#بالباقیاتالصالحات 15👇پنجشنبه👇
https://eitaa.com/charkhfalak110/21687
ختم اذکار 👆شماره 15👆👆 در👇👆
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
https://eitaa.com/charkhfalak500/2727
✍✍ 70 فایده و فضلیت در #نماز شب👆
☎️ #شماره_تلفنهای_ربالعــالمین 🕋👆
😴 #ادابواعمال_وقت_خـــواب 👆
🕋 #طریق_خواندن_نمازشب👆
🔴خداوند همیشه آیلاین هست
🅾کارهای خیرتون رو در #آیــــدی پروردگار ذخیره کنید،
.
✋ سلام دوستان بزرگوار رمان #فرار_از_جهنم امروز پنچشنبه تموم میشه ، انشاءالله از جمعه #رمان جدید گذاشته میشه همراه ما باشید 🙏🙏🙏
🔴 نظرات و پیشنهادهای خودتون بفرستید،
✍✍ مدیر
@A_125_Z ای دی
.
#معرفی_کتاب
📚نسخه الکترونیکی کتاب "چگونه یک نماز خوب بخوانیم؟" اثر علیرضا پناهیان منتشر شد.
🔻برای مطالعه و دریافت کتاب به سایت یا اپلیکیشن "طاقچه" مراجعه کنید 👇
taaghche.ir/book/33195
🔆💚🔆💚🔆💚🔆💚🔆💚🔆💚🔆
با داستانهای کوتا امروز همراه ما باشید👇👇
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 311
✳️روایت سردابه اعجاب انگیز مشهد اردهال
حضرت اباالحسن علی ابن امام محمد باقر (علیه السلام) در سال 113 هجری قمری جهت امر تبلیغ دین مبین اسلام و پاسخگویی به احساسات مذهبی مومنان وارد کاشان شدند و به مدت 3 سال در میان عاشقان و دلباختگان اهل البیت به ارشاد مردم ولایتمدار پرداختند از ویژگیهای بارز این امامزاده لازم التعظیم می توان به فرزند بلافصل بودن و هچنین نایب الامامین یعنی امام محمد باقر (علیه السلام) و امام جعفر صادق (علیه السلام) اشاره نمود درخصوص مقام والای آنحضرت روایتهای متعددی نقل شده است که از جمله آن می توان به حدیث حضرت امام صادق (علیه السلام) اشاره نمود که می فرماید :هرکس برادرم حضرت علی ابن باقر (علیه السلام) را در اردهال زیارت کند مانند کسی است که قبر جدم حسین (علیه السلام) را در کربلا زیارت کرده باشد و هچنین حضرت امام رضا (علیه السلام) می فرماید نعم الموضع الاردهال فلزم و تمسک به ، چه خوب مکانی است اردهال پس به آن التزام و تمسک پیدا کنید حضرت علی ابن امام محمد باقر (علیه السلام) در سال 116 هجری قمری با یاران و اعوانش به جنگ با کفر زمانه می پردازد و پس از رشادتهای فراوان سرانجام در 27 جمادی الثانی در دره ازناوه با یاران باوفایش به شهادت رسید و سر مبارکش را از تن جدا نموده و برای حاکم جور وقت در شهر قزوین ارسال نمودند و بدن مطهرش را در مشهد اردهال به خاک سپردند.
