eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
860 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
635 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 16 🌷آغاز دروغ گویی🌷 ريموند بيچ مى گويد: دختر جوانى را مى شناسم كه اكنون يك دروغگوى درمان ناپذير است. او هنگامى كه هفت سال داشت هر روز به كلاس درس مى رفت؛ پرستارى هر روز او را به مدرسه مى برد و در پايان درس نيز خودش عقب او مى رفت . خلاصه اين زن مسئول تربيت اين كودك بود. در آن زمان ، شاگردان كلاس هر روز بر حسب نمره هاى امتحانات كتبى طبقه بندى مى شدند و شاگرد اول و دوم و... معين مى شد. دخترك هر روز همين كه كيف به دست از كلاس خارج مى شد، با پرسش يكنواخت و حريصانه پرستارش كه مى گفت : (چند شدى ؟) رو به رو مى شد. هرگاه او مى توانست بگويد: (اول يا دوم ) كار درست بود. اما يكبار اتفاق افتاد كه سه نوبت پى در پى ، اين بچه ، شاگرد سوم شد و بايد گفت كه رتبه سوم ميان بيست و پنج نوآموز به راستى جاى تحسين دارد. پرستارِ او ، دو بار اول بردبارى كرد، اما بار سوم ديگر نتوانست خوددارى كند. در حاليكه بچه از وحشت دچار بهت شده بود، فرياد زد: (پس اين شاگرد سومى تو پايان ندارد؟ فردا بايد اول شوى ! مى شنوى ؟! اول ! بايد شاگرد اول بشوى !) اين امر سخت و جدى در تمام آن روز فكر دخترك را به خود مشغول كرد و فردا هم در مدرسه دچار همين غم و وحشت بود. تمام دقت و توجهش را آن روز در انجام تكاليف و دروسش به كار برد. اما او آن روز ، بار ديگر شاگرد سوم شناخته شد و امروز ديگر اين مصيبت و بلاى عظيمى بود! هنگامى كه زنگ آخر را زدند، پرستار دم در كلاس در كمين اين طفلك ايستاده بود. همين كه چشمش به او افتاد فرياد زد: (چه خبر؟) دخترك كه دل گفتن حقيقت را در خودش نديد، پاسخ داد: (اول شدم !) و به اين گونه دروغگويى او آغاز شد! چقدر از پدرها و مادرها كه به همين گونه رفتار مى كنند و به اين ترتيب بار سنگين گناهكارى و مسئوليت دروغگويى فرزندان را به دوش مى گيرند!!!! ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 🌱حکایت مردی از کنار جنگلی رد می شد ، شیری را دید که برای شغالی را خط ونشان می کشد . شغال به خانه رفت و در را بست ولی شیر همچنان به حرکات رزمی اش ادامه داد و شغال را به جدال فرا خواند . مرد سرگرم تماشای آنان بود که کلاغی از بالای درخت از او پرسید چه چیز تو را این چنین متعجب کرده است؟ مرد گفت: به خط و نشانهای شیر فکر می کنم ،شغال هم بی توجه به خانه اش رفته بیرون نمی آید! کلاغ گفت ای نادان آنها تو را سرگرم کرده اند تا روباه بتواند غذایت رابخورد ! مرد دید غذایش از دستش رفته از کلاغه پرسید روباه غذایم را برد شیر و شغال را چه حاصل؟ کلاغه چنین توضیح داد : روباه گرسنه بود توان حمله نداشت ، غذایت را خورد و نیرو گرفت، شیرهم بدنش کوفته بود خودش را گرم کرد تا هنگام حمله آماده باشد و شغال هم خسته بود رفت خانه تا نیرویی تازه کند تا آن زمان که جلوتر رفتی هرسه بتو حمله کنند و تو را بخورند!؟ مردپرسید: از اطلاعاتی که به من دادی تو را چه حاصل؟ کلاغ گفت: آنها کیسه زر تو را به من وعده داده بودند تا تو را سرگرم کنم... ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 🍒داستان واقعی تحت عنوان👇 🍒 قسمت 1 من زنی 21ساله ومتاهل هستم بابغض وگریه مینویسم.... ▪️مثل بیشتر خواهر و برادرا منم مشکلم از این دنیای_مجازی شروع شد دنیای مجازی میتوان استفاده درست از آن کرد اما راه نفوذ قوی شیطانم هست. 😞من یه دختر دیندار ومحجبه هستم الحمدلله البته اگر مانده باشم.... 👥یه روزی توی یه گروه مذهبی رفتم که پر بود ازخواهران وبرادران اما نگاه کردم هیچ کدوم از خواهران اسم و حتی عکس پروفایلشون دخترانه نیست... 🔸یکدفعه مدیر گروه آمد شخصیم یه برادر با ایمان که سبحان الله سلام و قوانین گروهم را اینقد باشرم و حیا گفتن که تعجب کردم..... 💠گفتن که باید تصویر پروفایل و حتی اسمم عوض کنم برای اینکه به عنوان یک زن شناخته نشم که برادران چت کنند منم گوش دادم و تغییر دادم و ازش تشکر کردم اونم گفت خواهرم تنها بخاطر رضای الله اینو گفتم فضای مجازی خیلی برای خواهران خطرناکه و خیلی از خواهران افتادن دام گرگها منم گفتم بله درسته..... 🔸من خیلی شنیدم و یه چند مورد و گفتم که حرف زدن من واین برادر شروع شد.... 👌خیلی متقی ودیندار بودن در مورد خیلی از مشکلات دختر پسرا حرف زدیم ناغافل این دام شیطان بود😈 😥که هم من با این همه حجب و حیایی که داشتم حتی یه پسرم نمیتونست بهم حرفی بگه و هم اونم که سبحان الله نمونه اخلاق ومسلمانی بود.... 😈بعد کم کم وارد مسایل شخصی شدیم گفتند خواهرم هیچ وقت اینجوری با کسی راحت درد دل نکردم من زنم رفته خونه باباش ازم طلاق میخواد به زور حجاب میکرد به زور نماز روزه میخوند همیشه به مامان بابام حرف زشت میزد هرکاری کردم نتونستم درستش کنم.... باهاش خوب بودم همیشه میبردمش گردش نمی گذاشتم آب تو دلش تکون بخوره اما نمیدونم چرا اون همش از بابا ومامانم بدش میمود مامانم حتی بدون اون نمتونست یه غذا بخوره اینقد مهربون بود... هر روز براش یه چیز تازه میخرید خلاصه... منم که متاهل بودم زندگیم خوب بود اما شوهرم بهم محبت نمیکرد گردش وتفریح نداشتیم همیشه این چهار دیواری مونده بودم شوهرم صبح زود میرفت شب دیر برمیگشت مشغول کار بود وقتیم برمی گشت خستگیشو رو بنده خالی میکرد... با حرف نزدناش با اخم کردناش و میرفت سراغ قرآن خوندن 3 سال بود بهش میگفتم تحملت برام سخت شده منم گناه دارم.... همش کار و قرآن مطالعه که نشد منم نیاز دارم بهت اما گوش نمیداد.. هر چند که خیلی دوستم داشت بهم بی احترامی نمی کرد هیچ وقت اما سرد بود دوست داشتنشو ابراز نمیکردو... منم گفتم برادرم منم اینا مشکلاتمه واقعا زندگی برام سخت شده نیاز دارم به محبت خلاصه هر کدوم گفتیم وگفتیم از مشکلاتمون هر روز بیشتر تا اینکه دیدیم وابسته هم شدیم اگه یه ساعت از هم خبردار نبودیم دنیا رو سرمون میریخت.... هرچند حرفامون ناشرعی نبودن و در حد خواهر برادر بودن یه روز اون برادر گفت خواهر چیزی ته دلمه بگم ... گفتم بگو.... گفت سبحان الله کار خدا رو میبینی تو کجا و من کجا اگه مال هم بودیم زندگیمون بهترین زندگی بود چیزایی که من میخوام از زنم تو داری و چیزای که تو از شوهرت میخوای در من است. حرفا بیشتر شد و علاقه بینمون صورت گرفت بهم گفت که عاشقم شده وتو زندگیشم اینجور عاشق نشده چون هیچوقت روش نشده به دختری به خوبی نگاه کنه و حتی زن آوردنشم از رو اجبار بود..... منم یه مدتی بود که خیلی از شوهرم ناراضی بودم دیگه داشت بینمون جدایی می افتاد که با این برادر آشنا شدم واینم دو برابر دلسردم کرد از شوهرم .... عکساشو بهم نشون داد که سبحان الله مثل اخلاقش خودشم زیبا بود.. دلبستگی بیشتر شد ازم خواست نزارم بچه دار شم گفت طلاقتو بگیر.... اونم افتاد دنبال کار طلاقش که هرچه زودتر طلاق بده و به من برسه ازم عکس خواست و بهش نشون دادم.... بهم گفت تا دنیا دنیاس ولکنت نیستم و باید بهت برسم صبح که شوهرم میرفت بیرون تا شب که برمیگشت تلفنی حرف میزدیم...... ساعتا اینقد زود میگذشتن اصلا خستگی تو ذاتمون نبود از شوهرم خواستم که طلاقم بده گفتم اصلا نمیتونم باهات زندگی کنم.... اما شوهرم میگفت که بی من میمیره روزا گذشت سه ماهی بود اصرار رو اصرار دیدم چیزی حل نمیشه.... مامان بابامم نمیزاشتن طلاق بگیرم خیلی سخت شده بود دنیا برام هر وقت باهاش حرف میزدم بهشم میگفتم میدونی این حرف زدنه ما خیلی ناشرعی ست میدونی دارم خیانت میکنم همش سکوت میکرد..... میگفت اخه من نمیتونم بی خبر باشم ازت میگفتم بزار طلاقمو بگیرم با هم حرف میزنیم الان من خیانتکارم..... اما اون نمیزاشت... مثل اینکه یه کم ایمان ته دلم مونده بودیه روز نشستم گفتم که طلاقم جور نمیشه یه نفرم وابسته کردم که چی؟؟ ♦️ادامه 👇
از همه مهمتر گناهشو من بعدا چجوری با خدا ملاقات کنم من اون دختری که فک میکردم هیچ کس به اندازه من پاک نبوده چی شد. از خودم بدم میمود بهش گفتم ازت خداحافظی میکنم تا بعد هر کاری کردم نزاشت برم.... گفت بری میام شهرتون و میام در خونت من بدون تو میمیرم. گفتم باشه باهات حرف میزنم اما در حد احوال پرسی بزار عشقمون خاموش بشه نمی تونم بهت برسم.... روزا سخت گذشت اونم ناچار شد قبول کنه هر چی فکر میکردم که من خیلی کثیفم من داغونم من بی ایمانم شوهرمم وقتی شنید میخوام ازش جدا بشم اونم محبتاش شروع شد.... تا محبتای شوهرم میدیدم از خودم و اون پسر بیشتر تنفر داشتم خدایا چکار کردم من خیانت کردم.... کجا رفت پاکیم گفتم نمیتونم با این عذاب وجدان آرام بگیرم خودمو میکشم چند بار اقدام کردم اما نشد.... از ترس قیامتم نشد گفتم میرم از این مملکت بیرون کسی ازم خبری نداشته باشه اما اونم نمیتونستم... ای خدا چیکار کنم همیشه گریه وزاری توبه میکردم اما خودمو لایق بخشیدن نمیدونستم... میگفتم باید حتما خودمو بکشم تا یه روز متوجه شدم حامله ام. خدا با گذاشتن بچه تو شکمم یه در دیگر و برام باز کرد ازعشق بچم نمیتونستم کاری بکنم.... به شوهرم علاقه م بیشتر شد اما هر وقت اون بهم محبت میکرد بخودم تف میکردم بهش میگفتم لیاقت محبتتو ندارم از اون پسر جدا شدم بهش گفتم حامله ام خلاصه اونم گفت منو ببخش عاشقت کردم وعاشقت شدم..... ✨هر دو توبه کردیم الان چند ماهیه اگه خدا ازمون قبول کنه اما عذاب وجدانم هنوز داره داغونم میکنه نمیدونم چیکار کنم نمیخوام از شوهرم پنهونش کنم اگرم بگم منو طلاق میده و از بچه م جدام میکنه... خیلی سخته تورو خدا خواهرای گلم مواظب باشید اگه ببینید چه سختی میکشم حتی خودمو لایق مادر شدن نمیبینم.. هر چند که رابطه ما دو تا در حد تلفن بود و حتی از یه کیلومتریم چشمم به اون پسر نیفتاده اما ببینید دوتا مسلمون از خدا ترس یعنی ما دو تا رو ببینید. باورتون نمیشه تو این دام افتادیم برام دعا کنید خدا هر عذابی رو برام گذاشته واسه خودم باشه نه بچه م و کسی دیگه ای.... 🍒برای هردومون دعا کنید خدا توبه مون را قبول کنه...🍒 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 💠اثر کمک به مرده در طاس حمام💠 ◀️در این داستان و جالب،‌ رابطه بین کارهایی که این دنیا برای اموات انجام می‌دهیم با اثری که در برزخ میگذارد مشخص میشود: 🍃از خاطرات آقابزرگ طهرانی به علامه طهرانی: طفل‌ بودم‌ و چند روز بود كه‌ مادر بزرگ‌ پدری من‌ از دنيا رفته‌ بود. يك‌ روز مادر من‌ در منزل‌ آلبالو پلو پخته‌ بود. هنگام‌ ظهر يك‌ نیازمندی در كوچه‌ گدایی‌ ميكرد و مادرم خواست برای‌ خيرات‌ به‌ روح‌ مادر بزرگم مقداری غذا به‌ سائل‌ بدهد، ولی ظرف‌ تميز در دسترس‌ نبوده‌ و با‌ عجله‌ برای آنكه‌ سائل‌ از در منزل‌ ردّ نشود مقداری از آن‌ آلبالو پلو را در طاس‌ حمّام‌ كه‌ در دسترس‌ بود ريخته‌ و به‌ سائل‌ ميدهد و از اين‌ موضوع‌ كسی خبر نداشت. 🔆نيمه‌ شب‌ پدر من‌ از خواب‌ بيدار شده‌ و مادر مرا بيدار كرد و گفت‌: 🔅امروز چكار كردی؟ چكار كردی؟ 🔅مادرم‌ گفت‌: نمیدانم‌! 🔅پدرم‌ گفت‌: الان‌ مادرم‌ را در خواب‌ ديدم‌ و بمن‌ گفت‌: من‌ از عروس‌ خودم‌ گله‌ دارم‌، امروز آبروی مرا در نزد مردگان‌ برد؛ غذای مرا در طاس‌ حمّام‌ فرستاد. 🔅تو چكار كرده‌ای؟ 🔅مادرم‌ جریان را گفت. 🔳درواقع مادربزرگ گله‌مند است‌ كه‌ چرا غذای او كه‌ یک طبق‌ نور است‌ را در طاس‌ حمّام‌ ريخته‌! و اهانت‌ به‌ سائل‌، اهانت‌ به‌ روح‌ متوفّی بوده‌ است‌. 📕معاد شناسی علامه طهرانی ج 1 ص 190 و 191 شادی روح اموات فاتحه وصلوات🌹 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 🌱سوال هارون از بهلول روزي هارون الرشید که مست باده ناب بود در قصري مشرف به دجله بود و به تماشاي آبهاي خروشان دجله مشغول. در این حال بهلول بر هارون وارد شد. هارون الرشید خنده مستانه نمود و بعد از خوش آمد به بهلول امر نشستن داد و به او گفت: امروز یک معما از تو سوال می نمایم. اگر جواب صحیح دادي هزار دینار زر سرخ به تو می دهم و چنانچه از جواب عاجز بمانی امر می کنم از همین محل تو را به دجله اندازند، بهلول گفت من به زر احتیاجی ندارم ولی به یک شرط قبول می نمایم که اگر جواب معماي تو را صحیح دادم، باید صد نفر از اشخاصی که در زندانهاي تو و از دوستان من می باشند آزاد نمایی و اگر جواب صحیح ندادم مرا در دجله غرق نما. هارون قبول نمود و معما را بدین طریق طرح نمود: اگر یک گوسفند و یک گرگ و یک دسته علف داشته باشیم و بخواهیم این سه را به تنهایی و یک یک از این طرف رودخانه به آن طرف ببریم، آیا به چند طریق باید آنها را به آن طرف رودخانه بُرد که نه گوسفند علف را بخورد و نه گرگ گوسفند را؟ بهلول گفت: اول باید گرگ را بگذاریم و گوسفند را آن طرف رودخانه ببریم و بعد برگردیم علف را برداریم و ببریم و چون علف را آن طرف رودخانه بردیم باز گوسفند را برگردانیم به جاي اول و گوسفند را بگذاریم و گرگ را ببریم و بعد هم برگردیم و گوسفند را بر داریم و ببریم. پس اینها یک به یک برده می شوند و نه گوسفند می تواند علف را بخورد و نه گرگ می تواند گوسفند را بِدَرَد . هارون گفت : احسنت جوابصحیح دادي، بعد بهلول نام یکصد نفر از دوستان را که همه آنها از شیعیان علی (ع) بودند گفت و مُنشی همه آنها را ذکر نمودند و چون به نظر هارون رسید و آنها را شناخت از شرط خود سرباز زد ولی با اصرار بهلول فقط ده نفر را بخشید و از زندان آزاد نمود... ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
✍ #پانزدهمین کتاب📣 #صوتی 💠 ترجمه 54 دعای صحیفه‌سجادیه 🔶 54 تراک صوتی 🔊 📚 نویسنده: استاد شیخ حسین انصاریان .
صحیفه سجادیه (37).mp3
3.77M
📚 کتاب #صوتی🔊 #صحیفه_سجادیه ✍ امام زین العابدین علیه السلام 🔍 مترجم: حسین انصاریان #ترجمه_فارسی قسمت (37) .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
صحیفه سجادیه (38).mp3
1M
📚 کتاب #صوتی🔊 #صحیفه_سجادیه ✍ امام زین العابدین علیه السلام 🔍 مترجم: حسین انصاریان #ترجمه_فارسی قسمت (38) .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