eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
859 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا🌺 : ماموریت 24 ساعته فردا صبح اول وقت صداي زنگ در بلند شد ... هنوز گيج خواب بودم که با زنگ دوم به خودم اومدم ... در رو که باز کردم مايکل بود ... - هنوز هوا کامل روشن نشده ... سرش رو انداخت پايين و همين طوري اومد تو ... - مي دونم ... و رفت نشست روي کاناپه ... در رو بستم ... چشم هام يکي در ميون باز مي شد ... يکي رو که باز مي کردم دومي بي اختيار بسته مي شد ... - گوشيش رو هک کردم ... فقط يه مشکلي هست ... براي اينکه بتوني حرف هاش رو گوش کني بايد از يه فاصله اي دورتر نشي ... روي مبل يه نفره ولو شدم ... اونقدر گيج خواب بودم که مغزم حرف هاش رو پردازش نمي کرد ... - اگه هنوز گيجي مي تونم ببرمت دوش آب يخ بگيري ... چشم هام رو باز کردم ... خنده انتقام جويانه اي صورتش رو پر کرده بود ... ناخودآگاه از حالتش خنده ام گرفت ... - اتفاقا تو ترکم ... - بستگي داره توي ترک چي باشي ... اين چشم هاي سرخ، سرخ خواب نيست ... از جا بلند شدم و رفتم سمت دستشويي ... - نمي تونستم بخوابم ... مجبور شدم قرص بخورم ... شير رو باز کردم و سرم رو گرفتم زير آب سرد ... حرکت سرما رو از روي پوست تا داخل مغزم حس مي کردم ... سرم رو که آوردم بالا، توي در ايستاده بود ... حوله رو از آویز بغل در برداشت و پرت کرد سمتم ... چهره اش نگران بود ... - چي شده؟ ... - منم ديشب از شدت نگراني خوابم نمي برد ... مي خواي بيخيال بشيم؟ ... خنده تلخي صورتم رو پر کرد و خيلي زود همون هم يخ زد ... حوله رو انداختم روي سرم و شروع کردم به خشک کردن سر و صورتم ... و از در رفتم بيرون ... - مشکل من نگراني نيست ... من سال هاست اينطوريم ... جديدا بدتر هم شده ... بي خوابي ها و کابووس هاي هر شب من ... يه داستان قديمي داشت ... از ترس و نگراني نبود ... عذاب وجدان مثل خوره روحم رو مي خورد و آرامش رو ازم گرفته بود ... اوايل تحملش راحت تر بود ... اما بعد از يه مدت و سر و کار داشتن با اون همه جنايت و جنازه ... ديگه کنترلش از دستم در رفت ... بعد از ماجراي نورا ساندرز هم ... من ديگه يه آدم از دست رفته بودم ... يه آدمي که مثل ساعت شني داشت به آخر مي رسيد ... شيوه کار رو کامل بهم ياد داد و قرار شد اولين روز رو همراهم بياد ... توي ماشين اجاره اي، کنار من نشسته بود که ساندرز از خونه اش اومد بيرون ... نمي تونستم با مال خودم همه جا دنبالش راه بيوفتم ... اون ماشين من رو مي شناخت ... بالاخره اولين روز تعقيب و مراقبت شروع شد ... چند ساعت بعد، مايکل برگشت خونه اش تا هک اطلاعات اون رو شروع کنه ... و حالا فقط من بودم و دنيل ... و يه ماموريت 24 ساعته ... بامــــاهمـــراه باشــید🌹 .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرم‌افزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆 ❤️اگر فکر می‌کنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر نداده‌اید، لطفاً آن را به دوستان‌تان هم معرفی کنید🙏
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا🌺 : مقصد نهایی يه هفته تمام و هيچ چيز ... نه تماس مشکوکي ... نه آدم مشکوکي ... مايکل هم کل اطلاعات مالي اون رو زير و رو کرده بود ... به مرور داشت اين فکر توي سرم شکل مي گرفت که یا اين همه سال کار کردن توي واحد جنايي ... من رو به آدمي با توهم تئوري توطئه تبديل کرده ... يا اون همه چيز رو فهميده و خطوط پشت سرش رو پاک کرده ... از طرفي هنوز ترس و رعب عجيبي ازش توي وجودم بود ... ترسي که نمي گذاشت به چشم يه آدم معمولي بهش نگاه کنم ... آدم پيچيده، چند بعدي و چند مجهولي اي که به راحتي توي چند برخورد، حتي افرادي مثل اوبران نسبت بهش نرم مي شدن .. . و بعد از يه مدت مي تونست اعتماد اونها رو به خودش جلب کنه ... تا حدي که مطمئن بودم اگه سال هاي زياد رفاقت و همکاري من با اوبران نبود ... حاضر نمي شد درخواستم رو قبول کنه ... و اطلاعات شخصي ساندرز رو برام در بياره ... چند ساعتي مي شد توي مدرسه بود ... و من توي اون گوشه دنج قبل، همچنان منتظر بودم ... بهترين نقطه اي بود که مي تونستم فاصله ام رو باهاش حفظ کنم و از طرفي هر جاي مدرسه هم که مي رفت، همچنان به تماس هاش گوش کنم ... و اين به لطف جان پروياس بود ... همين که بهش گفتم لازمه چند وقت مدرسه زير نظر باشه قبول کرد و نپرسيد اون تهديد احتمالي که دبيرستانش رو تهديد مي کنه چيه ... سر پرونده کريس ... و دختر خودش اعتمادش نسبت بهم جلب شده بود ... چند ساعت توي يه نقطه نشستن واقعا خسته کننده بود ... تا اينکه بالاخره تلفنم زنگ خورد ... مايکل بود ... - حدود 45 دقيقه پيش ... خانم ساندرز سه تا بليط هواپيما به مقصد تورنتو گرفت ... - خوب که چي؟ ... تعطيلات نزديکه ... - داري چيزي مي خوري؟ ... تا اين رو گفت بيسکوئيت پريد توي گلوم ... نزديک بود خفه بشم ... - فعلا تنها چيز جذاب اينجا واسه پر کردن اوقات بیکاری، خوردنه ... چند لحظه مکث کرد ... - اگه ميذاشتي حرفم تموم بشه به قسمت هاي جذابش هم مي رسيد ... بلیط برای تعطیلات چند روزه ی پیش رو نیست ... غير از اسم دستم شل شد و بقيه بيسکوئيت از دستم افتاد ... سريع دستم رو کردم توي جيب کتم و دفترچه يادداشتم رو در آوردم ... - شماره پرواز و شرکت هواپيمايي هر دو پرواز رو بگو ... تلفن رو که قطع کردم هنوز توي شوک بودم ... داشتم به عقلم شک مي کردم اما اين اتفاق يعني شک من بي دليل نبوده ... عراق*، يه کشور با تسلط شيعه ... و پر از گروه هاي تروريستي ... اون شايد ثروت زيادي نداشت اما مي تونست حامي مالي يا حتي واسطه مالي گروه هاي تروريستي باشه ... علي الخصوص اگه شيعه باشه ... شيعيان از القاعده و طالبان هم خطرناک ترن ... نفسم بند اومده بود ... هر چند هنوز هيچ مدرکي عليهش نداشتم اما انگيزه اي که داشت از بين مي رفت دوباره زنده شد ... بايد تا قبل از اينکه از کشور خارج مي شد گيرش مي انداختم ... 10 دقيقه بعد دوباره تلفن زنگ خورد ... اما اين بار مال من نبود ... تلفن دنيل ساندرز ... تماس ورودي: همسرش ... * اشتباه شنیداری پای تلفن به علت شباهت تلفظ ایران و عراق در زبان انگلیسی است. بامــــاهمـــراه باشــید🌹 .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرم‌افزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆 ❤️اگر فکر می‌کنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر نداده‌اید، لطفاً آن را به دوستان‌تان هم معرفی کنید🙏
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا🌺 : تنها خواسته من دنيل گوشي رو برداشت ... صداي شادش بعد از شنيدن اولين جملات همسرش به شدت ابري شد ... - سلام ... چند دقيقه پيش براي هر سه تامون بليط گرفتم ... براي روزرو هتل با دوستت هماهنگ کردي؟ ... دنيل سکوت کرده بود ... سکوت عميقي که صداي پر از انرژي بئاتريس ساندرز رو آرام کرد ... - اتفاقي افتاده؟ ... چرا اينقدر ساکتي؟ ... و دوباره چند لحظه سکوت ... - شرمنده ام بئا ... فکر نمي کنم بتونيم بريم ... چند روزي بود که مي خواستم بهت بگم اما نتونستم ... هر بار که قصد کردم بگم ... با ديدن اشتياقت، نتونستم ... منو ببخش ... حس مي کردم مي تونم صداي دل دل زدن و ضربان قلب همسرش رو بشنوم ... اون صداي شاد، بغض کرده بود ... - چي شده دنيل؟ ... نفسش از ته چاه در مي اومد ... - ميشه وقتي برگشتم در موردش صحبت کنيم؟ ... بغض بئاتریس شکست ... - نه نميشه ... مي خوام همين الان بدونم چه اتفاقي افتاده؟ ... من تمام سال رو منتظر رسيدن این روز بودم ... سال گذشته که نتونستيم بريم تو بهم قول دادي ... قول دادي امسال هر طور شده ما رو مي بري ... نمي تونم تا برگشتت صبر کنم ... تا برگردي ديوونه ميشم ... تا به حال نديده بودم حرف زدن تا اين حد سخت باشه ... شايد نمي تونست کلمات مناسب رو پيدا کنه ... و شايد ... به حدي حس اون کلمات عميق بود ... که دلم نمي خواست به هيچ چيز ديگه اي فکر کنم ... دنيل سکوت کرده بود ... و تنها صدايي که توي گوشي مي پيچيد ... صداي نفس کشيدن هاش بود ... سخت و عميق ... و اين سکوت چيزي نبود که همسرش توان تحمل رو داشته باشه ... - به من قول داده بودي ... اين تنها چيزي بود که توي تمام مدت ازدواج مون با همه وجود ازت مي خواستم ... منم دلم مي خواد مثل بقيه براي زيارت برم ... دلم مي خواد حرم هاي مقدس رو از نزديک ببينم ... مي خوام توي هواي مشهد و قم نفس بکشم ... مي خوام اربعين بعدي، من رو ببري کربلا ... مي خوام تمام اون مسير رو همراه شوهر و دخترم پياده برم ... هيچ وقت ... هيچ چيزي ازت نخواستم ... تنها خواسته من توي اين سال ها از تو ... فقط همين بود ... سکوت دنيل هم شکست ... صداي اشک ريختنش رو از پشت تلفن مي شنيدم ... اونقدر که حتي می شد لرزش شانه هاش رو حس کرد ... بامــــاهمـــراه باشــید🌹 .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرم‌افزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆 ❤️اگر فکر می‌کنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر نداده‌اید، لطفاً آن را به دوستان‌تان هم معرفی کنید🙏
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا🌺 : ارباب من من مات و مبهوت به حرف هاي اونها گوش مي کردم ... مفهوم بعضي از کلمات رو نمي دونستم و درک نمي کردم ... اون کلمات واضح، عربي بود ... شايد رمز بود ... اما چه رمزي که هر دوي اونها گريه مي کردن ... اونها که نمي دونستن من به تلفن شون گوش مي کنم ... چند ثانيه بعد، دنيل اين سکوت مرگبار رو شکست ... - من رو ببخش بئا ... اين بار اصلا زمان خوبي براي رفتن نيست ... شايد سال ديگه ... و اون پريد وسط حرفش ... - مطمئني سال ديگه من و تو زنده ايم؟ ... يادته کريس هم مي خواست امسال با ما بياد؟ ... دوباره بغض راه گلوش رو سد کرد ... بغضي که داشت من رو هم خفه مي کرد ... - اما اون ديگه نمي تونه بياد ... اون ديگه فرصت ديدن حرم هاي مقدس رو نداره ... کي مي دونه سال ديگه اي براي من و تو وجود داشته باشه؟ ... نفس هاي ساندرز دوباره عميق شده بود ... از عمقي خارج مي شد که حرارت آتش و درد درونش با اونها کنده مي شد و بیرون می اومد ... به زحمت بغضش رو کنترل کرد ... - کارآگاهي که روي پرونده کريس کار مي کرد رو يادته؟ ... و دوباره سکوت ... - اون رفتارش با من مثل يه آدم عادي نيست ... دقيقا از زماني که فهميد ما مسلمانيم ... طوري با من برمي خورد مي کنه که ... بئاتريس ... من نمي تونم علت رفتارش رو پيدا کنم ... اگه به چيزي فکر کرده باشه که حقيقت نداره ... و اگه چيزي رو نوشته باشه که ... مي دوني اگه حدس من درست باشه ... چه اتفاقي ممکنه براي ما بيوفته؟ ... فکر مي کني کسي باور مي کنه ما ... صداي اشک هاي همسرش بلندتر از صداي خسته دنيل بود ... صدايي که با بلند شدنش، همون نفس هاي خسته رو هم ساکت کرد ... فقط اشک مي ريخت بدون اينکه کلامي از زبانش خارج بشه ... و من گيج و سردرگم گوش مي کردم ... اون کلمات هر چه بود، رمز نبود ... اون اشک ها حقيقي بود ... براي چيزهايي که من اصلا متوجه نمي شدم ... حتي مفهوم اون لغات عربي رو هم نمي فهميدم ... چند بار صداش کرد ... آرام ... و با فاصله ... - بئاتريس ... بئاتریس ... اما هيچ پاسخي جز اشک نبود ... تا اينکه ... - فاطمه جان ... نمي دونستم يعني چي ... اما تنها کلمه اي بود که اون بهش پاسخ داد ... صداي اشک ها آرام تر شد ... تا زماني که فقط يک بغض عميق و سنگين باقي بود ... - تقصیر تو نیست ... اشتباه من بود دنيل ... من نبايد چنين سفري رو ازت مي خواستم ... ما هر دو مثل هميم ... بايد از اون کسي مي خواستم که اين قطرات به خاطرش فرو ريخت ... اونقدر حس شون زنده بود که انگار داشتم هر دوشون رو مي ديدم ... حس می کردم از جاش بلند شده ... صداش آرام تر از قبل، توي گوشي مي پيچيد ... انگار گوشي از دهانش فاصله گرفته بود ... - ارباب من ... باور دارم کلماتم رو می شنوی ... و ما رو می بینی ... ما مشتاق ديدار توئيم ... اگر لايق ديدار تو هستيم ما رو بپذير ... اين بار صداي اشک هاي دنيل، بلندتر از کلمات همسرش بود ... و بي جواب، تلفن قطع شد ... حالا ديگه تنها صدايي که توي گوش من مي پيچيد ... بوق هاي پي در پي تماس قطع شده بود ... بامــــاهمـــراه باشــید🌹 .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرم‌افزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆 ❤️اگر فکر می‌کنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر نداده‌اید، لطفاً آن را به دوستان‌تان هم معرفی کنید🙏
ا🐠🐢🐳🐊🐋🐖🐎🐑🐐🐂 ا🐔🐧🐤🐣🕷🐜🐞 ا🐌 شماره سوم 👱 👇 با تصاویر و متن 🎈🎊🎀 تقدیم به شما کودکان 😍👇 .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 🐬🐠 @charkhfalak500 🐭🐹🐰 @charkhfalak110 🐞🐌🐛🐝🦂 @zekrabab125 🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
.•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
.•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
قسمت قبل 🎀 اذان 🎀 کلیک کنید👆👆👆
💞🌺💞🌺 🎋 این یه پایگاه قرانیه که فیلم اموزشی داره برای بچه‌ها عزیزتان دانلود کنید و فیلمها رو بذارین بچه‌ها ببینند 🌺😍 👇👇👇 http://quran.miu.ac.ir/index.aspx?fkeyid=&siteid=135&pageid=45685&g=2425 .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 🐬🐠 @charkhfalak500 🐭🐹🐰 @charkhfalak110 🐞🐌🐛🐝🦂 @zekrabab125 🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♣️♣️ رمانهای متنی که تا الانه در کانال قرار گرفته و برای استفاده👇 👇 💚 برای‌ خواندن‌ اولین داستان بلند بنام ↘️ رمان ( ) کلیک کنید 👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/13374 💚 برای خواندن دومین داستان بلند بنام ↘️ رمان ( ) کلیک کنید👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/15243 💚برای خواندن سومین داستان بلند بنام ↘️ رمان ( ) کلیک کنید 👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/15901 💚برای خواندن چهارمین داستان بلند بنام↘️ رمان ( )کلیک کنید 👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/17201
