eitaa logo
شمیم خانواده
1.4هزار دنبال‌کننده
25هزار عکس
7.9هزار ویدیو
519 فایل
مرکز فرهنگی خانواده زنجان (یاوران حضرت زینب سلام الله علیها) ارتباط با مدیریت کانال و ارسال انتقادات و پیشنهادات و برای ارسال آثارخود و شرکت در مسابقات آی دی @Fadak_8
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان عاشقانه جان شیعه اهل سنت (فصل سوم) قسمت 76✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨ ونمیدانم چرا اینهمه بیحوصله و بدخلق شده بودم که حتی تحمل شنیدن صدایش را هم نداشتم که چشمانم را بستم و با سکوت سردم نشان دادم که دیگر تمایلی به سخن گفتن ندارم و چه حال بدی بود که ساعتی آفتاب عشقش از مشرق جانم طلوع میکرد و هنوز گرمای محبتش را نچشیده،باز در مغرب وجودم فرو میرفت و با همه زیبایی نگاه و شیرینی کلامش، چه زود ازحضورش خسته میشدم.دقایقی نگذشته بود که پزشک به همراه یکی از پرستاران که زن به نسبت سالخورده ای بود، از اتاق گوشه سالن خارج شدند و به سمت تختم به راه افتادند.مجید از جا بلند شد و به دهان دکتر چشم دوخت تا ببیند چه میگوید که پرستارپیش دستی کرد و به شوخی رو به من گفت: »پاشو برو، انقدر از سرِ شب خودتو لوس کردی! ما فکر کردیم با این همه سردرد و سرگیجه چه مرضی گرفتی!« که در برابرنگاه متحیر من و مجید، دکتر برگه آزمایش را به دست پرستار داد و گفت: »الحمدالله همه آزمایش ِ ها سالم اومده!« سپس رو به مجید کرد و حرف ِ آخر را زد: »خانمت بارداره. همه حالتهایی هم که داره بخاطر همینه.« پیش از آنکه باور کنم چه شنیده ام، نگاهم به چشمان مجید افتاد و دیدم که نگاهش شبیه شبهای ساحل، رؤیایی شده و همچون سینه خلیج فارس به تلاطم افتاده است. گویی غوغایی شیرین در دل هایمان به راه افتاده و در و دیوار جانمان را به هم میکوبیدکه از پروای هیاهوی پُرهیجانش، اینچنین به چشم همدیگر پناه برده و از بیم ازدست رفتن این خلوت عاشقانه، پلکی هم نمیزدیم که مجید دل به دریا زد و زیرلب صدایم کرد: »الهه...« و دیگر چیزی نگفت و شاید نمی دانست چه کلامی بر زبان جاری کند که شیشه شفاف احساسمان تَرک بر ندارد و گلبرگ لطیف خیالمان خم نشود که سرانجام کلمات شمرده دکتر ما را از خلسه پُر شورمان بیرون کشید: »فقط آهن خونت پایینه! حالا من برات قرص آهن مینویسم، ولی حتماً باید تحت نظر یه متخصص باشی که برات رژیم غذایی و مکمل تجویزکنه!« و با گفتن »شما دیگه مرخصید!« از تختم فاصله گرفت که مجید سکوتش را شکست و با صدایی که تارهای صوتی اش زیر سر انگشت شور و هیجان به لرزه افتاده بود، از پرستار پرسید: »پس چرا انقدر حالش بده؟« پرستار همچنانکه پرونده را تکمیل میکرد، پاسخ داد :»خیلی ضعیف شده! همه سردرد و کمردردو سرگیجه اش از ضعیفیه! باید حسابی تقویت شه!« سپس نگاهی گذرا به مجید انداخت و با حالتی مادرانه نصیحت کرد: »باید حسابی هواشو داشته باشی. زنت هم خیلی ضعیفه، هم خیلی بَد ویار!« و شاید شاهد بیتابی ها و گریه هایم بود که با اخمی کمرنگ ادامه داد: »یه کاری هم نکن که حرصش بدی! حرص و جوش کمرش رو لَق میکنه!