eitaa logo
اگر الگو زینب "س" است...💞💞
113 دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
2.1هزار ویدیو
44 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌‌‌‌💢احکــــام 👇 ✍🏼 رفتن به بدون دعوت جایز نیست❌ این نهی برای رعایت حال است 👈 چون برای تعدادمشخصی غذا آماده کرده، و با اضافه شدن ناخوانده دچار مشکل میشود. ‼️اگر فقط ‌خودشخص رو کرده، نه خانواده‌اش را نبایدکسی را با خود ببرد، حتی فرزندان درغیر این‌صورت گناه کرده و باید از حلالیت بطلبد. 🌸امام جعفر صادق علیه‌السلام فرمودند : وقتی برای خوردن‌ دعوت شدید، کسی را همراه نبرید، زیرا این کار معصیت بوده و غذاخوردن آن شخص است.⛔️❌ 😳🤯 (وسائل الشیعه، ج ۱۹، ص ۱۱) 🔹ولی اگر می‌داند راضی است که شخص دیگری را همراه خود ببرد، در اینصورت همراه بردن بچه و دیگران اشکالی ندارد.❌ @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃 مسح_کردن_ازروی_جوراب ❓آیا در وضو مسح کردن از روی جوراب و کفش صحیح است؟ ✅پاسخ مراجع تقلید: در وضو، مسح كردن از روى جوراب و كفش باطل است، ولى اگر به واسطۀ سرماى شديد يا ترس از دزد و درنده و مانند اينها، نتوان كفش يا جوراب را بيرون آورد،مسح كردن روی آنها، اشكال ندارد و وضو صحیح است. البته بیشتر مذاهب اهل سنت، مسح از روی کفش یا جوراب را، بجای شستن پاها (حتی در حال اختیار)، جایز شمرده‌اند. لذا فقهای شیعه، یکی از موارد جواز مسح به این شکل را در جایی می‌دانند که نیاز به تقیه باشد. @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت پنجاه و دوم فصل هشتم‌ وقتی آوه‌زین خط مقدم شد، مسئول بسیج گیلان‌غرب قدرت احمدی‌پور بود. هر دو برادرم، ابراهیم و رحیم به گروه احمد قیصری پیوستند. هر دو جوان بودند. جمعه هم با اینکه بچه بود، برای رزمنده‌ها وسیله آماده می‌کرد یا اگر کاری به او می‌سپردند، انجام می‌داد. شانزده سالش شده بود. حالا مرد خانه بود و پدر و مادرم خیلی رویش حساب می‌کردند. علی‌اشرف حیدری هم گروه تشکیل داد و به خط رفت. صفر خوش‌روان هم گروه چریکی تشکیل داد. این‌ها بیشتر پاسدار بودند. هر کدام از این فرماندهان، تعداد زیادی از نیروهای مردمی ‌را زیر فرمان داشتند. تمام مردهامان اسلحه به دست داشتند و بیشتر توی گورسفید و آوه‌زین می‌جنگیدند. روستای آوه‌زین و گورسفید را مردم همان روستاها تحویل گرفته بودند؛ چون همۀ آن مناطق و کوه‌ها و تپه‌هایش را می‌شناختند. آوه‌زین سه تپۀ بزرگ داشت؛ ابرویی، صدفی و کرجی. وقتی نیروها را تقسیم کرده بودند، رحیم را به تپۀ کرجی دادند و ابراهیم را به صدفی که زیر پای چغالوند بود. برادرهایم که به من سر می‌زدند، ناراحت بودند و می‌گفتند هر چقدر اصرار کرده‌ایم که با هم باشیم، قبول نکرده‌اند و گفته‌اند هر کدامتان در یک تپه باشید که با هم کشته نشوید. ابراهیم تعریف می‌کرد که پنجاه متر با نیروهای عراقی فاصله داشتند. دور تا دور نیروهای خودی مین بود. همه جور اسلحه داشتند؛ برنو، کلاشینکف و... همیشه هم آماده‌باش بودند. روزها به این فکر می‌کردم که به هر شکلی شده، خودم را به گورسفید برسانم و به خانه‌ام سری بزنم. اما برادرهایم هر وقت می‌آمدند، می‌گفتند: «فرنگ، نبینیم که آن طرف‌ها بیایی. خطرناک است. اگر بیایی، مطمئن باش که گرفتار می‌شوی.» جاده‌های اطراف اسلام‌آباد شلوغ شده بود. نیروهای سپاه و ارتش می‌آمدند و می‌رفتند. می‌دانستم حمله شده است. همه‌اش دعا می‌کردم زودتر نیروهای خودمان موفق شوند تا ما برگردیم به خانه‌هامان. توی شهر پیچید که نیروهای ایرانی در گیلان‌غرب و گورسفید و جاهای دیگر با عراقی‌ها درگیرند. مرتب روی جاده می‌رفتم و از ماشین‌های نظامی‌ که از آن سمت می‌آمدند، خبر می‌گرفتم. یکی از پاسدارها که سوار ماشین بود و از آن طرف برمی‌گشت، گفت: «نبرد توی گورسفید و چند تا روستای دیگر ادامه دارد. نیروهای خودی دارند می‌جنگند تا روستاهای اطراف گیلان‌غرب را بگیرند.» از فکر اینکه ممکن است گورسفید آزاد شود، دلم پر از شادی شد. بهار سال۱۳۶۱ بود که یک‌دفعه توی اسلام‌آباد غوغا شد. ماشین‌ها چراغ‌هاشان را روشن کرده بودند و بوق می‌زدند. مردم با شادی این طرف و آن طرف می‌رفتند. زودی بچه‌ام را بغل کردم و از کوه آمدم پایین. تند رفتم خانۀ برادرشوهرم و پرسیدم: «چه خبر شده؟» چشم‌هایش از شادی برق می‌زد. گفت: «گوش کن!» پیچ رادیو را که چرخاند، شنیدم نیروهای عراقی تا آن طرف گورسفید عقب‌نشینی کرده‌اند. عراق عقب رفته بود! برای یک لحظه رحمان از دست‌هایم سر خورد که هم‌عروسم توران کمکم کرد و گفت: «خدا را شکر، فرنگیس. آرام باش. هول نشو.» انگار دنیا را به من داده بودند. سرپا بند نبودم. به محض اینکه شوهرم رسید، با عجله گفتم: «علیمردان برویم. می‌خواهم به خانه‌ام برگردم.» مردم از شادی گریه می‌کردند. علیمردان گفت: «صبر کن، بگذار کمی‌ بگذرد و بعد برویم.» با ناراحتی گفتم: «حتی یک لحظه هم نمی‌مانم. اگر تو هم نیایی، خودم تنهایی می‌روم.» به اتاقم در دل کوه رفتم. وسایل رحمان را توی یک گونی گذاشتم و از کوه آمدم پایین. رو به برادرشوهرهایم رضا و نعمت کردم و گفتم: «حلالمان کنید. خیلی اذیتتان کردیم. فقط حواستان به این خانۀ من باشد. گه‌گاهی به آن سر بزنید.» توی راه اشک‌هایم را پاک می‌کردم و فقط به این فکر می‌کردم که خانه‌ام چه شکلی شده است؟ وسایلم باقی مانده‌اند یا نه؟ اصلاً یادم رفته بود روستا چطور و چه شکلی بود. آن‌قدر عجله داشتم و هول بودم که دست‌هایم می‌لرزید. وقتی رسیدم گیلان‌غرب، دیدم شهر ویرانه شده است. گرد غم و غصه روی شهر پاشیده بودند. تمام خاکش تکه‌تکه شده بود و انگار همه جا را شخم زده بودند. به اطراف نگاه کردم و با خودم گفتم: «خدایا، یعنی این همان شهر قشنگ است؟!» وقتی از گیلان‌غرب به سمت روستا می‌رفتیم، تعداد زیادی تانک و ماشین‌های عراقی را دیدم که به کلی سوخته‌اند. این سر و آن سر جاده، پر بود از نشانه‌های شکست دشمن. تکه‌های لباس، پوتین و کلاه‌های آهنی، کنار جاده افتاده بود. دلم می‌تپید. دو سال از خانه و روستایم دور بودم. @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤﷽❤ 💢 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💢 السلام علیڪ یابقیة الله یااباصالح المهدی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💢السلام علیک یافاطمه المعصومه 🌸🌸🌸🌸🌸 @zeinabion98