eitaa logo
اگر الگو زینب "س" است...💞💞
114 دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
2.1هزار ویدیو
44 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
دانشجو صرفا کسی که به دانشگاه می‌رود نیست.... بانویی که در خانه نشسته تا مایه ی آرامش همسر و فرزندانش باشد... اما همچنان خوی و منش دانشجو دارا باشد.... این بانوی خانه دار هم دانشجو ست... کتاب خواندن، محض مکان مدرسه و حوزه و دانشگاه نیست... اگه توو خونه هم هستی دانشجو باش... کتاب بخون... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پایان فصل زیبای مقاومت وشهادت دانشجویان از کتاب تاریخ زندگی... اما.... این کتاب همچنان جاریست... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
# سه شنبه های _ مهدوی یا صاحب الزمان... کدامین صحرا تو خیمه زدی تا که آواره سوی آن باشم... از سنگینی گناهانِ پرونده ام... امشب را کجا غریبانه سر به سجده می‌گذاری تا بجای من... شرمنده ی گناهانم باشی، پیش خدا... تا برای من طلب بخشش کنی از خدا... آقا جان مرا ببخش بخاطر هر بار که باهم رو به رو شده ایم... و من شما را نشناختم.... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 سه‌شنبه های امام زمانی... عاشقانه بساز با امام زمانت.... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤﷽❤ 💢 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💢 السلام علیڪ یابقیة الله یااباصالح المهدی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💢السلام علیک یافاطمه المعصومه 🌸🌸🌸🌸🌸 @zeinabion98
# حدیث روز☘ 😡😡😡😡😡 با تربیت [ممکن] نیست. امام علی (علیه السلام): غررالحکم، حدیث ۱۰۵۲۹ خشم @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📅 امروز چهارشنبه ☀️ 17 آذر ماه 1400 شمسی 🌙 03 جمادی الاول 1443 قمری ❄️ 08 دسامبر 2021 میلادی ☀️ ➕ توليد انبوه موشك هدايت شونده ضد زرهِ "توسن 1" در وزارت دفاع (1378ش) ➕ آغاز تأسيس "تهران جديد" در زمان سلطنت ناصرالدين شاه قاجار (1246 ش) ➕ اعتراف عراق به استفاده از سلاح‏های شيميايی در جنگ عليه ايران (1381 ش) ➕ درگذشت "حسين مكي" سياستمدار، مورخ و نويسنده معاصر (1378ش) 🌙 ➕ درگذشت عالم بزرگ و محقق برجسته ميرزا ابوالقاسم موسوی زنجانی (1293ق) ➕ رحلت فقيه و مرجع بزرگوار آيت الله سيد اسماعيل صدر (1337 ق) ❄️ ➕ سقوط حاكمان نظامی در ژاپن و آغاز انقلاب سفيد اجتماعي اين كشور (1868م) 🌹 امروز متعلق است به: 🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام 🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام 🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام 🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️2 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها ▪️10 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز) ▪️30 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️40 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها ▪️47 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها 🌸مرکز پاسخـ۱۸۰۲ـگویی @zeinabion98
☘ تاثیر استفاده از واژه های تمسخرآمیز برای کودکان @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دنبال بچه‌ی نابغه‌اید؟‌ ‌ می‌دونید چرا فرزند شما نابغه و کامل نیست؟‌ چون اصلا قرار نیست فرزند شما کامل باشه!!!‌ ‌ عده زیادی از والدین همیشه از عملکرد کودک خود راضی نیستند و می‌نالند!‌‌ ‌ 👈والدین توقع دارند: -کودک معدل بالای ١٩ داشته باشد.‌ -حتما باید پزشکی بخواند. ‌ -باید کلاس زبان برود و عالی صحبت نماید.‌ -باید موسیقی کار کند و استاد ... باشد.‌ -نباید با موبایل بازی کند.‌ -نباید شیطنت کند!‌ - باید حرف‌گوش‌کن باشد!‌ -نباید اشتباه کند.‌‌ و....‌ ‌ هزار باید .... نباید .....باید ..... نباید ..... باید ..... نباید ...!!!!‌ ‌ لحظه‌ای بایستیم و فکر کنیم!‌ ‌ فرزندان ما ربات نیستند که توسط ما برنامه‌ریزی ‌شوند. آن‌ها انسان هستند و توسط خالق خود صاحب "طرح الهی" و "رسالت" بوده و ما والدین صرفا می‌بایست با تربیت صحیح و مسئولیت‌پذیری نسبت به آن‌ها کمک‌کنیم تا طرح الهی خود را جستجو کنند و بیابند و زندگی کنند.‌ همین!‌ ‌ ✅ «بچه‌ها را به زور در چهارچوب‌های دل‌خواه خودمان، محبوس نکنیم.»‌ ‌ ‌ .‌‌ 🔴 شما چه انتظاری از کودک‌تون دارید؟‌ آیا براش حق انتخاب قائلید؟‌ ‌@zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚫⭕️🚫⭕️🚫 ♦️سموم ارتباطی با فرزندان♦️ سموم ارتباطی تربیتی در واقع نکات کلیدی هستند که به ما نشان می دهند در مسیر فرزندپروری چه رفتارها و سخنانی به برقراری تعامل مثبت ما و فرزندمان صدمه زده و او را هر روز از ما دورتر و دورتر می کنند. موارد ممنوعه را بشناسیم. بسیار مهم است که والدین بدانند چه رفتارها یا حرف هایی می تواند به رابطه آنها و بچه ها صدمه بزند، پس بهتر است همین امروز یک قلم و کاغذ بردارید و لیستی از رفتارها و گفتارهایی که خودتان احساس می کنید آفت های سبک فرزندپروری شما هستند را یادداشت کنید. ما هم در این جا به برخی از این نبایدهای کلامی و غیرکلامی مشکل ساز در ارتباط شما و فرزندتان اشاره می کنیم. ادامه دارد... @zeinabion98
🚫⭕️🚫⭕️🚫 ♦️سموم ارتباطی با فرزندان♦️ ♦️توهین ، بی احترامی، تحقیر و ناسزاگویی به کودک یا نوجوان یا حتی همسرتان در حضور وی: به جای همه این رفتارهای مخرب در تربیت بچه ها بهتر است در مورد مشکلتان صحبت کنید و اگر عصبانیت چنین اجازه ای به شما نمی دهد، از روش های کنترل خشم بهره بگیرید. اولین کاری که می توانید انجام دهید این است که بحث را تا زمانی که آرام شوید، متوقف کنید. ♦️نداشتن تماس چشمی هنگام صحبت با کودک یا نوجوان: نگاه یکی از مهمترین ابزارها در برقراری ارتباط است و شما با حذف آن نه تنها یکی از کلید های موثر ارتباطی در فرزندپروری خود را از دست می دهید بلکه به طور غیر مستقیم به فرزندتان احساس نادیده شدن می دهید. ادامه دارد... @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت هفتاد و ششم صدای هواپیماها کوه و دشت را لرزاند. یکی از مردها فریاد زد:《 دیوار صوتی را شکستند.》 دست روی گوش سهیلا گذاشتم و فشار دادم و دهان خودم را هم باز کردم. گفته بودند در این جور وقت‌ها، باید این کار را کرد. کوه لرزید. خاک و شن زیادی از بالای کوه پایین ریخت. جیغ سهیلا توی گوشم پیچید. به خودم گفتم:《 فرنگیس، لعنت به تو. چه‌کار کردی؟ داری دخترت را با دست خودت به کشتن می‌دهی.》 چادرم را از کولم باز کردم و دور سهیلا پیچیدم. چیز دیگری نبود که از او محافظت کنم. این‌طوری اگر تکه‌های کوچک بمب به او می‌خورد، حفظ می‌شد. از سمت چپ جاده، ازپشت مینی‌بوس شروع به دویدن کردم تا به کناره کوه رسیدم. جماعت وحشت زده، از ماشین‌ها پیاده می‌شدند و به طرف دامنه کوه می‌دویدند. نظامی هایی که در حال عبور بودند، با ترس و وحشت کنار درخت‌ها و زیر صخره‌ها پناه می‌گرفتند. کلی درخت بلوط توی کوه بود و می‌شد وسط آن‌ها قایم شد. موقع بالارفتن از کوه، سر می‌خوردم و می‌افتادم. سهیلا شروع کرد به جیغ کشیدن. صدای هواپیماها همه را دیوانه کرده بود. دستم را به خارهای کناره کوه گرفتم و خودم را بالا کشیدم. یک‌دفعه باران بمب بارید. هواپیما در حالی