لبکاری برادران نوریه در هم میپیچید و یکی دوبار هم
صدای لرزان پدر را در آن میان میشنیدم که به مجید فحشهای رکیک میداد و با حالتی درمانده از نوریه و خانواده اش عذرخواهی میکرد که بالاخره سر و صداها آرام گرفت و در عوض، صدای خشک و خشن پدر نوریه در خانه پیچید که به نظرم با صدای بلنداتمام حجت میکرد تا به خیال خودش به گوش یاغیان مخصوصا طبقه بالا هم برسد: »عبدالرحمن! تو به من تعهد داده بودی که با هیچ شیعه ای سر و کار نداشته باشی! اونوقت دامادت شیعه اس؟!!! من رو خر فرض کردی؟!!!« و باز ناله عذرخواهی ذلیلانه پدرم که جگرم را به عنوان دخترش آتش میزد که به چه بهایی اینطور خود را خوار این وهابیهای افراطی میکند و باز این پدر نوریه بود که حتی اجازه عذرخواهی هم به پدرم نمیداد و همچنان میتازید: شرط عقد نوریه این بود که جواب سلام این رافضی ها رو هم ندی، در حالیکه دامادت شیعه بود!!! تو شرط ضمن عقد رو رعایت نکردی، پس این عقد باطله!!! من امشب نوریه رو با خودم میبرم، تو هم همین فردا برو دنبال کارهای طلاق! دیگه همه چی بین ما تموم شد!« و شنیدن همین جمله کافی بود تا فاتحه زندگی ام را بخوانم که
میدانستم از دست دادن نوریه برای پدر به معنای از دست دادن همه چیز است و میتوانستم تصور کنم بعد از رفتن نوریه، چه بلایی به سر من و زندگی ام میآورد که باز دستم در میان دستان مجید به تب و تاب افتاد و او همانطور که چتر چشمان مهربانش را از روی نگاه پریشانم جمع نمیکرد، به رویم لبخند زد تا همچنان دلم به حضورش گرم باشد. صدای پدر دیگر از ناله گذشته و به پای نوریه و پدرش التماس میکرد تا معشوقه جوانش را از دست ندهد و پدر نوریه که انگار منتظر چنین فرصتی بود، با حالتی بزرگوارانه پاسخ بیتابی های پدر پیرم را داد: »عبدالرحمن! خوب گوش کن ببین چی میگم! من امشب نوریه رو با خودم میبرم! ولی اگه میخوای دوباره نوریه به این خونه برگرده، سه تا راه برات میذارم!« نگاه من و مجید به چشمان یکدیگرثابت مانده بود که نمیدانستیم پدر نوریه چه شرطی برای بازگشت نوریه پیش پای پدرم میگذارد و انتظارمان چندان طولانی نشد که با لحنی قاطعانه شروع به شمارش کرد: »یا اینکه این داماد رافضیات توبه کنه و وهابی شه! یا اینکه طلاق دخترت رو ازش بگیری تا دیگه عضوی از خونواده تو نباشه! یا اینکه برای همیشه دخترت رو از این خونه بیرون میکنی و حتی اسمش هم از تو شناسنامه ات خط میزنی! والسلام!!!« من هنوز در شوک کلمات شمرده و شوم پدر نوریه مانده بودم که احساس کردم دستم از میان دستان مجید رها شد و دیدم با گامهایی بلند به سمت در میرود که با بدن سنگینم از جا پریدم و هنوز به در نرسیده، خودم را سپر رفتنش کردم که باز گونه هایش از عصبانیت گل انداخته و در برابر نگاه ملتمسانه ام، فریادش در گلو شکست: »برو کنار الهه! میخوام برم ببینم این کیه که داره واسه من و زندگی ام تصمیم میگیره!!!« به پیراهنش چنگ انداختم و با بغضی که گلویم راپر کرده بود، التماسش کردم:»مجید! تو رو خدا...« مچ دستم را گرفت و از پیراهنش جدا کرد و پرخاشگرانه جواب داد: »دیگه انقدر بی غیرت نیستم که ببینم کسی برای ناموسم تعیین تکلیف میکنه و هیچی نگم!!!