عشق است اینکه یک نفر آغاز می کند
هر روز صبح را به هوایِ سلام تو...
#صلّی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
صبحتون حسینی❤️
@zeinabion98
1_23001603.mp3
19.81M
چشماتو ببند و گوش کن
حرم آرامشی داره که توهیچ جای دنیا نیست...😭
فدای حرمت بطلب محبوبم حسین ❤️
@zeinabion98
عزیزانم
اینم از رزق امروزتان⬆️⬆️
ببینید 👀
و
گوش فرا دهید👂
و
انجام دهید 👉
حتما حتما حتما دانلود کنید ✅
@zeinabion98
خداوند از جوانی که عمرش را تلف می کند و به بیکاری میگذراند، خشنود نیست.
« رهبر انقلاب»
😊 کتاب بخوانیم...
امروز هم طبق برنامه سه شنبه ها با معرفی📚#کتاب_خوب در خدمتتان هستیم ان شاءالله مفید واقع شود.
@zeinabion98
📚 از چیزی نمی ترسیدم
✍ سردار سلیمانی
برشی از کتاب🔰🔰
📝من به مادرم و شاید هم علاقه متقابل مادر به من موجب می شود که من به جای دوسال، سه سال شیر بخورم...
آرام آرام از بغل مادر به چادربسته شده به پشت او منتقل می شوم. بعضی وقت ها از صبح تا ظهر، روی پشت او، داخل چادر بسته شده قرار داشتم و او در تمام این حال، در حال کارکردن بود یا درو میکرد یا بافه جمع میکرد یا خانه را رفتوروب می کرد و یا گله را میدوشید یا غذا و نان می پخت. و من چه آرامشی در پشت او داشتم! همانجا میخوابیدم. به نظرم، مادرم هم از حرارت من آرامش داشت.
📕 کتاب "از چیزی نمیترسیدم" زندگینامه خودنوشت شهید حاج قاسم سلیمانی صفحه۲۲
💎از دامن چنین مادرانی
شیرمردانی چون شهیدسلیمانی تربیت میشوند 💎
#کتاب_خوب_بخوانیم
@zeinabion98
#ترجیحا_مجرد_با_روابط_عمومی_بالا
واقعا اسم کتاب است‼️
آخر الزمان است دیگه... شاخ و دم که ندارد هیچ بعید نیست😣
کتاب طنز درباره #حجاب و #بد_حجابی هم از نشانههای ته دنیا باشد.
#محمدرضا_شهبازی و چند نفرِ دیگر از اعضای باشگاه طنز انقلاب اسلامی جمع شدهاند دور هم و توی ۱۲۷ صفحه، حجاب این روزها را و شاید دقیقترش را بخواهید، بیحجابی این روزها را متلک باران کردهاند.
📘کتاب «ترجیحا مجرد با روابط عمومی بالا»
با طنز کردن برخی تلاشهای کلیشهای برای گرامیداشت حجاب و عفاف شروع میشود و نامه نگاری بینِ “اداره تقویت و گسترش حجاب و عفاف و خانواده در جامعه” و “واحد پشتیبانی” را دست می اندازد. بعد، جلوتر انواع پوشش در گذر تاریخ معرفی میشود.
#کتاب_خوب_بخوانیم
@zeinabion98
📘مردی که تعطیلی نداشت.
✍محسن مؤمنی
نشر شهید کاظمی
🖍عشق به سربازی امام زمان او را بر آن داشت تا در سنین نوجوانی، مدرسه تیزهوشان یزد را رها کند و عازم حوزه مبارکه قم شود. از همان روزهای اول علاوه بر دروس حوزه، دشمن شناسی و رسانه را نیز با جدیت پیگیری میکرد.
👈 برگزاری اردوهای دانش آموزی و دانشجویی را از همان سالهای اول طلبگی آغاز کرد. خودش اهل قلم بود و اصرار داشت که شاگردانش نیز دست به قلم شوند. فعالیتهای خود را محدود به قم یا یزد نکرده بود. از سیستان و بلوچستان گرفته تا سوریه و یمن، به فکر محرومین و مستضعفان جهان اسلام بود. این منش دکتر #محمد_حسین_فرج_نژاد بود. کتاب #مردی_که_تعطیلی_نداشت گوشهای از خاطرات این طلبه خستگی ناپذیر را روایت میکند.
🔅 ایشون آوینی روزگار ما بود. #شهید_آوینی هنرش در چه بود؟ در اینکه تحلیلگر سینما بود؟ نه! هنر شهید آوینی این بود که سینما را از منظر یک عقبه فکری و معرفتی میدید.
استاد فرج نژاد، راه شهید آوینی را خیلی عمیق تر از خود شهید آوینی ادامه داد، البته با دغدغه های دین شناختی، فلسفی و فقهی.
🔸دکتر محمدحسین فرج نژاد طلبه مجاهد و اندیشمند خستگی ناپذیر در شب عید قربان ۲۹ تیر ۱۴۰۰ به همراه خانواده اش آسمانی شد.
#کتاب_خوب_بخوانیم
@zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽کلیپ
📚 هی میگن :کتاب بخون 🤯
! واسه چی بخونم آخه⁉️⁉️
ولم کنین 🗣
👌👌پیشنهاد_دانلود
@zeinabion98
#فرنگیس
قسمت سی و هفتم
فصل ششم
وقتی به کوه برگشتم، هنوز مادرم و لیلا با ناراحتی به من نگاه میکردند. با خودم گفتم: «اشکال ندارد. بالاخره میفهمند کار من درست بوده.»
