eitaa logo
اگر الگو زینب "س" است...💞💞
114 دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
2.1هزار ویدیو
44 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
⬛️حکم اصلاح کردن و آرایش کردن زنان در ایام محرم و صفر ⬛️ در ماه محرم اصلاح کردن و آرایش کردن اشکال دارد؟ 📤پاسخ: سلام علیکم. از نظر همه مراجع عظام گر همراه با معصیت و یاهتک حرمت ایام عزاداری حضرت سیدالشهدا(ع) نباشد، اشکال ندارد؛ ولی شایسته است که سعی کنند این‌گونه مراسم را در ماه‌ های دیگر و ایام متناسب با خود برگزار کنند؛ چرا که امام صادق(ع) می‌ فرماید: خداوند شیعیان ما را رحمت کند که در شادی ما شاد ودر ایام حزن مامحزون هستند و مسلم است که ایام محرم، ایام حزن پیشوایان دینی ما است. توضیحات بیشتر:👇 ما به عنوان یک عزادار و شیعه در ایام محرم و صفر وظایفی داریم، که عبارتند از: ۱. پوشیدن لباس مشکی: که با این پوشش اعلام می کنیم، که ما عزادار فرزند رسول خداییم؛ و عزادار امام و مولایمان هستیم. ۲. شرکت کردن در مجالس عزاداری اهل بیت. ۳.استفاده نکردن از عطر نشاط آور، بلکه با گلاب مجلس عزاداران را که به عطر معنوی و الهی نیز معطر است، عطرآگین ‌کنیم. ۴. به فکر خضاب و اصلاح و شانه زدن نبودن؛ زیرا که پریشانی احوال عزیزانمان در نظرمان در این ماه جلوه می‌کند. بنابراین اگر چه رنگ کردن مو، آرایش کردن، اصلاح کردن صورت،لباس رنگی پوشیدن و... از نظر شرعی اشکالی ندارد اما سزاوار است مومن تا حد امکان برای همراه شدن با عمق مصیبت اهل بیت این کارها را انجام ندهد. 📚منبع: پرسش ها و پاسخ های برگزیده ویژه محرم، گروه مولفان، کد: 90/500013. امال شیخ صدوق، ص 192. @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⬛️حکم لطمه زدن در عزاداری امام حسین علیه السلام⬛️ سلام اگر هنگام عزاداری برای سید الشهدا علیه السلام به سر و صورت خود زدن به گونه ای که قرمز یا کبود شود، اشکال دارد؟ مرجع : مکارم شیرازی. 📤پاسخ: سلام علیکم. آیه الله مکارم شیرازی عزاداری برای اهل بیت ع را از مهمترین شعائر دینی و رمز باقی ماندن تشیع دانسته است و لذا باید هر چه باشکوه تر و با عظمت تر برگزار شود. اما ایشان معتقدند از هر کاری که موجب آسیب رساندن به بدن باشد یا هر آنچه موجب وهن مذهب تشیع می شود، باید خودداری شود. نظر مراجع در مورد به سر و صورت زدن در مراسم عزاداری سید الشهدا علیه السلام:👇👇 📝آیه الله خامنه ای: به سر و صورت زد یا سینه زنی و هر کاری که در حد کبود شدن باشد و ضرر قابل توجهی نداشته باشد، جایز است. اما از کارهای فراتری که موجب سوءاستفاده دشمن می شود مثل زخم یا جراحت و ... باید اجتناب شود. 📝آیات عظام:سیستانی ، صافی: به سر و صورت زدن در مراسم حضرت اباعبدالله اشکال ندارد. 📚 منابع: استفتائات از سایت مراجع. @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ 📝حـاج اسمـاعیل دولابـے؛ "هنگامے ڪه به یاد امام حسین علیـہ الســلام افتـادید، تردیـدی نداشته باشیـد ڪه حضرت هم به یاد شمــاست💖" 📚طوباےِ ڪربلا ص ۱۴۹ @zeinabion98