« و دستش به سمت دستگیره بلند شد که خودم را مقابل پایش به زمین انداختم و به پای غیرتش زار زدم: »مجید! جون الهه نرو... تو رو به ارواح پدر و مادرت نرو... مجید! من میترسم، تو رو خدا نرو... به خدا دارم از ترس میمیرم، تو رو خدا همینجا بمون...« از شدت گریه نفسم بند آمده و دیگر به حال خودم نبودم که کارم از کمر درد و سرگیجه گذشته و حالا فقط میخواستم همسر و زندگی ام را حفظ کنم و شاید باران عشق الهه اش، آتش افتاده به جانش را خاموش کرد که اینبار او برابر صورتم به زمین افتاد و بی صبرانه تمنا میکرد: »الهه، قربونت بشم! باشه، من جایی نمیرم، همینجا پیشت میمونم! آروم باش عزیز دلم، نترس عزیزم!« و هر چه ما به حال هم رحم میکردیم، در عوض کسی در این خانه آنچنان زخم خورده بود که انگار جز به ریختن خون مجید راضی نمیشد که به ضرب لگد سنگینش در را باز کرد و در چوبی خانه با همان سرعت به سر مجید خورد و دیدم که پیشانی اش شکست و خون گرم و تازه روی صورتش خط انداخت که جیغم در گلو خفه شد. همانطور که روی زمین نشسته بودم، خودم را وحشتزده عقب میکشیدم و از پشت پرده تیره و تار چشمانم میدیدم که پدر چطور به جان مجید افتاده که با یک دست، یقه پیراهنش را گرفته بود و با دست دیگر در سر و صورتش میکوبید و مجید فقط با چشمان نگران و نگاه بی قرارش به دنبال من بود که چه حالی دارم و در جواب خشونت های پدر، تنها یک جمله میگفت: »بابا الهه حالش خوب نیس...« و من دیگر صدای مجیدم را نمیشنیدم که فریادهای پدر گوشم را کر کرده بود.
ادامه دارد...
نویسنده:فاطمه ولی نژاد✨🌸✨🌸✨🌸✨
🆔:@zeinabyavaran313
7.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 نگرانی شدید حاج #قاسم_سلیمانی نسبت به #مذاکره با آمریکا!
شهید سپهبد قاسم سلیمانی: بعضی ها یک برداشت #غلط می کنند، میگویند همانطور که امام #جام_زهر را نوشید، امام امروز هم باید در مقابل آمریکا این کار را انجام دهد (جام زهر رابطه با آمریکا را بنوشد)!
این چه غفلت بزرگی است؟! این چه سفسطه #خطرناکی است؟!
این زهر، جان اسلام را میگیرد، این زهر #جان_ایران را کامل می گیرد!
◾️:@zeinabyavaran313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨 #فوری
🎥 اولین فیلم از شلیک موشک های بالستیک ایرانی به سمت پایگاه آمریکایی
#انتقام_سخت
◾️:@zeinabyavaran313
🚨بیانیه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
امت اسلامی داغدا ، ملت بزرگ و شهیدپرور ایران اسلامی
زمان تحقق وعده صادق فرارسید و به اذن خداوند متعال بامداد امروز در پاسخ به عملیات جنایتکارانه و تروریستی نیروهای متجاوز آمریکایی و انتقام ترور ناجوانمردانه و شهادت مظلومانه فرمانده قهرمان و فداکار نیروی قدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی سردار پرافتخار سپهبد پاسدار شهید حاج قاسم سلیمانی و یارانش، رزمندگان شجاع نیروی هوافضای سپاه طی عملیاتی موفق به نام عملیات شهید سلیمانی، با رمز مقدس یا زهرا(س) با شلیک دهها موشک فروند زمین به زمین، پایگاه هوایی اشغالی ارتش تروریستی و متجاوز آمریکا موسوم به عینالاسد را در هم کوبیدند. که جزئیات آن متعاقباً به استحضار ملت شریف ایران و آزادگان جهان اسلام خواهد رسید.
