راوی میگه
تا ابن ملجم لعنت الله علیه
با شمشیر زهر آلودش
ضربه زد به مولا،
امام حسن و سیدالشهدا
دوان دوان خودشونو رسوندن
بالاسرِ مولا... 😭
مولا بیهوش شد
با این حصیری که بود،
امیرالمومنین رو آوردن تا نزدیکای خونه
یهو مولا بهوش اومد،
گفت حسنم!
تا خونه چقدر دیگه راه مونده؟!
امام حسن گفت نزدیکیم...
چیزی نمونده...😭😭
تا امام حسن اینو گفت
مولا گفت منو بزارید زمین...
پرسیدن چرا بابا؟!
گفت نمیخوام دخترام اینطور ببینن منو...
نمیخوام زینبم اینجوری باباشو ببینه...😭😭
یاالله😭💔
ظهور منجی 313
تا امام حسن اینو گفت مولا گفت منو بزارید زمین... پرسیدن چرا بابا؟! گفت نمیخوام دخترام اینطور ببینن
آخ مولا...
نبودی کربلا...
نبودی خرابه شام...😭💔
خون به دل زینبت کردن...😭
مولا دید ابن ملجم رو دارن میبرن
اون حرامی از ترس به خودش میلرزید...
یهو مولا دست امام حسن و گرفت...
گفت حسنم!
برو ابن ملجم رو دریاب!
بیچاره ترسیده داره میلرزه به خودش...
به فکر قاتلت هم بودی آقا 😭😭😭
ظهور منجی 313
مولا دید ابن ملجم رو دارن میبرن اون حرامی از ترس به خودش میلرزید... یهو مولا دست امام حسن و گرفت.
مولا...
میدونی امشب اومدم چی بگم؟!
به فکر قاتلت هم بودی!
به قاتلت هم نگاه کردی!
وقتی دیدی ترسیده به دادش رسیدی...
امشب اومدم بگم مولا ، منم ترسیدم...
از دنیای بی تو میترسم...
از زندگی بدون حسین میترسم...
امشب اومدم بگم آقا...!
من شب اول قبر میترسم...
جانِ زینبت بیا به دادم برس...😭💔
من به همه گفتم مولام علیِ...
بابام علیِ...
نکنه روتو ازم برگردونی آقا...
نکنه دیگه محلم مزاری آقا...
گذشت...
مولا میخواست وصیت کنه...
گفت همه از حجره برن بیرون!
فقط بچه های فاطمه بمونن...
میخوام وصیت کنم...
همه رفتن بیرون
مولا چشماشو باز کرد
هرچی نگاه کرد اینور اونور،
عباسشو ندید 😭💔
ظهور منجی 313
گذشت... مولا میخواست وصیت کنه... گفت همه از حجره برن بیرون! فقط بچه های فاطمه بمونن... میخوام وصیت ک
گفت حسنم!
پس عباس کجاست؟!
آقا امام حسن گفت
بابا گفتی فقط بچه های فاطمه بمونن،
ابالفضل هم رفت بیرون...😭
مولا گفت حسن جان!
همه حرفم با عباسِ...
سریع برو صداش کن
بگو بیا علی کارت داره...
😭😭😭
مولا حرفشو بی مقدمه شروع کرد...
عباس جان...
حسینمو به دستت میسپارم...
عباسم!
میری کربلا مراقب زینبم باش😭😭😭
آه... دخترِ علی...
چکار کردن باهات جبل الصبر؟! 😭💔