eitaa logo
اگر الگو زینب "س" است...💞💞
114 دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
2.1هزار ویدیو
44 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خداکند دل من در انتظار توباشد🍃 درون کلبه قلبم همیشه جای تو باشد🍃 در این دیار حریمی برای حرمت نیست بیا حریم دلم باش تا سرای توباشد🍃 خدا کند دلم را به هیچ کس نفروشم🍃 خدا کند که دلم فقط برای تو باشد🍃 @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢سخنرانی استاد علی اکبر رائفی پور با موضوع زندگی در آخرالزمان 🖋بنا بر روایات، آخرالزمان دوره ی تجارت لهو و لعب است. امور ناپسند خود به خود پیش روی انسان قرار می گیرند. هر یک از منتظران واقعی در آخرالزمان مانند هفتاد شهید جنگ بدر هستند. دجال همان صهیونیسم و مرکب او رسانه است که انسان ها را به خود جذب می کند. در این زمان انسان هایی هستند که به دور از همه ی هیاهوها حواسشان را معطوف به امام خود می کنند و برای لحظه ای نیز دچار غفلت نمی شوند. رسول خدا (ص) به علی (ع) فرمود که در آخرالزمان برخی از مردم به درجه ای از ایمان می رسند که با اینکه ما را ندیده اند، به ما ایمان می آورند و با اینکه امامشان در حجاب است او را قبول می کنند و از او فرمان می برند. اینان برادران ما هستند. در این زمان نگه داشتن دین مانند نگه داشتن آتش در دست است و بسیار مشکل است. @zeinabion98
هدیه ای بودی و تقدیم شدی🌹 ناگهان این همه تقسیم شدی🌹 تا کمی از تو به هر کس برسد🌹 قاف و سین و الف و میم شدی🌹 @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آیة الله بهجت : 💢افسوس که همه برای برآورده شدن حاجت شخصی خود به مسجد جمکران می روند، و نمی دانند که خود آن حضرت چه التماس دعایی از آنها دارد که برای تعجیل فَرَج او دعا کنند. @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چرا امام زمان «عج» را نمی‌بینیم روزی از عارفی سؤال شد: چرا ما امام زمان را نمی‌بینیم؟ ♦️عارف گفت: لطفا برگردید و پشت به من بنشینید. شاگرد این کار را انجام داد. آیا الان می‌توانید مرا ببینید؟ ♦️شاگرد عرض کرد خیر، نمی‌توانم ببینم. عارف فرمود: چرا نمی‌توانی من را ببینی؟ شاگرد گفت: چون پشت من به شماست. ♦️عارف فرمود: حالا متوجه شدید چرا نمی‌توانید امام زمان را بینید؟! چون شما پشتتان به امام زمان است، با گناه کردنها و نافرمانی‌ها به امام زمان پشت کرده‌ایم و در عین حال تقاضای دیدار امام زمان را داریم --- ...........أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفرج @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞خوشا جانی که جا نانش تو باشی شب بخیر @zeinabion98