سپاه پاسداران انقلاب اسلام به تبریک این پیروزی بزرگ به امت اسلامی و مردم فداکار و عظیم الشان ایران اسلامی اعلام می دارد
1- به شیطان بزرگ، رژیم صفاک و مستکبر آمریکا هشدار می دهیم هر شرارت مجدد و یا تحرک و تجاوز دیگر با پاسخهای دردناکتر و کوبندهتری مواجه خواهد شد.
ا- به دولتهای متحد آمریکا که پایگاههای خود را در اختیار ارتش تروریستی این کشور قرار دادهاند اخطار داده میشود هر سرزمینی، به هر ترتیب مبدأ اقدامات خصمانه و تجاوزگرانه علیه جمهوری اسلامی ایران قرار گیرد، هدف قرار خواهد گرفت.
3- به هیچ وجه رژیم صهیونیستی را در این جنایات جدای از رژیم جنایتکار آمریکا نمیدانیم.
4- به مردم آمریکا توصیه میکنیم برای پیشگیری از خسارتهای بیشتر، سربازان آمریکایی را از منطقه فراخوانده و اجازه ندهند با نفرت افزایی روزافزون رژیم ضدمردمی حاکم بر ایالات متحده جان نظامیان آن کشور بیش از این به خطر افتد.
و من نصر الا من عندالله العزیز الحکیم.
18 دی ماه 1398
سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
#انتقام_سخت
◾️:@zeinabyavaran313
🚨هم اکنون پخش زنده مراسم تدفين سردار سليمانی از شبکه خبر
◾️:@zeinabyavaran313
◾️یازهرا(س)
#فوری
🔴موشک های شلیک شده در حملات امشب قیام و ذوالفقار بودند.
قیام: قیام مردم ایران
ذوالفقار: آخرین نشان دریافتی حاج قاسم و بالاترین نشان نظامی ایران
عجب ترکیبی
◾️:@zeinabyavaran313
◾️یازهرا(س)
🚨فوری| پخش زنده بیانات مهم رهبر معظم انقلاب اسلامی در دیدار هزاران نفر از مردم تا دقایقی دیگر از شبکه یک و شبکه خبر
◾️:@zeinabyavaran313
🚨فوری
👈 رهبر انقلاب: سیلی دیشب به آنها (آمریکایی ها) زده شد
▪️دیشب به امریکایی ها سیلیی زده شد اما انتقام مسئله دیگری است
▪️ کارهای نظامی کفایت نمیکند، حضور آمریکا در منطقه باید تمام شود
◾️:@zeinabyavaran313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺چشم شیر آمریکا کور شد
🔹امروز سپاه جایی را هدف قرار داد که از آن به عنوان چشم شیر امریکا یاد شده و ترامپ علاقه خاصی به انجا داشت. در این ویدئو شاهکار سپاه را ببینید
◾️:@zeinabyavaran313
داستان عاشقانه جان شیعه اهل سنت (فصل سوم)
قسمت 97✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨
مجید سعی میکرد با هر دو دست مانع هجوم پدر شود و نمیخواست دست روی پدر بلند کند و باز حریف جنون به پا خاسته در جان پدر نمیشد که انگار با رفتن نوریه از خانه، عقل از سر و رحم از دلش فرار کرده بود که به قصد کشتُ مجید را کتک میزد و دست آخر آنچنان مجید را به دیوار کوبید که گمان کردم استخوانهای کمرش خرد شد و باز تنها نگاهش به من بود که دیگر نفسی برایم نمانده و احساس میکردم جانم به گلویم رسیده و هیچ کاری از دستم ساخته نبود. نه ضجه های مظلومانه ام دل پدر را نرم میکرد و نه فریاد کمک خواهی ام به گوش کسی میرسید و نه دیگر رمقی برایم مانده بود که بر خیزم و از شوهرم حمایت کنم و پدر که انگار از کتک زدن مجید خسته شده و هنوز عقده رفتن نوریه از دلش خالی نشده بود، به جان جهیزیه ام افتاده و هر چه به دستش میرسید، به کف اتاق میکوبید. سرویس کریستال داخل بوفه، قابهای آویخته به دیوار، گلدانهای کنار اتاق و تلویزیون را در چند لحظه متلاشی کرد و صدای خرد شدن این همه چینی و شیشه و نعره های پدر، پرده گوشم را پاره می کرد و دیگر فاصله ای تا بیهوشی نداشتم که مجید به سمتم دوید و شانه هایم را در آغوش گرفت تا قدری لرزش بدنم آرام بگیرد و من بیتوجه به حال خودم، نگاهم به صورت مجیدم خیره مانده بود که نیمی از موهای مشکی و صورت گندم گونش ازخون پیشانی شکسته اش رنگین شده و لب و دهانش از خونابه پرشده بود وبازبرای من بیقراری میکرد که همین غمخواری عاشقانه هم چند لحظه بیشتر دوام نیاورد. پدر از پشت به پیراهن مجید چنگ انداخت و از جا بلندش کرد و اینبار نه به قصد کتک زدن که به قصد اخراج از خانه، او را به سمت در میکشید و همچنان زبانش به فحاشی میچرخید که مجید با قدرت مقابلش ایستاد و فریاد کشید: »مگه نمیبینی الهه چه وضعی داره؟!!!« و خواست باز به سمت من بیاید که پدر نعره کشید و دیدم با تکه گلدان سفالی شکسته ای به سمت مجید حمله ور شده که به التماس افتادم: »مجید، تو رو خدا برو! مجید برو، بابا میکشتت...وپیش ازآنکه ناله های من به خرج مجید برود، پدر تکه سنگین سفال را بر شانه اش کوبید و دیگر نتوانست خشمش را در غلاف صبر پنهان کند که به سمت پدر برگشت و هر دودست پدر رامیان انگشتان پر قدرتش قفل کرد. ترسیدم که دستش به روی پدربلند شود و در این درگیری بلایی سروهمسر یاپدرم بیاید که ناله ام به هق هق گریه بلند شد: »مجید تو رو خدا برو... « میدیدم که چشمان ریز و گود رفته پدر ازعصبانیت مثل دو کاسه آتش میجوشد و میدانستم تا مجید را از این خانه بیرون نکند، شعله خشمش فروکش نمیکند و نمیخواستم پایان این کابوس، از دست دادن همسر یا پدرم باشد که هر دو دستم را کف زمین گذاشته و همانطور که از سنگینی قفسه سینه ام نفسم بند آمده بود، ضجه میزدم: »مجید اگه منو دوست داری، برو... به خاطر من برو... تو رو خدا برو...« که دستانش سست شد و هنوز پدر را رها نکرده، پدر طوری یقه اش را گرفت و کشید که پیراهنش تا روی شانه پاره شد. شاید سیلاب گریه هایم پایش را برای ماندن مردد کرده بود که دیگر در برابر پدر مقاومتی نمیکرد و من هم میخواستم خیالش را راحت کنم که از پشت گریه های عاشقانه ام صدایش زدم: »مجید! من خوبم، من آرومم! تو برو...« و دیگر صدایش را نمیشنیدم و فقط چشمان نگرانش را میدیدم که قلب نگاهش پیش من و حوریه جا ماند و با فشار دستهای سنگین پدر از در بیرون رفت. فقط خدا را صدا میزدم که عزیز دلم به سلامت از این خانه خارج شود که آخرین تصویر مانده از صورت زیبایش در ذهنم، چشمان عاشق و سر و صورت غرق به خونش بود. همچنان فریاد ناسزاهای پدر را می شنیدم که مجید را از پله ها پایین میفرستاد و انگار تا از خانه بیرونش نمیکرد، آرام نمیگرفت که تا پشت در حیاط هتاکی میکرد و دست آخر کلید خانه را هم از مجید گرفت و میشنیدم مجید مدام سفارش میکرد: »الهه حالش خوب نیس! الهه هیچ کاری نکرده، کاری به الهه نداشته باش! الهه هیچ تقصیری نداره...