« سپس به چشمانم دقیق شد و با قاطعیت تذکر داد: »مادرجون اگه میخوای بچه ات سالم به دنیا بیاد، باید تا میتونی خودتو تقویت کنی!بیخودی هم خودخوری نکن که خونت خشک میشه!« و باز رو به مجید کردو جمله آخرش را گفت: »شما برید حسابداری، تصفیه کنید.« و به سراغ بیماردیگری رفت. مجید با چشمانی که همچون یک شب مهتابی میدرخشید،نگاهم کرد تا احساسم را از چشمانم بخواند و آهسته پرسید: »الهه! باورت میشه؟«و من که هنوز در بُهت بهجت انگیزخبر مادر شدنم مانده بودم، نمیتوانستم به چیزی جز موهبت آسمانی و پا کی که در دامانم به ودیعه نهاده شده بود، بیندیشم که دوباره مجید صدایم کرد: »الهه جان...« نگاهم را همچون پرنده ای رها درآسمان چشمانش به پروازدرآوردم و با لبخندی که نه فقط صورتم که تمام وجودم را پوشانده بود، بی اختیار پاسخ دادم: »جانم؟« و چه ساده دلخوری دقایقی پیش از یادمان رفت که حالا با این حضور معصومانه در زندگی مان، دیگر جایی برای دلگیری نمانده بود. مجید با صدایی که شبیه رقص تن ِ آبی آب روی شن های نرم ساحل بود، زیر گوشم زمزمه میکرد: »الهه! باورت میشه بعد از این همه ناراحتی، خدا بهمون چه هدیه ای داده؟!!!« بعد از مدتها، از اعماق وجودم می خندیدم و با نگاه مشتاق و منتظرم تشویقش میکردم تا باز هم برایم بگوید از بارش رحمتی که بر سرمان آغاز شده بود: »الهه جان! میبینی خدا چطوری اراده کرده که دلمون رو شاد کنه؟ میبینی چطور میخواد چشم هردومون روروشن کنه؟« و حالا این اشک شوق بود که پای چشمم نشسته و به شکرانه این برکت الهی از باریدن دریغ نمی کرد که خورشید لبخند زیبای خدا، زمانی از پنجره زندگی به قلب هایمان تابیده بود که دنیا با همه غم هایش بر سقف زندگیمان آوار شده و این همان جلوه عنایت پروردگار مهربانم بود.
با دستمال سفیدی که در دستم بود، آیینه و شمعدان های روی میز را تمیز کردم و پرده های حریر اتاق خواب را کنار زدم تا نسیم خوش عطرصبحگاهی به خانه ام سلام کند که به یُمن ظهور احساسی تازه و پرطراوت در وجودم، چند روزی میشدکه حال خوشی پیدا کرده و دوباره زندگی با همه زیبایی اش به رویم لبخند میزد.حسابش را نگه داشته و خوب میدانستم که با ورود به بیست و دومین روز آبان،حدود یک ماه و نیم از حضور این زیبای تازه وارددر وجود من می گذرد و در همین مدت کوتاه، چقدر به حس حضورش خو گرفته و چقدر وجود ناچیزش را باور کرده بودم که دیگر جزئی از جانم شده بود. روی اُپن آشپزخانه دیگر جای خالی نمانده بود که پر از خوراکیهای تجویزی پزشک زنان و متخصص تغذیه و نوبرانه هایی بودکه هر شب مجید برایم میخرید؛ از ردیف قوطی های پسته و فندق و بادام هندی گرفته تا رطب و مویز و انجیر خشک و چند مدل شیرینی و شکلات. طبقات یخچال هم در اختیار انواع ترشی و آلوچه و لواشک ِ های متنوع برای دل پُر هوس من و میوه های رنگارنگی بود که هر روز سفارش میدادم و مجید شب با دست پُربه خانه میآمد که به برکت این هدیه الهی، بار دیگر چلچراغ عشق مجید در دلم روشن شده و بازار محبتمان دوباره رونق گرفته بود. حالاخوب می فهمیدم که آنهمه کج خلقی و تنگ حوصلگی که هر روز در وجودم بیشتر شعله میکشید، نه فقط به خاطر مصیبت