eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
861 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷 🇮🇷 ✫⇠قسمت :9⃣2⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور وقتی لودر روی جنازه‌ها خاک می‌ریخت،باقر به هوش آمده بود.بعضی از عراقی‌ها می‌خواستند او را با جنازه‌ها خاک کنند،اما دیر نظامیان شیعه قبول نکرده بودند.دوعراقی با وجدان او را نجات داده و به پشت خط منتقل کرده بودند.باقر روح بلندی داشت.وقتی بچه‌ها در مورد صورتش دلداری‌اش دادند، خندید و گفت: «شما نمی‌خواد نگران من باشید.نگران خودتون باشید.» بعد به من گفت:‌ «آقا سید!زیبایی صورت،دنیوی و کوتاهه،آنقدر آدم‌ها با صورت‌های خوشگل اومدن و از این دنیا رفتن، امروز هیچ نامی از اونا نیست.عملمون باید زیبا باشه، این چیزا نباید آدم مومن رو زیاد دلبسته کنه.» امروز بعدازظهر، توفیق احمد از قطعنامه ۵۹۸ صحبت می‌کرد. می‌گفت جنگ تمام شده، ولی من باور نمی‌کردم.خداحافظی از جنگ برایم سخت بود.نمی‌دانم چرا آن‌همه به زندگی جبهه‌ای وابسته بودم.فکر می‌:نم به خاطر سنگرهای کوچکی بود که ارتفاعش از خانه امروزی مابلندتر بود.سنگرهایی که اگرچه کوچک بودند و سرمان به سقف آن می‌خورد،اما پر از صفا و معنویت و یک‌رنگی بود. صبح صدای هلهله و شادی عراقی‌ها بلند بود.دکتر به اتفاق لطیف دهقان با خوشحالی وصف‌ناپذیری وارد آسایشگاه شد و گفت: «جنگ تمام شد...ایران قطعنامه ۵۹۸ را پذیرفت!» شوکه بودم، غم و اندوه همه وجودم را فرا گرفت.بچه‌ها با شنیدن این خبر، ناراحت شدند.جنگی که هشت سال قدرت‌های شرق و غرب، اروپایی ها و کشورهای عربی بر ما تحمیل کرده بودند، علاوه بر آثار زیان‌بار و ویرانگرش، دستاوردهای فراوانی.غم و ناراحتی بچه‌ها به خاطر پایان یافتن جنگ نبود. احساس می‌کردیم دیگر آن‌همه فضیلت،معنویت و شورچهادی،الهی و انقلابی به پایان رسیده است. با چه زبانی می‌توانستیم به عراقی‌ها بفهمانیم جبهه کارخانه انسان‌سازی، سرزمین خدامحوری و ولایت‌پذیری بود. از تلویزیون عراق می‌دیدم که چطور مردم به کوچه و خیابان‌ها ریخته بودند و برای پایان گرفتن جنگی که هشت سال پیش شروع کرده بودند، پیر و جوان، نظامی و غیرنظامی، همه تو خیابان رقاصی و پایکوبی می‌کردند! در بین نگهبان‌ها،توفیق احمد که آدم روشنی بود و به ما اعتماد داشت،گفت: «این جنگ تنها نتیجه‌ای که برای عراق داشت،هفتاد میلیارد دلار بدهی خارجی بود و چند صد هزار نفر گشته و . . .» امروز عصر، توفیق احمد از امام خمینی،قطعنامه ۵۹۸ و جام زهر صحبت می‌کرد.منظورش را درست متوجه نشدم.گویا دیروز،چهارشنبه، امام پیامی درباره قبول قطعنامه ۵۹۸ داده بود.ما از پیام امام جمله‌ای با این مضمون که جام زهر نوشیده است را شنیدیم. اشکمان درآمد و دوست داشتیم از امام و جام زهر بیشتر بدانیم. امروز سه‌شنبه چهارم مرداد ۱۳۶۷، حوالی ظهر عراقی‌ها زیاد خوشحالی می‌کردند.از پشت پنجره لطیف دهقان را صدا زدم. - لطیف چی شده، چرا عراقی‌ها خوشحال‌اند؟! - منافقان به ایران حمله کردن! بعد از قبول قطعنامه ۵۹۸ از طرف کشورمان،صدام سراغ گروهک منافقان، آخرین برگ برنده خودش،رفته بود.دکتر عزیزناصر به آسایشگاه آمد در حالی که خوشحال به نظر می‌رسید و گفت : «کار ایران تمام شد!» دیروز،نیروهای سازمان منافقان با کمک ارتش عراق از مرزهای غربی به کشورمان حمله کرده بود و امروز وارد منطقه سرپل ذهاب،کرند و اسلام آباد شده بودند.جنگ تمام شده بود، چند روز قبل، به رغم قبول قطعنامه ۵۹۸ توسط ایران، ارتش عراق به ایران حمله کرده بود.تلویزیون عراق گفته بود حتی ائمه جمعه ایران با پوشیدن لباس بسیجی عازم جبهه شده‌اند.حمله منافقان به ایران آخرین شانس و برگ برنده برای عراقی‌ها بود. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت
🇮🇷 🇮🇷 ✫⇠قسمت :0⃣3⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور از عملیات‌هایی که بعد از قطعنامه به وقوع می‌پیوست در تعجب بودیم.عُمال سازمان به فرماندهی مسعودرجوی در عملیاتی به نام «فروغ جاویدان» به ایران حمله کرده‌اند.مسعود رجوی در مصاحبه‌ای که از شبکه سراسری تلویزیون عراق پخش شد،گفته بود:‌ «هر یگان سازمان منافقان با سه،چهار یگان سپاه و ارتش ایران برابری می‌کند.» او به نیروهای تحت امرش وعده داده بود درعملیات فروغ جاویدان با شروع رفتن بدون بازگشت انقلاب و حکومت آخوندها را سرنگون خواهد کرد! عراقی‌ها زیاد با ما بحث می‌کردند،در جوابشان گفتم: «اگه همه منافقان را جمع کنند،یکی از لشکرهای عراق می‌شن؟! چخ جوری شما با اون‌همه کبکبه و دبدبه و اون‌همه تیپ‌ها و لشکرهایی که داشتید،نتونستید هشت سال ما رو شکست بدید، منافقان ما رو شکست می‌دن؟!» امروز شنبه هشتم مرداد ۱۳۶۷، منافقان در عملیات مرصاد شکست خستی را متحمل شده بودند.نمی‌دانستند ما اطلاع داریم که منافقان شکست خورده‌اند.بعضی از آن‌ها اذعان مردند که حکومت این آخوندها را نمی‌شود شکست داد! دیروز ایرانی‌ها شهرهای قصرشیرین و سومار را از دشمن پس گرفتند.امرز،ارتش عراق با خفت از مناطق ج نگی جنوب عقب نشینی کرد. عراق خیلی سعی کرده بود بعد از قبول قطعنامه بخش‌هایی از خاک ایران را در تصرف خود داشته باشد. امروز،روز نا امیدی عراقی‌ها بود.فکر می‌کنم دروازه‌های اشغال بخش‌هایی از خاک ایران به روی خود بسته دیدند که رسما آتش بس را پذیرفتند. امروز دوشنبه بیست و چهارم مرداد ۱۳۶۷،دومین روز ماه محرم بود.شب قبل، برای بچه‌ها نوحه‌ی «هنوز از کربلایت/به گوش آید صدایت/حسین جان‌ها فدایت» را خوانده بودم.عبداجبار فهمید مرا بیرون برد و سیلی محکمی خواباند توی گوشم.تهدیدم کرد اگر تکرار شود،بدجوری اذیتم خواهد کرد.تصمیمداشتم شب‌های بعد هم نوحه بخوانم.محرم بود و خط و نشان کشیدن عبدالجبار برایم مهم نبود. روز سوم ماه‌محرم است.برای بچه‌ها نوحه خواندم می‌دانستم عبدالجبار عصبانی می‌شود.کوچک که بودم،ده شب ماه محرم را در مسجد امام سجاد علیه‌السلام نوحه می‌خواندم.بعدها که به جبهه آمدم،هر ده شب محرم سال ۱۳۶۵ را در مناطق جنگی جنوب و سال ۱۳۶۶ را در کردستان مداح بچه‌های واحد تخریب بودم.وقتی این شعر حاج صادق آهنگران را خواندم، بچه‌ها به یاد روزهای جنگ اشکشان درآمد. «هنوز از کربلایت / به گوش آید صدایت / حسین جان‌ها فدایت» وقتی برای بچه‌ها نوحه خواندم، عراقی‌ها پشت پنجره حاضر شدند. سازمان منافقان در برنامه تلویزیونی سیمای مقاومت که از تلویزیون عراق پخش می‌شد، از نقش صادق آهنگران در ایجاد و تولید شور و حماسه،بالابردن انگیزه بسیجی‌ها برنامه‌ای داشت.قضیه بلبل خمینی،بارها از رادیو و تلویزیون عراق اعلام شده بود. بعد از ظهر، لطیف سراغم آمد و گفت: «سید! تا امروز با سلام و صلوات یک جوری آهنگران خواندن تو رو با ترجمه وارونه جمع و جور کردم،ولی امروز عراقی‌ها فهمیدم بهشون دروغ گفتم،اگه به من بی‌اعتماد بشن برای هممون ضرر داره...!» حرفی برای گفتن نداشتم، دلم نمیخواست عراقی‌ها از لطیف سلب اعتماد کنند.وجود او برای اسرای مجروح سرمایه با ارزشی بود. غروب،عبدالجبار مرا احضار کرد و گفت : «لطیف سعی می‌کنه کمکت کنه، ولی تو چرا شهر حماسیِ جنگ آهنگران رو میخونی؟!» - من آهنگران نخوندم! - بگو به حسین ! - قسم نمی‌خورم! عبدالجبار عصبانی شد و دو سیلی محکم خواباند توی صورتم.احساس کردم پرده گوشم پاره شد.خیلی فحش بارم کرد.به آسایشگاه برگشتم.صورتم کبود بود. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 💰 @Be_win میلیونرشو در مسیرسبز👆 نگی نگفتی مدیریت ذکراباد