قسمت پنجاه و نهم مرداد ۱۳۶۳ بود. ساعت شش صبح بود که صدای در آمد. در را باز کردم و دیدم پسرعمویم است. پرسیدم: «چی شده؟» گفت: «چیزی نیست. جبار کمی ‌زخمی‌ شده.» رنگش پریده بود. فهمیدم اتفاق بدی افتاده. گریه کردم و گفتم: «حتماً جبار مرده. راستش را بگو.» قسم خورد و گفت: «نه، به خدا نمرده. فقط زخمی‌ شده. بیا برویم و ببینش. او را برده‌اند کرمانشاه.» با عجله لباس‌هایم را پوشیدم. همراه پسرعمویم به طرف کرمانشاه حرکت کردیم. توی راه آن‌قدر پسرعمویم را قسم دادم تا راستش را گفت. تعریف کرد: «پدرت به جبار گفته برو و گوسفندها را ببر تا آب بخورند و آن‌ها را برگردان.» جبار که آن وقت‌ها ده سالش بیشتر نبود، گوسفندها را برده بوده تا آب بخورند. از آن طرف، یک‌دفعه صدای فریاد بلند شده و مردم فریاد زده بودند که خرمن حیدرپور آتش گرفته. دود و انفجار از سمت خرمن پدرم بوده. وقتی رفته بودند خرمن را نگاه کنند، می‌بینند جبار سر تا پا خونی است؛ مخصوصاً دست‌هایش. لیلا، جبار را بغل کرده و دیده دستش زخمی و پر از خون است. جبار نمی‌توانسته حرف بزند. لیلا، روسری‌اش را به دست جبار بسته و بغلش کرده و برده خانه. با نگرانی پرسیدم: «الآن کجاست؟ باز هم مین بوده؟» پسرعمویم سرش را تکان داد و گفت: «آره، مین بوده. توی دستش ترکیده و دستش خیلی آسیب دیده.» به سینه‌ام چنگ انداختم و خودم را زدم. توی راه بیمارستان، همه‌اش دعا می‌کردم. از خدا می‌خواستم حال جبار خوب باشد. مرتب نذر و نیاز می‌کردم. راه به نظرم خیلی طولانی شده بود. دلم برای مظلومیت این بچه‌ها می‌سوخت. وقتی به کرمانشاه رسیدیم، به بیمارستان طالقانی رفتیم. هراسان از ماشین پیاده شدم. ابراهیم و رحیم را دیدم که جلوی بیمارستان ایستاده‌اند و گریه می‌کنند. حالشان خیلی بد بود. وقتی آن‌ها را با آن حال دیدم، من هم شروع کردم به شیون. پاهایم بی‌حس شده بود و نمی‌توانستم جلو بروم. از دور شیون کردم. صورت کندم. فریاد زدم: «براگم، براگم...» برادرهایم که گریه‌های مرا دیدند، روی زمین نشستند و های‌های گریه کردند. بعد دو تایی جلو آمدند، دستم را گرفتند و دلداری‌ام دادند. مرتب می‌گفتند: «چیزی نیست، نگران نباش.» وقتی رفتم کنار تخت جبار و دستش را دیدم، فهمیدم دستش قطع شده است. دست چپش از آرنج قطع شده بود. دندان‌هایش شکسته بود. تمام بدنش پر از ترکش بود. ترکش‌های سیاه توی بدنش، دلم را به درد می‌آورد. جبار بیهوش بود. پرستارها مرتب می‌آمدند و می‌رفتند. پرستاری نزدیک آمد و با ناراحتی گفت: «خواهرم، ناراحت نباش. وقتی عمل بشود و خوب که شد، می‌شود برایش دست مصنوعی گذاشت.» پرستار که این‌ها را گفت، قلبم از جا کنده شد. کنار تخت جبار زانو زدم و دست دیگرش را که سالم بود، بوسیدم و گریه کردم. سرم را به تخت جبار چسباندم و دعا کردم: «خدایا، جبار به هوش بیاید. خدایا، کمکمان کن.» سه شب و سه روز جبار به هوش نیامد. ناراحت بودم و با خودم می‌گفتم زنده ماندنش چه فایده دارد. بدون دست، بدون دندان، با این همه زخم در بدن... پرستارها می‌آمدند و دلداری‌مان می‌دادند. مرتب ناله می‌کردم و می‌گفتم: «درد انگشت‌های کوچکت به جانم. درد دستت به جانم. درد مظلومیتت به جانم. فدای تکه‌تکه گوشت تنت که زخمی‌ است. فدای دندان‌هایت که سفیدی‌شان با سرخی خونت قاطی شده.» وقتی برایش می‌خواندم و ناله می‌کردم، برادرهایم از خشم چشم‌هاشان کاسۀ خون ‌می‌شد. به آن‌ها می‌گفتم: «اگر انتقام انگشت‌های برادرتان را نگیرید، صدام به ما خواهد خندید.» برادرهایم قول دادند به محض اینکه برگردند، سعی می‌کنند همۀ مین‌ها را جمع کنند. سه شب و سه روز جلوی بیمارستان طالقانی منتظر نشستم. نگهبانان بیرونم می‌کردند، می‌رفتم دم در، کنار دیوار می‌نشستم و به ماشین‌هایی که می‌آمدند و می‌رفتند، نگاه می‌کردم. بعد آن‌قدر به نگهبان‌ التماس می‌کردم تا دوباره راهم دهد. بالاخره دست برادرم را عمل کردند. دستش قطع شد. وقتی به هوش آمد و چشم‌هایش را باز کرد، اول به دست‌هایش نگاه انداخت. قربان و صدقه‌اش رفتم و گفتم: «خدا را شکر که زنده‌ای!» سعی کردم دلداری‌اش بدهم. با مظلومیت به زخم‌های بدنش نگاه می‌کرد و چیزی نمی‌گفت. بعدها خواهرم لیلا با گریه ماجرا را تعریف کرد: «اولین نفری که به جبار رسید، من بودم. انگشت‌هایش روی زمین افتاده بود. انگشت‌های جبار را یکی‌یکی جمع کردم. بعد انگشت‌ها را به پدرم نشان دادم. گفت باید بروی و انگشت‌ها را خاک کنی.» خواهرم لیلا رفته بود توی گورستان ده. گریه کرده بود و دانه دانه انگشت‌های برادرمان جبار را خاک کرده بود. وقتی لیلا این چیزها را تعریف می‌کرد، او را به سینه‌ام می‌چسباندم و سعی می‌کردم آرامش کنم. اشک‌های خودم هم از صورتم پایین می‌ریخت. گفتم: «لیلا جان، جنگ این سختی ها را هم دارد» @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤﷽❤ 💢 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💢 السلام علیڪ یابقیة الله یااباصالح المهدی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💢السلام علیک یافاطمه المعصومه 🌸🌸🌸🌸🌸 @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
~•هرصبح،بہ‌شوق ~•عهددوباره‌باشما ~•چشمم‌رابازمےڪنم ~•عهدمےڪنم‌باشما، ~•هرروزڪہ‌مےگذرد، ~•عاشقانہ‌ترازقبل ~•چشم‌بہ‌راهتان‌باشم... @zeinabion98
🍃خوشا به حال اهالی قم! که تو همسایه‌ شان هستی، پناهگاهشان هستی، نور چشمشان هستی . 💐💐💐💐💐💐💐 (س) به شهر گرامی باد 🌸وصف او را نتوان گفت به صد منظومه گفته معصوم به او «فاطمة معصومة»🌸 @zeinabion98
سلام. کیا زیاد می رن ؟ 🙂 کیا خرید هستند؟ 🥰 _من ب شدت خرید شدم. یعنی اگه یه هفته بگذره چیزی نخرم انگار یه چی گم کردم. اگه نرم بازار یا از این پیج ها چیزی نخرم و نگاه نکنم دیوونه میشم. نمیدونه چه مرگم شده _من✋ اگه ماهانه یه چیز هرچقدرم کوچیک نگیرم فلاکت میکنم، دست خودم نیس _سلام من دارم شدید... _من هی و لوازم ارایش و کفش  و شال و روسری میگیرم بعد جالبه استفاده هم نمیکنم کمدام دیگه جا ندارن.😕 ☘☘☘☘☘☘ @zeinabion98
⁉️تا حالا فکر کردین چرا این همه می کنید؟ _خرید کردن حالمو میکنه _ که می گیرم باید خرید کنم. حالم که نباشه باید خرید کنم، الان چند روزه خرید نکردم! حالم خوب نیست🥴 _حتی اگر یک ذره بیشتر دستم بیاید، تا خرجش نکنم نمی گیرم! _وقتی یه چیزی چشمم رو می گیرد بدون آنکه کنم تا آخر ماه پولی برام می مونه یا نه، آن را می خرم. _برای کردن خودم! _وقتی می خواهم خالم را خوب کنم یا به جایزه بدم، خرید می کنم! _وقتی از یه چیزی خوشم بیاد برای نیست لازم دارم یا نه، می خرمش! 🌾🌾🌾🌾🌾🌾 @zeinabion98