« و پدر غیر از بت نوریه چیزی در دلش نمانده بود که بخواهد به حال خراب دختر باردارش رحمی کند و همین که در حیاط را پشت سر مجید به هم کوبید، یکسر به سراغ من آمد. شاید اگر مجید میدانست چنین میشود، هرگز تنهایم نمیگذاشت و لابد باورش نمیشد که پدری بخاطر عشق زنی، نسبت به دختر باردارش این همه بیرحم باشد! گوشه اتاق پذیرایی، پشت خرواری از شیشه شکسته و اسباب خُرد شده، تکیه به سینه سرد دیوار پناه گرفته و از وحشت پدر نه فقط قلبم که بند به بند بدنم به رعشه افتاده و دخترم بی هیچ حرکتی، در کنج وجودم از ترس به خودش می لرزید که هیبت هراسنا ک پدر در چهارچوب در اتاق ظاهر شد. از گدازه های آتشی که همچنان از چاله چشمانش زبانه میکشید، پیدا بود که هنوز داغ از دست دادن نوریه در دلش سرد نشده و حالا میخواهد متهم بعدی را مجازات کند که با
قدمهایی که انگار در زمین فرو میرفت، به سمتم
میآمد و نعره میکشید: »بهت گفته بودم یه بلایی سرت میارم که تا عمر داری یادت نره! بهت گفته بودم اگه نوریه بی همه میکُشمت...« و من که دیگر کسی را برای فریاد رسی نداشتم، نفسم از وحشت به شماره افتاده و قلبم داشت از جا کنده میشد. فقط پشتم را به دیوار فشار میدادم که در این گوشه گرفتار شده و راهی برای فرار از دست پدر نداشتم و خدا میداند جز به دخترم به چیز دیگری فکر نمیکردم که هر دو دستم را روی بدنم
حائل کرده بودم تا مراقب کودک نازنینم باشم.پدر بالای سرم رسید و همچنان جوش و خروش می کرد و من دیگر جز طنین تپش های قلبم چیزی نمی شنیدم که پایش را بلند کرد تا حالا بعد از مجید مرا زیر لگدهای سنگینش بکوبد و من همانطور که یک دستم را روی بدنم سپر دخترم کرده بودم، دست دیگرم را به نشانه التماس به سمت پدر دراز کردم و میان هق هق گریه امان خواستم: »بابا... بچه ام... بابا تو رو خدا... بابا به خاطر مامان... به بچه ام رحم کن...« و شاید به
حساب خودش به فرزندم رحم کرد که تنها شانه های لرزانم را با لگد میکوبید تا کودک خوابیده در وجودم آسیبی نبیند و آنچنان محکم زد که به پهلو روی زمین افتادم و ناله ام از درد بلند شد و تازه فهمیدم که مجید هنوز پشت درحیاط پریشان حالم مانده که از هیاهوی داد و بیدادهای پدر و گریه های من به وحشت افتاده و آنچنان به در آهنی حیاط میکوبید و به اسم صدایم میزد که جگرم برای این همه آشفتگی اش آتش گرفت. پدر که انگار از ناله های من ترسیده بود که بلایی سرِ کودکم آمده باشد، عقب کشید و دست از سرم برداشت که صدای زنگ موبایلم در اتاق پیچید. حالا مجید میخواست به هر قیمتی از حالم باخبر شود و پدر قسم خورده بود هر نشانه ای از مجید را از این خانه محو کند که پیش از آنکه دستم به موبایلم برسد و لاقل به ناله ای هم که شده خبر سلامتی ام را به جان عاشقش برسانم، گوشی را از بالکن به پایین پرتاب کرد تا صدای خردشدن موبایل، هم به من و هم به مجید بفهماند که دیگر راهی برای ارتباط با همدیگر نداریم و مجید دست بردار نبود که باز به در میکوبید و با بیتابی صدایم میکرد. پدر به سمت تلفن رفت، سیم تلفن را قطع کرد و با دهانی که انگار آتش میپاشید،
