5.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 بخش دیده نشده از سخنرانی دیروز رهبر انقلاب در مراسم اربعین:
🔹یکی دو نفر از برادران عزیز، گفتند شما صحبت کنید؛ ما مکرّر داریم صحبت میکنیم. آن مقداری که من و امثال من صحبت میکنیم اگر نصف آن، کار کنیم، همهی دنیا آباد میشود.
🆔:@zeinabyavaran313
داستان عاشقانه جان شیعه اهل سنت (فصل اول)
قسمت ۲۰🌸💞💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞
دستم را روی زمین عصا کرده و سنگین از جا بلند شدم. با چهارانگشت، اثر اشک را از صورتم پا ک کردم و از اتاق بیرون رفتم. سعی کردم نگاهم به چشمان پدر نیفتد و مستقیم به آشپزخانه پیش
مادر رفتم. مادر با دیدن چهره ی به غم نشسته ام، صورت در هم کشید و با مهربانی به سراغم آمد: »قربونت بشم دخترم! چرا با خودت اینجوری میکنی؟« از کلام مادرانه اش، باز بغضی مظلومانه در گلویم ته نشین شد. کنار لعیا که دست از پاک کردن ماهی کشیده و با چشمانی غمگین به من خیره شده بود، روی صندلی میز غذاخوری نشستم و سرم را پایین انداختم. مادر مقابلم نشست و ادامه داد: »هر چی خدا بخواد همون میشه! توکلت به خدا باشه!« لعیا چاقو را روی تخته رها کرد و با ناراحتی گفت: »ای کاش لال شده بودم و اینا رو معرفی نمیکردم!« و باحالتی خواهرانه رو به من کرد: »الهه! اصلا اگه تو بخوای من خودم بهشون میگم نه!یه جوری که بابا هم متوجه نشه. فکر میکنه اونا نپسندیدن و دیگه نیومدن. خوبه؟« از اینهمه مهربانی اش لبخندی زدم که مادر پاسخش را داد: »نه مادر جون! کوه به کوه نمیرسه، ولی آدم به آدم میرسه. اگه یه روزی بابا بفهمه، غوغایی به پا میکنه که بیا و ببین!« و باز روی سخنش را به سمت من گرداند: »الهه! تو الان نمیخواد بهش فکر کنی! بذار یکی دو روز بگذره، خوب فکرات رو بکن تا ببینیم خدا چی میخواد.« خوب میدانستم مادر هم میخواهد من زودتر سر و سامان بگیرم، گرچه مثل پدر بد اخلاقی نمیکرد و تنها برای خوشبختی ام به درگاه خدا دعا می کرد.با برخاستن صدای اذان، وضو گرفتم و به اتاقم رفتم. چادر نمازم را که گشودم، باز بغضم شکست و اشکم جاری شد. طوری که لحظه ای در نماز، جریان اشکم قطع نشد اما در عوض دلم قدری قرار گرفت. نمازم که تمام شد، همچنانکه رو به قبله نشسته بودم، سرم را بالا گرفتم و باچشمانی که از سنگینی لایه اشک همه جا را شبیه سراب می دید، به سقف اتاق که حالا آسمان من شده بود، نگاه میکردم. آنچنان دلم در هوای مناجات با خدا پرپرمیزد که حضورش رادر برابرم احساس میکردم و میدانستم که به درد دلم گوش میکند. نمیدانم این حال شیرین چقدر طول کشید، اما به قدری فراخ بود که هر