👈یه فلج قطع نخاعی که تازه از خواب بیدار شده، منتظره یه نفر منت روی سرش بذاره و اون رو ببره دستشویی!
🤔چه قدر راحت و بی منت می ری دستشویی!
👈یه نابینا همیشه آرزو داره رنگها، قیافه ها، خورشید، ماه و خیلی چیزهای دیگه که فقط وصفشون رو شنیده، ببینه!
🤔چه قدر دنیا و قشنگی هایش برات تکراری شده!
👈یه زن و شوهری که بچه ندارند حاضرند هر چی دارند بدن تا صدای بابا و مامان بچه ای رو بشنوند که متعلق به خودشونه!
🤔در روز چندبار از شلوغی و سر و صدای بچه هات می نالی؟
👈یه بیمار تنفسی و یه جانباز شیمیایی دوست داره یک بار هم که شده راحت و بدون کپسول اکسيژن یه نفس عمیق بکشه!
🤔حواست به تنفس راحتی که داری هست؟
☘️اصلا حواست به چیزهایی که داری و پروردگار کریم بدون منت به تو داده هست؟!
🌹یا ایها الانسان ما غرک بربک الکریم...
#خدا #زندگی #فکر
🌸@zeinabion98🌸
... دوست دارم همه چیز رو برای فرزندانم فراهم کنم!
نمی خوام حسرت هییییییچ چیز توی دلشون بمونه،
من خودم بچه که بودم گاهی می رفتم پشت ویترین مغازه های اسباب بازی فروشی و با حسرت به اسباب بازی های گرون نگاه می کردم،
عقده های اون اسباب بازی ها هنوز توی دلم مونده!
نمی ذارم فرزندانم عقده ای بشن!
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
اینها و حرفهایی شبیه اینها را گاهی از اطرافیان می شنویم.
⁉️به نظرتون چنین پدر و مادرهایی می تونند روحیه شکرگزاری رو در فرزندانشون تقویت کنند؟
#شکر
🌸@zeinabion98🌸
تا حالا منجات خمس عشر را خوندی؟
مناجات شاکرین اش فرازهای بسیار عالی و بلند داره.
در این دعا حضرت امام سجاد(ع) عرض می کنند که
🌹خدایا من چگونه می توانم نوای (لک الحمد) سر بدهم که این نوا و این تشکر هم خود محتاج یک شکرگزاری دیگری است.
🌹 چگونه می توانم سجده کنم در حالی که پیشانی و خاکم از توست.
☘️☘️☘️☘️☘️☘️
به قول شاعر: از دست و زبان که براید، کز عهده ی شکرش به در آید.
بیایید در حد وسع و توانمان راه های شکرگزاری را یاد بگیریم که انشاءالله زندگی ما پر خیر و برکت شود.
#زندگی_معنوی
🍒@zeinabion98🍒
❤﷽❤
#قرار_روزانه
💢 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
💢 السلام علیڪ یابقیة الله یااباصالح المهدی
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
💢السلام علیک یافاطمه المعصومه
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@zeinabion98
#حدیث روز
امام باقر عليه السلام مي فرمايند:
«لا شفيع للمراة انجح عند ربها من رضا زوجها
براي زن هيچ شفيعي نزد پروردگارش به اندازه رضايت شوهرش سودمندتر نيست .»
@zeinabion98
#همسران_باكلاس
با همسرتون صحبت کنید نه پشت سر همسرتون!
صحبت کردن پشت سر همسرتون با دوستان یا خانواده به نحوی خیانت محسوب میشه!
گفتن از مشکلات زناشویی زمینه نفوذ افراد سو استفاده کننده رو تو زندگی شما بیشتر میکنه
در واقع شما این پیام رو میدید که مشکلی تو زندگی شما وجود داره که با خلا اون مشکل میتونن بین شما نفوذ کنند .
❄️☃❄️☃❄️
@zeinabion98
#بانوی_باکلاس
به همسرمان دلگرمی بدهیم
به همسر خود بگوییم که من به خاطر عشق به تو همه ی سختیهای زندگیمان را میپذیرم چنین جملاتی باعث دلگرمی او میشود.
❄️☃❄️☃❄️
❤️ #کافه_همسران
🍃وقتی شوهران فکر می کنند که برای زندگی و همسرشان مفید هستند، احساس ارزشمندی و توانمندی می نمایند ولی زنان زمانی این احساس را دارند که فکر کنند برای همسرانشان عزیز هستند.
👈 این یکی از تفاوت های آشکار در همسرداری و برداشت از زندگی زناشویی می باشد.
@zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢کارهای خوب بی موقع قبول نیست؟!..
#استاد_پناهیان
@zeinabion98☘
#یه نهارخوشمزه که بانوی خونه ایده بگیره وبراهمسر ودلبنداش درست کنه
#شنیسل_مرغ😋😋😋
مواد لازم:
سینه مرغ 1 عدد
ارد سفید
پودر سوخاری پانکو
تخم مرغ 2 عدد
شیر 3 ق.غ
طرزتهیه:
فیله مرغ و به قطعات نازک برش میزنیم بعد با بیفتک کوب کل سطح مرغ و میکوبونیم تا تمام قسمتها به یه اندازه باشه
بعد مرغو مزه دار کردم
(من تو مخلوط پیاز و سیر و ابلیمو و زعفرون برایه چند ساعت مزه دار کردم )
بعد تویه کاسه ای 2 عدد تخم مرغ و میشکونیم 3 ق.غ شیرو اضافه میکنیم و خوب هم میزنیم. ارد و پودر سوخاری پانکو رو هم تو ظرفهایه جدا جدا میریزیم و میزاریم کنار دستمون ( ادویه دلخواهتون و به پودر سوخاری اضافه کنید من فقط نمک و فلفل زدم) بعد فیلهایه مرغ و اول تو ارد سفید بزنید بعد تو تخم مرغ بعد تو ارد سوخاری کل فیلهارو به همین صورت اماده کنید و بزارید تو سینی بعد تو روغن فراوون سرخ کنید
با روغن زیتون سرخ کنید که بینهایت خوشمزه تر میشه.
@zeinabion98
💢سخنان سبز:
(رهنمودهای #مقام_معظم_رهبری به زوج های جوان)
🍃#سازش و #سازگاری🍃
امام «ره» فرمودند:بروید با هم بسازید
من یک وقت خدمت امام رفتم.
ایشان می خواستند خطبه عقدی را
بخوانند، تا من را دیدند، گفتند: شما بیا
طرف عقد بشو! ایشان بر خلاف ما که
طول و تفصیل می دهیم و حرف می زنیم،
عقد را اوّل می خواندند، بعد دو سه
جمله ای کوتاه صحبت می کردند.
من دیدم ایشان پس از این که عقد را خواندند،
رویشان را به دختر و پسر کردند و گفتند: «بروید و با هم بسازید.»
من فکر کردم دیدم که ما این همه
حرف می زنیم،
اما کلام امام «ره» در همین یک جمله
بروید و با هم بسازید خلاصه می شود!
@zeinabion98☘
حجت الاسلام پناهیان
خیلی ها فکر می کنند اولین عامل زندگی مشترک محبت و لذت است بعضی ها نیز می پندارند تشکیل زندگی مشترک برای تفاخر است و این در حالی است که اولین عامل و هدف زندگی آرامش است.
زوجین باید آرامش یکدیگر را به هم نریزند و به یکدیگر
اطمینان بدهند.
#علیرضا_پناهیان
☃❄️☃❄️☃❄️☃❄️☃❄️
@zeinabion98
#فرنگیس
قسمت هشتاد و دوم( آخر)پارت اول
شب از خوشی خوابم نبرد. سرم را روی بالش گذاشتم و از پنجره ستارهها را نگاه کردم. با خودم گفتم کاش میشد از همه رنجهایم برای رهبر بگویم، از دردهایی که روی دلم هست. کاش به اندازه تمام سالهایی که رنج کشیدم وقت برای گفتن داشتم.
ساعت پنج صبح بیدار شدم. نمازم را که خواندم، سماور را روشن کردم. چادرم را برداشتم و اتو زدم. رحمان، یزدان، ساسان و سهیلا را از خواب بیدار کردم. گفتم:《بلند شوید. باید زود برویم.》
پسرها و سهیلا سر سفره نشستند و هولهولکی چایشان را خوردند. یزدان با شوخی گفت:《 قبول نیست. ما قرار است برویم توی استادیوم وسط آن همه جمعیت و دا و سهیلا بروند ملاقات خصوصی. قبول نیست دا فقط سهیلا را ببرد. ما چه؟》
رحمان هم خندید و گفت:《 معلوم است دا ما را دوست ندارد.》
خندیدم و گفتم:《همهتان را دوست دارم. کاش میشد همه برویم ولی نمیشود. گویا قرار است نمایندههای خانواده شهید شیرودی و شهید کشوری و شهید پیچک هم باشند. توی این منطقه که فقط ما نیستیم.》
چفیههایی را که آماده کرده بودم دست بچهها دادم. یکی از چفیهها را هم دستم گرفتم و به راه افتادیم.
شهر شلوغ بود. مردم به طرف استادیوم شهر میرفتند. میخندیدند و شاد بودند. قرار بود اتفاق مهمی بیفتد. مهمان عزیزی داشتیم.
نزدیک ورزشگاه، کارمندان فرمانداری مرا شناختند و گفتند:《 فرنگیس از این طرف بیا.》
من و سهیلا رفتیم و پسرها از راهی دیگر. سهیلا گوشه چادر مرا گرفت و گفت:《 بگذار با هم برویم. کمی آرامتر!》
اما من هول بودم و تند تند میرفتم. چند بار هم خواستم زمین بخورم. دست و پایم را گم کرده بودم.
پشت ورزشگاه جایی درست کرده بودند و ما را نشاندند.
آقای علی شیر پرنور و سردار عظیمی، فرمانده سپاه گیلانغرب، آنجا بودند با آنها سلام و احوالپرسی کردم.
بعد مرا به جایی بردند که چند زن دیگر هم نشسته بودند. فهمیدم که یکی از آنها خانم شهید شیرودی و دیگری مادر شهید کشوری بود. مادر شهید کشوری روی ویلچر نشسته بود و پسرش ویلچر را جابجا میکرد. بعد مادر شهید پیچک را هم دیدم. با خودم گفتم اینها خانواده قهرمانان بزرگ جنگاند. یاد روزهای جنگ افتادم. یاد روزی که از روی تپه هلیکوپترهای شهید کشوری و شهید شیرودی را با دوربین نگاه میکردم
دست هر کداممان گلی سرخ دادند. چقدر خوب بود. همه چیز بوی جبهه و جنگ و آن روزهای سخت را میداد. احساس کردم که دیگر تنها نیستم.
کنارشان نشستیم. بعد فهمیدم که پدر شهید کشوری هم کنار ما هستند و چند نفر از دخترانی که پدرانشان آزاده بودند. تعداد زیادی خبرنگار و عکاس هم بودند که مرتب فیلمبرداری و عکاسی میکردند.
سه نفر از دخترهای گیلانغربی که هشت نه سالی داشتند منتظر بودند تا به آقا خوشآمد بگویند. لباس هایشان را مرتب میکردند و منتظر بودند.
سر و صدای مردم لحظهای قطع نمیشد. تمام شهر از فریاد مردم و شعارهایشان میلرزید. شعار میدادند: جانم فدای رهبر.
چشمهایم را بستم و هزار حرفی را که تکرار کرده بودم زیر لب با خودم گفتم.
ماشین بزرگ سیاه رنگی ایستاد. گروهی از مردها به سمت ماشین رفتند. از جایمان بلند شدیم. خوب که نگاه کردم دیدم رهبرم میآید. زیر لب گفتم:《 خوش هاتی.》 توی دلم صلوات فرستادم.
قبل از اینکه به سمت ما بیاید بچهها خوشآمد گفتند.
پدرم، علیمردان، قهرمان، جمعه، داییام محمد خان، پسر عمویم و همه شهیدها جلوی چشمم آمدند. میخواستم از طرف آنها سلام بگویم. انگار همهشان به من میگفتند:《 فرنگیس تو به جای ما حرف بزن. تو به جای ما سلام کن.》
اول با خانوادههای شهید کشوری، شهید شیرودی و شهید پیچک صحبت کرد و بعد همراه با سرداران به طرف من آمد.
_ سلام
_ سلام رهبرم
_ ایشان چه کسی هستند؟
سردار عظیمی گفت:《 فرنگیس حیدرپور! شیرزن گیلانغربی که با تبر یکی از عراقیها را کشت و سرباز عراقی دیگری را اسیر کرد.》
رهبر با حرفهای سردار عظیمی تکرار کرد و گفت:《 بله همان که سرباز عراقی را کشت و دیگری را اسیر کرد. احسنت.》
آب دهانم را قورت دادم و گفتم:《 خوشحالم رهبرم که به گیلانغرب آمدی. قدم روی چشم ما گذاشتی. شهرمان را نورباران کردی.》
لبخند زد و گفت:《 چطور این کار را انجام دادی؟! وقتی سرباز عراقی را کُشتی نترسید؟》 گفتم:《 با تبر توی سرم سرش زدم. نه نترسیدم.》
خندید و گفت:《 مرحبا! احسنت! زنده باشی.》
منتظر ماند تا اگر حرفی هست بگویم. با خودم گفتم دردها و رنجهای من اگر چه زیاد هستند اما بگذار درد مردم را بگویم.
گفتم:《 رهبرم! گیلانغرب از شما انتظار دارد که به آن بیشتر رسیدگی کنند. مردم محروم هستند و امکانات گیلانغرب خیلی کم است.》
بعد سهیلا جلو آمد و سلام کرد. سردار عظیمی گفت:《 ایشان سهیلا دختر فرنگیس هستند.》
سهیلا گفت:《 آقا جان با قدمهای مبارکت گیلانغرب را نورباران کردی.》
با سهیلا هم با مهربانی حرف زد.
_ احسنت احسنت!