آوهزین دست عراقیها بود و زنها مرتب از هم میپرسیدند چه کنیم؟ برویم عقب یا بمانیم؟ یک بار که حرف و حدیثها بالا گرفت، با تندی گفتم: «عقب نمیرویم. همینجا میمانیم. نیروهای خودی بالاخره روستا را آزاد میکنند و به روستا برمیگردیم. باید تحمل کنیم. زیاد طول نمیکشد، فوقش دو سه روز.»
اما آن دو سه روز دوازده روز! دوازده شب در کوهها بودیم؛ در کوههای آوهزین و چغالوند. فقط آب داشتیم و گاهی پنهانی به روستا میرفتیم و آرد برمیداشتیم، میآوردیم و با آن نان درست میکردیم. در آن روزها که توی کوه بودیم، گاهی وقتها نیروهای خودمان میآمدند، بهمان سری میزدند و میرفتند.
یک بار داشتم روی سنگ صافی نان میپختم که چند نظامی از دور نزدیک شدند. تندی از جا بلند شدم. دستم از آرد سفید بود. وقتی رسیدند، سردستۀ نظامیها پرسید: «شماها اینجا چه کار میکنید؟ اینجا دیگر خط مقدم است. برگردید بروید گیلانغرب، یا روستاهای دورتر. اینجا بمانید، کشته میشوید. ما خودمان هم به سختی اینجا میمانیم، شما چطور ماندهاید؟»
باورشان نمیشد مردم روستا، با این وضعیت، توی منطقۀ جنگی مانده باشند. نظامیها از شهرهای شمالی و تهران بودند. با خنده به آنها گفتم: «نکند میترسید؟!»
یکیشان با تمسخر گفت: «یعنی میخواهی بگویی تو نمیترسی؟»
مستقیم نگاهش کردم؛ چشم دوختم توی تخم چشمهایش و گفتم: «نه، نمیترسم. آنجا را که میبینی، خانۀ من است.»
به سمت روستای گورسفید اشاره کردم. مردِ نظامی به آن طرف نگاه کرد. ادامه دادم: «من چشمم به آنجاست. آنجا خانۀ من است، نه خانۀ دشمن. اینقدر اینجا مینشینم تا بتوانم برگردم خانهام. حتی حاضرم همینجا بمیرم.»
همهشان با تعجب به من خیره شده بودند. دوستانش به او اشاره کردند که برویم. نظامیها خداحافظی کردند. همینطور که میرفتند، شنیدم که دربارۀ من حرف میزدند. نمیدانم چه میگفتند. آنها نمیتوانستند بفهمند که من چه حالی دارم.
هنوز دور نشده بودند که دستهای نان برداشتم و دنبالشان دویدم. نانها را بهشان دادم و گفتم: «به زودی عراقیها شکست میخورند و ما به ده برمیگردیم. من به شماها اطمینان دارم.»
پس از آن، جوانهای ده هم یکییکی برگشتند. برادرم رحیم هم جدا آمد. هر کدام از راهی خودشان را نجات داده بودند. رحیم تعریف میکرد از راه تپههایی که میشناخته، راه را دور زده و برگشته است. حتی موفق شده بود تعدادی گلوله و تفنگ هم از بین عراقیها بردارد. هر کدامشان که برمیگشتند، از اینکه عدهای از مردهای روستا که دنبالشان رفته بودند، شهید شدهاند، اشک میریختند. وقتی رحیم برگشت، پدرم او را دلداری داد و گفت: «غصه نخور. وقت سوگواری نیست. باید بجنگیم و تقاص خون جوانانهامان را بگیریم.»
بعد هم آهی کشید و گفت: «حیف که پاهایم توان ندارند!»
رحیم پیش ما نماند. تفنگش را دست گرفت و بلند شد. مادرم با دلهره پرسید: «کجا میروی؟»
رحیم آرام جواب داد: «میروم توی روستا، میروم توی دشت، میروم هر جایی که مال ماست. نمیخواهم بگذارم راحت توی خانههای ما بگردند و به ما بخندند.»
مادرم با اضطراب و یک دنیا ناراحتی گفت: «تو را به خدا نرو. کمی بمان... من هنوز خوب ندیدهمت.»
رحیم اخم کرد و گفت: «دالگه، شیرت را حلالم کن! حالا دیگر خانۀ ما این کوهها و تپهها و دشتهاست. هر وقت پیروز شدیم، به خانه برمیگردیم.»
مادرم دیگر هیچ چیز نگفت. صم و بکم فقط و فقط رحیم را نگاه میکرد و آرامآرام اشک میریخت. رو به برادرم کردم و گفتم: «خدا پشت و پناهت، براگم... کاش من هم میتوانستم با تو بیایم.»
مادرم پشت سر رحیم صلوات فرستاد و آیهالکرسی خواند. رحیم راه افتاد و از
کوه پایین رفت. تفنگش را روی شانه انداخته بود و تند و فرز پایین میرفت. از پشت سر نگاهش کردم و برایش دعا خواندم.
نیروهای خودمان مرتب ارتش عراق را بمباران میکردند. جنگ توپخانهها بود و شلیک توپها گوش آدم را کر میکرد. یک بار هوا پر از هواپیماهای خودی شد. از سمت کرمانشاه میآمدند. ما از همانجا برایشان دست تکان میدادیم. از رنگ پرچمهایی که زیر هواپیماها و هلیکوپترها بود، میشد فهمید نیروی خودی هستند یا عراقی.
#ادامه_دارد
@zeinabion98
باهم برا فرج و سلامتی مولا وصاحبمان دعا کنیم که این دعا اثر دارد💔
✨بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم✨
📜️ اِلهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.️
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
🔸دعــای ســـلامتی محبوب 🔸
📜️"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"
التماس دعای ظهور مولا و صاحبمون🤲
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
کانال اگر الگو زینب "س"است🔰🔰
@zeinabion98