eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
852 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
635 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از انگیزشی و ثروت‌زا 💰💸💰
بخونید و بدانید ❣﷽❣ با آرزوها و رویاها گذشت 💚بچه‌گی تا نوجوانی که زیر نظر پدر بودم، پدر من آدم بسیار مومن اما کارگر ساده بود، آنقدر حقوق نداشت که به ما هم پول تو جیبی بدهد. یا مثل پدرهای پولدار برای فرزندانش لوازم انچنانی بخرد ، واقعا گاهی من به هم سن و سالهای خودم نگاه میکردم ، حسرت میخوردم 💚جوان شده بودم که پدرم تغییر کار دادن آنجا بود که من از بچه‌های سن و سال خودم تقریبا پولدارتر بودم ، اما در حدّ یک تفریح کوتا مثل یک سینما رفتن ، گاهی هم من مادر خرج میشدم تمام پولداری من کمی قیافه گرفتن به دوستان بود 💚30 سال بعد از ازدواج خیلی سخت گذشت ده‌ها کار عوض کردم حتی چندین جا سرمایه گذاری کردم اما با اوضاع اقتصادی پولی که سرمایه داشتم بی ارزش شد یعنی هیچ ... و باید وقتی مردم در خواب راحت بودند. من میرفتم سرکار ، آخر هر ماه حقوق کارمندی که واقعا کفاف زندگی را به سختی میداد، خدا رو شکر ناراضی نیستم از بیشتر کسانیکه دیدم خیلی بهترم مسن شدم خدا را بی نهایت شکر در این وضع اقتصادی خانه کوچکی دارم و قطره قطره حقوق بازنشستگی و زن 4 فرزند خدا به من هدیه کرده سالم و صالح تمام ارزوها و رویاهایم براورده شد. 💙در سن 53 سالگی توسط یکی از نزدیکان با این آشنا شدم بعد از صحبت با مشاور و کارشناس پروژه و راهنمایی‌ ایشان ، با اندک و 2 ساعت در روز الانه به خوبی رسیدم و به اقتصاد هم کاری ندارد هر روز بیشتر میشود خدا رو هزاران هزار مرتبه که خداوند لطف کرد و این را سر راهم قرار داد . امروز شاید ان آرزوهای کودکی و جوانی را نداشته باشم.. اما ده‌ها مشکلم از نظر کم پولی حل شده، خدا را شکر میگویم که اخر عمری خودم و خانواده‌ام در رفاه کامل هستیم . این که خواندی قصه شب نبود سرگذشت واقعی یکی از شرکت کننده‌گان بود حالا اگر شما هم میخواهید یک زندگی بهتر از بهتر داشته باشید بدون رودرواسی میگم باید جگرشیر داشته باشید ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی 🚫کپی بدون لینک کانال مجاز نیست🚫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۱۵ محمدرضا_ولی...ولی... من_ولی چی؟؟؟! -من بهت علاقه ای ندارم... یک لح
۱۶ پشت در ایستاده بودم...بعد از مدتی کوتاه محمدرضا از اتاق بیرون آمد... و به اولین چیزی که برخورد من بودم. نگاهم کرد نگاهش کردم. گویی پاهایش خشک شده باشد تکان نمیخورد... نفس عمیقی کشیدم و با مکث گفتم: -چرا.......نمیری؟ سرش را پایین انداخت و رفت... یک لحظه آمدم صدایش کنم ولی حرفم را در خودم کشتم... چطور یک انسان میتواند به یکباره انقدر بی رحم شود... گریه ام گرفت ولی نگذاشتم این حاله ی اشک از چشم هایم بیرون آید... با فاصله به دنبال قدم های محمدرضا قدم برداشتم و زیر لب زمزمه کردم... -یه روزی بود که دلت برای من تنگ میشد...بهم میگفتی بالاخره عروسی میکنیم و همیشه کنار همیم...اما هیچوقت بهم نگفتی یه روزی قراره با این فاصله از هم راه بریم...هیچوقت حرف از تصادف نزدی...هیچوقت نگفتی یه روزی قراره دوستم نداشته باشی... اما یادمه بهم قول دادی...بهم قول دادی که هیچوقت فراموشم نکنی... از بیمارستان بیرون رفتیم. نگاهی به محمدرضا انداختم و گفتم: -این چهره رو شاید بازم ببینی... کمی مکث کردم و دوباره گفتم: -تحملش کن... بعد هم از خانواده محمدرضا خداحافظی کردم و با پدرو مادرم راهی خانه شدیم. پدر_فاطمه زهرا؟؟ -بله؟ -خیلی ناراحتی؟ -برای چی؟ -برای چی؟؟!!!!!برای محمدرضا برای خراب شدن زندگیت... با بغض گفتم: -بابا من زندگیم خراب نشده...محمدرضا منو دوست داره تاهمیشه که اینطور نمیمونه...میمونه؟ پدر دستم را گرفت و گفت: -نه عزیزم... ولی کسی نمیدانست درون من چه میگذرد و هیچکس نمیدانست محمدرضا چه حرف هایی بمن زده است...زندگی من خراب شده💔 ... ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی 🚫کپی بدون لینک کانال مجاز نیست🚫
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۱۶ پشت در ایستاده بودم...بعد از مدتی کوتاه محمدرضا از اتاق بیرون آمد.
۱۷ یک هفته بعد: -مامان من دارم میرم خونه ی محمد اینا... -دختر بسه توی این یک هفته یک سره اونجا بودی... -مامان... -اون پسر مریضه بزار به حال خودش باشه... -مامان!!!!!!! مثل همیشه بغض همراه گلوی من بود... -مامان اون همسر منه... -همسر تو بود.ولی الان دیگه تورو نمیشناسه. تلاش تو برای یاد آوری گذشته بی فایدست... -اون منو نمیشناسه... بغضم را قورت دادم و گفتم: -ولی من که میشناسمش... سکوتی بین منو مادر حاکم شد زیرلب زمزمه کردم: -زود برمیگردم...خداحافظ... از خانه خارج شدم... تمام این یک هفته سعی کردم نظر محمدرضا را جلب کنم ولی خیلی شکستم... رفتار های محمدرضابا من غیر قابل انتظار بود... او نمیخواست قبول کند که منی در زندگی اش بوده... ولی من هر روز قوی تر میشدم شاید هم شکسته تر...اما نا امید نمیشدم... من دلم زندگیمو میخواد... ما باهم شاد بودیم... داشتیم زندگی میکردیم... من دلم زندگیمو میخواد... همین... ... ... .╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗ eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a ╚══ ⚘ ════ ⚘ ══╝ ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی 🚫کپی بدون لینک کانال مجاز نیست🚫
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۱۷ یک هفته بعد: -مامان من دارم میرم خونه ی محمد اینا... -دختر بسه توی
۱۸ قدم هایم را یکی پس از دیگری با ترس برداشتم... یک طبقه ی دیگر مانده بود که صدای باز شدن در به گوشم خورد... نفسم را با شماره بیرون دادم و قدم های آخر را برداشتم... پشت در مادر محمدرضا بود... تاچشم به من خورد گفت: -سلام دخترم. لبخندی زدم و گفتم: -سلام مامان ...خوبی؟ -تورو که دیدم خوب تر شدم. -عزیزم... قربون شما. -خوش اومدی... -ممنون. دست دادیم و روبوسی کردیم. فضای خانه سوتو کور بود... با نگرانی گفتم: -چقدر ساکت...مثل اینکه محمدرضا خوابه؟ با ناراحتی گفت: -نه خواب نیست... -پس... -یهو بلند شد گفت میخوام برم بیرون. با چشم های گرد شده گفتم: -چی؟؟؟؟!!!! -هرکاری کردم که مانعش بشم نشد... -مامان اخه اون که چیزی یادش نیست... راهیو بلد نیست کسیو نمیشناسشه گم میشه...اصلا....اصلا نکنه فرار کرده؟! -نه نه نگران نباش...برمیگرده. کجارو داره که بخواد بره؟ خیالم کمی راحت شدو گفتم: -درسته...ولی خیلی نگرانشم من میرم دنبالش. -آخه کجا میخوای بری دنبالش... بمون همین جا الان میاد دیگه. خیلی وقته رفته!!!! -کی رفته؟ -حدود چهار ساعت پیش... -چی؟؟؟؟!!!! مامان جان من میرم دنبالش بعد باهم برمیگردم خونه شم منتظر ما بمونین. گوشیشو همراهش برده؟ -نه گوشیش خونست... -وای خدای من... من میرم فعلا. بانگرانی گفت: -باشه عزیزم مواظبخودت باش. بدون معطلی از پله ها پایین رفت و وقتی به انتها رسیدم در را باز کردم و سمت خیابان دویدم... -آخه کجا رفتی... ... ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی 🚫کپی بدون لینک کانال مجاز نیست🚫
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۱۸ قدم هایم را یکی پس از دیگری با ترس برداشتم... یک طبقه ی دیگر مانده
۱۹ از خیابان اصلی گذشتم. سر اتوبان ایستادم و اینور اونورم را نگاه کردم... بغض گلویم را میفشرد... صدای سرعت ماشین ها که از بغلم رد میشدند به گوشهایم کوبانده می شد... صدایم را کمی بلند تر کردم و گفتم: -محمدرضا... دو مرتبه تکرار کردم: -محمدرضاااااا... به یکباره نگاهم به آن طرف اتوبان گره خورد... یک آدمک مشکی وسط اتوبان!!!! -محمدرضا؟؟؟؟؟محمدرضا تویی؟؟؟؟ به ته اتوبان. نگاهی انداختم ماشین ها دور بودند ولی هر لحظه ممکن بود اون آدم بره روی هوا... از اتوبان اول به سرعت گذشتم طوری که نزدیک بود ماشین زیرم کند: -خانم حواست کجاست...چه وضع رد شدنه!! بی توجه به سمت اون سایه رفتم. بلند گفتم: -آقا...آقاااا... الان ماشین میزنه بهتون از وسط اتوبان برید کنار... آقا با شمام... آقا ماشینا دارن نزدیک میشن... یک قدم به جلو و یک قدم به عقب بر میداشتم... ماشین ها بیش از اندازه نزدیک شده بودند... اینبار جیغ زدم: -آقااااااااا.... اون سایه برگشت... به یکباره فریاد زدم: -محمدرضااااااااااا... صدای بوق بلند و کشیده ی ماشین ها گوشم را کر میکرد... در ثانیه ای خودم را وسط اتوبان پرت کردم و با آخرین توانم محمدرضا را هل دادم... محمدرضا به آن طرف اتوبان پرت شد...ولی من وسط اتوبان ماندم با ماشینی که ثانیه ای بعد من را میکشت... ... ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی 🚫کپی بدون لینک کانال مجاز نیست🚫