مادر و کینه ای که از توصیه های شیعه گونه مجید به دل گرفته بودم که بیشتر از بدقلقی ها و ناز کردن ِ های این نازنین تازه وارد بوده و دیگرمیدانستم بایستی چطور مهارش کرده و مُهر داغش را با رفتار سردم بر دل مجیدمهربانم نزنم. گرچه هنوز گاهی میشد که خاطره تلخ آن روزها به سراغم میآمد وبار دیگر آیینه دلم را از دست مجید مکدر میکرد، ولی من دیگر خودم نبودم که بخواهم باز با همسر مهربانم سر ناسازگاری گذاشته که به حرمت یک امانت بزرگ الهی، مادر شده و بیش از هر چیزی باید خوب امانتداری میکردم که این را هم از مادرم آموخته بودم. چقدر دلم میخواست این روزها کنارم بود و با دستهای مهربانش برایم مادری میکرد! خوب یادم مانده بود که وقتی خبر بارداری لعیا و ا عطیه را می شنید، تا چه اندازه خوشحال میشد و اشک شوق در چشمان بامحبتش حلقه میزد و چه میشد که امروز هم در این خانه بود و از شنیدن مژده مادر شدن دختر یکی یک دانه اش، هلهله میکرد و دو رکعت نماز شکر میخوانداما افسوس که هنوز سکوت جای خالی اش، گوشهایم را کَر میکرد و دیدن زنی جوان و خودشیفته در خانه اش، دلم را آتش میزد، ولی چه میشد کرد که مشیت الهی بود و با همه بیقراری های گاه و بیگاهم، سعی میکردم که به اراده پروردگارم راضی باشم.یک مشت مویز برداشتم و هنوز روی مبل ننشسته بودم که کسی به درِ اتاق زد.به یکباره دلم ریخت که اگر نوریه باشد چه کنم که در این ده روز جز یک سلام و احوالپرسی کوتاه، ارتباط دیگری با هم نداشتیم. مویزها را در بشقاب روی میزریختم و در را باز کردم که دیدم عبدالله است. از دیدن صورت مهربانش، دلم غرق شادی شد و با رویی گشاده تعارفش کردم تا داخل بیاید. تعطیلی روز تاسوعا،فرصت خوبی بود تا بعد از ده روز سری به خانه زده و حالی از خواهرش بپرسد.برایش شربت آوردم که لبخندی زد و تشکر کرد: »قربون دستت الهه جان!« و بعدبا تعجب پرسید: »مجید خونه نیس؟« مقابلش روی مبل نشستم و گفتم: »نه.امروز شیفته، ولی فردا خونه اس.« و بعد با خنده ادامه دادم: »چه عجب یادی از ما کردی!« سرش را کج کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد: »دیگه پام پیش نمیره بیام اینجا.« و برای او که خانواده و خانه ای دیگر نداشت و مثل من دلش به خبر شورانگیزی هم خوش نشده بود، تحمل این زن غریبه در جای مادرش چقدر سخت بود که نگاهش کردم و با اندوهی خواهرانه پرسیدم: »حالا تو خونه جدیدت راحت هستی؟« لبخند تلخی نشانم داد تا بفهمم که چقدر از وضعیت پیش آمده غمگین است و برای اینکه دلم را خوش کند، پاسخ داد: »خدا روشکر! بد نیس، هم خونه ام یه پسردانشجوی اصفهانیه که اینجا درس میخونه.«سپس به چشمانم خیره شد و پرسید: تو چی؟ خیلی بهت سخت میگذره؟«نفس عمیقی کشیدم تا همه غصه هایی که از حضور نوریه در این خانه کشیده ام فراموش کرده و با تکان سر به نشانه منفی خیالش را به ظاهر راحت کنم که راحت نشد و باز پرسید: مجید چی؟ اون چی کار میکنه؟« و در برابر نگاه عمیق من،با ناراحتی ادامه داد: »دیدی اونشب بابا چطوری براش خط و نشون میکشید؟ ادامه دارد.... نویسنده:فاطمه ولی نژاد✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨ 🆔:@zeinabyavaran313
