eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
852 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
635 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره هفتم 💖 📌 بنام 📝 یک فنجان چای با خدا 🌸 نویسنده: زهرا اسعدبلنددوست
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 ا🌺🍃🌺 ا🍃🌺 ا🌺 ☕️ ☕️ قسمت باورم نمیشد..😥 جا پای پدر و سازمانش در تمام بدبختی هایمان بود.مبهوت از اتفاقاتی که تا آن لحظه فقط چند خطش را شنیده بودم، خواستارِ بیشتر دانستن، در سکوتی پرهیاهو چشم به حسام دوختم. حســ🌷ـــامی که حالا او را فرشته ی نجاتی میدیدم که زندگیم را مدیونش بودم 💖و خدایی که در اوجِ بی خداییم، هوایم را داشت..💖 حسام آرام و متین به حرفهایش ادامه میداد _به وسطه ی نزدیکی به دانیال متوجه شدم که اش زیاده، هر چند که رو نمیکنه. اما اشو داره. پس بیشتر و بیشتر روش کار کردم. تصویر نمازهایِ پر مایه یِ دانیالِ آن روزها و خنده هایی که میدانستم قشنگتر از سابق است، در خاطراتم مرورشد. خاطراتی که منوط به روزهایِ مانده به بی قراریم برایِ وحشی شدنش بود.. حالا که فکر میکنم، میبینم جنسِ خنده ها و نمازهایش شبیه حسام این روزها بود. حواسم را به گفته هایش دادم _از طرفی که تو داعش داشتیم، تو یکی از بمبارونهایِ سوریه، کشته شد و عملا کسی وجود نداشت تا رو که رابطمون جمع آوری کرده بود، بهمون برسونه. لحظه به لحظه کنجاوتر میشدم _چه اطلاعاتی؟؟😳 لبخند بر لب مکثی کرد _یه از اسماییِ افراد کلیدی که سعی داشتن واسه تو فعالیت کنن.. و یه سری دیگه که جز اسرار محسوب میشه.. تعجب کردم، یعنی ایران تا این حد هشیار بود؟😧 _شما تویِ داعش رابط دارین؟؟ شوخی میکنید دیگه.. تبسم لبهایش، 😊مخصوصِ خودش بود _نه.. کاملا جدی گفتم.. پدرم حق داشت.. ایرانی ها این توانایی را داشتند تا از بزرگترین باشند. ترسی که در نظر او، اسمی از پاسداران بود _شما دقیقا چه کاره ایید؟؟ نکنه پاسدارین..؟؟ تبسم عمیق اش😊 مهر تاییدی شد بر حدسم. سپاه، کابوسِ اعظمِ پدرم و سازمان کفتار زده اش..نام ژنرالِ معروف شده از فرط خطرشان را در ذهنم مرور کردم. مردی که اخباره هروزه ی بی باکی اش، تیتری بود بر هم کیشی اش با مرگ و سر نترسی که غربیها امیدِ به باد دادنش را داشتنداین ژنرال و سربازانِ پاسدارنامش، از سَرِ پیمانی رفاقتی که با مرگ داشتند، هراسی بی حد به جانِ منادیان قدرت انداخته بودند.. و حسامی که حسِ خوبش، مشتی بود محضه نمونه، از خروارِ آن ژنرال شجاع و لشگریانش.. بی صبرانه ادامه ماجرا را جویا شدم. _ سازمان رویِ دانیال زیاد شده بود و این جریان حسابی کلافه اش میکرد. پس ما وارد عمل شدیم. 👉باهاش حرف زدیم؛ تمام جریان رو براش تعریف کردیم. از تهدید خوونوادش توسط سازمان منافقین تا نقشه ی داعش که هنوز اجرایی نشده بود و اون متوجه شد که ما از همه چیز با خبریم. اما بهش اطمینان دادیم که تامین میکنیم.👌 ادامه دارد .... .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی @zekrabab نهج‌البلاغه روان)صلواتی)
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره هفتم 💖 📌 بنام 📝 یک فنجان چای با خدا 🌸 نویسنده: زهرا اسعدبلنددوست
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 ا🌺🍃🌺 ا🍃🌺 ا🌺 ☕️ ☕️ قسمت میان حرفش پریدم. کمی عصبی بودم😠 _لابد به این شرط که به درخواست شما وارد داعش بشه و اون اطلاعاتی رو که رابطتون جمع آوری کرده به دستتون برسونه.. درسته؟؟ پس شما معامله کردین.. جونِ خوونوادش در قباله اون اطلاعات.. در سکوت به جملات تندم گوش داد _نه.. اینطور نیست.. دانیال یکی از های ما بود و هست.. ما فقط کل جریانو از جمله دسترسی به اون چیت، که حاوی اطلاعات بود رو، براش توضیح دادیم و اون عجیبی که ازپدرتون، سازمان و وابستگانش داشت، پیشنهادمونو رو هوا زد..بعد از اون، من بارها و بارها باهاش حرف زدمو خواستم که منصرفش کنم، چندین و چندبار بهش گفتم که حتی اگر اینکارو انجام نده، باز هم امنیت خوونوادش تامینه .. اما اون میگفت که میخواد انتقام بگیره.. انتقام تمام بدبختی ها وسختی هایی که مادر و خواهرش از جانب افکارِ سازمانیِ پدرش متحمل شدن.. افکاری که حالا پایِ داعش رو به زندگیش باز کرده بود. 👈پس عملیات شروع شد. دانیال یه نابغه ی ساده رو به خودش گرفت و صوفی با عنوانِ دختری زیبا و مهربون که از قضا مبلغِ داعش برایِ جذبِ نیرو تو آلمانه، وارد بازی شد. بی خبر از اینکه خودشون دارن رو دست میخورن..👌😏بعد از یه مدت دانیال به خودش گرفت که تحت تاثیر صوفی، داره روز به روز به تفکراتِ داعشی نزدیک میشه.. از شکل و گرفته تا اعتقادات.. طوری که حتی شما هم این تغییر رو به عینه احساس کرده بودن.. ریشهایِ بلند و سرِ تراشیده برادرم در ذهنم تداعی شد با اخلاقی که دیگر قابل تحمل نبود و کتکی که برایِ اولین بار از دستش خورد. حرفهای حسام درست ودقیق بود _ما شما رو زیر نظر داشتیم، هر روزتون میتونست دردسر ساز بشه هم واسه خودتونو دانیال، هم واسه که ما داشتیم.. یادمه اون شبی که از دانیال کتک خوردین، برادرتون اونقدر گریه کرد که فکر کردم، دیگه حاضر نمیشه به ماموریتش ادامه بده..اما اینطور نشد و اون برخلاف تصورم، سختتر از این حرفا بود. و بالاخر بعد از یه مدت و ، با اون به رفت. حالا دیگه زمانِ اجرایِ عملیات اصلی..👉 سوالی ذهنم را درگیر کرد _صبر کن.. حرفهایی که صوفی در مورد نحوه ی خروجش از آلمان میزد.. اون حرفا از کجا میومد؟؟ منظورم اینکه.. انگار کلامم را خواند _تمام حرفهاش درست بود.. خط به خط.. جمله به جمله..اما نه در مورد خودشو دانیال..👉 اون در واقع از گروهشون رو براتون تعریف کرد.. که هر روز داره واسه اعضایِ اون گروه رخ میده.. هروز زنانی هستند که بدون آگاهی وبه امید ماه عسل، با همسرانِ داعشی شون به ترکیه میرن، اما سر از حریم سوریه و پایگاه این حرومزاده ها برایِ جهاد نکاح، در میارن.هروز هستند دخترا و پسرایی که به طمعِ وعده هایِ دروغینِ این گروه تو کشورایی مثه و و الی آخر، خودشونو گرفتارِ خونِ یه عده زن و بچه ی مظلوم میکنن.. طمعی که یا مجبورین تا ته پاش وایستن و یکی بشی عین همون حیوونا..یا باید فاتحه ی نفس کشیدنشونو بخوونن و برن استقبال مرگ به بدترین شکل ممکن.. به صورتش خیره شدم _یه سوال.. چجوری به دانیال اعتماد کردین.. نترسیدین که رابطتونو لو بده؟؟ ادامه دارد .... .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی @zekrabab نهج‌البلاغه روان)صلواتی)
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره هفتم 💖 📌 بنام 📝 یک فنجان چای با خدا 🌸 نویسنده: زهرا اسعدبلنددوست
