eitaa logo
اگر الگو زینب "س" است...💞💞
112 دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
2.1هزار ویدیو
44 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📘مردی که تعطیلی نداشت. ✍محسن مؤمنی نشر شهید کاظمی 🖍عشق به سربازی امام زمان او را بر آن داشت تا در سنین نوجوانی، مدرسه تیزهوشان یزد را رها کند و عازم حوزه مبارکه قم شود. از همان روزهای اول علاوه بر دروس حوزه، دشمن شناسی و رسانه را نیز با جدیت پیگیری می‌کرد. 👈 برگزاری اردوهای دانش آموزی و دانشجویی را از همان سال‌های اول طلبگی آغاز کرد. خودش اهل قلم بود و اصرار داشت که شاگردانش نیز دست به قلم شوند. فعالیتهای خود را محدود به قم یا یزد نکرده بود. از سیستان و بلوچستان گرفته تا سوریه و یمن، به فکر محرومین و مستضعفان جهان اسلام بود. این منش دکتر بود. کتاب گوشه‌ای از خاطرات این طلبه خستگی ناپذیر را روایت می‌کند. 🔅 ایشون آوینی روزگار ما بود. هنرش در چه بود؟ در اینکه تحلیلگر سینما بود؟ نه! هنر شهید آوینی این بود که سینما را از منظر یک عقبه فکری و معرفتی می‌دید. استاد فرج نژاد، راه شهید آوینی را خیلی عمیق تر از خود شهید آوینی ادامه داد، البته با دغدغه های دین شناختی، فلسفی و فقهی. 🔸دکتر محمدحسین فرج نژاد طلبه مجاهد و اندیشمند خستگی ناپذیر در شب عید قربان ۲۹ تیر ۱۴۰۰ به همراه خانواده اش آسمانی شد. @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽کلیپ 📚 هی میگن :کتاب بخون 🤯 ! واسه چی بخونم آخه⁉️⁉️ ولم کنین 🗣 👌👌پیشنهاد_دانلود @zeinabion98
قسمت سی و هفتم فصل ششم وقتی به کوه برگشتم، هنوز مادرم و لیلا با ناراحتی به من نگاه می‌کردند. با خودم گفتم: «اشکال ندارد. بالاخره می‌فهمند کار من درست بوده.» آوه‌زین دست عراقی‌ها بود و زن‌ها مرتب از هم می‌پرسیدند چه کنیم؟ برویم عقب یا بمانیم؟ یک بار که حرف و حدیث‌ها بالا گرفت، با تندی گفتم: «عقب نمی‌رویم. همین‌جا می‌مانیم. نیروهای خودی بالاخره روستا را آزاد می‌کنند و به روستا برمی‌گردیم. باید تحمل کنیم. زیاد طول نمی‌کشد، فوقش دو سه روز.» اما آن دو سه روز دوازده روز! دوازده شب در کوه‌ها بودیم؛ در کوه‌های آوه‌زین و چغالوند. فقط آب داشتیم و گاهی پنهانی به روستا می‌رفتیم و آرد برمی‌داشتیم، می‌آوردیم و با آن نان درست می‌کردیم. در آن روزها که توی کوه بودیم، گاهی وقت‌ها نیروهای خودمان می‌آمدند، بهمان سری می‌زدند و می‌رفتند. یک بار داشتم روی سنگ صافی نان می‌پختم که چند نظامی ‌از دور نزدیک شدند. تندی از جا بلند شدم. دستم از آرد سفید بود. وقتی رسیدند، سردستۀ نظامی‌ها پرسید: «شماها اینجا چه ‌کار می‌کنید؟ اینجا دیگر خط مقدم است. برگردید بروید گیلان‌غرب، یا روستاهای دورتر. اینجا بمانید، کشته می‌شوید. ما خودمان هم به سختی اینجا می‌مانیم، شما چطور مانده‌اید؟» باورشان نمی‌شد مردم روستا، با این وضعیت، توی منطقۀ جنگی مانده باشند. نظامی‌ها از شهرهای شمالی و تهران بودند. با خنده به آن‌ها گفتم: «نکند می‌ترسید؟!» یکی‌شان با تمسخر گفت: «یعنی می‌خواهی بگویی تو نمی‌ترسی؟» مستقیم نگاهش کردم؛ چشم دوختم توی تخم چشم‌هایش و گفتم: «نه، نمی‌ترسم. آنجا را که می‌بینی، خانۀ من است.» به سمت روستای گورسفید اشاره کردم. مردِ نظامی ‌به آن طرف نگاه کرد. ادامه دادم: «من چشمم به آنجاست. آنجا خانۀ من است، نه خانۀ دشمن. این‌قدر اینجا می‌نشینم تا بتوانم برگردم خانه‌ام. حتی حاضرم همین‌جا بمیرم.» همه‌شان‌ با تعجب به من خیره شده بودند. دوستانش به او اشاره کردند که برویم. نظامی‌ها خداحافظی کردند. همین‌طور که می‌رفتند، ‌شنیدم که دربارۀ من حرف می‌زدند. نمی‌دانم چه می‌گفتند. آن‌ها نمی‌توانستند بفهمند که من چه حالی دارم. هنوز دور نشده بودند که دسته‌ای نان برداشتم و دنبالشان دویدم. نان‌ها را بهشان دادم و گفتم: «به زودی عراقی‌ها شکست می‌خورند و ما به ده برمی‌گردیم. من به شماها اطمینان دارم.» پس از آن، جوان‌های ده هم یکی‌یکی برگشتند. برادرم رحیم هم جدا آمد. هر کدام از راهی خودشان را نجات داده بودند. رحیم تعریف می‌کرد از راه تپه‌هایی که می‌شناخته، راه را دور زده و برگشته است. حتی موفق شده بود تعدادی گلوله و تفنگ هم از بین عراقی‌ها بردارد. هر کدامشان که برمی‌گشتند، از اینکه عده‌ای از مردهای روستا که دنبالشان رفته بودند، شهید شده‌اند، اشک می‌ریختند. وقتی رحیم برگشت، پدرم او را دلداری داد و گفت: «غصه نخور. وقت سوگواری نیست. باید بجنگیم و تقاص خون جوانان‌ها‌مان را بگیریم.» بعد هم آهی کشید و گفت: «حیف که پاهایم توان ندارند!» رحیم پیش ما نماند. تفنگش را دست گرفت و بلند شد. مادرم با دلهره پرسید: «کجا می‌روی؟» رحیم آرام جواب داد: «می‌روم توی روستا، می‌روم توی دشت، می‌روم هر جایی که مال ماست. نمی‌خواهم بگذارم راحت توی خانه‌های ما بگردند و به ما بخندند.» مادرم با اضطراب و یک دنیا ناراحتی گفت: «تو را به خدا نرو. کمی ‌بمان... من هنوز خوب ندیده‌مت.» رحیم اخم کرد و گفت: «دالگه، شیرت را حلالم کن! حالا دیگر خانۀ ما این کوه‌ها و تپه‌ها و دشت‌هاست. هر وقت پیروز شدیم، به خانه برمی‌گردیم.» مادرم دیگر هیچ چیز نگفت. صم و بکم فقط و فقط رحیم را نگاه می‌کرد و آرام‌آرام اشک می‌ریخت. رو به برادرم کردم و گفتم: «خدا پشت و پناهت، براگم... کاش من هم می‌توانستم با تو بیایم.» مادرم پشت سر رحیم صلوات فرستاد و آیه‌الکرسی خواند. رحیم راه افتاد و از کوه پایین رفت. تفنگش را روی شانه انداخته بود و تند و فرز پایین می‌رفت. از پشت سر نگاهش کردم و برایش دعا خواندم. نیروهای خودمان مرتب ارتش عراق را بمباران می‌کردند. جنگ توپخانه‌ها بود و شلیک توپ‌ها گوش آدم را کر می‌کرد. یک بار هوا پر از هواپیماهای خودی شد. از سمت کرمانشاه می‌آمدند. ما از همان‌جا برایشان دست تکان می‌دادیم. از رنگ پرچم‌هایی که زیر هواپیماها و هلی‌کوپترها بود، می‌شد فهمید نیروی خودی هستند یا عراقی. @zeinabion98
باهم برا فرج و سلامتی مولا وصاحبمان دعا کنیم که این دعا اثر دارد💔 ✨بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم✨ 📜️ اِلهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.️ 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 🔸دعــای ســـلامتی محبوب 🔸 📜️"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا" التماس دعای ظهور مولا و صاحبمون🤲 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 کانال اگر الگو زینب "س"است🔰🔰 @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤﷽🖤 🕯 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن. 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 🕯 السلام علیڪ یابقیة الله یااباصالح المهدی 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 🕯السلام علیک یافاطمه المعصومه 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 @zeinabion98
💠امیرالمؤمنین امام علی علیه السلام 🔹 منْ نَظَرَ فِي عُيُوبِ اَلنَّاسِ فَأَنْكَرَهَا ثُمَّ رَضِيَهَا لِنَفْسِهِ فَذَلِكَ اَلْأَحْمَقُ بِعَيْنِهِ 🔸كسى كه عيب‌ هاى ديگران را ببيند و آنها را زشت شمارد اما همان عيب ها را در خود بپسندد، احمق واقعى است . 📗حکمت 349 نهج البلاغه 🕊دل تنگ حاج قاسم🕊 🌷@sardaredeIha