بر سرم فریاد زد: »آهای! سلیطه! اگه پشت گوشت رو دیدی، این پسره بیشرف هم میبینی! طلاق میگیری، انقدر میشینی گوشه این خونه تا بپوسی!!!« و من همانطور که روی زمین افتاده بودم، از درد شانه و غم بی کسی گریه میکردم و زیر لب خدا را صدا میزدم تا از کودک بی دفاعم حمایت کند تا بالاخره پدر رهایم کرد و رفت. به هر زحمتی بود، خودم را از زمین کندم و با قدم های بی رمقم به سمت اتاق خواب رفتم. چادرم را از روی چوب لباسی برداشتم و برای دیدارمجید، پاهای ناتوانم را روی زمین میکشیدم تا به بالکن رسیدم. از ضرب در زدن های مجید، در بزرگ و فلزی حیاط به لرزه افتاده و شاید حضورم را در بالکن احساس کرد که قدمی عقب رفت و نگاهی به طبقه بالا انداخت. دستم را به نرده بالکن گرفته بودم تا تعادلم را حفظ کنم و در برابر نگاه منتظر و مشتاقش، لبخند کمرنگی نشانش دادم تا قدری قلبش قرار بگیرد. با اشاره دستم التماسش میکردم که از اینجا برود و او مدام چیزی میگفت که نمیفهمیدم و دیگر توان سرپاایستادن نداشتم که از چشمان عاشقش دل کندم و به اتاق بازگشتم. با نگاه بی رنگم کف اتاق را میپاییدم تا روی خرده شیشه ها پا نگذارم و بالاخره خودم را به کاناپه رساندم و همانجا دراز کشیدم که دیگر جانی برایم نمانده بود. ظاهرا کابوس امشب باهمه درد و رنج های بی پایانش تمام شده و حالا باید منتظر تعبیر فردای این خواب وحشتنا ک میماندم که پدر برای من و زندگی ام چه حکمی میدهد و به کدام شرط از شرایط ظالمانه پدر نوریه راضی میشود. به پهلو روی کاناپه دراز کشیده و از درد استخوانهای شانه ام ناله میزدم که دیگر کمردرد و سردرد فراموشم شده و تنها به یاد مظلومیت مجیدم، اشک میریختم و باز بیش از همه دلم برای حوریه میسوخت. میتوانستم احساس کنم که پا به پای من، چقدر رنج کشیده و بازخدا را شکر میکردم که صدمه ای ندیده و همچنان با نرمش پروانه وارش در بدنم، همدم این لحظات تنهایی ام شده است. با چشمانی لبریز حسرت به تماشای جهیزیه ام نشسته بودم که روزی مادر مهربانم با چه شوق و شوری برایم تهیه کرد و به سلیقه خودش این خانه را برای تنها دخترش آماده کرد و هنوز ده ماه از این زندگی نگذشته، همه اسباب نوعروسانه ام بخاطر فتنه نامادری ام در هم شکست، همسر عزیزم از خانه خودش اخراج شد و پدرم حکم به طلاق یا طرد همیشگی ام از این خانه داد و چقدر خوشحال بودم که مادرم نبود و ندید پدرم بخاطر زن جوان و طنازش، دختر باردارش را چطور زیرِ لگدهای سنگینش میکوبید. دربازکن بازمانده و من نه از خنکای شب بندر که از هجوم غم و غصه، لرزکرده و توانی برای بلند شدن و بستن در نداشتم که ...
ادامه دارد.....
نویسنده:فاطمه ولی نژاد✨🌸✨🌸✨🌸✨
🆔:@zeinabyavaran313