که صدایش گوش را کر می کرد، چند تا بمب روی جاده ریخت. برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم. چند مرد محلی و چند نظامی که می‌خواستند از عرض جاده بگذرند، روی زمین افتادند. یکی دوتا بمب هم کنار مینی‌بوس افتاده بود. مردم سعی می‌کردند خودشان را با عجله از کوه بالا بکشند. پایین جاده، گله گوسفندی را دیدم که به سمت کوه می‌آمد. خوب که نگاه کردم، دهانم باز ماند. دایی احمدم بود. تفنگ توی دستش بود و گوسفندهایش را جلو انداخته بود و از کوه بالا می‌آمد. ایستادم و دستم را به درختی گرفتم و فریاد زدم:《 خالو، هو...خالو.》 دایی‌ام مرا دید. برایم دست تکان داد و رو به بالا آمد. نزدیکی من که رسید، گفت:《 دختر، روله، اینجا چه کار می‌کنی؟ آمده‌ای توی دل آتش چه‌کار؟ آخر چه شری هستی تو دختر!》 هواپیماها رفته بودند. رسید و دست گردنش انداختم. او هم پیشانی مرا بوسید. سهیلا را هم بوسید و این‌بار با فریاد و عصبانیت گفت:《 فرنگیس، خدا خانه‌ات را آباد کند، با پای خودت آمده‌ای که بمیری؟ با بغض گفتم:《 خالو، خانه‌ام...》 حرفم را قطع کرد و گفت:《 رحم به بچه‌ات نیامد؟ حالا می‌خواهی چه‌کار کنی؟ برو توی دل صخره‌ای پناه بگیر.》 پرسیدم:《 تو چرا اینجایی؟》 به گله اشاره کرد و گفت:《 نمی‌بینی؟ گله گوسفندم را آورده‌ام. باید ببرمشان جای امن. نمی‌خواستم گله گوسفندم دست دشمن بیفتد.》 هنوز حرفش تمام نشده بود که دوباره صدای هواپیماها بلند شد. دایی شروع به جمع کردن گوسفندهایش کرد. گوسفندها بع‌بع می‌کردند و وحشت زده از این طرف به آن طرف می‌دویدند. هر چه سعی می‌کرد آنها را جمع کند، نمی‌توانست. فریاد زدم:《 خالو، مواظب خودت باش.》 هنوز حرفم تمام نشده بود که هواپیماها بمب‌هاشان را انداختند. خاک و شن از روی کوه سرازیر شد پایین. صدای فریاد مردم بود و انفجار بمب و گوسفندها. بمب پشت بمب می‌بارید. من فقط به فکر سهیلا بودم. نمی‌دانم چه مدت گذشت تا همه جا ساکت شد. گرد و خاک که نشست، خوب نگاه کردم. برگ‌های درختچه‌ها همه خاک‌آلود بودند. دلِ کوه تکه‌تکه بود. روی جاده را که تماشا کردم، دیدم واویلا، مردم روی زمین افتاده‌اند و سر و صورت و بدنشان پر از خون است. گوسفندهای دایی‌ام روی زمین افتاده بودند. بعضی‌هاشان دو نیم شده بودند، بعضی‌هاشان داشتند جان میکندند و روی خاک‌ها و آسفالت جاده دست و پا می‌زدند. دوباره هواپیماها آمدند و بمب ریختند. سهیلا را بغل کردم و دست‌هایم را روی گوش‌هایش فشار دادم. خودم را روی او خم کردم و دراز کشیدم. سهیلا با تمام قوتش جیغ می‌کشید. من هم جیغ می‌کشیدم. از آسمان تنه درخت و شاخه‌های شکسته و خاک روی سرم می‌بارید. هواپیماها به زمین نزدیک شدند. یک لحظه سر بلند کردم. از قسمت کناری هواپیماها، رگبار بستند. انگار می‌خواستند کسی زنده نماند. تیر به درخت‌ها و گوسفند‌ها و آدم‌ها می‌خورد و آن‌ها را دو نیم می‌کرد. همه مثل شاخه‌های درختان بلوط به زمین می‌افتادند. خودم را زیر تخته سنگی کشاندم. انگار به پشتم تازیانه می‌زدند. از زمین و آسمان، خاک و سنگ و شاخه درخت و گرد و غبار می‌بارید. سعی کردم طوری بخوابم که سهیلا در امان باشد. هواپیماها که رفتند، چشمانم را باز کردم. همان‌طور که روی زمین دراز کشیده بودم، احساس کردم یک جفت چشم دارد مرا نگاه می‌کند. خوب که نگاه کردم، دیدم جنازه‌ای است که کنار من افتاده و چشم‌هایش بازمانده. سرم را به طرف دیگر چرخاندم. لاشه گوسفندهای خالو روی زمین افتاده بود. بعضی از گوسفندها زخمی بودند و انگار داشتند با چشم‌هاشان التماس می‌کردند. یک لحظه یکی از آن‌ها را به شکل کرهل دیدم. دلم برایشان سوخت. درخت‌ها تکه‌تکه شده بودند.
پا شدم و سر جایم نشستم. به درخت بلوطی تکیه دادم و اطراف را خوب نگاه کردم. نمی‌دانستم کجا هستم. گیج بودم، ولی کم‌کم هوش و حواسم سر جایش آمد. به سهیلا نگاه کردم. حالش خوب بود و داشت گریه می‌کرد. دست روی صورتش کشیدم و خاک‌های روی صورتش را کنار زدم. تمام لباس‌هایش خاکی بود. دایی‌ام داشت از کوه بالا می‌آمد. سر و صورتش خونی بود و دست به سرش گرفته بود. به سینه کوبیدم و بلند شدم. دایی‌ام اشاره کرد بنشینم. سر جایم نشستم و به اطراف نگاه کردم. خبری نبود. صدای فریاد مردمی که زخمی بودند، همه جا را پر کرده بود. دایی که نزدیکم رسید، روی زمین نشست. به طرفش دویدم. دستش را تکان داد و گفت:《چیزی نیست، فرنگیس. سرم زخم برداشته.》 خون از روی صورت، روی لباسش می‌چکید. دستم را به صورتش می‌کشیدم و گریه می‌کردم. سهیلا از دیدن آن منظره وحشت کرده بود و جیغ می‌کشید. دایی بلند شد. بالاسر یکی‌یکی گوسفندهایش می‌رفت و به سرش می‌زد. گریه‌کنان به طرفش رفتم و گفتم:《 خالو، به سرت نزن. نزن خالو.》 با ناراحتی گفت:《 ببین چه بر سرم آمده، ببین، بدبخت شدم. خانه خراب شدم. این همه راه آن‌ها را آوردم تا اینجا...》 طوری کنار جنازه گوسفندهایش راه می‌رفت و گریه می‌کرد که انگار عزیزترین عزیزانش هستند. شیون می‌کرد و بر سرش می‌زد. دستش را گرفتم و او را روی سنگی نشاندم. با خودش حرف می‌زد و گریه می‌کرد. ناله کنان گفت:《 با پای خودم آوردمشان قتلگاه. با دست خودم کشتمشان.》 گوشه پیراهنم را پاره کردم و با عجله و در حالی که دستم می‌لرزید، سرش را بستم. مدام می‌گفتم:《 خالو، گریه نکن. تو که نمی‌خواستی این‌طور بشود. همین جا بمان زخمی شده‌ای، باید بروی بیمارستان... خالو، دردت به جانم، درد و غم‌هایت به جانم، گوسفندها که از مردم عزیزتر نیستند. نگاه کن ببین چند نفر افتاده‌اند؟》 انگار تازه داشت می‌فهمید اطرافش چه خبر است. این ور و آن ور را نگاه می کرد. یک عده از مردم روی زمین افتاده بودند. جاده سوراخ‌سوراخ شده بود. خون آدم‌هایی که روی جاده افتاده بودند، روی آسفالت راه گرفته بود. چند نفرشان تکه‌تکه شده بودند. دست کناری، پا کناری... بقیه داشتند کمک می‌کردند و آن‌ها را کنار جاده می‌بردند. با دایی تا پای کوه رفتیم. ماشین‌های نظامی داشتند زخمی‌ها را جمع می کردند. با اینکه سهیلا روی کولم بود، شروع کردم به کمک به سربازها و مردمی که نمی‌توانستند تکان بخورند. دایی دستش به سرش بود و از حال رفت. سربازها با تویوتا رسیده بودند و زخمی‌ها را می‌بردند. لباسم از خون زخمی‌ها سرخ شده بود. از لباسم خون می‌چکید. یکی از سربازهایی که برای کمک آمده بود، وقتی سر و وضعم را دید، به طرفم آمد و پرسید:《 خواهرم، زخمی شدی؟》 سرم را تکان دادم و گفتم:《 نه، زخمی نیستم. حالم خوب است.》 سرباز رو به سرباز دیگر کرد و گفت:《 فکر کنم موج انفجار گرفته، هنوز نمی‌داند زخمی است!》 