✳️به گزارش «شيعه نيوز»، بعد از ورود به ایوان صفا، سمت راست پله ها سردابه ای وجود دارد که تقریبا به طول و عرض 6*3 و دارای عمق 5/3 متر می باشد. درباره این سردابه و تابوت های داخل آن سخنان زیادی گفته اند از جمله نقل می کنندکه در سال 1313 اعتضادالدوله حکمران قم به مشهد اردهال آمده فرمان می دهد تا روی سردابه را می شکافند و شخصا داخل سردابه شده حدود یکصد تابوت در آنجا دیدار می کند که در هر یک جسدی سالم و از هم متلاشی نشده در حالی که لباس زندگی به تن داشتند و روی گونه های بعضی خون خشکیده نمودار بود مشاهده می کند و ایشان را از یاران سلطان علی (ع) می شمارد. این شهرت حس کنجکاوی اهل تحقیق را برانگیخته و از جمله به سمع حضرت آیت الله آقای سید شهاب الدین مرعشی نجفی (رحمه الله) رسیده بود و معظم له که بیش از هر کس پی جوی کشف حقایقند در سال 1341 شمسی دعوت اهل محل را برای مسافرت به مشهد پذیرفته و به نیت تامین موتور برق بدان محل حرکت کرده ضمن اقامت چند روزه خود در مشهد برای مشاهده سردابه از نزدیک اظهار کمال علاقه می کنند در نتیجه در نیمه شبی گوشه ای از سطح ایوان صفا را شکافته دریچه ای به سردابه باز می کنند و پس از تهویه مصنوعی هوای داخل سردابه، بدوا یکی از جوانان محلی داوطلب و پیشقدم گشته چراغ زنبوری حاضر را گرفته با کمک چندین نفر از معتمدین و مومنین داخل سردابه می شود و پس از کسب اطمینان از عدم وجود خطر معظم له به کمک وی از خاکریز کنار سردابه به زیر رفته، وارد محوطه آن می گردند و بطوری که ایشان نقل فرمودند: در جانب شرقی سردابه متجاوز از یکصد تابوت به اندازه های مختلف بلند و کوتاه و رنگهای متفاوت زرد و سیاه در سه ردیف روی یکدیگر گذاشته شده است که قسمتی از تخت های چند تابوت شکسته شده است و درون هر یک جسدی در لباس با سر و صورت باز و مو های ژولیده نمودار است حضرت آیت الله العظمی مرعشی نجفی در بازدید خود در سال 1341 از نپوسیدن تابوت ها(سالم ماندن اجساد) اظهار تعجب نموده و شهدا را از یاران حضرت علی بن باقر (علیه السلام) قلمداد نموده اند.
✳️مزار شاعر معروف ایران سهراب سپهری در صحن عامر ابن ناصر فینی در مشهد اردهال است.
✳️رهبر ایران برای پنجمین بار در یک سفر زیارتی و بصورت ناگهانی به همراه خانواده محترم در ۱۴ شهریورماه امسال موفق به زیارت مشهد اردهال شدند.
منبع: کتاب مجموعه تاریخی مشهد اردهال (کاشان) تالیف :حسین فرخ یار صفحه 153
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 312
کوهنوردان کوههای آلپ با رسیدن به نیمهی راه، در استراحتگاهی در آنجا استراحت میکنند.
آنان اگر صبح زود کوهنوردی را شروع کنند، موقع نهار به همان استراحتگاه میرسند.
صاحب آن استراحتگاه طی سالیانی متوجه شده که اتفاق جالبی رخ میدهد!!!
وقتی کوهنوردان وارد استراحتگاه میشوند و گرمای آتش را حس میکنند و بوی غذا به مشامشان میرسد،
برخی از آنان وسوسه میشوند و به همراهان خود میگویند:
"میدانی فکر کنم بهتر است همین جا منتظر بمانم و شما به قله بروید و برگردید.
وقتی برگشتید با هم پایین میرویم"
وقتی کنار آتش مینشینند و آواز میخوانند، جرقهای از خشنودی آنان را فرا میگیرد.
در همین هنگام بقیهی گروه لباسهایشان را میپوشند و مسیر خود را به سوی قله ادامه میدهند.
در ساعت بعد فضای شادی بخشی کنار آتش وجود دارد و اوقات خوبی را در مامن آرام خانه کوچک سپری میکنند.
اما حدودا سه ساعت بعد، آرام میشوند و به سمت پنجره میروند و به بالای کوه مینگرند و در سکوت به دوستانشان که در حال بالا رفتن از قله هستند، نگاه میکنند.
جوّ موجود در استراحتگاه از شادی و لذت، به سکوت مرگبار و غم انگیز تبدیل میشود.
متوجه میشوند که دوستانشان بهای رسیدن به قله را پرداختهاند.
چه اتفاقی افتاد؟
راحتی موقت پناهگاه باعث از دست دادن باور آنها به هدفشان شد.
این، برای هر یک از ما نیز ممکن است اتفاق بیفتد.
آیا در زندگی ما پناهگاههایی وجود دارد که مانع رسیدن به قله و از دست دادن هدفمان شود؟
زندگی از دو قسمت تشکیل شده است:
قلهها و پناهگاهها
در پناهگاه امنیت و آسایش وجود دارد، خطری جان شما را تهدید نمیکند،
اما برای تجربه ناب زندگی و صعود کردن و قرار گرفتن در اوج، باید با چالش قله روبرو شد و بر آن غلبه کرد.
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 313
اشراف زادهای، در راه پیرمردی دید که بار سنگینی از هیزم بر پشت حمل میکند،
لنگ لنگان قدم بر میداشت و نفس نفس صدا میداد.
به پیرمرد نزدیک شد و گفت:
مگر تو گاری نداری که بار به این سنگینی میبری!؟ هر کسی را بهر کاری ساختهاند،
گاری برای بار بردن است.
پیرمرد خندهای کرد و گفت:
این گونه هم که فکر میکنی نیست.
به آن طرف جاده نگاه کن، چه میبینی؟
اشراف زاده با لبخندی گفت:
پیرمردی که بار هیزم بر گاری دارد و به سوی شهر روانه است.
پیرمرد گفت:
میدانی آن مرد، اولادش از من افزون تر است ولی فقرش از من بیشتر است؟
اشراف زاده گفت:
باور ندارم، از قرائن بر میآید فقر تو بیشتر باشد زیرا آن گاری دارد و تو نداری و بر فزونی اولاد باید تحقیق کرد.
پیرمرد گفت: آقا!!!
آن گاری مال من و آن مرد همنوع من است.
او گاری نداشت و هر شب گریه کودکانش مرا آزار میداد چون فقرش از من بیشتر بود گاری خود را به او دادم تا بتواند خنده به کودکانش هدیه دهد.
بار سنگین هیزم، با صدای خنده کودکان آن مرد، چون کاه بر من سبک میشود.
آنچه به من فرمان میراند خنده کودکان است.
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 314
💔آخرین وداع پیامبر صلی الله علیه و آله با یاران...
پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله روزهای آخر بیماری در حالیكه سرش را با پارچهای بسته بود، سه روز پیش از شهادت خود، به مسجد آمد و شروع به سخن نمود و در طی سخنان خود فرمود:
هر كسی حقی بر گردن من دارد برخیزد و اظهار كند، زیرا قصاص در این جهان، آسانتر از قصاص در روز رستاخیز است!
در این موقع سوادة بن قیس برخاست و گفت: موقع بازگشت از نبرد "طائف" در حالیكه بر شتری سوار بودید، تازیانه خود را بلند كردید كه بر مركب خود بزنید.
اتفاقا تازیانه بر شكم من اصابت كرد، من اكنون آماده گرفتن قصاصم
درخواست پیامبر یك تعارف اخلاقی نبود، بلكه جداً مایل بود حتی یك چنین حقوقی را جبران نماید.
گذشته از این، چون اصابت تازیانه بر شكم سواده عمدی نبود، از این نظر او حق قصاص نداشته است، بلكه با پرداخت دیهای جبران میگردید.
مع الوصف پیامبر خواست، نظر وی را تامین كند...
پیامبر دستور داد، بروند همان تازیانه را از خانه بیاورند، سپس آماده قصاص شدند.
یاران رسول خدا با دلی پر غم و دیدگانی اشكبار و نالههایی جانگداز، منتظرند كه جریان به كجا خاتمه میپذیرد!!!
آیا سواده واقعا از در قصاص وارد میشود؟
ناگهان دیدند سواده بیاختیار، بجای قصاص، شكم و سینه پیامبر را میبوسد
در این لحظه پیامبر او را دعا كرده، فرمود: خدایا! از سواده بگذر، همانطور كه او از پیامبر اسلام در گذشت...
📗فروغ ابدیت جلد۲، صفحات ۸۶۴، ۸۶۵
صَلَّی اللهُ عَلَیکَ یا رَسُول الله
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 315
مردی بود قرآن میخواند و معنی قرآن را نمیفهمید .
دخترکوچکش از او پرسید چه فایده ای دارد قرآن میخوانی بدون اینکه معنی آن رابفهمی؟
پدر گفت سبدی بگیر واز آب دریا پرکن وبرایم بیاور..
دختر گفت : غیر ممکن است که آب درسبد باقی بماند.
پدر گفت امتحان کن..دخترم.
دختر سبدی که درآن زغال میگذاشتند گرفت ورفت بطرف دریا وامتحان کرد سبد را زیرآب زد وبه سرعت به طرف پدرش دوید ولی همه آبها از سبد ریخت وهیچ آبی در سبد باقی نماند. پس به پدرش گفت که هیچ فایده ای ندارد .
پدرش گفت دوباره امتحان کن. دخترکم .
دختر دوباره امتحان کرد ولی موفق نشد که آب رابرای پدر بیاورد .برای بار سوم وچهارم هم امتحان کرد تا اینکه خسته شد وبه پدرش گفت که غیر ممکن است...
پس پدر به. او گفت سبد قبلا چطور بود؟
اینجا بود که دخترک متوجه شد و به پدرش گفت بله پدر قبلا سبد از باقیمانده های زغال کثیف وسیاه بود ولی الان سبد پاک وتمیز شده است.
پدر گفت: این حداقل کاری است که قرآن برای قلبت انجام میدهد.
پس دنیاوکارهای آن قلبت را از کثافتها پرمیکند،
خواندن قرآن همچون دریا سینه ات راپاک میکند،
حتی اگر معنی آنرا ندانی...
خواندن قرآن یکی از شیوه های قوی پاکسازی احساس منفی ودرونیه با خواندن قران پاکی آن به زندگی ما برکت ، نعمت ، سلامتی و آرامش فراوان میدهد..
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 316
روزی لئون تولستوی در خیابانی راه میرفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد :
زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد و بیراه گفتن کرد
بعد از مدتی که از فحاشی زن گذشت
تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت :
مادمازل من لئون تولستوی هستم
زن که بسیار شرمگین شده بود
عذر خواهی کرد و گفت :
چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید ؟
تولستوی در جواب گفت:
شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید.
📕 حکایات بزرگان
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 317
🕋 کار برای خدا:
💥مردی نابینا زیر درختی نشسته بود!
پادشاهی نزد او آمد،ادای احترام کرد و گفت:
قربان،از چه راهی میتوان به پایتخت رفت؟
پس از او نخست وزیرِ همین پادشاه نزد مرد نابینا آمد و بدون ادای احترام گفت:آقا،راهی که به پایتخت می رود کدام است؟
سپس مردی عادی نزد نابینا آمد،ضربه ای به سر او زد و پرسید:احمق،راهی که به پایتخت می رود کدامست؟
هنگامی که همه آنها مرد نابینا را ترک کردند،
او شروع به خندیدن کرد.
مرد دیگری که کنار نابینا نشسته بود،
از او پرسید:برای چه می خندی؟
نابینا پاسخ داد:اولین مردی که از من سوال کرد،
پادشاه بود.
مرد دوم نخست وزیر او بود و
مرد سوم فقط یک نگهبان ساده بود.
مرد با تعجب از نابینا پرسید:چگونه متوجه شدی؟
مگر تو نابینا نیستی؟
نابینا پاسخ داد: از رفتار آنها…
پادشاه از بزرگی خود اطمینان داشت و
به همین دلیل ادای احترام کرد…
ولی نگهبان به قدری از حقارت خود رنج می برد که حتی مرا کتک زد.
