eitaa logo
اگر الگو زینب "س" است...💞💞
113 دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
2.1هزار ویدیو
44 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
بَـعـد روضـه، عـجـيـب مي چَسبَـد دو سـه تـا حَبّـه قـنـد و چـاي حسـيـن💔 @zeinabion98
امشب اولین شب مراسممون بود... خدایا شـــــکرت نفس کشیدیم در محرمـت 💔💔💔💔 ثواب این عزاداریها رو تقدیم میکنیم به: امام حسین علیه السلام و یاران باوفایش خصوصا جناب مسلم بن عقیل سلام الله علیها و روح پرفتوح امام خمینی ره و شهدای اسلام خصوصا شهید میرمهدی سید نظری و شهید جوانشیر صفری انزابی التماس دعا داریم ازشما بزرگواران در این شب‌ها مارو هم مخاطب دعاهاتون قرار بدین.. @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت بیست و ششم خاطرات دایی‌ام محمدخان، رانندۀ روستا فرمان، همان کسی که اولین بار با او به چم امام حسن رفتیم، و بقیه، یک لحظه رهایم نمی‌کرد. از یک طرف، شیون و عزاداری می‌کردیم و از طرفی باید خانه را برای مراسم آماده می‌کردیم. از طرفی هم انتظار می‌کشیدیم. پدرم اشک می‌ریخت و به من نگاه می‌کرد. مادرم حال خوبی نداشت. مثل سایه شده بود. به یک گوشه‌ خیره می‌شد، اشک می‌ریخت و زیر لب اسم برادرش محمدخان را صدا می‌زد. وسایل مراسم را آماده کردیم. چند تا از زن‌ها، توی دل تاریکی مور می‌خواندند. در وصف عزیزانمان، با صدای غمگین ناله می‌کردند و شعر می‌خواندند. آسمانِ آن شب آن‌قدر سیاه و غمگین بود که هیچ وقت آن را این‌طوری ندیده بودم. کنار چم نشستم. به آرامی شیون می‌کردم. یاد دایی‌ام محمدخان و دعوای آخرمان اذیتم می‌کرد. انگار می‌دانست قرار است کشته شود و می‌خواست من زنده بمانم. هی خالو، هی خالو... پدرم توی تاریکی دست روی شانه‌ام گذاشت و بلندم کرد. نگذاشت به حال خودم باشم. برگشتم خانه که از دور تراکتور پیدا شد و شیون و واویلا هوا رفت. کِل می‌کشیدیم و فریاد می‌زدیم. انگار می‌خواستیم به دشمن بگوییم ببینید، عزیزانمان را آوردیم. ببینید، نگذاشتیم عزیزانمان روی خاک بمانند. از پشت تراکتورها خاک بلند می‌شد. دایی‌ام حشمت از همان‌جا روی تراکتور بلند شد و گفت: «بیایید به پیشواز. عزیزانمان آمده‌اند. عزیزانمان برگشته‌اند.» حرف‌های دایی‌ام باعث شد که همه فریاد بکشند. تراکتور که ایستاد، شیون‌کنان دور آن را گرفتیم. با صدای بلند می‌گفتیم: «خوش هاتی، عزیزکم. خوش هاتی...» صورت‌ها را می‌خراشیدیم و خاک روستا را به سر می‌کردیم. صدای وِی وِی تمام روستا را گرفته بود. جنازه‌ها را یکی‌یکی روی دست می‌گرفتیم و پایین می‌آوردیم. جنازه‌های تکه‌تکه، جنازه‌های رشید و عزیزمان را: دایی‌ام محمدخان حیدرپور، الماس شاه‌ولیان، احمد شاه‌ولیان، علی مرجانی، کریم فتاحی، فرمان اعتصام‌نژاد، عبدالله علی‌خانی. هشت نفر رفته بودند، ولی هفت جنازه برگشت. درجه‌داری که اسمش یادم نیست، رفت و برنگشت.‌ توی تاریکی شب، شیون و واویلا بود. هفت جنازه به روستا آمده بود. هفت مردی که رفته بودند عزیزانمان را بیاورند، اما خودشان از این دنیا رفتند. آن شب تا صبح هیچ ‌کس نخوابید. حتی بچه‌ها هم تا صبح ناله کردند. صبح زود از خانه بیرون رفتیم. باید جنازه‌ها را خاک می‌کردیم. کنار روستا، عده‌ای از مردها شروع کردند به کندن قبر. عده‌ای هم جنازه‌ها را کنار چشمه گذاشتند تا بشویند. غسالخانه نداشتیم. هفت دلاور را روی خاک، کنار چشمه گذاشتند. مردم خودشان را روی جنازه‌ها می‌انداختند. صدای شیون مادرها و خواهرها و زن‌های ده بلند بود. منظرۀ غمگینی بود. هیچ‌ وقت نشده بود که بخواهیم هفت نفر را با هم توی خاک بگذاریم. مادرم بی‌قراری می‌کرد و دائم از حال می‌رفت. چشم‌هایش مثل کاسۀ خون شده بود. صورتش زخمی ‌بود. موهایش را کنده بود. روی جنازۀ دایی‌ام از حال می‌رفت. اشک‌هایش، مثل سوزن قلبم را سوراخ می‌کرد. سربند بزرگش را بسته بود. دست‌هایش را دور می‌چرخاند و صدای مورش، ده را پر کرده بود: «براگم، حلالم که.» کنارش روی زمین نشستم. به جنازۀ دایی‌ام محمدخان، که کنار چشمه دراز شده بود، نگاه کردم. دستم را روی جنازه‌اش گذاشتم و با صدای بلند گفتم: «خالو، تقاص خونت را می‌گیرم.» خون جلوی چشمانم را گرفته بود. زن‌ها همه سیاه پوشیده بودند و موهاشان را می‌کندند. یک‌دفعه صدای هواپیما آمد. مردم وحشت‌زده آسمان را نگاه کردند. تا آمدیم بجنبیم، بنا کردند به بمباران. خدایا، از جان ما چه می‌خواستند؟ مردها فریاد می‌زدند: «پناه بگیرید. از پیش جنازه‌ها بروید کنار... فرار کنید.» دست خواهر و برادرهایم سیما و لیلا و جبار و ستار را گرفتم و گوشۀ چشمه دراز کشیدیم. هواپیماها بی‌هدف اطراف روستا را می‌زدند. ما را که دیده بودند جمع شده‌ایم، می‌خواستند نابودمان کنند. هواپیماها که رفتند دور بزنند، فریاد کشیدم و به مادرم و بچه‌ها گفتم: «بروید کنار صخره‌ها. فرار کنید از اینجا.» هواپیماها، با هر آمدن و رفتن، کلی بمب روی سرمان می‌ریختند. چون دهاتمان سوراخ و صخره زیاد داشت، خودمان را کنار صخره‌ها پنهان کردیم تا بروند. دائم به برادرها و خواهرهایم می‌گفتم: «دست‌هاتان را روی سرتان بگذارید... دهانتان را باز کنید. می‌گویند این‌طوری به مغز فشار نمی‌آید.» خواهر‌ها و برادرهایم، زیر دستم می‌لرزیدند. به خاطر اینکه چیزی نبینند، دستم را روی سرشان کشیده بودم تا سرشان را بلند نکنند. مثل گوسفندی که گرگ دیده باشد، قلبشان تند می‌زد. @zeinabion98
🏴ماه محرم است یادمان باشد؛ 💎اول نماز حسین،بعد عزای حسین 💎اول شعور حسینی،بعد شور حسینی 👌 ماه محرم زمان بالیدن است نه فقط نالیدن 👌بساطش آموزه است نه موزه 👌تمرین خوب نگریستن است نه فقط خوب گریستن 🌃شبتون حسینی🌙 @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤﷽🖤 🕯 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن. 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 🕯 السلام علیڪ یابقیة الله یااباصالح المهدی 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 🕯السلام علیک یافاطمه المعصومه 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 @zeinabion98
غذای امام حسین رو با گدایی باید گرفت اون قدیم قدیما ، یه حاجی بازاری بود که همۀ ۳۰ روزِ ماه محرم رو خرج می داد. یه باغ داشت که هر روز ده بیست تا دیگ بزرگ بار می ذاشتن و برای ظهر، قیمه نذری به مردم می دادن. اونم از اون قیمه ها که عطرش آدمو زنده می کنه. (یعنی زنده تر می کنه). دم ظهر که غذای نذری آماده می شد، خود حاجی، یه کاسه می گرفت دستش و می رفت لای جماعتی که از یکی دو ساعت پیش صف کشیده بودن تا نذری بگیرن. می رفت وسط اونا توی صف، کاسه اش رو دراز می کرد و با التماس می گفت: - آقا تو رو خدا … یه کاسه غذای نذری هم به من بدین … وقتی بهش گفتن: - آخه حاجی، خوب نیست. همه این دیگهای غذا که مال خودته. این چه کاریه می کنی؟! گفت: - روزیِ و غذای امام حسین (ع) رو، باید گدایی کرد و گرفت." روح همشون شاد حمید داودآبادی @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❗️در زمان عصبانیت در مقابل فرزندمان چه عکس العملی داشته باشیم؟ 🍀بهترین کاری که ما به عنوان والدین می توانیم انجام دهیم، این است که زمانی که در حال راهنمایی فرزندان مان هستیم، آرام بمانیم خیلی مهم است که این را به یاد داشته باشید ،که وقتی ناراحت هستید ، راهنمایی آن ها به طور بی محابا خیلی سخت خواهد شد. 🍀 بحث کردن با فرزندانمان در آن وضعیت احساسی منفی، باعث میشود که خودمان را ضعیف نشان دهیم و حرف هایی بزنیم که بعدا از گفتنش پشیمان می شویم اگر اجازه دهیم این اتفاق بیفتد ، فرزندانمان از مصاحبت با ما و همچنین راهنمایی های ما دور و جدا می مانند. @zeinabion98