🇮🇷 🇮🇷 ✫⇠قسمت :1⃣3⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور توفیق احمد برایم کیک آورد.هر روز، علاقه‌ام به او بیشتر می‌شد.توفیق که شاهد علاقه اسرای مجروح به آقا اباعبدالله‌الحسین علیه‌السلام بود، گفت:‌ «من روزی فهمیدم خدا شما ایرانی‌ها رو در این جنگ ذلیل نمی‌کنه که خمینی رو از اون همه دربه‌دری و تبعید، رهبر ایران کرد و شاه ایران فرار کرد.روزی فهمیدم که خدا نظامیان ما رو ذلیل میکنه که شما تو جبهه‌ها مرتب قرآن می‌خوندید و به اهل بیت متوسل می‌شید، بعد این خواننده‌های مبتذل تو جبهه مهران برای نظامیان عراقی برنامه شرم‌آور رقص و آواز برگزار می‌کردند و خبری از خدا و دین نبود.اون‌روز فهمیدم خدا شما رو دوست داره و نظامیان عراقی قبل ازاینکه توسط شما یا صدام کشته بشن، کشته جاه‌طلبی و کشورگشایی رئیس جمهورشون هستن.» بعد می‌گفت: «سید! قدر توسل به آقا امام‌حسین علیه‌السلام رو بدونید. این توسل بود که شمارو عزیز کرد و مارو ذلیل.» به همراه محمدکاظم بابایی کنار درِ ورودی آسایشگاه نشسته بودم.مجروحان عراقی آسایشگاه روبه‌رویی در محوطه حیاط قدم می‌زدند.تا امروز نمی‌دانستم چرا این مجروحان اینجا هستند.حتی ندیده بودم کسی به ملاقاتشان بیاید.محمدکاظم که آدم شاد و ماجراجویی بود، یکی از مجروحان عراقی را صدا زد.مظلومیت خاصی در چهره‌اش بود.محمدکاظم به شوخی به او گفت: «شما عراقی‌ها پای ما دو تا رو قطع کردید،ولی عیب نداره،جنگه دیگه!» محمدکاظم همان برخورد اول با او قاطی شد.مجروح عراقی حسین رحیم نام داشت.او شیعه و از طایفه غاضریه کربلا بود.کنار رود فرات زندگی می‌کردند.نام فرات که آمد،خود به خود اشکم جاری شد.اسم دوتش عرفان عبدالرزاق بود.شیعه و اهل نجف بود. حسین رحیم در همان شروع صحبت‌هایش گفت: «این جنگ شیعه‌کشی بود.بعثی‌ها خودشون می‌دونن چه کار کردن! می‌گفت: «ما پیرو آیت‌الله محمدباقر صدر هستیم.ایشون همان اوایل جنگ فتوا دادند جنگ با برادران شیعه ایرانی حرام است.خیلی از عراقی‌ها به خاطر همین فتوا حاضر نشدن با شما ایرانی‌ها بجنگن!» در بین صحبت‌هایش حرف‌های جدیدی می‌شنیدم.ادامه داد: «اوایل جنگ،برادرم در لشکر نهم عراق خدمت می‌کرد، برادرم می‌گفت وقتی گردان ما وارد سوسنگرد شد، اونجا فقط عده‌ای پیرمرد و پیرزن و بچه‌های کوچک نتونسته بودن از شهر خارج بشن، مانده بودن.به دستور طالع خلیل الدوری که اونموقع سرهنگ بود، همه اونارو توی میدان شهر جمع کردن و با تانک‌ها و نفربرها اون‌ها را به رگبار می‌بندن و زیر میگیرن!» گویا بعد از این اتفاق،برادرش دچار مشکل روحی و روانی شدید شده و از خدمت فرار می‌کند. قضیه این دو سرباز عراقی دردآور بود.حسین رحیم و عرفان عبدالرزاق با فرمانده گردان بحثشان شده بود.حسین به فرماده گردانشان گفته بود: «سیدی!حالا که ایران قطعنامه ۵۹۸ رو پذیرفته، آیا دلیلی داره با ایرانی‌ها بجنگیم؟!» فرمانده گردانشان قضیه را به فرمانده تیپ گزارش داد. فرمانده تیپ در حضور نیروهای گردان با کلاش یکی از سربازان،چهار نفرشان را هدف فرار می‌دهد.حسین رحیم از پا و شکم مجروح می‌شود و عبدالرزاق از پای چپ و مثانه. یکی از اسرای مجروح ایرانی که علی ملکی نام داشت حالش وخیم بود.دو، سه روز بود که اصلا غذا نمی‌خورد. تلاش بچه‌ها برای بهبودی و وادار کردنش به غذا خوردن و راه رفتن،فایده‌ای نداشت.از بس لاغر شده بود که شکمش به پشتش چسبیده بود. استخوان‌های سینه‌اش به گونه‌ای بود، که دنده‌های سینه‌اش به راحت شمرده می‌شد.وضعیت علی به گونه‌ا بود که هرکس می‌دیدش ، دلش کباب می‌شد.چشمانش گود رفته بود و گونه‌هایش آب شده بود. صدا از حنجره‌اش بیرون نمی‌آمد.ریه‌هاش عفونت کرده بود و به سختی نفس می‌کشید.روزهای اول که دستش تحرک داشت، برای نماز،خوابیده مهر نماز را روی پیشانی‌اش می‌گذاشت.بچه‌ها فقط این حرکت دست او و تکان دادن لب‌هایش را هنگام نماز شاهد بود. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت
🇮🇷 🇮🇷 ✫⇠قسمت :2⃣3⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور علی مظلوم‌ترین مجروحی بود که در اسارت دیدم.اصلا نفهمیدم چطور شهید شد.بچه‌ّ ها دور جنازه‌اش حلقه زدند.کسی نبود کریه نکند.نگهبان‌ها و پرستارها با صدای گریه وارد آسایشگاه شدند.هادی بلند شد و در حالی که بغض گلویش را گرفته بود و اشک می‌ریخت،گفت: «من طلبنی وجدنی...آن‌کس که مرا طلب کند،مرا می‌یابد.هرکس مرا یافت،می‌شناسد مرا، و کسی که مرا یافت،عاشقم می‌شود.هرکس که عاشقم شد، عاشق او می‌شوم و هرکس را که عاشقش شدم، او را می‌کُشم، خون‌بهایش به عهده من است.کسی را که دیه‌اش به عهده‌ام است، خودم خون‌بهای او هستم» هادی ادامه داد: «بچه‌ها خوش به حال علی و امثال علی که خداوند خودش دیه آن‌هاست.خوش به حال علی که رفت.ما که موندیم، آدم‌های بی‌عرضه‌ای بودیم،موندیم تا ناراحتی اماممون رو ببینیم،موندیم تا جام زهر نوشیدن اماممون رو ببینیم.ماها سربازها و بسیجی‌های خوبی برای اماممون نبودیم» امروز سوم شهریور ۱۳۶۷. توفیق احمد وارد آسایشگاه شد.از تمام شدن جنگ خوشحال بود.گفت: «من نمیدانم شما بسیجی‌ها هشت سال چطوری در مقابل ارتش عراق مقاومت کردید،صدام خواب بدی برای شما دیده بود.سال ۱۳۵۹ عراق فقط شش لشکر پیاده و زرهی و مکانیزه داشت.در صورتی که سال ۱۳۶۳ به چهل و چهار لشکر رسید.شما در برابر این همه لشکر زرهی،مکانیزه و پیاده چه جوری مقاومت کردید!؟» گفتم: «با توکل به خدا و اهل بیت» بعد از ظهر، ما را در حیاط بیمارستان جمع کردند.گفتند میخواهند ما را اردوگاه ببرند.گویا آن بخش از بیمارستان برای همیشه از وجود مجروحان ایرانی خالی می‌شد.از اینکه می‌خواستند ما را به اردوگاه ببرند،خوشحال بودم. لطیف دهقان گفته بود: «اردوگاه بهتر از زندان و بیمارستان الرشید است!»ماشین فولکس استیشن کرم‌رنگی کنار درِ ورودی منتظرمان بود. امروز شنبه پنجم شهریور ۱۳۶۷- مقصد بعدی را نمی‌دانستیم.هشت نفر بودیم.از فولکس استیشن پیاده شدیم.پارچه روی چشم‌هایمان را باز کردند.تا چشمم به زندان الرشید افتاد،تعجب کردم! با خودم گفتم: «دوباره زندان الرشید؟!» زندانی که در و دیوارش خاطراتی تلخ برای بچه‌های پد خندق داشت.زندانی که از دژبان‌هایش بیذار بودیم. ما را به زندان شماره یک بردند.دفعه قبل زندان شماره دو بودم! بچه‌های پدخندق را به اردوگاه ۱۳ رمادیه برده بودند.دیگر هیچ‌وقت آن‌ها را ندیدم.یکی دو بار که بچه‌های پدخندق از جمله الله‌بخش حافظی، در نامه‌هایی که به خانواده‌هایشان نوشتند،وضعیت مرا هم نوشته بودند،بخش سانسور اداره استخبارات عراق،از ارسال آن‌ نامه‌ها به ایران جلوگیری کرده بود. با صدای نکره یکی از نگهبان‌ها که گفت: «یالا ابسرعه،یالا ادخل، یالا سریع داخل شید» وارد سلول‌ها شدیم. بیشتر اسرای زندان شماره یک ارتشی بودند.تعدادی از بچه‌های سپاه و بسیج که دو ماه قبل، در شلمچه اسیر شده بودند،هنوز آنجا بودند.قیافه‌هایشان به هم ریخته بود.عراقی‌ها روزی چهار،پنج ساعت آن‌ها را در حیاط زندان جلوی آفتاب سوزان نگه می‌داشتند. شب‌ بچه‌ها روی موزائیک می‌خوابیدند.به ما تازه واردها پتو نمی‌دادند.عباس پتوی خودش را به ما داد.پتو را برای متکا لوله کردیم.شب‌های الرشید خیلی گرم بود،اما محبت و همدلی بچه‌ها گرم‌تر. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت
هدایت شده از 
❣﷽❣ ✍ میخوای به چیزایی برسی که تا الان نرسیدی 👈 کسی بشی که تا الان نبودی❗️ 💰 @Be_win میلیونرشو در مسیرسبز👆 نگی نگفتی مدیریت ذکراباد 🚫کپی‌بدون‌لینک‌مجاز‌نیست🚫
هدایت شده از 
@Be_win از الان شروع کن.mp3
8.14M
❣ ﷽ ❣ حتما گوش کنید به تاخیر انداختن. شروع کردن آفت شده 💰 @Be_win میلیونرشو در مسیرسبز👆 نگی نگفتی مدیریت ذکراباد 🚫کپی‌بدون‌لینک‌مجاز‌نیست🚫
هدایت شده از 
❣﷽❣ ✍ خودمان را با جمله. 👈 گول نزنیم؛ 👈 قسمت، من و شماست... 💰 @Be_win میلیونرشو در مسیرسبز👆 نگی نگفتی مدیریت ذکراباد 🚫کپی‌بدون‌لینک‌مجاز‌نیست🚫
هدایت شده از 
❣ ﷽ ❣ ⚠️تمرین ⚠️ 💸 هشتم 💰سلام امروز مبلغ 8,000,000 تومان به حساب تک تک شما عزیزان واریز شد و فقط تا شب فرصت دارید آن را خـــرج کنید.💸💸 💰اگر این هشت میلیون را تا ساعت ۱۲ شب خرج نکنید از دستش می دهید و باید برگردید بازی را از اول انجام دهید💰💸💰💸 💰زندگی امروز شما نتیجه افکار دیروزتان است 👇تحول زندگیت در 👇 💰 @Be_win میلیونرشو در مسیرسبز👆 نگی نگفتی مدیریت ذکراباد 🚫کپی‌بدون‌لینک‌مجاز‌نیست🚫 https://eitaa.com/Be_win/2495 اول بازی👆بازی ذهن رو جدی بگیر
