https://eitaa.com/zekrabab125/34785
اول رمان : سجاده صبر 👆
هدایت شده از انگیزشی و ثروتزا 💰💸💰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣ ﷽ ❣
🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ
وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌸
💐ذکر من، تسبیح من،
🎊ورد زبان من #علی_ع است
💐جان من، جانان من،
🎊روحوروانمن #علیع است
💐تا #علی_ع دارم
🎊ندارم کــار با غـیر #علی ع
💐شکر لله حاصل
🎊عمرگرانمن #علی ع است
🌸🍃 🌺 خجسته میلاد اولین 🍀نور خدای سرمد علی (ع) بر عاشقان مبارک باد... 💝
#تلاش_کن #طلاش_کن🏵
📱 @Be_win 📱
میلیونرشو درمسیرسبز
نگی نگفتی... مدیر ذکراباد
هدایت شده از انگیزشی و ثروتزا 💰💸💰
❣ ﷽ ❣
❣️ و "بنام پدر"❣️
🌸"پدر" يعنی تپش در قلب خانه
💕"پدر" يعنی تسلط بر زمانه
🌸"پدر" احساس خوب تکيه بر کوه
💕"پدر" يعنی تسلی وقت اندوه
🌸"پدر" يعنی ز من نام و نشانه
🌸"پدر" يعنی فدای اهل خانه
💕"پدر" يعنی غرور و مستی من
🌸"پدر" تمام هستی من
💕"پدر" لطف خدا بر آدميزاد
🌸"پدر" کانون مهر و عشق و امداد
💕"پدر" مشکل گشای خانواده
🌸"پدر" يک قهرمان فوق العاده
💕"پدر" سرخ میکند صورت به سيلی
🌸رخ فرزند نگردد زرد و نيلی
💕"پدر" لطف خدا روی زمين است
🌸هميشه لايق صد آفرين است...
💕تقدیم به همه پدران گروه
💕 روز پدر مبارک 🙏
#تلاش_کن #طلاش_کن🏵
📱 @Be_win 📱
میلیونرشو درمسیرسبز
نگی نگفتی... مدیر ذکراباد
هدایت شده از انگیزشی و ثروتزا 💰💸💰
❣﷽❣
🔰تلنگر 🔰 آرزو
🔸تا حالا شده حسرت داشتن ماشین یا خونه با دل خوش داشته باشی⁉️
🔸شده دلت ضعف بره کسی که داره از #کارودرآمدش توجمع تعریف میکنه⁉️
🔸شده آرزو کنی جای اون کسی باشی که داره تعریف از سرمایه و #درآمد میلیونیش میکنه⁉️
🔸شده تو دلت ناله کنی. که چرا من پولدار نیستم⁉️
🔸و شده با خودت بگی کاشکی من هم کاری داشتم که حقوقممیلیونی بود⁉️
🔵 اینا اصلا بد نیستااا
☘ نه حسادته❗️
☘ نه خودخوری❗️
☘ نه حس ناکامی❗️
🔸فقط #ذهــنت داره ازت #مــوفقیت بیشتری طلب میکنه و تشنهی پیشرفته.
🔵وقتی بارها به درب #بستهمیخوری و دیگه به اوج ناامیدی تو زندگیت میرسی و فکر میکنی بعضیا خوشبختترن‼️
🔵 تازه اونجاست که باید یاد بگیری چجوری قشنگتر با خدا حرف بزنی و بهش نزدیک بشی و ازش طلب کنی🌹
♦️این زندگی مال خود خودته‼️
🔻نه مادرت نه پدرت نه همسرت نه فرزندانت‼️
🔻خودت باید یاد بگیری چجوری بداد خودت برسی و کمبوداتو جبران کنی تا لذت ببری از بودن کنار عزیزانت نه اینکه دایم بجونشون غر نداشتههاتو بزنی.
🔵 دیگه قدیم نیست❗️
🔸علم خودباوری و خودشناسی چنان پیشرفتی کرده که هر کس میتونه واسه خودش روانشناس خودش باشه🌷🍀
🔵 #اولین نفر #نیــستی و نــبودی که تشنه ترقی و #تحول تو زندگیتی‼️
⭕️ #26500هزارنفر کنار هم با اراده دارن تو یه کار پُر از سود و #درآمدمیلیونی با حال خوب برای پیشرفت و داشتن زندگی بهتر روزی 2 ساعت تلاش میکنن و هر روز هم پولشون بیشتر میشه.
🙏 و به کمک #خدا از بودن خودشون از #حس_خوبشون بر #درآمدی که دارن لذت میبرن🌱
💰وجداناً خیلیهاشون بجایی رسیدن که میلیون پول خُرد آنهاست.