باهم برا فرج و سلامتی مولا وصاحبمان دعا کنیم که این دعا اثر دارد💔 ✨بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم✨ 📜️ اِلهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.️ 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 🔸دعــای ســـلامتی محبوب 🔸 📜️"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا" التماس دعای ظهور مولا و صاحبمون🤲 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 کانال اگر الگو زینب "س"است🔰🔰 @zeinabion98
قسمت سی و ششم مردم همه بلند شدند. با تعجب به دایی و نظامی‌های عراقی نگاه می‌کردند. وقتی رسیدند، مردم آن‌ها را دوره کردند. پرسیدم: «خالو، چطور این‌ها را اسیر کردی؟ بیا، ما هم اینجا یکی‌شان را داریم! بیا و تماشا کن.» اسیرهای دایی هر دو جوان بودند. خسته بودند و تشنه و گرسنه. آن دو تا اسیر را هم کنار اسیر خودم نشاندم. به هر سه اسیر آب و غذا دادیم. اسیرها می‌گفتند که چند روز است غذا نخورده‌اند. با حرص غذا می‌خوردند. در حالی که دهانشان پر بود، دست‌هاشان را از برنج قرمز پر کرده بودند. برنج‌ها را با چنگ و دست می‌خوردند. بچه‌ها از طرز غذا خوردن آن‌ها خنده‌شان گرفته بود. زنی که حرف‌هاشان را ترجمه می‌کرد، گفت: «می‌گویند پنج روز است غذای درست و حسابی نخورده‌ایم.» نشستم و غذا خوردنشان را تماشا کردم. به آن‌ها چای هم دادیم. با هم ‌حرف می‌زدند. کنجکاو بودم بدانم چه می‌گویند. وقتی از مهاجر عراقی پرسیدم، خندید و گفت: «از تو می‌ترسند! می‌گویند نوبتی بخوابیم، نکند این زن ما را بکشد.» یکی از آن‌ها نشست و دو تای دیگر خوابیدند! لحظه‌ای چشم از آن‌ها برنمی‌داشتم. کنارشان نشسته بودم که مادرم برگشت و گفت: «وقتی می‌گویم فرنگیس مثل گرگ شده، دروغ نمی‌گویم!» اسیرها تا غروب پیش ما بودند. همه جا صدای بمب و خمپاره می‌آمد. دایی‌حشمت گفت: «فرنگیس، زود باش اسیرت را بیاور تا برویم و تحویل رزمنده‌ها بدهیم.» یکی از اسلحه‌ها را دستم گرفتم و با دایی و سه تا اسیر راه افتادیم. مادرم مرتب می‌گفت: «فرنگیس، مواظب باش. بلایی سرشان نیاوری.» پدرم چیزی نمی‌گفت، اما لیلا هنوز التماس می‌کرد و می‌گفت: «فرنگ، بگذار بروند خانۀ خودشان!» مقداری از راه را که میان‌بر رفتیم، دایی‌ام حشمت گفت: «بروم نیرو بیاورم و اسیرها را تحویل بدهیم.» رفت و از گناوه جیپی آورد. یک مأمور هم همراهش بود. با جیپ و دو تا از نیروهای خودمان که از بچه‌های سپاه بودند، اسیرها را به پادگان ثابت‌خواه بردیم. در آنجا، نیروهای خودی که صفر خوشروان بود و علی‌اکبر پرما و نعمت کوه‌پیکر، اسرا را تحویل می‌گرفتند. تعریف این سه نفر را از دایی‌ام و برادرهایم زیاد شنیده بودم. پادگان شلوغ بود. توی پادگان، نیروهای خودی را دیدم که این طرف و آن طرف می‌روند. بعضی‌هاشان، ما و اسیرها را نگاه می‌کردند. از اینکه یک زن با اسیر آمده، تعجب کرده بودند. با اسیرها جلو رفتیم. دایی‌حشمت به هر کس می‌رسید، می‌گفت: «این سه تا اسیر را ما گرفتیم. این یکی اسیر را این زن که خواهرزاده‌ام است، گرفته. این دو تا را من گرفته‌ام.» اسیرها با وحشت به رزمنده‌ها نگاه می‌کردند. سه تا اسیر را تحویل دادیم. من و دایی‌ام