هدایت شده از 
❣ ﷽ ❣ عصر باشد برف باشد و دل خوش.... و لباس گرم و چای قند پهلو... چه گرمایی پیدا می کند زمستان... ⛄️ عصر زمستونیتون خوب‌وخوش ☃ 💰 @Be_win میلیونرشو در مسیرسبز👆 نگی نگفتی مدیریت ذکراباد 🚫کپی‌بدون‌لینک‌مجاز‌نیست🚫
هدایت شده از 
خود را بخدا بسپار.ogg
2.01M
❣ ﷽ ❣ خدایا؛ امشب کوله پشتی مارا پر کن از آرزوهای زیبا و دوست داشتنی ، تا صبح فردا خنده‌رو و از غم و اندوه جدا باشیم شبتون بخیر آرامش شب نصیبتون 🔴این فایلهای صوتی رو من با مشکلاتی گیر میارم، حتما گوش کنید برای پیشرفت تمام کارتون کمک میگنه سایت و آدرسی که اعلام میکنند بهیچ وجه مربوط به کار ما نمیشود... 💰 @Be_win میلیونرشو در مسیرسبز👆 نگی نگفتی مدیریت ذکراباد 🚫کپی‌بدون‌لینک‌مجاز‌نیست🚫
هدایت شده از 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣ ﷽ ❣ ✨شــــــــــــب ✨انتهای زیـــباییست ✨برای امتداد فردایی دگر ✨تــا زمانیکه سلـطان دلـت ✨"خـــــــღــــــــداســت 💫💫 کسی نمی‌تواند دلخوشیهایت را ویران کند❗️ 💫💫 🌙 💰 @Be_win 🚫کپی‌بدون‌لینک‌مجاز‌نیست🚫
📌رمان شماره 28 🖌 🔰روایتی از 8 سال دفاع مقدس 🔶تعداد صفحه 108 ✍ نویسنده: سید ناصرحسینی پور @Be_win ☘ مسیرسبز
🇮🇷 🇮🇷 ✫⇠قسمت :3⃣3⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور خیلی گرم بود،بازداشتگاه پنکه سقفی نداشت.عراقی‌ها از جای حلقه پنکه سقفی سلول آخری که ابعادش از دیگر سلول‌ها بزرگتر بود،برای آویزان کردن اسرایی که در بازجویی هجقیقت را نمی‌گفتند،استفاده می‌کردند.جیره بندی که کردند،سهمیه آب امشب من یک لیوان شد.آب لیوانم را با قاسم فقیه نصف کردم.از قاسم خواستم سهمیه آبش را زیر پایمان بریزد،تا جای خوابمان خنک باشد.هرچند خنکی زودگذری بود،اما در آن گرما دلچسب بود. سرنگهبان وارد بازداشتگاه شد و اسم مرا خواند.فرمانده بازداشتگاه انگشت شصت دستش را به فانوسقه‌اش قلاب کرده بود و دود سیگارش را از بیرون می‌داد. - انت ناصر سلیمان منصور؟! -نعم سیدی ! - تو استخبارات کار می‌کردی؟! بند دلم ناگهان پاره شد.سرنگهبان بیرون درِ زندان مرا تحویل دژبان دیگری داد.دو دژبان کلاه قرمز مرا بردند.مرا از سالنی طولانی به عرض دو متر عبور دادند.طول آن بیشتر از پنجاه متر می‌شد.از درهای آهنی که هرکدام کمتر از نیم متر با دیگری فاصله داشت،فهمیدم زندان انفرادی است.وارد یک سلول مانده به آخر شدم،سلول فقط جای خواب یک نفر را داشت.بیش از شش، هفت ساعت کسی سراغم نیامد.گرسنه بودم و تشنه،بیشتر تشنه بودم.فک می‌کنم یکی،دو ساعتی از اذان ظهر گذشته بود.جهت قبله را نمیدانستم.با تیمم و بدون مهر نمازم را رو به چهارطرف سلول خواندم.بعد از نماز، خوابم برد.با باز شدن در سلول از خواب پریدم.نمیدانم چقدر زمان گذشته بود با اشاره و صحبت زندانبان فهمیدم می‌گوید باید با او بروم.مرا به اتاق بزرگی که در همان قسمت ورودی راهرو بود،بردند.وارد اتاق که شدم،سه نفر بودند.افسرعراقی که درجه نظامی نداشت،پرسید: «انت ناصر سلیمان منصور؟!» - نعم سیدی ! - شما در المیمونه گفتید،تو واحد اطلاعات یگانتون کار میکردید،درسته؟! - بله درسته! با خود گفتم: «جنگ تمام شده،یه نیروی اطلاعات و عملیات که اطلاعاتش به درد عراقی‌ها نمیخوره.» افسر بازجو شروع به مقدمه چینی کرد و گفت: «جنگ دیگه تموم شده.اطلاعات نظامی مناطق جنگی سوخته.اون چیزی که برای ما مهمه اطلاعات آدم‌های شما تو خاک عراقه! اون اطلاعات سوخته نیس!نیروهای اطلاعات و شناسایی شما تو ایام جنگ بری شناسایی میومدن تو خاک عراق،وارد خاک ما که میشدند بعضی وقت‌ها روزها و ماه‌ها تو خاک ما می‌موندن.بیشتر اونا عوامل و بستگان مجاهدین عراقی لشکر ۹ بدر هستند.نیروهای اطلاعات یگان شما توی روستاهای سلف ،الحمدان، سلف‌الدین ،حمیدان و . . . هم آدم داشتند.