دستم را تکان دادم و گفتم:《 برادر، حالم خوب است. این خون‌های روی لباسم مال زخمی‌هاست. موج مرا نگرفته.》 ماشین‌های ارتشی ایستاده بودند تا مردمی که مانده بودند، سوار شوند. به من گفتند سوار شوم. سوار ماشین شدم، سهیلا را بغل کردم و به صندلی تکیه دادم. پشت ماشین پر از زخمی‌ها و آدم‌هایی بود که جان سالم به در برده بودند. دایی ایستاد به گوسفندهای زنده‌اش برسد. ماشین که حرکت کرد، کسانی که توی ماشین بودند، شروع کردند به حرف زدن و ماجراهایی را که دیده بودند، تعریف کردن. چشم‌هایم را بستم. صداهاشان مثل توپ توی سرم صدا می‌داد. یاد حرف‌های دوتا سرباز افتادم که می‌گفتند من موجی شده‌ام. گوشم وزوز می‌کرد و سرم گیج می‌رفت. انگار آنچه را که دیده بودم، نمی‌توانستم باور کنم. ماشین می‌رفت و من در فکر و خیال خودم بودم که راننده گفت:《 خواهر، باید پیاده شوی.》 ماشین به کفراور رسیده بود. پیاده که شدم، کمی فکر کردم کجا هستم و چه کار باید می‌کردم. با خودم گفتم به خانه فامیلمان نوخاص پرورش بروم. باید خودم را جمع و جور می‌کردم. سر تا پا خاکی و خونی بودم. تمام بدنم درد می‌کرد. سهیلا توی بغلم بی‌حال بود. خانواده زن‌برادرم در کفراور بودند. به خانه آن‌ها رفتم. وقتی رسیدم، شیون و واویلا برپا شد. مرتب می‌پرسیدند فرنگیس، چه کسی مرده؟ چه اتفاقی افتاده؟ زخمی شده‌ای؟ چه بلایی بر سرت آمده؟ آنجا بود که بغض گلویم ترکید. بچه را بغل خواهر زن‌برادرم دادم و به دشت زدم. گریه می‌کردم و 《 رو، رو》 می‌گفتم و می‌نالیدم. @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شبتون بخیر🌹🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حدیث روز 🌻امام علی علیه السلام: 🦋الکرم اعطف من الرحم. 🦋بخشش، بیش از خویشاوندی محبت می‌آورد. 📜نهج البلاغه،حکمت ۲۴۷ @zeinabion98
☕️بخارِ روی چای میگوید 🍩فرصت اندک است ☕️زندگی را 🍩تا سرد نشده باید سر کشید ☕️یک فنجان آرامش 🍩در این صبح سرد پاییزی ☕️گوارای وجودتان باد 🍩صبحتون بخیر و دلچسب @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- هیئت نباید بری! + چرا..؟! - مگه نگفتی من سوریه نرم... من سوریه نمیرم، اسم تو هم سمیه نیست، اسم جدیدت آزیتاست. اسم منم دیگه مصطفی نیست کوروشه. اسم فاطمه رو هم عوض می‌کنیم. هیئت و مسجدم نمی‌ریم و فقط توی خونه نماز میخونیم، تو هم با زنان کوفی محشور میشی! + اصلا نگران نباش هیئت نمیریم! بعد از ظهر نرفتم شب که شد، دیدم نمیشود هیئت نرفت. گفتم: پاشو بریم هیئت! - قرار نبود بری آزیتا خانم..! + چرا اینجوری می‌کنی آقا مصطفی؟! - قبول می‌کنی من سوریه برم، تو اسمت سمیه باشه و اسم من مصطفی، اسم دخترم فاطمه اسم پسرم محمد علی..؟! در آن صورت هیئت و نماز و مسجد هم میری..! + من رو با هیئت تهدید می کنی؟! بله یا رومی روم یا زنگی زنگ! کمی فکر کردم و گفتم: قبول اسم تو مصطفی ست...! همسر شهید مصطفی صدرزاده🌷