او به گمانم باید با سختی ها و مشکلات فراوانی زندگی کرده باشد...
تو آن چیزی را از خودت بروز میدهی،
که از آن درونت زیاد داری...
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 318
حتماً بخونيد 👌👌👌
روزی پیامبر اکرم به خانه حضرت زهرا آمدند . حضرت علی و حسنین (صلوات الله علیهم اجمعین) هم در خانه حضور داشتند .
پیامبر خطاب به اهل بیت خود فرمودند :
چه میوه ای از میوه های بهشتی میل دارید بمن بگوئید تا به جبرائیل بگویم از بهشت برایتان بیاورد.
امام حسین که در آن روزگار در سنین کودکی بودند از بقیه اهل خانواده سبقت گرفتند. رفتند در دامن رسول خدا نشستند و عرضه داشتند :
پدر جان به جبرائیل بگوئید از خرماهای بهشتی برای ما بیاورد .
و حضرت رسول اکرم هم به خواسته حسین خود جامه عمل پوشانیدند و به جبرئیل دستور دادند یک طبق از خرماهای بهشتی برای اهل بیت بیاورد.
مدتی نگذشت که جبرائیل یک طبق خرمای بهشتی را آورده و در حجره حضرت زهرا سلام الله عليها گذاشت.
پیامبر خطاب به دختر خود فرمودند : فاطمه جان یک طبق خرمای بهشتی در حجره تو نهاده شده است ، آنرا نزد من بیاور .
حضرت زهرا آن طبق را آوردند و نزد پدر گذاشتند. پیامبر خرمای اول از درون ظرف برداشتند و در دهان سرور جوانان اهل بهشت امام حسین نهادند و فرمودند « حسین جان نوش جانت ، گوارای وجودت » سپس خرمای دوم را از درون ظرف برداشتند و در دهان دیگر سرور جوانان اهل بهشت امام حسن نهادند و باز فرمودند «حسن جان نوش جانت ، گوارای وجودت ». خرمای سوم را در دهان جگر گوشه خود حضرت زهرا نهادند و همان جمله را هم خطاب به حضرت زهرا بیان کردند.
خرمای چهارم را هم در دهان حضرت علی نهادند و فرمودند « علی جان نوش جانت، گوارای وجودت » خرمای پنجم را از درون ظرف برداشتند و باز دوباره در دهان حضرت علی نهادند و همان جمله را تکرار نمودند .
خرمای ششم را برداشتند، ایستادند و در دهان حضرت علی گذاشتند و باز همان جمله را تکرار کردند.
در این هنگام حضرت زهرا فرمودند : پدر جان به هر کدام از ما یک خرما دادید اما به علی سه خرما و در مرتبه سوم هم ایستادید و خرما در دهان علی گذاشتید . چرا بین ما اینگونه رفتار کردید ؟
رسول اکرم خطاب به دختر خود فرمودند:فاطمه جان وقتی خرما در دهان حسین نهادم ، دیدم و شنیدم که جبرائیل و مکائیل از روی عرش ندا بر آورده اند که : «حسین جان نوش جانت ، گوارای وجودت » من هم به تبع آنها این جمله را تکرار کردم وقتی خرما در دهان حسن نهادم باز جبرائیل و مکائیل همان جمله را تکرار کردند و من هم به تبع آنها آن جمله را گفتم که « حسن جان نوش جانت ».
فاطمه جان وقتی خرما در دهان تو نهادم دیدم حوری های بهشتی سر از غرفه ها در آورده اند . و می گویند « فاطمه جان نوش جانت ، گوارای وجودت » من هم به پیروی از آنها این جمله را تکرار کردم.اما وقتی خرما در دهان علی نهادم شنیدم که خداوند از روی عرش صدا می زند « علی جان نوش جانت ، گوارای وجودت » . به اشتیاق شنیدن صوت حق خرمای دوم در دهان علی نهادم باز هم خداوند از روی عرش ندا زد که «هنیأ مرئیاً لک یا علی » نوش جانت ، گوارای وجودت علی جان.به احترام صوت حق از جا برخاستم و خرمای سوم در دهان علی نهادم ، شنیدم که باز خداوند همان جمله را تکرار کرد و سپس به من فرمود:« یا رسول الله بعزت و جلالم قسم اگر تا صبح قیامت خرما در دهان علی بگذاری من خدا هم می گویم علی جانم نوش جانت ، گوارای وجودت».