اونا این جاهایی که اسم بردم خونه‌ی کیا می‌رفتند،ما اسم اونایی که به شما جا می‌دادند رو می‌خوایم.همینطور نام دقیق روستاهاشون رو!» مانده بودم چه بگویم، که ادامه داد: «به سوالمون جواب بده،دروغ هم نگو.نمیتونی بگی نمی‌دونی!» وقتی این صحبتها را از زبان بازجوها شنیدم.فهمیدم استخبارات عراق بعد از جنگ فراغتی پیدا کرده تا با مجاهدین عراقی،بستگان و دوستان آن‌ها که در سال‌های جنگ با ایران همکاری می‌کردند تسویه حساب کنند. افسر بازجو درست می‌گفت.اینکه بچه‌های اطلاعات و عملیات یگان‌های سپاه،با کمک مجاهدین عراقی لشکر ۹ بدر به شناسایی اماکن نظامی دشمن می‌رفتند و در عراق روزها و ماه‌ها پناه داده می‌شدند،درست بود. به افسر بازجو گفتم: . . . ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 💰 @Be_win میلیونرشو در مسیرسبز👆 نگی نگفتی مدیریت ذکراباد
🇮🇷 🇮🇷 ✫⇠قسمت :4⃣3⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور به افسر بازجو گفتم: «من نمی‌دونم اون‌هایی که می‌یومدن توی خاک عراق،کجا می‌رفتن، این اطلاعات اسرار محرمانه و طبقه‌بندی شده جنگ بود،من نمی‌دونم!» با چشمان از حدقه درآمده‌اش نگاهم کرد،بلند شد به طرفم آمد و یقه‌ام را گرفت،از روی صندلی بلندم کرد و کشیده‌ای محکم خواباند توی گوشم. - چطور ممکنه کسی تو اطلاعات و عملیات یگانش کار کنه،ولی ندونه دوستان و همکارانش تو خاک عراق کجا میرفتن.شب‌ها خونه کیا می‌خوابیدن و . . . - من تو اطلاعات،دیده‌بان بودم.همیشه بالای دکل بودم،کار دیده‌بان مشخصه! - قرار شد با ما روراست باشی و دروغ نگی؟! - دروغ نمی‌گم، به خدا قسم من دیده‌بان بودم. - فرمانده اطلاعات یگانتون کی بود؟! - ولی عزت ‌اللهی! وقتی نام ولی عزت اللهی را بردم،افسر بازجو چوبدستی‌اش را به صرتم کوبید.از روی صندلی‌اش بلند شد، به طرفم آمد، یقه‌ام را گرفت و چند سیلی آبدار توی صورتم زد.چنان با لگد به پهلویم کوبید که نفسم بند آمد.حرف نزده حدی می‌زدم چرا عصبانی شد.یقین پیدا کردم فهمید دروغ گفته‌ام.برایم روشن بود او نام اصلی فرمانده اطلاعات و عملیات تیپ ۴۸ فتح را می‌داند که این‌گونه برآشفته و عصبانی شد.افسربازجو گفت: «پدرسوخته مجوس،راست می‌گی؟» ساکت ماندم. - یک‌بار دیگه بگو فرمانده‌ات کیه؟ مجبور بودم روی همان دروغی که گفته بودم، بمانم و حرفم را پس نگیرم. - ولی عزت اللهی. - دروغ نمی‌گی؟! - شاید اسم مستعارش بوده و من نمی‌دونم! دیگر افسر عراقی از پشت میز بلند شد،به طرفم آمد.سیلی آبداری تو صورتم زد.دستش سنگین بود.این‌بار نتوانستم با یک پا خودم را روی عصایم نگه دارم.پرت شدم و افتادم زمین.می‌خواستم بلند شوم که با لگد به کتفم کوبید و رفت پشت میز نشست.افسر بازجو به زندانبانی که مرا آنجا آورده بود، دستور داد مرا بیرون ببرند.وقتی از اتاق بیرون رفتم، با کابل برق به جانم افتاد.آدم بی‌رحمی بود، سی و چند ضربه به کمرم زد.بعد از این پذیرایی مفصل،زندانبان مرا به سلول انفرادی منتقل کرد. ساعت حدود شش صبح بود.مرا به اتاقی بردند که یک صندلی الکتریکی داخل آن بود.توی کف اتاق خون و خونابه ریخته بود.دو دست و یک پایم را با طناب بستند و به حلقه سقفی آویزان کردند.وقتی با طناب کشیدنم بالا یکی از دژبان‌ها با کابل افتاد به جانم.چنان با کابل به کمر و سرم کوبیدند که نا‌له ام بلند شد.حدود دو سه ساعتی اینطوری به حلقه سقفی نگهم داشتند.مرا پایین کشیدند.افسری که دستور می‌داد اذیتم کنند، بهم گفت: «حالا حاضری بگی نیروهای اطلاعات و عملیات ایران،تو عراق با کیا ارتباط داشتند.» گفتم:‌ «من که دیروز گفتم!» به دستور افسر استخباراتی مرا روی صندلی الکتریکی قراردادند.ترسیدم. از خدا می‌خواستم بهم تحمل و صبر دهد.روی صندلی الکتریکی، مثل بستن کمربند ایمنی خودرو، سیم‌هایی را روی سینه و دورگردن و پشت گوشم بستند. . . ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت
🇮🇷 🇮🇷 ✫⇠قسمت :5⃣3⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور وقتی دکمه را زدند ناله‌ام بلند شد.تحمل این برق گرفتگی را نداشتم.بیهوش نشدم اما درد سختی را تحمل نمودم.دو طرف بدن و سرم بی‌حس شده بود.افسر استخباراتی بهم گفت: «الان دارن می‌برنت اتاق بازجویی حاضری حقیقت رو بگی.» گفتم:‌«من که حقیقت رو بهتون گفتم.»افسر گفت: «بخوای دروغ بگی دوباره سر و کار به این اتاق میفته.یکی از زندانبان‌ها مرا به اتاق بازجویی برد.وارد اتاق که شدم،همان افسر دیروزی بود با مترجم ایرانی. حرف‌های روز قبل را تکرار کردند و من هم همان حرف‌های قبلی‌ام را. تلاش من برای اینکه به آن‌ها ثابت کنم دروغ نمی‌گویم،بی‌فایده بود.افسر بازجو دستور داد مرا به سلول برگردانند. نیت کردم برای نجات از آنجا روزه بگیرم.ناهارم را برایافر نگه داشتم. شب نفهمیدم کی موقع افطار است.نمیدانستم کی موقع سحر است. سه،چهار ساعت بعد از افطار، سحری را خوردم. پا درد گرفته بودم.روزها با سختی حدود بیست دقیقه‌ای، با عصا در همان ابعاد دو در سه قدم می‌زدم. امروز صبح از دل‌درد به خودم می‌پیچیدم.دلم می‌خواست با بدن و لباس‌های تمیز روزه بگیرم و نمازم را بخوانم.چندین بار در سلول را کوبیدم، زندانبان دریچه سلول را باز کرد، با ایما و اشاره بهش فهماندم نیاز به دستشویی دارم.عصبانی شد، پنجره سلول را بست و رفت.بدن و لباس‌هایم بو گرفته بود.در آن سلول کثیف با آن لباس‌های نجس نماز را خواندم. بعدازظهر،قبل از اینکه مرا به اتاق بازجو ببرند، اجازه دادند لباس‌هایم را بشویم و حمام کنم. افسر بازجو گفت:‌ «چندتا اسم میخونم، ببین اسم‌هاشون رو شنیدی؟!» بازجونام دو نفر از افسران ارشدشان را خواند.سرتیپ امیراحمد،فرمانده تیپ ۵۰۶ و سرهنگ محمد عبود، فرمانده توپخان لشکر ۱۹ عراق. گفتم: «من از این دو فرمانده چیزی نمیدونم ولی اینو میدونم که ایرانی‌هابه خاطراعتقادات دینی،اسر جنگی رو نمی‌کُشن!» بعد از بازجویی مرا به سلول برگرداندند. امروز چهارشنبه نهم شهریور ۱۳۶۷، شب قبل را در سلول خوابیدم.حوادث و اتفاقات جاده خندق از ذهنم دور نمی‌شد.هر روز به خاطرات روزهای گذشته فکر میکردم و عذاب میکشیدم.کوبیدن پرچم عراق درون سینه شهید،رقاصی و پایکوبی عراقی‌ها با عمامه شهید،انداختن جنازه شهید درون آبراه کناری جاده خندق،شهید صفرعلی کردلو که در لحظات آخر تنفس دهان به دهان به او می‌دادیم و چه مظلومانه شهید شد. حوالی ساعت ده صبح،دو دژبان آمدند و مرا به زندان الرشید بردند.وارد زندان که شدم دوستانم از دیدنم خوشحال شدند. دژبان‌ها تعدادی از چه ها را کف حیاط روی زمین خوابانده بودند و با پوتین روی کمرشان راه می‌رفتند.یکی از افراد خود فروخته به عراقی‌ها گفته بود، آن‌ها در پاتک عراق در دهلران و موسیان چند تانک عراقی را با آرپی‌جی هدف قرار داده‌اند! حوالی ظهر یکی از بچه‌ها شهید شد.می‌گفتند از بهترین کشتی‌گیران گیلان بود.آن هیکل قوی یک تکه پوست و استخوان شده بود.ترکش به شکم و قفسه سینه‌اش خورده بود و آن‌طور که می‌گفتند به زور نفس می‌کشید.عراقی‌ها جنازه‌‌اش را از زندان بیرون برده و در نقطه‌ای نامعلوم خاک کردند. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت
🇮🇷 🇮🇷 ✫⇠قسمت :6⃣3⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور شب،سرنگهبان وارد زندان شد.وقتی بچه‌ها را می‌شمرد، با کوبیدن کابل به سرمان شمارش می‌کرد.آدم بی‌رحمی بود.با کابل به سرِ اسماعیل صولت‌دار کوبید، درست همان‌جایی که ترکش خورده بود.به کمر نصرالله غلامی می‌زد،جایی که ترکش خورده بود.ترکش تکه‌ای از گوشت کمرش را کنده و برده بود.وقتی کمر نصرالله را پانسمانی می‌کردیم،باید مقداری بانداژ در گودی کمرش فرو می‌بریم،تا هم سطح کمرش شود،بعد پانسمانش می‌کردیم. امروز یکشنبه سیزدهم شهریور ۱۳۶۷، یکی از اسرا نام کوچکش محمد بود و اهل لاهیجان.نمی‌دانم چرا آن‌همه دژبان‌ها کتکش می‌زدند.