آنچه بر دلم سنگینی میکرد، در پیشگاهش بازگو کرده و از قدرت بی منتهایش بخواهم تا دیگر خواستگاری درخانه مان را نزند مگر آن کسی که حضورش مایه آرامش قلبم باشد! آرزویی که احساس میکردم نه از ذهنم به زبانم که از آسمان به قلبم جاری شده است! ساعتی از اذان گذشته بود که محمد و عطیه هم رسیدند و فضای خانه حسابی شلوغ شد. پدر و ابراهیم و محمد از اوضاع انبار خرما میگفتند و عبدالله فقط گوش میکرد و گاهی هم به ساجده تمرین نقاشی میداد. جمع زنها هم در آشپزخانه مشغول مهیا کردن شام بودند و البته صحبت هایی در گوشی که درمورد خواستگارامروز، بین لعیا و عطیه رد و بدل میشد و از ترس اینکه مبادا پدر بشنود و باز آشوبی به پا شود، در همان حد باقی میماند. بوی مطبوع غذای دستپخت مادر در اتاق پیچیده و اشتهای میهمانان را تحریک میکرد که با آماده شدن ماهی کبابها، سفره را پهن کردم. ترشی و ظرف رطب را در سفره چیدم که لعیا دیس غذا را آورد. با آمدن مادر و عطیه که سبد نان را سر سفره میگذاشت، همه دور سفره جمع شدند و هنوز چند لقمه ای نخورده بودیم که کسی به در اتاق زد.نگاه هابه سمت در چرخید که عبدالله چابک از جا پرید تا در را باز کند ولحظاتی بعد بازگشت و یکسر به سمت کمد دیواری رفت که مادر پرسید: »چی شده؟« عبدالله همچنانکه در طبقات کمد به دنبال چیزی میگشت، پاسخ داد: »آقا مجیده! آچار میخواد. میگه شیر دستشویی خراب شده.« که مادر با ناراحتی سؤال کرد: اونوقت تواین بنده خدارو دمِ در نگه داشتی که براش آچار ببری؟« عبدالله دست از جستجو برداشت و متعجب پرسید:خُب چی کار کنم؟« مادر از جا بلند شد جان شیعه، اهل سنت و در حالیکه به سمت چوب لباسی میرفت تا چادرش را سر کند، اعتراض کرد: »بوی غذا تو خونه پیچیده، تعارف کن بیاد تو!« عبدالله که تازه متوجه شده بود، کمد را رها کرد و به سرعت به سمت در بازگشت. لقمه نانی را که برداشته بودم، دوباره در سفره گذاشتم و برای سر کردن چادر به اتاق رفتم. چادرم را که سر کردم،
در آیینه نگاهی به چهره ام انداختم. صورتم از شدت گریه های ساعتی پیش پژمرده شده بود و سفیدی چشمان پُف کرده ام، به سرخی میزد. دوست نداشتم او مرا با این رنگ و رو ببیند، ولی چاره ای نداشتم و باید با همین صورت افسرده
به اتاق باز میگشتم. چند دقیقه ای گذشت و خبری از عبدالله و آقای عادلی نشد که محمد خندید و گفت: »فکر کنم روش نمیشه بیاد تو!« و حرفش تمام نشده بود که بالاخره عبدالله او را با خودش آورد. با لحنی گرم و صمیمی به همه سلام کرد و با نجابت همیشگی اش آغاز کرد: »شرمنده! نمیخواستم مزاحم بشم. ولی شیر دستشویی آشپزخونه خراب شده بود...
ادامه دارد...