🔵 این روزها تکرار نشدنیست این موقعیت عالی برای تغییر حال بدت به یه حال خوبه.
🔶شک نکن برای #لذت از حضورت کنار دیگران لیاقت اینهمه #حس_خوب و #درآمد رو داری.
💯چون اشرف مخلوقاتی💯
🔮 حرف آخر
🔴 #مشهدیا_یک_سر_زدن
🔴 #یک_سوال_کردن
🔴 #به_شما_هیچ_ضرری_نمیزنه
📣 این #فرصت استثنایی رو از دست ندید✅
#پیشنهاد_منشی👆
💥زندگی حال شما نتیجه افکار گذشته شماست
👇تحول زندگیت در 👇
#تلاش_کن #طلاش_کن🏵
📱 @Be_win 📱
میلیونرشو درمسیرسبز
🚫کپی بـنر حرامست🚫
نگی نگفتی... مدیر ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
☑️ لینکها برای راحتی شما 👇👇👇 ♦️♦️بیش از 600 #کتابهایpdf و #نرمافزارهای = شامل #رمانها #اعتقادی #اخل
..
♦️بیش از 600 #کتابهایpdf و #نرمافزارهای = شامل #رمانها #اعتقادی #اخلاقی #کاربردی و مهم و ارزشمند 🌻و امکانات زیاد دیگر... را در این کانال #دانلود کنید. 👆👆👆
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
🔴🔴🔴 ♣️♣️ رمانهای متنی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 #کلیک_کنید👇 💚رمان ( #پ
.
♦️ رمانهای متنی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده #کلیک_کنید👆
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
♣️♣️ رمانهای صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 #کلیک_کنید👇 https://eitaa
.
♦️ رمانهای صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده #کلیک_کنید👆
هدایت شده از 📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📌رمان شماره 29
🖌 رمان : سجاده صبر
🔶تعداد صفحه 37
✍ نویسنده: مشکات
@Be_win ☘ مسیرسبز
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
بعد از اینکه نمازش تموم شد انگار سبک شده بود و بی اختیار اشک میریخت، اینجا دیگه صداش به هیچ کس نمیر
#رمان
#سجاده_صبر
#قسمت_چهاردهم
اینها رو گفت و منتظر واکنش فاطمه شد، اما وقتی با سکوتش مواجه شد گفت:
-نمی خوای چیزی بگی؟ حرفم رو قبول نکردی یا اینکه ...
به فاطمه که حالا پشتش رو بهش کرده بود نگاهی کرد، اما وقتی دید حرف زدن بی فایدست اون هم سکوت کرد.
و هر دو با هم به تماشای طلوع آفتاب مشغول شدند، و در دل دعا میکردند، فاطمه دعا میکرد که خداوند بهش راه
رو نشون بده، خدا خودش زندگی به هم ریختش رو سر و سامون بده و سهیل دعا میکرد که خدا هیچ وقت فاطمه رو
ازش نگیره، مخصوصا حالا که دو سال تمام سر قولش به فاطمه ایستاده بود.
هر دو در حال راز و نیاز با خدا بودند، یکی بر سر سجاده و دیگری نشسته بر خاک...
صدای زنگ موبایل بدجوری روی اعصابش بود، دیشب که نخوابیده بود، ریحانه تا صبح تب داشت و مجبور بود بالای سرش بشینه، خودش از تب خاطره خوبی نداشت، بچه که بود یک بار تشنج کرده بود، برای همین حسابی نگران
ریحانه بود و حتی یک لحظه هم چشم روی چشم نگذاشته بود تا اینکه بعد از نماز صبح که تب ریحانه کم شده بود
سهیل به زور مجبورش کرده بود بره بخوابه و بهش قول داده بود بالا سرش میشینه و حواسش هست. اما حالا این
خروس بی محل کی می تونست باشه که خوابش رو به هم زده بود...
گوشی رو نگاه کرد یک شماره ناشناس بود، با تعجب ابرویی بالا انداخت و با خواب آلودگی جواب داد: بله
صدای مردی توی گوشی پیچید:
-سلام خانوم شاه حسینی
-سلام بله بفرمایید؟
-حالتون خوبه؟
-ممنون.
-راستش من محسن هستم. شناختید؟
فاطمه کمی فکر کرد، چیزی به ذهنش نرسید، محسن نامی توی خاطرش نیومد برای همین خیلی سرد جواب داد:خیر
-محسن هستم، برادر مهران، شوهر ساجده، خواهر مرحومتون
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
@zoje_beheshti
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#رمان #سجاده_صبر #قسمت_چهاردهم اینها رو گفت و منتظر واکنش فاطمه شد، اما وقتی با سکوتش مواجه شد گف
با شنیدن این حرف انگار برق سه فاز بهش وصل کرده بودند، از رختخواب بلند شد و با تعجب پرسید:
-بله، به جا آوردم، خوب هستید؟
-ممنون،ببخشید مزاحم شدم
-خواهش میکنم، بفرمایید
-چند روز پیش بین درخواست دهندگان کار توی کارگاهمون اسم شما رو دیدم، مثل اینکه در خواست داده بودید برای کار،میخواستم دعوت کنم فردا صبح تشریف بیارید برای مصاحبه
فاطمه گیج شده بود،
-درخواست کار؟ توی کدوم کارگاه؟
-یعنی شما توی کارگاه قالی بافی نقش جهان درخواست نداده بودید؟
فاطمه یادش اومد که یک ماه پیش همچین در خواستی داده بود، اما نمیدونست که محسن هم اونجا کار میکنه، لحظه ای مردد شد اما ازونجایی که خیلی دوست داشت توی اون کارگاه قبولش کنند گفت:
-آهان بله، ببخشید چون مدت زیادی ازش گذشته در خاطرم نمونده بود.
-بله خواهش میکنم، من با دیدن اسمتون مطمئن شدم که خود شمایید چون یادمه دبیرستان هم که بودید قالی های
زیبایی میبافتید.
-شما لطف دارید، خوب الان من باید چیکار کنم.
-تشریف بیارید کارگاه تا با هم در مورد نحوه کار صحبت کنیم فردا راس ساعت 9 صبح.
-بله حتما.
-امری نیست؟
-عرضی نیست. ممنون.
-خدانگهدار
-خداحافظ
محسن گوشی رو که قطع کرد احساس کرد کمی از گر گرفتگیش کم شده، با این که مدت زمان خیلی زیادی از
خاطرات گذشتش میگذشت، اما باز هم احساس میکرد که هنوز هم این صدا رو دوست داره، تا این افکار به ذهنش
📝نویسنده:مشکات
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#رمان #سجاده_صبر #قسمت_چهاردهم اینها رو گفت و منتظر واکنش فاطمه شد، اما وقتی با سکوتش مواجه شد گف
اومد فورا سرش رو تکون داد و سعی کرد روی کارای دیگش تمرکز کنه، به هر حال هر چی باشه فاطمه الان زن
کس دیگه ای بود ...
فاطمه بعد از قطع کردن تلفن از جاش بلند شد و توی آیینه نگاهی به خودش انداخت، چهره پف کردش باعث شده
بود عین یک پفک بشه.
خندش گرفت، شکلکی از توی آیینه برای خودش در آورد و گفت: واقعا شبیه پفکم نه؟ آره خیلی
بعدم موهاش رو شونه کرد و از اتاق اومد بیرون ، با دیدن ریحانه که جلوی تلویزیون دراز کشیده بود و داشت سیب
می خورد با ذوق گفت:
-دختر گل منو ببین... حالت چطوره طلا؟
-خوب شدم مامان جونم
-مطمئنی؟ الان جاییت درد نمی کنه؟
-نه. مامان میشه واسم ماکارونی درست کنی؟
-با این حال بدت ماکارونی بخوری؟
-خوب شدم دیگه مامان...
فاطمه دستی به پیشونه ریحانه کشید، خدا رو شکر سرد بود و خبری از تب دیشب نبود.
-باشه حالا تا ببینم، علی و بابا کجان؟
-رفتن فوتبال. نامردا منم نبردن، گفتن تو مواظب مامان باش، فکر کردن من بچه ام و نمی فهمم!!!
فاطمه خندش گرفت، بعضی وقتها بچه هام چه چیزهایی رو میفهمن ها، بوسه ای به پیشونی ریحانه زد و گفت: پسرا
با پسرا، دخترا با دخترا. پاشو لباس بپوش، منو تو هم بریم پارک، چطوره؟
صدای جیغ ریحانه بلند شد و بدو بدو به سمت اتاقش حرکت کرد تا هر چه زودتر تا تصمیم مامانش عوض نشده
لباسش رو بپوشه.
فاطمه هم که از حرکت ریحانه خندش گرفته بود به سمت آشپزخونه رفت و با دیدن میز حاضر صبحانه لقمه ای
برداشت و با خودش گفت: این کارا رو میکنی که خرم کنی؟ که اون اتفاقها یادم بره؟
بعدم سری از تاسف تکون داد و لقمه ای برداشت...
📝نویسنده:مشکات
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد