هدایت شده از 🎀بانوان موفق و منظم🎀
این رفتارها شایسته یک بانوی بافرهنگ نیست
❎ برای هر مسئله ای بدون اینکه #فکر کنه، سریع عکس العمل نشون میده، جیغ و داد می کنه و با لحن بد صحبت می کنه، جوری که اطرافیان اونو یک آدم #پرخاشگر تلقی می کنند.
❎ همیشه دنبال اینه که ثابت کنه که من روی همسرم #تسلط دارم طوری که اطرافیان این خانواده رو، خانواده ای #زن_سالار تلقی می کنند.
❎ مدام در حال #سرزنش همسرشه طوریکه این رفتار رو ناخودآگاه در جمع هم از خودش نشون میده و همین سرزنش مداوم از همسرش یک کودک میسازه و باعث بی احترامی اطرافیان به همسرش میشه
#همسرداری
#بانوی_موفق
🌸@successfullady🌸
شنیدین میگن قبل از #ازدواج چشمهاتون رو باز کنید و بعداز ازدواج ببندین
اگه نه اینطوری میشه👆😏😉
@zeinabion98
🌹بانوجان به خودت برس و شاد باش🌹
قلب تپنده خانه تویی که انرژی را در رگهای کاشانه ات جاری می کنی👌❤️
✅بگذار و بگذر از تلخیها که این نیز بگذرد✅
و دمی آرام گیر و نوش جان کن و بنوشان دم نوش محبت را ☕️☕️ به عزیزانت💞💞
که از این دنیا چیزی که می ماند همین دورت بگردم هاست😍🌹
#همسرانه
☘☘☘☘☘☘☘
@zeinabion98
#فرنگیس
قسمت شصت و دوم
ریحان را روی آن خواباندیم و گفتم: «چارهای نیست. باید اینجا دراز بکشی.»
ریحان چیزی نگفت. میدانست چارهای ندارد. خودم کنارش نشستم و از او چشم برنداشتم. بعد گفتم: «نه میشود قیماق درست کرد، نه چیزی که تقویتت کند. الآن یک چایی برایت درست میکنم.»
وقتی صدای هواپیماها خوابید، توی دل یکی از صخرهها آتش درست کردم و کتری را روی آن گذاشتم. وقتی چای درست شد، سریع آتش را خاموش کردم.
چای را جرعهجرعه به ریحان دادم. ریحان بیچاره چشمش را باز کرد. نای حرف زدن نداشت و فقط نگاهم میکرد. یک لحظه دلم برایش سوخت. یاد زمانی افتادم که وقتی زنی بچهای به دنیا میآورد، چقدر استراحت میکرد. چقدر مواد مقوی به او میدادند. چقدر مواظبش بودند. حالا ریحان با بچۀ تازه به دنیا آمدهاش، مجبور بود توی کوه، روی سنگهای سخت بخوابد.
ریحان آرام گفت: «فرنگیس، حالا چه کار کنم؟ به نظرت آل بچه را نمیبرد؟»
خندیدم و گفتم: «آل جرئت ندارد به من نزدیک شود! نگران نباش. خدا هم تو و هم بچهات را حفظ میکند. ما کنارت هستیم.»
عقیده داشتیم که بچۀ تازه به دنیا آمده، تا وقتی چهل روزش نشده، نباید او را از خانه بیرون برد. اما توی دل شب، مجبور شده بودیم بچۀ تازه به دنیا آمده را به کوه ببریم. ریحان میترسید و نگران بود، اما وقتی قیافۀ خونسرد مرا دید، کمی آرام شد.
نصفهشب ریحان کمی آرام شد و خوابش برد. بچه را کنارش خواباندم. رحمان را بغل کردم و روی تختهسنگی، همانطور نشسته خوابیدم.
مصیب، فرزند قهرمان، این گونه متولد شد.