فرمی‌ امضا کردیم و وسایل و اسلحه‌ها را تحویل دادیم. من انگشتر و کیف و عکس ‌و هر چه از نظامی عراقی پیشم بود، به آن‌ها دادم. کارمان که تمام شد، دایی‌ام پرسید: «به ما رسید نمی‌دهید؟» یکی از رزمنده‌ها گفت: «علی‌اکبر پرما گفته رسید هم می‌دهیم. اما الآن خودکار و کاغذ پیشم نیست. بگذارید فردا.» دایی‌ام گفت: «باشد، اشکال ندارد. مهم این بود که اسرا را تحویل داده‌ایم.» بعد با خیال راحت به کوه برگشتیم. علی‌اکبر پرما مدتی بعد شهید شد و هیچ‌ وقت نتوانست رسید سه تا اسیر را به ما بدهد. (پایان فصل پنجم) @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤﷽🖤 🕯 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن. 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 🕯 السلام علیڪ یابقیة الله یااباصالح المهدی 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 🕯السلام علیک یافاطمه المعصومه 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 @zeinabion98
🔳 چهل روز، خون بارید😭 🏴امام صادق علیه السلام فرمودند: 🔰🔰 آسمان تا چهل روز بر حسین بن على علیه السّلام خون بارید و زمین تا چهل روز تار و تاریك بود و خورشید تا چهل روز گرفته و نورش سرخ بود... 📓کامل الزیارات، ص258. ما نسل به نسل در پناهت هستیم حسین جاااان🕯 @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشق است اینکه یک نفر آغاز می کند هر روز صبح را به هوایِ سلام تو... صبحتون حسینی❤️ @zeinabion98
1_23001603.mp3
19.81M
چشماتو ببند و گوش کن حرم آرامشی داره که توهیچ جای دنیا نیست...😭 فدای حرمت بطلب محبوبم حسین ❤️ @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عزیزانم اینم از رزق امروزتان⬆️⬆️ ببینید 👀 و گوش فرا دهید👂 و انجام دهید 👉 حتما حتما حتما دانلود کنید@zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خداوند از جوانی که عمرش را تلف می کند و به بیکاری میگذراند، خشنود نیست. « رهبر انقلاب» 😊 کتاب بخوانیم... امروز هم طبق برنامه سه شنبه ها با معرفی📚 در خدمتتان هستیم ان شاءالله مفید واقع شود. @‌zeinabion98
📚 از چیزی نمی ترسیدم ✍ سردار سلیمانی برشی از کتاب🔰🔰 📝من به مادرم و شاید هم علاقه متقابل مادر به من موجب می شود که من به جای دوسال، سه سال شیر بخورم... آرام آرام از بغل مادر به چادربسته شده به پشت او منتقل می شوم. بعضی وقت ها از صبح تا ظهر، روی پشت او، داخل چادر بسته شده قرار داشتم و او در تمام این حال، در حال کارکردن بود یا درو می‌کرد یا بافه جمع می‌کرد یا خانه را رفت‌و‌روب می کرد و یا گله را می‌دوشید یا غذا و نان می پخت. و من چه آرامشی در پشت او داشتم! همان‌جا می‌خوابیدم. به نظرم، مادرم هم از حرارت من آرامش داشت. 📕 کتاب "از چیزی نمی‌ترسیدم" زندگی‌نامه خودنوشت شهید حاج قاسم سلیمانی صفحه۲۲ 💎از دامن چنین مادرانی شیرمردانی چون شهیدسلیمانی‌ تربیت میشوند 💎 @zeinabion98