داستان عاشقانه جان شیعه اهل سنت(فصل اول)
قسمت ۲۱🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸
که مادر با مهربانی به میان حرفش آمد: »حالا برای درست کردن شیر وقت زیاده. بفرمایید سر سفره، شما هم مثل پسرم میمونی.« در برابر مهربانی مادر، صورتش به خندهای ملیح گشوده شد و با گفتن »خیلی ممنونم!« سر سفره، جایی که عبدالله بین خودش و محمد برایش باز کرده بود، نشست. مادر بشقابی غذا کشید و با خوشرویی به دست آقای عادلی داد و گفت: »شاید مثل غذاهای خودتون خوشمزه نباشه! ولی ناقابله. که لبخندی زد و جواب داد: »اختیار دارید حاج خانم! اتفاقا غذاهای بندرخیلی خوشمزه اس!« محمد ظرف ترشی را جلوتر کشید و با خنده گفت: »با ترشی بخور، خوشمزه ترم میشه!« سپس دستی روی پای آقای عادلی زد و پرسید: »حالا خودت
یاد گرفتی غذای بندری درست کنی؟« از این سؤال محمد، خندید و گفت: »هنوز نه، راستش یه کم سخته!« ابراهیم همانطور که برای ساجده لقمه میگرفت، با شیطنت جواب داد: »باید بیای پیش مامان، بهترین غذاهای بندری رو بهت
یاد میده!« و پدر علاقه خاصی به کسب و کار داشت که بحث را عوض کرد و پرسید: »وضع کار چطوره آقا مجید؟« و او تنها به گفتن»الحمدالله!« اکتفا کرد که پدر دوباره پرسید: »از حقوقت راضی هستی؟« لحظه ای مکث کرد و سپس با صدایی آ کنده از رضایت پاسخ داد: »خدا رو شکر! خوبه! کفاف زندگی من رو میده حاج آقا.« که ابراهیم مثل اینکه یاد چیزی افتاده باشد، خندید و رو به محمد کرد: »محمد! عصری نبودی ببینی این پسره چجوری از حقوقش حرف میزد! اگه همسایه مون نبود، خیال میکردم پسر امیر کویته!« محمد لقمه اش را قورت داد و متعجب پرسید: »کی رو میگی؟« و ابراهیم پاسخ داد: »همین لقمه ای که عیال بنده گرفته بود!« زیر چشمی به پدر نگاه کردم و دیدم با آمدن نام خواستگار، دوباره هاله ای از اخم صورتش را پوشانده است که لعیا همچنانکه خرده های غذا رااز روی پیراهن ساجده جمع میکرد، پاسخ کنایه ابراهیم را با دلخوری داد: »من چه لقمه ای گرفتم؟!!! من فقط راوی بودم.« محمد که به کلی گیج شده بود، پرسید: »قضیه چیه؟« ابراهیم چربی غذا را از دور دهانش پا ک کرد و با خونسردی جواب داد: »هیچی بابا، امروز پسر این همسایه بالاییمون اومده بود خواستگاری الهه.« جمله ای که از زبان ابراهیم جاری شد، بیآنکه بخواهم سرم را بالا آورد و نگاهم را به میهمانی چشمان آرام این مرد غریبه برد و دیدم نگاه او هم به استقبال آمدنم، در ایوان مژگانش قد کشیده و بی آنکه پلکی بزند، تنها نگاهم میکند. شاید چند لحظه بیشتر طول نکشید، گرچه طولانیترین پیوندی بود که از روز ورودش به این خانه، بین چشمانمان جان گرفته بود که سرم را پایین انداختم، در حالی که تا لحظه آخر، نگاه او همچنان بر چشمان پف کرده و سرخم خیره مانده بود. نمیتوانستم تصور کنم با شنیدن این خبر و دیدن این صورت پژمرده، چه فکری میکند که به یکباره به خودم آمدم و از اینکه نگاهم برای لحظاتی به نگاه مردی جوان گره خورده بود، از خدای خودم شرم کردم. از اینکه بار دیگر خیالش بی پروا و جسورانه به قلبم رخنه کرده بود، جام ترس از گناه در قلبم پیمانه شد و از دنیای
احساس خارج که نه، فرار کردم. انگار دوباره به فضای اتاق بازگشته باشم، متوجه صدای محمد شدم که در پاسخ ابراهیم میگفت: »کی؟ همون پسر قد بلنده که پژو داره؟« و چون تأیید ابراهیم را دید، چین به پیشانی انداخت و گفت: »نه بابا،اون که به درد نمیخوره! اوندفعه اومده بودم خونه تون دیدمش. رفتارش اصلادرست نیس!« مادر با نگرانی پرسید: »مگه رفتارش چطوریه محمد؟« که عبدالله به میان بحث آمد و گفت: »تو رو خدا انقدر غیبت نکنید!« از اینکه در مقابل یک مرد نامحرم، این همه در مورد خواستگارم صحبت میشد، گونه هایم گل انداخته و پوششی از شرم صورتم را پوشانده بود. احساس میکردم او هم از اینکه در این بحث خانوادگی وارد شده، معذب است که اینچنین سا کت و سنگین سر به زیر انداخته و شاید عبدالله هم حال ما را به خوبی درک کرده بود که میخواست با این حرف، بحث را خاتمه دهد. لعیا هم شاید از ترس پدر بود که پشت حرف عبدالله را گرفت: »راست میگه. ول کنید این حرفا رو.حالاشام بخوریم برای حرف زدن وقت زیاده!.....