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 ا🌺🍃🌺 ا🍃🌺 ا🌺 ☕️ ☕️ قسمت سری تکان داد... سوالهایِ مختلفی در ذهنم پرواز میکرد و من سعی داشتم جوابی برایِ یک یک آنها بیابم..اعتماد به پسری از جنسِ پدریِ سازمانی، کمی سخت به نظر میرسید.. احتمال برملا کردنِ نام و هویتِ رابط توسط دانیال زیاد هم دور از ذهن نبود.. حسام شوخ طبعانه سری تکان داد _دانیال میدونه که انقدر زیاد بهش اعتماد دارین؟؟😊 دوست نداشتم برداشت بدی از سوالم شود، پس به دنبال جملاتی مناسب محضه توضیح گشتم که حســـ🌷ــام با لبخندی مهربان به فریادم رسید _نیاز به هل شدن نیست.. مزاح کردم.. خب در هر صورت دانیال به پی نمیبرد.. نه تنها دانیال که جز چند نفر، اونم در سمتهایِ بالای فرماندهی، هیچکس از هویت اصلی رابطمون با خبر نیست.. مگر میشد؟😟 _پس چجوری قرار بود اون چیت رو از رابط بگیره و بهتون برسونه؟ دستی به محاسنش کشید _قرار نبود به طور چیت رو از رابط تحویل بگیره. ما آدرس رو بهش میدادیم و دانیال چیت رو از اونجا برمیداشت و از طریق یکی از نیروهامون تو سوریه به ما میرسوند.. خب حالا اگه سوالی ندارین من ادامه ی ماجرا رو براتون توضیح بودم.. با تکان سر او را دعوت به گفتن کردم _حالا وارد فاز جدیدی شده بودیم. دانیال با ورود به داعش علاوه بر به ما، گلهایِ دیگه ایی هم کاشت.. از جمله چندتا از و تو و ، که کمک زیادی به 🌷بچه های مدافع حرم کرد.🌷 و از طرفی نیروهایِ داعش رو به اینکه یه خبرایی هست و کسی از داخل خودشون داره به ما گِرا میده.. حالا ما میخواستیم تا دانیال برگرده و اون کله شقی میکرد. 👈تا اینکه اتفاق مهم افتاده و دانیال یه آمار دقیق و بی عیب از عملیاتی 👉به ما داد که نیروهایِ تکفیریِ داعش قصد داشتن تو سوریه انجام بدن.. اما با اطلاعاتی که از طریق دانیال به دست بچه هایِ ما رسید، 👈اون عملیات تبدیل شد به یه شکست بزرگ و میدون مرگ برایِ اون حرومزاده هایِ تکفیری.. باورم نمیشد که تمامِ آتشها را برادرِ خوش خنده ی من به پا کرده باشد. لبخند غرور آمیزش عمیق شد😏😌 _شکستی که اصلا فکرشم نمیکردن.. آخه بعید بود با اون همه سربازو تجهیزات ، حتی تلفات داشته باشن، چه برسه به قیمه قیمه شدن..با اون شکست بزرگ که نتیجه ی لو رفتنشون بود، داعش به شدت بهم ریخت، طوری که برایِ شناسایی اون خبرچین به جون همدیگه افتاده بودن.👉 حالا دیگه موندن دانیال تو شرایط اصلا به صلاح نبود و باید از اونجا خارج میشد. پس به کمک نیروهامون تو سوریه، فراریش دادیم.👌 با ناپدید شدنش، انگشت اتهام رفت به سمت دانیال و افرادی که اونو وارد نیرو کرده بودن، مثله صوفی که یه جورایی معشوقه و همسر سابق برادرتون محسوب میشد.. ادامه دارد .... .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی @zekrabab نهج‌البلاغه روان)صلواتی)
#رنگ_آمیزی موضوع:بوسیدن دست مادر #مادر 🐬🐠 @charkhfalak500 🐭🐹🐰 @charkhfalak110 🐞🐌🐛🐝 @zekrabab125 @zekrabab نهج‌البلاغه روان)صلواتی) 🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
5.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کارتون موش و گربه با آقا سگه 🐬🐠 @charkhfalak500 🐭🐹🐰 @charkhfalak110 🐞🐌🐛🐝 @zekrabab125 @zekrabab نهج‌البلاغه روان)صلواتی) 🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
4_243039138285095895.m4a
6.59M
#قصه_صوتی خروس و سنجاب 🐬🐠 @charkhfalak500 🐭🐹🐰 @charkhfalak110 🐞🐌🐛🐝 @zekrabab125 @zekrabab نهج‌البلاغه روان)صلواتی) 🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
4_299758635309859169.mp3
2.33M
شعر مهربانتر از مادر 🐬🐠 @charkhfalak500 🐭🐹🐰 @charkhfalak110 🐞🐌🐛🐝 @zekrabab125 @zekrabab نهج‌البلاغه روان)صلواتی) 🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
📚📚📚 🔴🔴 8 رمان صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 👇 https://eitaa.com/zekrabab125/21752 💚💚💚💚💚
📚📚📚 🔴🔴 6 رمان آماده که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 👇 https://eitaa.com/zekrabab125/21749 💚💚💚💚💚