#یاعلی❣
🔷جلاءالعیون علامه مجلسی
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 319
#چادر
ایام فاطمیه بود
اون روز با مادرم میخواستیم بریم خرید !
نزدیک اذان بود
تو محلمون هم یه مسجدِ
مادرم پیشنهاد داد
اول نمازمون رو تو مسجد بخونیم
مخالفتی نکردم
خوب یادمه
یه مانتوی مشکی تنم بودُ
یه شالِ مشکیُ
یه کیف و کفش قرمز !
وارد مسجد شدیم
نمازُ خوندیمُ
امام جماعت شروع کرد به سخنرانی
قشنگ حرف میزد
به مامان گفتم میشه بمونیم ؟
از خداشم بود !
نشستیم ..
زانوهامو بغل گرفته بودم و
زل زده بودم به بلندگو
از حضرت زهرا می گفت ..
من حضرت زهرا رو میشناختم
ولی در حد خیلی پایین
در حد یه بیوگرافی ساده !
نه میدونستم فاطمیه ای هست
نه میدونستم غربتی هست ..
حاج آقا هنوز روضه رو شروع نکرده بود ..
هنوز چراغا خاموش نشده بود
ولی وقتی گفت
«یا فاطمه زهرا
به محسنت قسم .. »
اولین قطره اشکم سراریز شد
بغضم ترکید
شاید شده بودم مرکز توجه
چون چادری نداشتم که باهاش جلوی صورتمو بگیرم !
دل ، راهشو پیدا کرده بود ..
دیگه هیچی نشنیدم
فقط صدای دلم میومد
می گفت : چه فایده برای غربت حضرت زهرا گریه کنی ولی وارث حجابش نباشی ؟!
شده تا حالا از صبح تا شب
به چیز خاصی فکر کنید ؟
شده یهو وسط کارتون
زل بزنید به یه نقطه و ساعتها فکر کنید ؟!
شده سر کلاس درس به تخته خیره شید و ذهنتون معطوف چیز دیگه ای باشه ؟
تمام دقایق زندگیم شده بود یک نفر
#حضرت_زهرا !
و چادری که هنوز بهش شک داشتم
شایدم بیشتر به خودم شک داشتم ..
روزای آخر سال بود
مثل هرسال تقویم سال جدید رو باز کردم
که ببینم امسال تولدم چند شنبه میفته!
چشمام چهارتا شده بود !
خیره شده بودم بهش
اشک جلوی چشمامو گرفته بود ..
نوشته بود
« ۳۱ فروردین .. ولادت حضرت زهرا ، روز مادر » !
درست همین امسال
که دیگه به عطرِ یادش عادت کرده بودم ؟!
نباید معطل میکردم ...
باید زودتر به خودم مطمئن میشدم ..
به اینکه اینا از سر احساس نیست
و واقعا تشنه چادرم ..!
مادرم چادری نبود و نیست
خواهرم هم همینطور
حجاب دارن ولی خب چادری نه
خانواده مذهبی ای هم هستیم
میخوام بگم همش ،
برمیگرده به عنایت حضرت مادر
به محسن غریبش
که اسمش قلبم رو به لرزه انداخت ...
هیچوقت دیر نیست برای عوض شدن
فقط آدم باید اراده کنه
تغییرات بزرگ نیازمند اراده های بزرگن
صداش بزنید .. مادرتونو صدا بزنید ..
شک نکنید قبل از اینکه صداش کنید ،
او اسم شما رو بارها فریاد زده .. !
همچین روزی، سه سال پیش ، مسیر زندگیم عوض شد.
ممنونم حضرت زهرا(س)
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی