eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
860 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
https://eitaa.com/zekrabab125/28911 4 کتاب مجازی=رمان گربه‌های اشرافی + نرم‌افزارهای حجاب و عفاف + احکام ماه رمضان + مراقبات ماه رمضان 👆👆
🔴 شروع رمان جدید بنام ، مورد تأئید رهبر عزیزمان🌷👇👇 📝 نوشته ی: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند 👇حتما بخونید https://eitaa.com/zekrabab125/28891 چهاردهمین رمان( )صفحه 1 تا 7 👆
سلام ماه رمضان آمد میزبان خدا میهمان بنده‌ سایتهای احکام روزه👇👇👇 http://yon.ir/tCiOk http://yon.ir/tCiOk http://yon.ir/tCiOk .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
https://eitaa.com/charkhfalak110/32715 🔴 ختم 116 روز یکشنبه 👆👆29 ماه شعبان المعظم 🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵 💚💚 کنید👇👇 👇شروع از 21 شعبان تا روزعیدفطر 👇حتما دنبال کنید https://eitaa.com/charkhfalak110/31868 🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵 ♦️ تا جایی که توان دارید وقت دارید این ختمها را در این ماه عزیز دنبال کنید..!!؟؟ برای آماده کردن جسم‌وروحتان خوب است ، و با آمادگی کامل به مهمانی خدا بروید .. ان‌شاءالله ، 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📣📣 🌸پیامبراکرم صلی الله علیه وآله: اللَّهُمَّ ارْزُقْنِی فِیهِ رَحْمَةَ الْأَیْتَامِ وَ إِطْعَامَ الطَّعَامِ خدایادرماه رمضان مهرورزى به ایتام،و خوراندن طعام به آنها رانصیبم فرما 💐#طرح اطعام ماه رمضان؛ برنامه داریم جهت ۱۱۰ خانواده ی تحت پوشش خیریه مهربانی به نیت فرج امام زمان(ایتام وبی سرپرستان) سبدموادغذايـي ویژه افطاروسحرشان شامل(برنج،ماکارونی،سویا،رب،جو،عدس،نان،خرما،تخم مرغ،سیب زمینی وپیاز)فراهم کنیم.. ✅#برآورد کردیم برای هربسته مبلغ ۸۰ هزارتومان ودرمجموع مبلغ ۸/۸۰۰/۰۰۰تومان نیازداریم. لذا کل سهم ها را به تعداد ۸۸۰ سهم تقسیم میکنیم🌹 🌹سهمت را از روزی آسمانی برای سفره ی سحری وافطار نیازمندان بردار.... ♦️ هر سهم 10/000 تومان میباشد شماره کارت جهت واریز: ۵۰۴۷۰۶۱۰۲۵۱۷۱۳۹۴ لطفاحتما پس ازواریزی اعلام بفرمایید.. ❤️ضمنا جهت اهدا کمکهای غیر نقدی خود شامل مواد غذایی با ادمینهای گروه هماهنگ بفرمایید ✨لینک گروه مهربانی به نیت فرج در ( #ایتا ) 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2413625355Ce43ad1e3bd 🔴🔴 فعالیتها و کمکهای و خریدها و بسته‌بندی کردن سبدهای غذایی ویژه ماه رمضان جدید و قدیم را در گروه ببینید و کلیپ تهیه واهدای بسته های رمضان الکریم سال۹۸ 👆دیدنش ثواب دارد👆 جمعیت دینی خیریه مهربانی به نیت فرج امام زمان عج... https://t.me/joinchat/BDuwikK-DvXlaG2ZKi-alg لینک در تلگرام👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 946 شخصی به پسرش وصیت کرد که پس از مرگم جوراب کهنه ای به پایم بپوشانید،میخواهم در قبر در پایم باشد. وقتی که پدرش فوت کرد و جسدش را روی تخته شست و شوی گذاشتند تا غسل بدهند، پسر وصیت پدر خود را به به عالم اظهار کرد، ولی عالم ممانعت کرد و گفت: طبق اساس دین ما ، هیچ میت را به جز کفن چیزی دیگری پوشانیده نمی شود! ولی پسر بسیار اصرار ورزید تا وصیت پدرش را بجای آورند، سر انجام تمام علمای شهر یکجا شدند و روی این موضوع مشورت کردند، که سر انجام به مناقشه انجامید.... 💞 💞 در این مجلس بحث ادامه داشت که ناگهان شخصی وارد مجلس شد و نامه پدر را به دست پسر داد، پسر نامه را باز کرد، معلوم شد که نامه (وصیت نامه) پدرش است و به صدای بلند خواند: پسرم! میبینی با وجود این همه ثروت و دارایی و باغ و ماشین واین همه امکانات وکارخانه حتی اجازه نیست یک جوراب کهنه را با خود ببرم. یک روز مرگ به سراغ تو نیز خواهد آمد، هوشیار باش، به توهم اجازه یک کفن بیشتر نخواهند داد. پس کوشش کن از دارایی که برایت گذاشته ام استفاده کنی و در راه نیک و خیر به مصرف برسانی و دست افتاده گان را بگیری، زیرا یگانه چیزی که با خود به قبر خواهی برد همان اعمالت است... ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 947 « با سوادان بیشتر در معرض لگدخرند!! » گویند در گذشته دور، در جنگلی شیر حاکم جنگل بود و مشاور ارشدش روباه بود و خر هم نماینده ی حیوانات در دستگاه حاکم بود. با وجود ظلم سلطان و تایید خر و حیله روباه همه حیوانات، جنگل را رها کرده وفراری شدند، تا جایی که حاکم و نماینده و مشاورش هم تصمیم به رفتن گرفتند. در مسیر گاهگاهی خر گریزی میزد و علفی می خورد. روباه که زیاد گرسنه بود به شیر گفت اگر فکری نکنیم تو و من از گرسنگی می میریم و فقط خر زنده می ماند، زیرا او گیاه خوار است، شیر گفت: چه فکری داری؟ روباه گفت: خر را صدا بزن و بگو ما برای ادامه مسیر نیاز به رهبر داریم. و باید از روی شجره نامه در بین خود یکی را انتخاب کنیم و از دستوراتش پیروی کنیم. قطعا تو انتخاب میشوی و بعد دستور بده تا خر را بکشیم و بخوریم. شیر قبول کرد و خر را صدا زدند و جلسه تشکیل دادند، ابتدا شیر شجره نامه اش را خواند و فرمود: جد اندر جد من حاکم و سلطان بوده اند! و بعد روباه ضمن تایید گفته شیر گفت: من هم جد اندر جدم خدمتکار سلطان بوده اند، خر تا اندازه ای موضوع را فهمیده بود و دانست نقشه ی شومی در سر دارند گفت: من سواد ندارم شجره نامه ام زیر سمم نوشته شده، کدامتان باسواد هستین آن را بخوانید، شیر فورا گفت: من باسوادم و رفت عقب خر تا زیر سمش را بخواند، خر فورا جفتک محکمی به دهان شیر زد و گردنش را شکست. روباه که ماجرا را دید رو به عقب پا به فرار گذاشت، خر او را صدا زد و گفت: بیا حالا که شیر کشته شده بقیه راه را باهم برویم، روباه گفت: نه من کار دارم، خر گفت چه کاری؟ گفت: می خواهم برگردم و قبر پدرم را پیدا کنم و هفت بار دورش بگردم و زیارتش کنم که مرا نفرستاد مدرسه تا با سواد شوم وگرنه الان بجای شیر گردن من شکسته بود. _______ (مثنوی معنوی:مولاناجلال الدین محمدبلخی) ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 938 🌹اول قیافه خودتو ببین🌹 در زمان های قدیم شخصی برای خرید كنیز به بازار برده فروشان رفت و مشغول گشت و تماشای حجره ها شد.  به حجره ای رسید كه برده ای زیبا در آن برای فروش گذارده و از صفات نیك و توانایی های او هم نوشته بودند و در آخر هم نوشته بودند، اگر بهتر از این را هم بخواهید به حجره بعدی مرا جعه فرمایید. در حجره بعدی هم كنیزی زیبا با خصوصیات خوب و توانایی های بسیار در معرض فروش بود و ضمنا بر بالای سر او هم همان جمله قبلی كه اگر بهتر از این را می خواهید به حجره بعدی مراجعه نمایید. آن بندۀ خدا كه حریص شده بود از حجره ای به حجره دیگر می رفت و برده ها را تماشا می نمود و در نهایت هم همان جمله را می دید.  تا اینكه به حجره ای رسید كه هر چه در آن نگاه كرد برده ای ندید. فقط در گوشه حجره آینه ی تمام نمای بزرگی را نهاده بودند خوب دقت كرد و ناگهان خودش را تمام و كمال در آینه دید.  دستی بر سر و روی خود كشید.  چشمش به بالای آینه افتاد كه این جمله را بر بالای آینه نوشته بودند:  چرا این همه توقع داری؟ قیافه خودت را ببین و بعد قضاوت كن. ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 949 نامش سید یونس و از اهالی آذرشهر آذربایجان بود و به قصد زیارت هشتمین امام نور راه مشهد را در پیش گرفت و بدانجا رفت اما پس از ورود و نخستین زیارت همه پول مفقود و بدون خرجی می ماند. ناگزیر به حضرت رضا علیه السلام متوسل می شود و شب در منزل در عالم رویا می بیند که حضرت می فرمایند: سید یونس بامداد فردا هنگام طلوع فجر برو و در بست پایین خیابان زیر غرفه ی نقاره خانه بایست اولین کسی که آمد رازت را به او بگو تا او مشکل تو را حل کند. ✨💫✨ میگوید پیش از فجر بیدار شدم وضو ساختم و به حرم مشرف شدم و پس از زیارت قبل از دمیدن فجر به همان نقطه ای که در خواب دیده و دستور یافته بودم آمدم و چشم به هر سو دوخته بودم تا نفر اول را بنگرم که به ناگاه دیدم آقاتقی آذرشهری که متاسفانه در شهر ما بر بدگویی برخی به او تقی بی نماز می گفتند از راه رسید اما من با خود گفتم آیا مشکل خود را به او بگویم؟ با اینکه در وطن متهم به بی نمازی است چرا که در صف نمازگزاران رسمی و حرفه ای نمی نشیند. من چیزی به او نگفتم و او هم گذشت و به حرم مشرف شد. ✨💫✨ من نیز بار دیگر به حرم رفته و گرفتاری خویش را با دلی لبریز از غم و اندوه به حضرت رضا علیه السلام گفتم و آمدم بار دیگر شب در عالم خواب حضرت را دیدم و همان دستور را دادند و این جریان سه شب تکرار شده روز سوم گفتم بی تردید در این خواب های سه گانه رازی است به همین جهت بامداد روز سوم جلو رفتم و به اولین نفری که قبل از فجر وارد می شد و جز آقا تقی نبود سلام کردم و او نیز مرا مورد دلجویی قرار داد و پرسید اینک سه روز است که شما را در این جا می بینم کاری داری؟ من جریان را گفتم و او نیز علاوه بر خرج توقف یک ماهه ام در مشهد پول سوغات را نیز داد و گفت: پس از یک ماه قرار ما در فلان روز و فلان ساعت آخر بازار سرشوی در میدان سرشوی باشد، تا ترتیب رفتن تو به سوی شهرت را بدهم از او تشکر کردم. یک ماه گذشت. زیارت وداع کردم و سوغات هم خریدم. خورجین خویش را برداشتم در ساعت مقرر در مکان مورد توافق حاضر شدم. ✨💫✨ درست سر ساعت بود که دیدم آقاتقی آمد و گفت: آماده رفتن هستی؟ گفتم: آری. گفت: بسیار خوب بیا! بیا! نزدیکتر رفتم گفت: خودت به همراه بار و خورجین و هر چه داری بر دوشم بنشین تعجب کردم و پرسیدم مگر ممکن است؟ گفت: آری. نشستم به ناگاه دیدم آقا تقی گویی پرواز می کند و من هنگامی متوجه شدم که دیدم شهر و روستا های میان مشهد تا آذرشهر به سرعت از زیر پای ما می گذرد و پس از اندک زمانی خود را در صحن خانه خود در آذرشهر دیدم و دقت کردم دیدم آری خانه من است و دخترم در حال پختن غذا است! ✨💫✨ آقا تقی خواست برگردد دامانش را گرفتم و گفتم: بخدا سوگند تو را رها نمیکنم، در شهر ما به تو اتهام بی نمازی و لامذهبی زده اند و اینک قطعی شد که از دوستان خاص خدایی! از کجا به این مرحله دست یافتی و نمازهایت را کجا می خوانی؟ او گفت: دوست عزیز چرا تفتیش می کنی؟ باز او را سوگند دادم تا اینکه تعهد گرفت که تا زنده ام به کسی نگویی. سپس گفت: سیدیونس! من در پرتو ایمان و خودسازی و تقوا و عشق به اهل بیت علیهم السلام و خدمت به خوبان و در ماندگان به ویژه با ارادت به امام عصر ارواحنا فداه مورد عنایت قرار گرفتم و نمازهای خود را هر کجا باشم با طی الارض در خدمت او و به امامت آن حضرت می خوانم. 📗شیفتگان حضرت مهدی ج ٢ ص١٧۵ 🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 950 روزی شاه عباس کبیر گفت: خدا را شکر! همه در مملکت ایران به نوایی رسیده اند و هیچ کس نیست که باشد. سپس خطاب به مشاوران خود گفت: همین طور است؟ همه سخن شاه را کردند. از نمایندگان اصناف پرسید، آن ها هم بر حرف شاه صحه گذاشتند و از تلاش های شاه در آبادانی مملکت تعریف کردند. اما عرض کرد: قربانتان بشوم، فقط هستند که سرشان مانده. شاه بلافاصله دستور داد تا ای در اصفهان تاسیس شود و به امور تنبلها بپردازد. بودجه ای نیز به این کار اختصاص داده شد و کلنگ تنبل خانه بر زمین زده شد. تنبل خانه مجللی و باشکوهی تاسیس شد. تنبل ها از سرتاسر را در آن جای گرفتند و زندگیشان از تامین شد. تعرفه بودجه تنبل خانه روز به روز بیشتر می شد ؛ شاه گفت: این همه پول برای تنبل خانه؟ عرض کردند: بله. تعداد تنبلها زیاد شده و هر روز هم بیشتر از دیروز می شود! شاه به صورت سرزده و با لباس مبدل به صورت ناشناس از تنبلخانه بازدید کرد. دید تنبلها از در و دیوار بالا می روند و جای سوزن انداختن نیست. شاه خودش را معرفی کرد. هرچه گفتند: شاه آمده، فایده ای نداشت، آن قدر شلوغ بود که شاه هم نمی توانست داخل بشود. شاه دریافت که بسیاری از این ها تنبل نیستند و خود را تنبل جا زده اند تا بگیرند. شاه به کاخ خود رفت و مساله را به شور گذاشت. مشاوران هریک طرحی ارایه دادند تا تنبل ها را از غیر تنبل ها تشخیص بدهند ولی هیچ یکی از این طرح ها عملی نبود. سرانجام شاه گفت: برای تشخیص تنبل های حقیقی از تنبل نماها همه را به حمامی ببرند و منافذ را ببندند و آتش حمام را به تدریج تند کنند، تنبل نماها تاب حرارت را نمی آورند و از حمام بیرون می روند و تنبلهای حقیقی در حمام می مانند. شاه این تدبیر را پسندید و آن را به اجرا درآورد. تنبل نماها یک به یک از حمام فرار کردند. فقط دو نفر باقی ماندند که روی سنگ های سوزان کف حمام خوابیده بودند. یکی ناله می کرد و می گفت: آخ سوختم، آخ سوختم. دیگری حال ناله و فریاد هم نداشت گاهی با صدای ضعیف می گفت: بگو رفیقم هم سوخت!😂😂😂 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
#دوازدهمین #کتاب_PDF #کتاب_صوتی🎤🎼🎶 💐 #مسائل_خانواده ✍ استاد رحیم پور 📢📢📢 #چهل_قسمت .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 🔰 #کاملترین_دعا 🔰
24مسائل خانواده استادرحیم پور....mp3