ادامه دارد....
نویسنده:فاطمه ولی نژاد🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞
🆔:@zeinabyavaran313
آیت الله مجتهدی تهرانی (ره):
💚سجده گناهان را می ریزد💚
🍃 سجده گناهان را می ریزد. روایت است که انسان به سجده برود و مدتی در سجده باشد، « شکراً لله و الهی العفو » بگوید، مخصوصا در نماز شب، ده دقیقه، یک ربعی در سجده باشد، حس می کند وقتی که به سجده می رود، سبک می شود .
🍃آن حالت سبکی بر اثر ریخته شدن گناهان است.
🌪🍁همانطور که باد در فصل پاییز برگ درختان را می ریزد، سجده هم گناهان را می ریزد.🍂🍁🍂🍁
🆔:@zeinabyavaran313
هر صبح یک آیه:
🌺اعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم🌺
«وَيَوْمَ نَحْشُرُهُمْ جَمِيعًا ثُمَّ نَقُولُ لِلَّذِينَ أَشْرَكُوا أَيْنَ شُرَكَاؤُكُمُ الَّذِينَ كُنتُمْ تَزْعُمُونَ»
(به یاد آور) آن روز را که همه آنها را محشور مى کنیم. سپس به مشرکان مى گوییم:«معبودهایتان، که همتاى خدا مى پنداشتید، کجایند؟!» (چرا به یارى شما نمى آیند؟!)
(انعام/۲۲)
🆔:@zeinabyavaran313
❇️ تفســــــیر❇️
در آیه بعد، پیرامون سرنوشت مشرکان در رستاخیز بحث مى شود، تا روشن گردد: آنها با اتکاء به مخلوقات ضعیفى همچون بت ها نه آرامشى براى خود در این جهان فراهم ساختند و نه در جهان دیگر و مى گوید:
آن روز که همه اینها را یک جا مبعوث مى کنیم سپس به مشرکان مى گوئیم: معبودهاى ساختگى شما که آنها را شریک خدا مى پنداشتید کجا هستند ؟ (وَ یَوْمَ نَحْشُرُهُمْ جَمیعاً ثُمَّ نَقُولُ لِلَّذینَ أَشْرَکُوا أَیْنَ شُرَکاؤُکُمُ الَّذینَ کُنْتُمْ تَزْعُمُونَ).
چرا به یارى شما نمى شتابند؟ چرا هیچ گونه اثرى از قدرت نمائى آنها در این عرصه وحشتناک دیده نمى شود؟
«تفسیر نمونه/ ذیل آیه ۲۲ سوره انعام »
🆔:@zeinabyavaran313
احکام
‼️عطر و ادکلن برای خانمها
🔷س 1872: استفاده از عطر و ادکلن برای خانمها چه حکمی دارد؟
✅ج: استفاده از عطر و ادکلن اگر برای شوهر یا حضور در مجلس زنانه یا در جمع محرمها باشد اشکالی ندارد اما عطر و ادکلنی که موجب توجه نامحرم شود یا ممکن است نامحرم استشمام کند و تحریک شود حرام است.
📕منبع: khamenei.ir
#عطر #ادکلن
🆔:@zeinabyavaran313
﷽
#حدیث
💠امیرالمٶمنین علی(علیه السلام):
🔴طوبَی لِمَن ذَکَرَ المَعادَ و عَمِلَ لِلحِسابِ و قَنَعَ بِاالکَفافِ و رَضِیَ عَنِ اللهِ🔅
🔷خوشا به حال کسی که به یاد معاد باشد،برای حسابرسی قیامت کار کند،با قناعت زندگی کند و از خدا راضی باشد🌸
📚نهج البلاغه/حکمت۳۲
🆔:@zeinabyavaran313