eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
852 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
635 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 داستان 208 👈 غزالی و راهزنان غزالی، دانشمند شهیر اسلامی، اهل طوس بود. در آن وقت، یعنی در حدود قرن پنجم هجری، نیشابور مركز و سواد اعظم آن ناحیه بود و دارالعلم محسوب می شد. طلاب علم در آن نواحی برای تحصیل و درس خواندن به نیشابور می آمدند. غزالی نیز طبق معمول به نیشابور و گرگان آمد و سالها از محضر اساتید و فضلا با حرص و ولع زیاد كسب فضل نمود. و برای آنكه معلوماتش فراموش نشود و خوشه هایی كه چیده از دستش نرود، آنها را مرتب می نوشت و جزوه می كرد. آن جزوه ها را كه محصول سالها زحمتش بود مثل جان شیرین دوست می داشت. بعد از سالها عازم بازگشت به وطن شد. جزوه ها را مرتب كرده در توبره ای پیچید و با قافله به طرف وطن روانه شد.از قضا قافله با یك عده دزد و راهزن برخورد. دزدان جلو قافله را گرفتند و آنچه مال و خواسته یافت می شد یكی یكی جمع كردند. نوبت به غزالی و اثاث غزالی رسید. همینكه دست دزدان به طرف آن توبره رفت، غزالی شروع به التماس و زاری كرد و گفت: «غیر از این، هرچه دارم ببرید و این یكی را به من واگذارید.» دزدها خیال كردند كه حتما در داخل این بسته متاع گران قیمتی است. بسته را باز كردند، جز مشتی كاغذ سیاه شده چیزی ندیدند. گفتند: «اینها چیست و به چه درد می خورد؟». غزالی گفت: «هرچه هست به درد شما نمی خورد، ولی به درد من می خورد». گفتند: به چه درد تو می خورد؟ غزالی گفت: «اینها ثمره ی چند سال تحصیل من است. اگر اینها را از من بگیرید، معلوماتم تباه می شود و سالها زحمتم در راه تحصیل علم به هدر می رود.». دزد راهزن گفت: به راستی معلومات تو همین است كه در اینجاست؟ «بلی.» گفت: علمی كه جایش توی بقچه و قابل دزدیدن باشد، آن علم نیست، برو فكری به حال خود بكن. این گفته ی ساده ی عامیانه، تكانی به روحیه ی مستعد و هوشیار غزالی داد. او كه تا آن روز فقط فكر می كرد كه طوطی وار از استاد بشنود و در دفاتر ضبط كند، بعد از آن در فكر افتاد كه كوشش كند تا مغز و دماغ خود را با تفكر پرورش دهد و بیشتر فكر كند و تحقیق نماید و مطالب مفید را در دفتر ذهن خود بسپارد. غزالی می گوید: «من بهترین پند را، كه راهنمای زندگی فكری من شد، از زبان یك دزد راهزن شنیدم. 📗 ، ج1 ✍ علامه شهید مرتضی مطهری 🌺 ﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee ✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db 🔴کپی با ذکر صلوات🔴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 داستان209 👈 برکت دعای مادر محمد بن علی ترمذی، از عالمان ربانی و دانشمندان عارف مسلک بود. در عرفان و طریقت، به علم بسیار اهمیت می داد؛ چنان که او را حکیم الاولیاء می خواندند. در جوانی با دو تن از دوستانش، عزم کردند که به طلب علم روند. چاره ای جز این ندیدند که از شهر خود، هجرت کنند و به جایی روند که بازار علم و درس، در آن جا گرم تر است. محمد، به خانه آمد و عزم خود را به مادر خبر داد. مادرش غمگین شد و گفت: ای جان مادر! من ضعیفم و بی کس و تو حامی من هستی؛ اگر بروی، من چگونه روزگار خود را بگذرانم. مرا به که می سپاری؟ آیا روا می داری که مادرت تنها و عاجز بماند و تو دانشمند شوی؟ از این سخن مادر، دردی به دل او فرود آمد. ترک سفر کرد و آن دو رفیق، به طلب علم از شهر بیرون رفتند. مدتی گذشت و محمد همچنان حسرت می خورد و آه می کشید. روزی در گورستان شهر نشسته بود و زار می گریست و می گفت: من این جا بی کار و جاهل ماندم و دوستان من به طلب علم رفتند. وقتی باز آیند، آنان عالم اند و من هنوز جاهل. ناگاه پیری نورانی بیامد و گفت: ای پسر! چرا گریانی؟ محمد، حال خود را باز گفت. پیر گفت: خواهی که تو را هر روز درسی گویم تا به زودی از ایشان در گذری و عالم تر از دوستانت شوی؟ گفت: آری، می خواهم. پس هر روز، درسی می گفت تا سه سال گذشت. بعد از آن معلوم شد که آن پیر نورانی، خضر (ع) بوده و این نعمت و توفیق، به برکت رضا و دعای مادر یافته است. 📗 ✍ عطار نیشابوری 🌺 ﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍ و ،آموزنده👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee ✍ مــطــالب 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db 🔴کپی با ذکر 🔴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 داستان 210 هدیه خدا درویشی، مقداری طناب داشت. آن را به بازار برد، و به یک درهم فروخت. او می خواست با آن یک درهم برای بچه های خود غذایی تهیه کند؛ به طرف بازار که می رفت، دو نفر را دید که با هم جر و بحث می کردند؛ و کم کم کارشان به دعوا کشید. مرد درویش از دیگران پرسید: چرا آنها به سر و کله هم می زنند؟ گفتند: این مرد یک درهم به آن یکی بدهکار است. طلبکار به او مهلت نمی دهد، و می خواهد به زندانش بیندازد. درویش یک درهم خود را به مرد طلبکار داد، و دست خالی به خانه برگشت؛ وقتی به خانه رسید، به زن و بچه های خود گفت: طناب را فروختم، و یک درهم گرفتم، اما آن را در راه خدا، خرج کردم. درویش خانه را گشت، و گلیم کهنه ای را پیداکرد؛ آن را به بازار برد، تا بفروشد. همه جای بازار را به دنبال مشتری گشت، اما خریداری پیدا نشد. خسته و نگران به طرف خانه به راه افتاد. آن روز، صیادی یک ماهی صید کرده بود، و می خواست آن را بفروشد، اما هیچ کس ماهی را نمی خرید. مرد درویش و صیاد در بازار به هم رسیدند، و از حال هم با خبر شدند. صیاد به درویش گفت: بیا با هم معامله ای بکنیم. تو گلیم را به من بده، من هم ماهی را به تو می دهم. درویش قبول کرد؛ و ماهی را به خانه برد، و مشغول پاک کردن آن شد، تا غذایی درست کند. وقتی که شکم ماهی را پاره کرد، ناگهان مرواریدی درشت و نورانی از داخل آن بیرون آمد. درویش فهمید که آن مروارید هدیه ای از طرف خداست. او با خوشحالی، مروارید را به بازار برد، تا بفروشد، اما هیچ کس نتوانست قیمتی بر روی آن بگذارد. سرانجام کسی پیدا شد، و مروارید را به صد هزار دینار طلا از او خرید. درویش سکه های طلا را بار الاغی کرد، و به طرف خانه رفت. چیزی نگذشت که درویش دیگری در خانه او را زد، و گفت: در راه خدا چیزی بدهید. درویش با خود گفت: شاید این درویش هم حال و روزش مثل حال و روز دیروز خودم باشد. این بود که او را صدا زد، و گفت: برادر، نصف این پول ها مال تو. برو و هر چه زودتر کسی را بیاور تا بتوانی سکه های طلا را ببری. درویش نیازمند گفت: من نیازی به پول ندارم. من فرستاده خداوندی هستم که می گوید:« هر کس یک درهم در راه من خرج کند، ما صد هزار درهم از خزانه غیب به او پاداش می دهیم.» بدان که خداوند کار خیر هیچ کس را بدون پاداش نمی گذارد. 🌺 ﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee ✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db 🔴کپی با ذکر صلوات🔴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا🌺 ☑️ کتاب درکانال قرار گرفت. 📘 کتاب : مردی با چفیه سفید (بر اساس زندگی شهید عباس کریمی ) ✍ نویسنده : اصغر فکور ☘ «حالا كف دستت را بگير تا يادت بماند انضباط....» عباس نگذاشت حرف معاون تمام بشود ؛ و به سرعت يك دستش را زير ضربه خط كش گرفت: «آقا ما را يادتان رفت، نوبت من بود.» معاون اين بار اخم آلود گفت: «اين بازيها چيه؟مگر صف نانوايي است؟» وقتي يحيي دو تا دستش را جلو داد معاون خط كش را پايين آورد: « آقا، اگر ميشود جاي اين آقا پسر هم به من خط كش بزنيد.» ☘ . . .💎 شما دعوتید به خواندن این کتاب 💎 . . . .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی
مردی با چفیه سفیدبر اساس زندگی نامه شهید عباس کریمی – اصغر فکور.pdf
351K
☑️ #بیست‌وپنچمین کتاب #pdf 📘 کتاب : مردی با چفیه سفید (بر اساس زندگی شهید عباس کریمی ) ✍ نویسنده : اصغر فکور .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 رمان شماره : سوم ❤️ 📌 نام رمان 📝 تا پروانگی ✍ نام نویسنده : الهام تیموری ☑️ تعداد قسمتها : 70 .