452.4K
🔴🔴حتما حتما همسران گوش کنند🔴 🌼💞 #مسائل_خانواده 🌼💖 👈 استاد رحیم پور #قسمت_بیست‌ویکم .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
25مسائل خانواده استادرحیم پور....mp3
899.8K
🔴🔴حتما حتما همسران گوش کنند🔴 🌼💞 #مسائل_خانواده 🌼💖 👈 استاد رحیم پور #قسمت_بیست‌ودوم .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوشته ی: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند 📓 تعداد صفحات 171
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 ☀️ ☀️ جايي براي رفتن نداشتم. خانه مان كه خالي بود، پس چرا به خانه بروم؟! مادر كه به خانه مادربزرگ مي‌رود. پدر هم يا در شركت است يا با رفقايش در گردش! چرا فقط من به خانه بروم. سرگردان در خيابان‌ها قدم مي‌زدم. حتي چند بار هم به فكرم رسيد كه فرار كنم. از اين خانه لعنتي فرار كنم و بروم جايي كه هيچ كس مرا نشناسد. دست هيچ كس هم به من نرسد. اما وقتي كه چند جوان باماشين‌هاي شيك شان برايم مي‌ايستادند يا بوق مي‌زدند، اين راه هم به نظرم مناسب نيامد. عواقبش از همين حالا معلوم بود. حالا دست كم اگر پدر و مادر نداشتم، اما شخصيت، شرافت و آبرو داشتم. بعد از فرار حتي اين‌ها را هم از دست مي‌دادم. آن وقت ديگر هيچ چيز نخواهم داشت! وقتي به خانه رسيدم شب بود. نمي دانم چگونه به خانه رسيدم، فقط زماني سرم را بالا آوردم و متوجه شدم كه جلوي خانه ايستاده ام. هوا تاريك بود و خانه خالي و سوت و كور. با همان لباس‌ها افتادم روي تخت. چشمهايم را بستم تا كمي آرام شوم. در همين موقع، به ياد اطلاعيه اردوي دانشگاه افتادم. از بس اعصابم ناراحت و افكارم آشفته بود، زمان اردو را فراموش كرده بودم. شايد هم به همين علت بود كه وقتي اطلاعيه اردو را ديدم، توجهم را جلب نكرد. اصلاً آن موقع چنين سفري برايم مهم نبود. اما حالا نه! بيش تر از هميشه به چنين اردويي احتياج داشتم! جايش برايم مهم نبود. فقط دلم مي‌خواست بروم. بالاخره هم اين قدر به فكرم فشار آوردم تا اين كه يادم آمد تاريخ حركت صبح فرداست. بعد از آن بود كه با خيال راحت و فكري آسوده خوابيدم. 💤اين آسودگي با خوابي كه ديدم، ادامه پيدا نكرد. عجيب و تكان دهنده بود. ترسيده بودم ؛ انگار از مادر فرارمي‌كردم. هيچ راهي براي فرار نداشتم. به جز يك بالن. دلم مي‌خواست مي‌توانستم سوارش شوم. مي‌توانستم پرواز كنم و از زمين دور شوم. ميان آن ابرهاي پشمكي و آسماني كه هر لحظه كمتر مي‌شد. خورشيد را ديدم كه مرتب به او نزديك مي‌شدم؛ نزديك تر و نزديك تر. هر چه بالن بالاتر مي‌رفت به خورشيد نزديك تر مي‌شد. دلم از شادي و خوشحالي مالش مي‌رفت. كاش مادر مي‌ديد كه چقدر به خورشيد نزديك شده ام. دوباره پايين را نگاه كردم. مادر داشت از جلوي چشمانم محو مي‌شد. ترس برم داشت. دلم مي‌خواست مادر كنارم بود، اما او پايين بود و دستم به او نمي رسيد. هر لحظه بيشتر از جلوي چشمانم محو مي‌شد. با تمام قدرت فرياد زدم: « مادر! مادر! » از صداي خودم بيدار شدم. صبح وقتي كه بيدار شدم، پدر رفته بود. آشفتگي تخت نشان مي‌داد كه پدر آخر شب به خانه آمده و صبح زود رفته است. با عجله ساك و لباسهايم را جمع و جور كردم. خواستم در يادداشتي همه چيز را شرح دهم. اما حس خاصي مانعم مي‌شد. « حالا