♣️♣️ رمانهای صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و برای استفاده👇 👇 https://eitaa.com/zekrabab125/13557 📚 کتاب 👆فتح خون👆6 قسمت https://eitaa.com/zekrabab125/18294 📚 کتاب 👆 معراج 👆9 قسمت https://eitaa.com/zekrabab125/18447 📚 کتاب 👆زندگینامه و خاطرات ابراهیم هادی👆13 قسمت https://eitaa.com/zekrabab125/19154 📚 کتاب 👆آن 23 نفر👆6قسمت👆
https://eitaa.com/zekrabab125/19400 کتاب 👆 آب هرگز نمی‌میرد 👆 👆قسمت 1 و 2 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/19512 کتاب 👆 آب هرگز نمی‌میرد 👆 👆قسمت 3 و 4 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/19598 کتاب 👆 آب هرگز نمی‌میرد 👆 👆قسمت 5 و 6 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/19656 کتاب 👆 آب هرگز نمی‌میرد 👆 👆قسمت 7 و 8 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/19718 کتاب 👆 آب هرگز نمی‌میرد 👆 👆قسمت 9 و 10 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/19790 کتاب 👆 آب هرگز نمی‌میرد 👆 👆قسمت 11 و 12 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/19873 کتاب 👆 آب هرگز نمی‌میرد 👆 👆قسمت 13 و 14 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/19946 کتاب 👆 آب هرگز نمی‌میرد 👆 👆قسمت 15 و 16 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/20031 کتاب 👆 آب هرگز نمی‌میرد 👆 👆قسمت 17 و 18 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/20101 کتاب 👆 آب هرگز نمی‌میرد 👆 👆قسمت 19 و 20 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/19607 رمان 👆مردی در اینه👆قسمت 1 تا 8👆 https://eitaa.com/zekrabab125/19664 رمان 👆مردی در اینه👆قسمت 9 تا 17👆 https://eitaa.com/zekrabab125/19739 رمان 👆مردی در اینه👆قسمت 18 تا 26👆 https://eitaa.com/zekrabab125/19823 رمان 👆مردی در اینه👆قسمت 27 تا 35👆 https://eitaa.com/zekrabab125/19887 رمان 👆مردی در اینه👆قسمت 36 تا 44👆 https://eitaa.com/zekrabab125/19961 رمان 👆مردی در اینه👆قسمت 45 تا 53👆 https://eitaa.com/zekrabab125/20054 رمان 👆مردی در اینه👆قسمت 54 تا 62👆 https://eitaa.com/zekrabab125/20164 رمان 👆مردی در اینه👆قسمت 63 تا 71👆
https://eitaa.com/zekrabab125/20104 شماره 40👆استفتائات خامنه‌ای👆 🔴🔴 سایر نرم‌افزارهای مهم و ارزشمند را در این کانال کنید.با یک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
37👇 جمعه👇 https://eitaa.com/charkhfalak110/23529 ختم اذکار 👆شماره 37👆👆 در👇👆 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 426 ❀°✍️فقیران عصر جمعه 💠ابو حمزه ثمالى حكايت كند: در يكى از روزهاى جمعه، نماز صبح را به امامت حضرت سجّاد عليه السّلام خوانديم، سپس حضرت روانه منزل خود شد. چون وارد منزل گرديد، يكى از كنيزان خود را به نام سكينه صدا زد و فرمود: امروز جمعه است، هر فقير و مستمندى كه مراجعه كند نبايد دست خالى و نااميد برگردد. من به حضرتش عرضه داشتم: هر سائلى كه مستحقّ نيست؟ فرمود: مى دانم؛ ولى مى ترسم همان شخصى كه نااميد شود، مستحقّ باشد و به جهت آن مورد عقاب و سخط قرار گيريم. همان طورى كه حضرت يعقوب عليه السّلام، هر روز گوسفندى را قربانى مى نمود و آن را به فقرا و نيازمندان صدقه مى داد و مقدارى از آن را نيز خود و خانواده اش مصرف مى كردند. وليكن غروب جمعه اى، يك نفر مؤ منِ روزه دارِ غريب، درب منزل حضرت يعقوب عليه السّلام آمد و گفت: به من غريب گرسنه كمك كنيد، جواب او را ندادند و آن غريب چندين مرتبه خواسته خود را تكرار كرد؛ و چون نااميد شد و شب فرا رسيده بود رفت و شكايت گرسنگى خود را با خداوند متعال بازگو كرد و بدون آن كه چيزى خورده باشد خوابيد و فرداى آن روز را نيز روزه گرفت. در همان شب از سوى خداوند به يعقوب وحى نازل شد: بنده اى از بندگان مرا نااميد گرداندى و موجب عقاب و سخط قرار گرفته ايد. 💠اى يعقوب! محبوب ترين پيامبران من آنانى هستند كه بر مستمندان محبّت و دلسوزى داشته باشند و آن ها را در پناه خود قرار دهند و هر كه بنده اى از بندگان مؤ من مرا نااميد كند مبتلا به عقوبت سختى خواهد شد، پس تو هم خود را آماده مصائب و مقدّرات گردان. پس از بيان داستان مفصّل قصّه يعقوب و يوسف عليهماالسّلام، ابو حمزة ثمالى گويد: به حضرت سجّاد عليه السّلام عرض كردم: آن زمانى كه حضرت يوسف به درون چاه افتاد چند ساله بود؟ در پاسخ فرمود: نه سال داشت، گفتم: فاصله منزل حضرت يعقوب تا شهر مصر چه مقدار مسافتى بوده است؟ جواب فرمود: مسافتى معادل دوازده روز پياده روى. و سپس افزود بر اين كه حضرت يوسف زيباترين افراد زمان خود بود كه مورد حسادت برادران خود قرار گرفت و سپس جريان به چاه افتادن و زندانى شدن و نابينا شدن پدرش يعقوب و وصال مجدّد را به طور مشروح بيان نمود، كه در اين داستان به ترجمه خلاصه اى از آن اكتفا شد. شیخ صدوق،علل الشّرائع، ص 45، ح 1؛ عیاشی، تفسير عيّاشى، ج 2، ص 167، ح 5. .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 📘 هرروزه مطالب، مذهبي، فرهنگي، خبري، آموزشی، تربیتی و........ :👆👆👆 ❤️اگر فکر می‌کنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر نداده‌اید، لطفاً آن را بدوستان‌تان معرفی کنید🙏
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 427 ✍روزی بهلول داشت از کوچه ای می‌گذشت شنید که استادی به شاگردهایش می‌گوید: من در سه مورد با امام صادق(ع) مخالفم. 1⃣یک اینکه می گوید خدا دیده نمی‌شود. پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد. 2⃣دوم می گوید: خدا شیطان را در آتش جهنم می سوزاند در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد. 3⃣سوم هم می گوید : انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد. 👈بهلول که شنید فورا کلوخی دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد. اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد. استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند. ⁉️خلیفه گفت : ماجرا چیست؟ استاد گفت : داشتم به دانش آموزان درس می دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد. و الان درد می کند. بهلول پرسید : آیا تو درد را می بینی؟ گفت : نه بهلول گفت : پس دردی وجود ندارد. ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد. ثالثا : مگر نمی گویی انسانها از خود اختیار ندارند ؟ پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم. 👌استاد اینها را شنید و خجل شد و از جای برخاست و رفت ‌‌↶【به ما بپیوندید 】↷ .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرم‌افزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆 ❤️اگر فکر می‌کنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر نداده‌اید، لطفاً آن را به دوستان‌تان هم معرفی کنید🙏