واقعا اسم کتاب است‼️ آخر الزمان است دیگه... شاخ و دم که ندارد هیچ بعید نیست😣 کتاب طنز درباره و هم از نشانه‌های ته دنیا باشد. و چند نفرِ دیگر از اعضای باشگاه طنز انقلاب اسلامی جمع شده‌اند دور هم و توی ۱۲۷ صفحه، حجاب این روزها را و شاید دقیقترش را بخواهید، بی‌حجابی این روزها را متلک باران کرده‌اند. 📘کتاب «ترجیحا مجرد با روابط عمومی بالا» با طنز کردن برخی تلاش‌های کلیشه‌ای برای گرامیداشت حجاب و عفاف شروع می‌شود و نامه نگاری بینِ “اداره تقویت و گسترش حجاب و عفاف و خانواده در جامعه” و “واحد پشتیبانی” را دست می اندازد. بعد، جلوتر انواع پوشش در گذر تاریخ معرفی می‌شود. @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📘مردی که تعطیلی نداشت. ✍محسن مؤمنی نشر شهید کاظمی 🖍عشق به سربازی امام زمان او را بر آن داشت تا در سنین نوجوانی، مدرسه تیزهوشان یزد را رها کند و عازم حوزه مبارکه قم شود. از همان روزهای اول علاوه بر دروس حوزه، دشمن شناسی و رسانه را نیز با جدیت پیگیری می‌کرد. 👈 برگزاری اردوهای دانش آموزی و دانشجویی را از همان سال‌های اول طلبگی آغاز کرد. خودش اهل قلم بود و اصرار داشت که شاگردانش نیز دست به قلم شوند. فعالیتهای خود را محدود به قم یا یزد نکرده بود. از سیستان و بلوچستان گرفته تا سوریه و یمن، به فکر محرومین و مستضعفان جهان اسلام بود. این منش دکتر بود. کتاب گوشه‌ای از خاطرات این طلبه خستگی ناپذیر را روایت می‌کند. 🔅 ایشون آوینی روزگار ما بود. هنرش در چه بود؟ در اینکه تحلیلگر سینما بود؟ نه! هنر شهید آوینی این بود که سینما را از منظر یک عقبه فکری و معرفتی می‌دید. استاد فرج نژاد، راه شهید آوینی را خیلی عمیق تر از خود شهید آوینی ادامه داد، البته با دغدغه های دین شناختی، فلسفی و فقهی. 🔸دکتر محمدحسین فرج نژاد طلبه مجاهد و اندیشمند خستگی ناپذیر در شب عید قربان ۲۹ تیر ۱۴۰۰ به همراه خانواده اش آسمانی شد. @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽کلیپ 📚 هی میگن :کتاب بخون 🤯 ! واسه چی بخونم آخه⁉️⁉️ ولم کنین 🗣 👌👌پیشنهاد_دانلود @zeinabion98
قسمت سی و هفتم فصل ششم وقتی به کوه برگشتم، هنوز مادرم و لیلا با ناراحتی به من نگاه می‌کردند. با خودم گفتم: «اشکال ندارد. بالاخره می‌فهمند کار من درست بوده.» آوه‌زین دست عراقی‌ها بود و زن‌ها مرتب از هم می‌پرسیدند چه کنیم؟ برویم عقب یا بمانیم؟ یک بار که حرف و حدیث‌ها بالا گرفت، با تندی گفتم: «عقب نمی‌رویم. همین‌جا می‌مانیم. نیروهای خودی بالاخره روستا را آزاد می‌کنند و به روستا برمی‌گردیم. باید تحمل کنیم. زیاد طول نمی‌کشد، فوقش دو سه روز.» اما آن دو سه روز دوازده روز! دوازده شب در کوه‌ها بودیم؛ در کوه‌های آوه‌زین و چغالوند. فقط آب داشتیم و گاهی پنهانی به روستا می‌رفتیم و آرد برمی‌داشتیم، می‌آوردیم و با آن نان درست می‌کردیم. در آن روزها که توی کوه بودیم، گاهی وقت‌ها نیروهای خودمان می‌آمدند، بهمان سری می‌زدند و می‌رفتند. یک بار داشتم روی سنگ صافی نان می‌پختم که چند نظامی ‌از دور نزدیک شدند. تندی از جا بلند شدم. دستم از آرد سفید بود. وقتی رسیدند، سردستۀ نظامی‌ها پرسید: «شماها اینجا چه ‌کار می‌کنید؟ اینجا دیگر خط مقدم است. برگردید بروید گیلان‌غرب، یا روستاهای دورتر. اینجا بمانید، کشته می‌شوید. ما خودمان هم به سختی اینجا می‌مانیم، شما چطور مانده‌اید؟» باورشان نمی‌شد مردم روستا، با این وضعیت، توی منطقۀ جنگی مانده باشند. نظامی‌ها از شهرهای شمالی و تهران بودند. با خنده به آن‌ها گفتم: «نکند می‌ترسید؟!» یکی‌شان با تمسخر گفت: «یعنی می‌خواهی بگویی تو نمی‌ترسی؟» مستقیم نگاهش کردم؛ چشم دوختم توی تخم چشم‌هایش و گفتم: «نه، نمی‌ترسم. آنجا را که می‌بینی، خانۀ من است.» به سمت روستای گورسفید اشاره کردم. مردِ نظامی ‌به آن طرف نگاه کرد. ادامه دادم: «من چشمم به آنجاست. آنجا خانۀ من است، نه خانۀ دشمن. این‌قدر اینجا می‌نشینم تا بتوانم برگردم خانه‌ام. حتی حاضرم همین‌جا بمیرم.» همه‌شان‌ با تعجب به من خیره شده بودند. دوستانش به او اشاره کردند که برویم. نظامی‌ها خداحافظی کردند. همین‌طور که می‌رفتند، ‌شنیدم که دربارۀ من حرف می‌زدند. نمی‌دانم چه می‌گفتند. آن‌ها نمی‌توانستند بفهمند که من چه حالی دارم. هنوز دور نشده بودند که دسته‌ای نان برداشتم و دنبالشان دویدم. نان‌ها را بهشان دادم و گفتم: «به زودی عراقی‌ها شکست می‌خورند و ما به ده برمی‌گردیم. من به شماها اطمینان دارم.» پس از آن، جوان‌های ده هم یکی‌یکی برگشتند. برادرم رحیم هم جدا آمد. هر کدام از راهی خودشان را نجات داده بودند. رحیم تعریف می‌کرد از راه تپه‌هایی که می‌شناخته، راه را دور زده و برگشته است. حتی موفق شده بود تعدادی گلوله و تفنگ هم از بین عراقی‌ها بردارد. هر کدامشان که برمی‌گشتند، از اینکه عده‌ای از مردهای روستا که دنبالشان رفته بودند، شهید شده‌اند، اشک می‌ریختند. وقتی رحیم برگشت، پدرم او را دلداری داد و گفت: «غصه نخور. وقت سوگواری نیست. باید بجنگیم و تقاص خون جوانان‌ها‌مان را بگیریم.» بعد هم آهی کشید و گفت: «حیف که پاهایم توان ندارند!» رحیم پیش ما نماند. تفنگش را دست گرفت و بلند شد. مادرم با دلهره پرسید: «کجا می‌روی؟» رحیم آرام جواب داد: «می‌روم توی روستا، می‌روم توی دشت، می‌روم هر جایی که مال ماست. نمی‌خواهم بگذارم راحت توی خانه‌های ما بگردند و به ما بخندند.» مادرم با اضطراب و یک دنیا ناراحتی گفت: «تو را به خدا نرو. کمی ‌بمان... من هنوز خوب ندیده‌مت.» رحیم اخم کرد و گفت: «دالگه، شیرت را حلالم کن! حالا دیگر خانۀ ما این کوه‌ها و تپه‌ها و دشت‌هاست. هر وقت پیروز شدیم، به خانه برمی‌گردیم.» مادرم دیگر هیچ چیز نگفت. صم و بکم فقط و فقط رحیم را نگاه می‌کرد و آرام‌آرام اشک می‌ریخت. رو به برادرم کردم و گفتم: «خدا پشت و پناهت، براگم... کاش من هم می‌توانستم با تو بیایم.» مادرم پشت سر رحیم صلوات فرستاد و آیه‌الکرسی خواند. رحیم راه افتاد و از کوه پایین رفت. تفنگش را روی شانه انداخته بود و تند و فرز پایین می‌رفت. از پشت سر نگاهش کردم و برایش دعا خواندم. نیروهای خودمان مرتب ارتش عراق را بمباران می‌کردند. جنگ توپخانه‌ها بود و شلیک توپ‌ها گوش آدم را کر می‌کرد. یک بار هوا پر از هواپیماهای خودی شد. از سمت کرمانشاه می‌آمدند. ما از همان‌جا برایشان دست تکان می‌دادیم. از رنگ پرچم‌هایی که زیر هواپیماها و هلی‌کوپترها بود، می‌شد فهمید نیروی خودی هستند یا عراقی. @zeinabion98