كه آنها به فكر تو نيستند، تو هم به فكر آنها نباش. بگذار نگرانت شوند؛ بلكه كمي تنبيه شوند. » ساكم را برداشتم و با عجله از خانه بيرون زدم. يادداشتي هم گذاشتم: « من به مسافرت مي‌روم. » فقط همين! وقتي به دانشگاه رسيدم، فقط مسئولان اردو آمده بودند. به يكي از آن‌ها گفتم كه براي ثبت نام اردو آمده ام. كمي جا خورد. - امروز كه ديگه روز حركته ؛ نه روز ثبت نام! ثبت نام ده روزه كه تموم شده. - حالا اگر امكان داره لطفي بكنين، ببينين راهي هست كه من برنگردم. - باشين تا ببينم مي‌شه فكري براتون كرد يا نه؟! فعلاً اسمتون رو جزو ذخيره‌ها مي‌نويسم، اگر شانس بيارين و دو نفر از كساني كه ثبت نام كردن، نيان، آن وقت مي‌تونين با بقيه همراه بشين. - چرا دو نفر؟ - براي اين كه يه نفر ديگه هم قبل از شما اسمش را در ذخيره‌ها نوشته. شما يه گوشه منتظر باشين تا ببينم چي مي‌شه! ساكم را برداشتم و از اتاق خارج شدم. روي يكي از نيمكت ها... ... نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 ☀️ ☀️ روي يكي از نيمكت هاي محوطه نشستم تا ببينم سرانجامم چيست. فكر زندگي گذشته و آينده مبهم چنان مرا مشغول كرده بود كه اصلاً متوجه گذشت زمان نشدم. كم كم، ديگران هم آمدند. مسئولين اردو به همه طرف مي‌دويدند. در آن ميان يكي بود كه خيلي از كارها به او ختم مي‌شد. هميشه هم اطرافش شلوغ بود. يكي صدايش كرد: « فاطمه »! فهرست اسامي هم دست او بود. دورش شلوغ بود. خوشم نمي آمد كه منهم جلو بروم. ولي دلم مي‌خواست زودتر وضعيتم مشخص شود. دلشوره عذابم مي‌داد. تصميم خودم را گرفتم و رفتم جلو. - بالاخره تكليف من چي شد؟ اين را بلند گفتم. آن قدر بلند كه خودم هم از صدايم تعجب كردم. اما فاطمه اصلاً از صداي بلندم جا نخورد. - چي شده عزيزم؟ از اين همه خونسرديش لجم گرفت. - بالاخره منو مي‌برين يا نه؟ - خانم « مريم عطوفت»؟! چند لحظه اجازه بدين! و بعد برگشت به سمت دختري كه تا قبل از رسيدن من باهاش حرف مي‌زد. - سميه جان! منم مي‌دونم كه راننده گفته ماشين مشكل داره. گفته اگر عيبي هم پيدا كنه مسئوليتش با اون نيست. ولي چيكار مي‌شه كرد؟ ديگه حالا براي عوض كردن ماشين يا هر كار ديگه اي ديره! دختري كه اسمش سميه بود، همان طور كه به حرفهاي فاطمه گوش مي‌داد، كمي چادرش را جمع كرد. پسري از كنار ما رد مي‌شد كه نگاهش بيشتر به يك مگس مزاحم مي‌رفت تا نگاه. فاطمه دوباره به سمت من برگشت. - و اما شما خانم عطوفت! اسم شما جزو ذخيره هاست. بايد منتظر بشين تا بچه‌ها سوار شن. اون وقت مشخص مي‌شه كه جاي خالي داريم يا نه! اگر جاي خالي داشته باشيم، خوشحال ميشيم كه در خدمت شما باشيم. صداي تند و عجولانه يك نفر ديگر، صحبتهاي فاطمه را قطع كرد. - فاطمه! آقاي پارسا مي‌گن پس چرا معطل هستين؟ بچه‌ها سوار شن راه بيفتيم. اگر ديرتر بشه، ممكنه به اشكال بخوريم. فاطمه در حالي كه زير لب غرغر مي‌كرد از كنار من رفت: « خوبه كه بيشتر تقصيرها هم به گردن خودشونه! » دوباره تنها شدم. ساكي را كه روي شانه‌ام بود پرتاب كردم روي زمين. همان وقت بود كه دختري توجهم را جلب كرد. نمي دانم به خاطر تنهايي اش بود يا رنگ و مدل مانتويش. من خودم يك مانتوي اين مدلي داشتم كه براي عروسي دختر دايي رضا خريده بودم. بابا هيچ وقت نمي گذاشت آن را در دانشگاه بپوشم. مي‌گفت ! نگاهش به جاي مبهمي خيره بود. نگاهش برايم آشنا بود. اما چيزي به ياد نياوردم. دختر هم خيلي زود از جلوي نگاهم رد شد. فاطمه جلوي در اتوبوش ايستاده بود و با حرارت با كسي حرف مي‌زد. رفتم جلوتر و رسيدم به او. گفتم: - خانم تا كي بايد صبر كنم؟ اين بار ديگر صدايم بلند نبود. بغض كمي هم صدايم را گرفته بود. فاطمه باز هم لبخند نرمي زد و گفت: - الان وضعيتتون مشخص مي‌شه. اون خانمي هم كه اسمش جلوي شما بود، آمده! - ولي من الان سه ساعته كه اين جا معطلم! اون تازه آمده! - به هر حال اسم ايشان جلوي شماست. در صورتي كه تا پيش از اين اسمتون در ذخيره‌ها هم نبود! فاطمه برگشت طرف دختري كه كنار دستش بود. - بيا عاطفه جان! شما اين فهرست رو بگير ببر توي اتوبوس، يه آمار از بچه‌ها بگير. ببينم كيا نيومدن تا تكليف دوست هامون هم مشخص بشه. و برگشت سمت من. - راضي شدي عزيزم؟ الان همه چيز معلوم مي‌شه. عاطفه، دختري كه رفته بود داخل اتوبوس، آمد دم دهانه ايستاد و از همان جا فرياد زد: - فقط يه نفر نيامده. و خيلي تند از پله‌هاي اتوبوس جست زد پايين، با آن قد و قامت ريزه اش، حركاتش بيشتر به پسرها مي‌رفت تا دخترها... دويد و آمد كنار ما. - خاله جون! يه نفر جا داريم. براي اولين بار از وقتي ديده بودمش، فاطمه ناراحت شد. اين را از نگاهش فهميدم و چروك‌هاي پيشانيش. ولي دليلش را نمي فهميدم. البته خيلي هم طول نكشيد، فاطمه گفت: - حالا ما دو نفر ذخيره داريم و فقط يه جاي خالي. عاطفه همان طور كه با فهرست اسامي بازي مي‌كرد، ادامه داد: - پس فقط يكيشون رو مي‌تونيم ببريم! انگار نمي توانست آرام بگيره: - بله؛ ولي كدوم يكي رو؟! سكوت عاطفه و فاطمه نشانگر اين بود كه هر دو به حل اين مشكل فكر مي‌كنند. اما اين سكوت زياد هم طولاني نشد. صداي عصبي و لحن ناراحت سميه آن را قطع كرد... ... نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 ☀️ ☀️ - فاطمه! فاطمه! مگر اين خانم كه اينجا ايستاده، اين همه وقت منتظر نبوده؟ پس چرا گذاشتين اون خانمي كه تازه اومده جاي ايشون رو بگيره؟ از اين كه بالاخره كسي پيدا شده بود كه مرا تحويل بگيرد، مرا ناديده نگيرد، خوشحال شدم، اما جواب فاطمه بازهم نااميدم كرد. - مي‌گي چه كار كنم؟ - برو پيادش كن! - زائر امام رضارو؟!😐 - اما فاطمه جان! اين خانم از ظهر تا حالا اين جا ايستاده، كلي ذوق و شوق داشته، هول و اضطراب داشته، حالا به همين راحتي ردش كنيم؟ - نه! - پس چي؟ سكوت فاطمه نشانگر استيصال او بود. دختري كه از ظهر تا حالا اين قدر دويده بود، حرف زده بود، حرف شنيده بود و مرا معطل كرده بود، داشت مستاصل مي‌شد. عاطفه مي‌خواست با ارائه يك راه حل مسخره، مشكل را حل كند: - بد نيست اون خانم رو هم صدا بزنيم بياد پايين. بگيم خودشون دو تا باهمديگه توافق كنن تا يكيشون رو ببريم. سميه بازوي فاطمه را گرفت و كشيد طرف اتوبوس. - تو اصلاً بيا و ببين اون با چه وضعي و چه شكلي توي اتوبوس نشسته؛ بوي عطرش همه جارو گرفته. ببين اصلاً ما تا آخر اردو مي‌تونيم با اون كنار بياييم؟! بي اختيار به دنبال آن‌ها كشيده شدم. از پله‌هاي اتوبوس بالا رفتيم. فاطمه و سميه جلويم ايستاده بودند و عاطفه هم نشسته بود روي صندلي راننده. احتياجي به جستجو نبود؛ كسي كه جاي من نشسته بود، همان دختر تنهايي بود كه مانتويش مدل دار بود. رديف پنجم، كنار شيشه نشسته بود. يك آينه گرد جيبي دستش گرفته بود و با دست ديگرش هم موهايش را به دور انگشت هايش مي‌پيچاند و رها مي‌كرد. داشت فيلم بازي مي‌كرد. مي‌خواست خودش را خونسرد و بي خيال نشان بدهد. يعني كه اهميتي به حضور ما نمي دهد، ولي اهميت مي‌داد. يك بار سعي كرد نگاهي به سمت ما بيندازد. همان موقع بود كه شناختمش. از نوع نگاهش! نگاهش تيز و برنده بود، مثل تيغ! همان نگاه بود كه به يادم آورد. او جسورترين دختري است كه ديده‌ام و اين كه من به او مديونم. به خاطر روزي كه از دانشگاه بر مي‌گشتم و پسري مزاحمم شده بود. پسر دنبالم مي‌آمد و حرف مي‌زد. من از وحشت يا خجالت نزديك بود گريه كنم. هر چه كردم از طعنه‌ها و نيش زبان‌هاي او فرار كنم، ممكن نبود. او دنبالم مي‌آمد. از شدت استيصال و بيچارگي به گريه افتادم. او باز هم مسخره‌ام كرد. طاقتم تمام شد. به اطرافم نگاه كردم. خيابان خلوت بود و همين جسارت پسر را بيشتر كرده بود. فقط دختري آن سوي خيابان قدم مي‌زد. برگشتم به سوي پسر و سرش فرياد كشيدم. يادم نيست كه به او چه گفتم. فقط يك لحظه ديدم كه دختري از سمت ديگر خيابان به اين طرف آمد. پسر كمي ترسيد. يا شايد نه، فقط كمي جا خورد. اما تا آمد كه فكري براي جيغ و داد بكند، دختر رسيد به ما. به محض اينكه رسيد، با مشت كوبيد به چانه پسر، آن قدر ناگهاني كه من فوراً ساكت شدم. گوش‌هاي پس سرخ شد. معلوم بود برايش گران تمام شده. گفت: «حيف كه دختري و الا... » ولي دختر نگذاشت او حرفش را تمام كند. چنان پرتوپ، سرو صدا كرد كه پسر جا زد. گفت: « اين درس عبرتت باشه كه ديگه مزاحم دخترها نشي. » پسر هم در حالي كه غرغر مي‌كرد و به همه دخترها بدو بيراه مي‌گفت، رفت! دختر دستش را جلو آورد و گفت: - اسم من ثرياست! - منم مريم هستم!... خيلي متشكرم كه كمكم كردي. - نه بابا! چيز مهمي نبود جون تو! به فكرش نباش! بعد با همديگر راه افتاديم طرف سر خيابان. در طول راه برايم تعريف كرد كه از دم دانشگاه با ما همراه بود. حتي پسر را هم ديده بود كه با من حرف مي‌زد، اولش خيال مي‌كرد كه من راضي ام! اما وقتي گريه و جيغ زدن مرا ديد، آمد و دماغ پسره را سوزاند. معلوم بود كه شناخت زيادي از پسرها داشت. سر خيابان هم از من خداحافظي كرد و رفت. حالا او جاي من نشسته بود. همان كه دنبالش مي‌گشتم تا از او تشكر كنم. همان كه عاشق جسارت و شهامتش شده بودم. سميه از او خواست تا براي چند لحظه پايين بيايد. ثريا به روي خودش نياورد. - خانم شاهرخي! اگه ممكنه چند لحظه تشريف بيارين پايين! بالاخره سرش را به سمت ما برگرداند. - براي چي بايد بيام پايين؟ مگه قرار نيست راه بيفتيم؟ - چرا راه مي‌افتيم! ولي مشكلي پيش اومده كه اگر شما هم همكاري كنين، زودتر حل مي‌شه و راه مي‌افتيم. _مشکلات شما ربطی به من نداره.. من اولين اسم ذخيره هام. يه نفر نيومده و نوبت منه كه جاي اونو بگيرم. هيچ پارتي بازي و آشنايي هم توي كت من يكي نمي ره. مشكل شما هم ربطي به من نداره! احساس بدي پيدا كردم. ... نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @charkhfalak500 @charkhfalak110 @zekrabab125 @zekrabab