21.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚡️ امتحانات الهی از زمان قوم بنی اسرائیل و همچنین بعد از آن در زمان پیامبر اسلام(ص) تا زمان کنونی و انقلاب اسلامی ایران ❓چگونه در این امتحانات الهی موفق شویم؟ ✅ حتما ببینید #بصیرت #روشنگری 🆔:@zeinabyavaran313
🌺دعای روز سه شنبه 🆔:@zeinabyavaran313
🌺ذکر روز (صدمرتبه) 🆔:@zeinabyavaran313
هر صبح یک آیه: 🌺اعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم🌺 «فَلَمَّا جَنَّ عَلَيْهِ اللَّيْلُ رَأَىٰ كَوْكَبًا ۖ قَالَ هَٰذَا رَبِّي ۖ فَلَمَّا أَفَلَ قَالَ لَا أُحِبُّ الْآفِلِينَ» (ابراهیم ع) هنگامى که (تاریکى) شب او را فرا گرفت، ستاره اى را مشاهده کرد. گفت: «این پروردگار من است» امّا هنگامى که غروب کرد، گفت: «غروب کنندگان را دوست ندارم.» (انعام/۷۶) 🆔:@zeinabyavaran313
❇️ تفســــــیر❇️ در آیات بعد، این موضوع را به طور مشروح بیان کرده و استدلال ابراهیم(علیه السلام)را از افول و غروب ستاره و خورشید، بر عدم الوهیت آنها روشن مى سازد. نخست مى گوید: هنگامى که پرده تاریک شب جهان را در زیر پوشش خود قرار داد، ستاره اى در برابر دیدگان او خودنمائى کرد، ابراهیم صدا زد این خداى من است! اما به هنگامى که غروب کرد با قاطعیت تمام گفت: من هیچ گاه غروب کنندگان را دوست نمى دارم (فَلَمّا جَنَّ عَلَیْهِ اللَّیْلُ رَأى کَوْکَباً قالَ هذا رَبِّی فَلَمّا أَفَلَ قالَ لا أُحِبُّ الآفِلینَ) و آنها را شایسته عبودیت و ربوبیت نمى دانم. «تفسیر نمونه/ ذیل آیه ۷۶ سوره انعام » 🆔:@zeinabyavaran313
[ عکس ] ‼️موارد وجوب سجده سهو: 1️⃣ #حرف_زدن اشتباهی (غیر عمدی) هنگام نماز 2️⃣ #فراموش_کردن_يك_سجده ( باید پس از سلام نماز، سجده فراموش شده را قضا نماید و آن گاه سجده سهو را انجام دهد ) 3️⃣ در نماز چهار ركعتی و پس از سجده دوم بین اینکه چهار ركعت خوانده یا پنج رکعت #شک کند. 4️⃣ فراموش کردن تشهد ( بنا بر احتیاط واجب باید پس از سلام نماز، تشهد فراموش شده را قضا نماید و آن گاه سجده سهو را انجام دهد ) 5️⃣ بنا بر احتیاط واجب، #سلام_بی_جا در نماز مانند سلام دادن در رکعت اول. #احکام_نماز #موارد_سجده_سهو 🆔:@zeinabyavaran313
💠امام صادق(عليه السلام): 🔴آكِلُ الرِّبا لا يَخْرُجُ مِنَ الدُّنْيا حَتّى يَتَخَبَّطُهُ الشَّيْطانُ. 🔷ربا خوار،از دنیا نرود،تا آن که شیطان دیوانه اش کند‼️ 📚بحارالانوار/ج۱۰۰ ص۱۲۰ 🆔:@zeinabyavaran313
#آگاهي ✅هیچگاه در مقابل دیگران با همسرتان مخالفت نکنید؛ این کار سبب شرمنده شدن او خواهد شد و باعث می‌شود تا احترام دیگران نسبت به او از بین برود...! 🆔:@zeinabyavaran313
از مراقبت ها و دخالت های بيش از حد در زندگی کودکان اجتناب کنيد. وظيفه والدين و مربيان اين است که اين قابليت را در او زنده نگاه دارند و به کودکان اجازه دهند بعضی اوقات مطابق سليقه خود اشياء را کشف کنند. مراقبت ها و دخالت های زياد از حد بزرگسالان در زندگی و رفتارهای کودکان، قابليت يادگيری مبتکرانه آنها را تضعيف می کند. 🆔:@zeinabyavaran313