﻳﺪ ، ﺩﺭ ﺛﺎﻧﯽ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﻍ ﺭﺍ ﺯﻣﺎﻧﯽ
ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﻡ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﺎﻝ ﺭﺍﺣﺖ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻩ
ﻭ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﭘﺎ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺍﺳﺖ .
ﺣﺎﮐﻢ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ
ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﭘﺲ ﺯﺑﺎﻥ ﻣﻼﻧﺼﺮ ﺍﻟﺪﯾﻦ ﺑﺮﺁﯾﺪ ، ﺑﻪ
ﮐﺎﺭﮐﻨﺎﻧﺶ ﮔﻔﺖ : " ﺍﯾﻦ ﻣﺮﻍ ﯾﮏ ﭘﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ
ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺒﺮﯾﺪ ﺗﺎ ﺑﺎ ﺯﻥ ﻭ ﺑﭽﻪ ﺍﻡ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ . "
ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﻏﯿﺮﻣﻨﻄﻘﯽ ﻭ
ﺑﯿﻬﻮﺩﻩ ﺍﯼ ﺑﺰﻧﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺞ ﺑﺎﺯﯼ ﺭﻭﯼ ﺣﺮﻑ ﺧﻮﺩﺵ
ﭘﺎﻓﺸﺎﺭﻱ ﻛﻨﺪ ، ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ "
ﻣﺮﻏﺶ ﯾﮏ ﭘﺎ ﺩﺍﺭﺩ
❣به عقیق دعوتید 👇
http://eitaa.com/joinchat/1366032390C8fbb147e93