با كودكان خجالتی چگونه رفتار کنیم؟ گاهی اینگونه است که، كودك خجالتي كودك "مضطربي"ست كه باور دارد من بد هستم همه بد هستند، و اين افراد بد اگر از بدي من اگاه شوند به من اسيب مي زنند. خجالت به معني عدم حرمت نفس همراه با اضطراب مي باشد. 1) هميشه احساس كودك را تاييد كنيد. وقتي ترسيد نگيد اين كه ترس نداره يا نترس، بايد گفت ميدونم ميترسي. در صورت نفي و رد احساس كودك، او به اين نتيجه ميرسد كه من هيچي نميفهمم، هر چه احساس ميكنم اشتباه است و شروع به نفي احساس خود و شخصيت خود ميكند. 2) كودك را به صورت مستقيم تصحيح نكنيد. هرگز او را جلوي دوستانش يا در مقابل جمع يا حتي جلوي خواهر و برادرش اصلاح نكنيد. اگر كلمه يي گفت كه اشتباه بود، در جمله يي از ان كلمه استفاده كنيد. در صورت لزوم، در اتاقش به تنهايي درباره كار اشتباهش صحبت كنيد. 3) وقتي با شما صحبت ميكند به او توجه مخصوص نشان بدهيد. اگر در حال تلفن حرف زدن، صحبت با دوستانتان، كار با كامپيوتر، يا تماشاي تلويزيون هستيد لحظه يي كارتان را متوقف كنيد، به چشمانش نگاه كنيد، و در صورت لزوم از او بخواهيد بعد از اتمام كارتان با او صحبت خواهيد كرد. 4) از او بخواهيد برايتان كتاب بخواند، اواز بخواند، فيلمي كه ديده را تعريف كند و نشان بدهيد مشتاق شنيدنيد. 5) هرگز به او يا كارهايش نخنديد. مخصوصا در جمع حتي به كارهاي بامزه ش نخنديد مگر انكه خودش اين خواسته يا انتظار را داشته باشد. 6) بعد از شش سالگي با كمك مربي خصوصي او را در زمينه يك ورزش "گروهي" مثل فوتبال يا بسكتبال بسازيد تا زمين ورزشي بدرخشد. 6) هرگز با فرزندتان درد دل نكنيد بدي ديگران مخصوصا همسر خود را هرگز به او نگوييد. پدر و مادر باید دوست فرزندانشون باشند ولی هیچگاه هیچگاه هیچگاه هیچ پدر و مادری حق ندارد فرزندش را به عنوان دوست خود انتخاب کند 7) روزي 50 بار به جا به موقع به او بگوييد تو خوبي. مرسي پسر خوبم، ممنونم دختر خوبم. 8) از ظاهر او ايراد نگيريد او را با كسي مقايسه نكنيد. 9) به خاطر اشتباهش او را تنبيه نكنيد. 10) اجازه بدهيد اشتباهات بي خطر كند و در صورت نياز بدون منت كمكش كنيد. 11) به او احساس گناه ندهيد. مثلا خسته شدم از دستت، پيرم كردي، كاش بميرم راحت بشم. به خاطر شما تو اين خراب شده موندم، تو هم لنگه بابات/مامانت هستي. 12) از كودك به عنوان جاسوس استفاده نكنيد. 13) با او قهر نكنيد. 14) از خجالتی بودن او در جمع حرفی به میان نیاورید کودکان خجالتی در برابر حرف های اطرافیان بسیار حساس اند. @zeinabion98
بچه ها دوست دارند تا جایی که ممکنه محیط زندگی امنی داشته باشند. وقتی بزرگ میشن، حس هاشون قوی تر میشه و محیط اطرافشون رو بهتر میشناسن. به عنوان مثال اگه زندگی یه بچه مدام در حال عوض شدن و جابجایی باشه، بهش احساس عدم امنیت میده. یه بچه دوست داره بدونه عروسک خرسی مورد علاقه اش همیشه کدوم گوشه اتاقه و این باعث میشه اعتمادش به خانه و محیط زندگی بیشتر بشه. بچه ها از آشنا بودن همه چیز و روند روتین زندگی لذت میبرند. این موضوع بهشون کمک میکنه حد و مرزهای موجود رو در سنی که هستند بشناسند و وقتی بزرگ شدن، برای تعیین حد و مرز زندگی خودشون دچار مشکل نشن. @zeinabion98
باید به بچه ها مسئولیت داد و تاییدشون کرد. اگر به کودک دائم پیام ناتوانی بدید و نذارید کاری را انجام بده بعدها در بزرگسالی این فرد اعتماد به نفس ندارد و دائم میگه نمیتونم . @zeinabion98