چهل روز توی کوه بودیم. روزهای اول خودم به ریحان رسیدگی میکردم. زیر بغلش را میگرفتم و به خانهاش میبردم و دوباره روزها به کوه برمیگشتیم. حالش خیلی بهتر شده بود، اما مواظب خودش و بچهاش بودم و توی کوه برایش نان میپختم. مجبور بودم نان را روی سنگهای کوه بپزم. برای آوردن آذوقه، مرتب از کوه به ده میرفتم و برمیگشتم. رحمان هم کوچک بود. رحمان را به کولم میبستم و تمام این کارها را وقتی که او کولم بود، انجام میدادم.
دنداندرد سختی داشتم. به علیمردان گفتم: «هیچ دکتری هم توی شهر نیست. چه کنیم؟»
گفت: «اگر خیلی ناراحتی، برویم کرمانشاه.»
سرم را تکان دادم و گفتم: «با این وضع بروم کرمانشاه؟ آنجا هم بمباران است.»
شب بود. درد داشتم و تا مغز استخوانم تیر میکشید. کمی نمک روی علاءالدین گرم کردم، توی پارچه پیچیدم و روی دندانم گذاشتم. رفتم توی حیاط تا شاید آرام شوم و حواسم پرت شود، اما بدتر شد.
بیقرار بودم. از زور درد، به صورتم چنگ انداختم. رفتم و از داخل صندوقچه، روسری کلفتی برداشتم و به سرم بستم. از این طرف به آن طرف میرفتم و برمیگشتم. شوهرم، رحمان را توی اتاق خواباند و آمد توی حیاط مرا صدا زد. بچۀ دومم را حامله بودم و نگران شده بود. فقط توانستم بگویم: «به دادم برس، دارم میمیرم.»
گفت: «تحمل کن، فرنگ. این حرف چیه که میزنی؟ باید صبر کنی، شاید تا فردا توانستیم کاری بکنیم.»
ساعت از دوازده که گذشت، نزدیک بود از درد بمیرم. حالم خیلی بد شد. بچه توی شکمم به سختی تکان میخورد. دستم را به شکمم گرفتم و روی زمین نشستم. علیمردان را صدا زدم. وقتی آمد و مرا دید، ترسید. بریدهبریده گفت: «فرنگیس، چه بلایی سرت آمده؟ انگار آب رویت ریختهاند.»
از سر تا پا عرق کرده بودم. چشمهایم داشت از کاسۀ سرم بیرون میافتاد. میخک روی دندانم گذاشتم و فشار دادم. بدتر شد. کمی داروی کُردی رویش گذاشتم. نمیدانم چه بود، اما میگفتند برای دنداندرد خوب است. بهتر نشد. فایدهای نداشت.
از درد، حالت تهوع داشتم. توی خانه، از این ور میرفتم آن ور و از آن طرف میآمدم این طرف. به علیمردان گفتم: «دیگر تحمل ندارم. برو به کاکهات بگو بیاید، شاید بتواند دندانم را بکشد.» گفت: «میدانی ساعت چند است؟ ساعت سه نصفهشبه. خوابیده. صبر کن تا صبح، ماشین میگیریم و میرویم دندانت را میکشیم. کاکهام دندانپزشک که نیست، آهنگر است.» گفتم: «نمیتوانم صبر کنم. تازه، الآن دکتر کجاست؟ همهشان فرار کردهاند. برو بگو قهرمان بیاید.»
علیمردان با ناراحتی گفت: «با این بچۀ توی شکمت، چطور میتوانی دندان بکشی؟ طاقت نمیآورد بچهات.»
با خشم و ناراحتی و درد گفتم: «اگر بچۀ من است، باید دوام بیاورد. دیگر نمیتوانم تحمل کنم. این دنداندارد میکشدم.» گفت: «الآن برمیگردم.»
بعد از چند دقیقه، با برادرش برگشت. قهرمان نگران بود. ترسیده بود. پرسید: «چی شده؟ چه کاری از دست من برمیآید؟» گفتم: «به دادم برس. دنداندرد امانم را بریده. دندانم را بکش.»
آب دهانش را قورت داد، لبخند تلخی زد و گفت: «محال است این کار را انجام بدهم. تو بچهای در راه داری. کشیدن دندانت خطرناک است. مگر من دکترم؟»
التماس کردم و گفتم: «هیچ اتفاقی نمیافتد. فقط دندانم را بکش. نگران نباش، دوام میآورم.»
قهرمان پشتش را به من و شوهرم کرد و گفت خدایا چه کار کنم؟ قبول نمیکرد. بعد رو برگرداند و گفت: «اگر میخواهی، بروم از سر جاده ماشینی گیر بیاورم تا برویم کرمانشاه...»
حرفش را قطع کردم و گفتم: «کاکهقهرمان، اگر نمیکشی، به خودم بگو چه کار کنم.»
وقتی دید اصرار میکنم، دیگر چیزی نگفت. سریع رفت و گاز آورد. دستهایش میلرزید. رو به علیمردان کرد و گفت: «کمی الکل بده.»
شوهرم با دلهره و ناراحتی شیشۀ الکل را آورد. همهاش به من نگاه میکرد. قهرمان گفت: «بیا بنشین توی ایوان.»
#ادامه_دارد
@zeinabion98☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤﷽❤
#قرار_روزانه
💢 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💢 السلام علیڪ یابقیة الله یااباصالح المهدی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💢السلام علیک یافاطمه المعصومه
🌸🌸🌸🌸🌸
@zeinabion98☘
🗓 حدیث_روز
حضرت امام على عليه السلام:
اِسمَعوا النَّصيحَةَ مِمَّن أهداها إلَيكُم، و اعقِلوها على أنفُسِكُم
نصيحت را از كسى كه آن را به شما هديه مى كند بشنويد و آن را با جان و دل بپذيريد
غررالحكم حدیث2494
@zeinabion98
#داستانک:
بااشتیاق تمام منتظراومدن ماه خوب #خدا بودم.دلم برای قرائتهای دسته جمعی قرآن تنگ شده بود.قاری قرآن رامیخواندوماآرام زیرلب زمزمه میکردیم.
ماه رمضان شروع شدومن هرروز بااشتیاق بیشتردرجلسات حاضرمیشدم. روزبیست ویکم #رمضان بودوقراربودجزء۲۱ روختم کنیم.متاسفانه من بخاطرعذرشرعی نتونستم روزه بگیرم اماخودمو به محفل قرآن رسوندم.ما چند نفر دوست بودیم که کنارهم می نشستیم.اونا متوجه شدن من روزه نیستم.مریم گفت زهرا تو که عذرداری بیشتر از هفت آیه نبایدبخونی
فاطمه هم گفت امروزآیه ی سجده دارقراره خونده بشه کاش نمیومدی چون حرامه گوش بدی.
خ ناراحت شدم که من نبایدتوجلسه ی این روزا شرکت کنم؟!؟!؟!؟!
پاسخ به احکام ذکرشده درداستان🤔🤔🤔🤔🤔🤔
۱_درسته خوندن بیشتراز هفت ایه #کراهت داره ولی این به این معنی نیست که خانم حائض قرآن نخونه بلکه به این معنیه که ثوابش کمتره.
۲_درموردشنیدن یاخواندن آیات سجده داربرای کسی که #عذر_شرعی دارد:❓❓❓❓❓❓
نظرمراجع::
آيات عظام امام، بهجت، فاضل و نورى: علاوه بر خواندن آيه سجده دار، خواندن بقيه آن سوره نيز #حرام است.
آيات عظام تبريزى، خامنه اى، سيستانى، صافى و مكارم: تنها خواندن آيه سجده دار، حرام است و خواندن بقيه سوره حرام نيست.
نکته❗️❗️❗️
باوجودعذرشرعی تنها تلاوت آیه یاسوره سجده دار(بنابرنظرمرجع) حرام است اماشنیدن آن اشکالی ندارد ولی بایدبعدازشنیدن سجده ی آن راانجام بدهد.
@zeinabion98