کتک که می‌خورد این شعر را برای دژبان‌ها می‌خواند: «دنیا اگر از یزید لبریز شود / ما پشت به سالار شهیدان نکنیم.» اسرای سالم غیرت خاصی روی مجروحان داشتند.نمی‌دانم چه شد که عباس بهنام گفت: «سید! اون موقعی که پهلوی مادرتون زهرا سلام‌الله‌علیها رو شکستند،اون نامردها او رو تنها گیرآورده بودند،مگه من مُره باشم که اینا اذیتت کنن.»این را که گفت،اشک از چشمانش سرازیر شد. ساعت حدود ده صبح،بود.اسرا را در حیاط زندان جمع کردند.گفته بودند می‌خواهند ما را به اردوگاه ببرند.از خدا می‌خواستم هرچه زودتر از شر زندان‌الرشید خلاص شوم.نگران بودم نکند همین جمع چند نفری‌مان را از هم جدا کنند.به هم عادت کرده بودیم.خوشحال بودم از شر بعضی از نگهبان‌های بی‌رحم به خصوص صباح راحت می‌شوم.هر روز این زندان یک ماجرای عجیب و فراموش نشدنی برایم داشت. سوار اتوبوس‌های خاکستری‌رنگ وزارت دفاع شدیم و از زندان الرشید بغداد بیرون آمدیم.درعالم خودم بودم.ازدرز پرده‌ها بیرون را نگاه کردم،نخلستان‌ها را می‌دیدم.نمی‌دانم چرا دیدن نخل‌های خرما این‌همه حزن‌انگیز بود.شاید فلسفه‌اش به اهل‌بیت علیهم‌السلام بر‌میگشت.تا چشمم به نخل‌های خرما می‌افتاد، دلم می‌گرفت. گویی آن نخل‌ها از مظلومیت علی علیه‌السلام و خاندان پیامبر سخن می‌گفت.قدری عشق می‌خواست تا غم تنهایی علی علیه‌السلام و پیمان‌شکنی کوفیان را در لین سرزمین نفرین‌شده بفهمی. با دیدن نخل‌ها اشکم دراومد. بعد از حدود چهارساعت و طی کردن سیصد کیلومتر،وارد محوطه خاکی پادگانی که اردوگاه اسرای مفقودالاثر در آن قرار داشت.از اتوبوس پیاده شدیم.اطرافم را که نگاه کردم،کویری بود.اطراف اردوگاه را سه ردیف سیم‌های خاردار توپی پوشانده بود.دیوار این پادگان بیش از چهارمتر ارتفاع داشت. طول این دیوار با احتساب سیم‌های خاردار بیش از شش متر بود.چهار برجک دیده‌بانی بلند در چهار قسمت کمپ پیدا بود.وقتی برجک‌های دیده‌بانی را می‌دیدم، دلم می‌گرفت.به یاد می‌آوردم روزهایی را که بالای دکل دیده‌بانی در جزیره مجنون دیده‌بانی بودم و عراقی‌ها را زیرنظر داشتم.سه ستون سه،وارد کمپ شدیم . . ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 💰 @Be_win میلیونرشو در مسیرسبز👆 نگی نگفتی مدیریت ذکراباد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ♦️ رمانهای صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده 👆
.. ♦️بیش از 600 و = شامل و مهم و ارزشمند 🌻و امکانات زیاد دیگر... را در این کانال کنید. 👆👆👆
. ♦️ رمانهای متنی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده 👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از 
❣ ﷽ ❣ کجای زندگی از وجودت لرزیدی😳😔 نمیزاره از لذت ببری😇😇 تمام این روزای سخت رو تجربه کنیم و با کمک بزرگ و بازوهای نیرومندش راه درست رو پیدا کنیم💪💪 چون و چرای کارکردن در پروژه را در کانال گذاشتیم..💙💙 شما هم میتونید با شرکت در پروژه و وارد شدن به کانال بسرعت تمام رو کنید..👌👌 وارد شوید👇👇👇 💰 @Be_win میلیونرشو در مسیرسبز👆 نگی نگفتی مدیریت ذکراباد 🚫کپی‌بدون‌لینک‌مجاز‌نیست🚫
هدایت شده از 
❣ ﷽ ❣ ⚠️تمرین ⚠️ 💸 نهم 💰سلام امروز مبلغ 9,000,000تومان به حساب تک تک شما عزیزان واریز شد و فقط تا شب فرصت دارید آن را خـــرج کنید.💸💸 💰اگر این نه میلیون را تا ساعت ۱۲ شب خرج نکنید از دستش می دهید و باید برگردید بازی را از اول انجام دهید💰💸💰💸 💰زندگی امروز شما نتیجه افکار دیروزتان است 👇تحول زندگیت در 👇 💰 @Be_win میلیونرشو در مسیرسبز👆 نگی نگفتی مدیریت ذکراباد 🚫کپی‌بدون‌لینک‌مجاز‌نیست🚫 https://eitaa.com/Be_win/2495 اول بازی👆این بازی ذهنی را جدی بگیر
هدایت شده از 
❣ ﷽ ❣ از خدا میخوام بیشترین برکت گرم‌ترین محبت شیرین‌ترین مهربانی شادی بی دلیل و جاری‌ترین معجزه‌ی خدا نصیب لحظه‌هاتون باشه عصرتون پراز آرامش 💰 @Be_win میلیونرشو در مسیرسبز👆 نگی نگفتی مدیریت ذکراباد 🚫کپی‌بدون‌لینک‌مجاز‌نیست🚫