فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا دراین عصر زیبا☀️
نعمت,سلامتے,مبداء
همہ نیازهاست🌸
و عاقبت بخیرے مقصد
همہ نیازهاتو را بہ مهربانیت🍃
این دو را بہ همہ دوستانم
عطافرما🙏
عصر زیباتون بخیر
🌺
🌺﷽🌺
﷽🌺﷽🌺﷽🌺
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽
ا﷽🌺﷽
ا🌺☑️ #هفتمین کتاب #pdf در کانال ثبت شد..
📘عنوان کتاب،علمدار
✨زندگینامه وخاطراتی از سردارشهیدسید مجتبی علمدار
گروه فرهنگی شهیدابراهیم هادی
📚ناشرتهران،امینان1391
💠🔹 شهید سیدمجتبی علمدار «فرمانده گروهان سلمان از گردان مسلم ابن عقیل(س) لشکر ویژه 25 کربلا» بعد از اتمام جنگ در لشکر 25 کربلا مشغول به خدمت شد. او که از جانبازان شیمیایی جنگ تحمیلی بود، در سال 1375 بر اثر جراحتهای وارده به یاران شهیدش پیوست.🔹
🔸🔸برگزیده کتاب از نگاه خواننده
💠 شيوه خاصي هم در جذب جوانان داشت گاهي حتي خود من هم به سيد مي گفتم: اينها کي هستند مي آوري هيأت؟ به يکي مي گويي بيا امشب تو ساقي باش؛ به يکي مي گويي اين پرچم را به ديوار بزن و ول کن بابا!
مي گفت: نه! کسي که در راه اهل بيت هست که مشکلي ندارد، اما کسي که در اين راه نيست، اگر بيايد توي مجلس اهل بيت و گوشه بنشيند و شما به او بها ندهيد، مي رود و ديگر هم بر نمي گردد؛ اما وقتي او را تحويل بگيريد، او را جذب اين راه کرده ايد
برنامه هيأت او، اول با سه چهار نفر شروع شد، اما بعد رسيده بود به سيصد، چهارصد جوان عاشق اهل بيت، که همه اينها نتيجه تواضع، فروتني و اخلاص سيد بود.💠
🔸🔸قسمتی از وصیتنامه شهید علمدار
🔹 به دوستان و برادران عزیزم وصیت می کنم کاری نکنند که صدای قربت فرزند فاطمه (س) ( مقام معظم رهبری ) را که همان ناله غریبانه فاطمه (س) خواهد بود به گوش برسد همان طوری که زمان امام خمینی ( ره ) گوش به فرمان بودید و در صحنه های انقلاب حاضر و آماده ایثار از جان و مال و زندگی جهت هر چه بارورتر شدن درخت تنومند اسلام ناب که 1400 سال پیش بدست توانای خاتم پیغمبران محمد بن عبدالله ( ص ) کاشته شده و با خون فاطمه زهرا( س ) بین درب و دیوار و عرق خون آلود پیشانی حیدر ، جگر پاره امام حسن ( ع ) در میان تشت ، بدن پاره پاره و رگ بریده حلقوم ابی عبدالله ( ع ) و خونهای جاری شده از ابدان شهدای کربلا و کربلای ایران آبیاری شد باشند نگذارید که آن واقعه تکرار شود! حتما می پرسید کدام واقعه ؟ همان واقعه ای که بی بی فاطمه زهرا ( س ) نیمه دل شب دست به دعا بردارد که اللهم عجل وفاتی همان واقعه ای که علی ( ع ) از تنهایی با چاه درد دل کند همان واقعه ای که امام حسن مجتبی ( ع ) را سنگ بزنند و آنقدر مظلوم و غریبش کنند که بعد از مرگش جنازه اش را تیرباران کنند ، همان واقعه ای که امام حسین ( ع ) فریاد بزند ( هل من ناصر ینصرنی ) فقط پیکرهای بی سر شهدا تکان بخورد همان واقعه ای که امام صادق ( ع ) بفرمایند : به تعداد انگشتان یک دست یار و یاور واقعی ندارم همان واقعه ای که... و نهایتا همان واقعه ای که امام خمینی ( ره ) بگویند : من جام زهر نوشیده ام و ناله غریبانه ( اللهم عجل وفاتی ) او فاطمه ( س ) را به گریه آورد.
شیعهها مسلمونا ،حزب اللهی ها ،بسیجیها و...نگذارید تاریخ مظلومیت شیعه تکرار شود
برهمه واجب است مطیع محض فرمایشات مقام معظم رهبری که همان ولی فقیه می باشد ، باشند چون دشمنان اسلام کمر همت بستند و ولایت را از ما بگیرند و شما همت کنید متحد و یکدل باشید تا کمر دشمنان بشکند و ولایت باقی بماند💠
🔸🔸لحظات آخر
💚 یکی دوبار که درباره شهادت حرف می زد می گفت: من 5 سال الی 5 سال و نیم با شما هستم و بعد می روم. که اتفاقاً همینطور هم شد. دفعة آخری که مریض شده بود، اتفاقاً از دعای توسل برگشته بود. دیدم حال عجیبی دارد. او که هیچوقت شوخی نمی کرد آن شب شنگول بود. تعجب کردم، گفتم: آقا! امشب شنگولی؟! چه خبر است؟ گفت: خودم هم نمی دانم ولی احساس عجیبی دارم. حرفهایی می زد که انگار می دانست می خواهد برود. می گفت: آقا امضاء کرد. آقا امضاء کرد. داریم می رویم. نزدیک صبح، دیدم خیلی تب دارد . می خواستم مرخصی بگیریم که او قبول نکرد. گفت: تو برو، دوستم می آید و مرا به دکتر می برد. به دوستش هم گفته بود: « قبل از اینکه به بیمارستان بروم بگذار بروم حمام. می خواهم غسل شهادت بکنم. آقا آمد و پرونده من را امضاء کرد. گفت: تو باید بیایی. دیگر بس است توی این دنیا ماندن. من دیگر رفتنی هستم. » غسل شهادت را انجام داد و رفت بیمارستان. هم اتاقیهایش دربارة نحوة شهادتش می گفتند: لحظه اذان که شد، بعد از یک هفته بیهوشی کامل، بلند شد و همه را نگاه کرد و شهادتین را گفت و گفت: خداحافظ و شهید شد
🌺
﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽
﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇
@zekrabab125
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇
@charkhfalak500
✍ مــطــالب صــلواتی👇
@charkhfalak110
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
علمدار.pdf
5.41M
☑️ #هفتمین کتاب #pdf
📘 عنوان کتاب : علمدار
✨ زندگینامه و خاطراتی از سردار شهید سید مجتبی علمدار / گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
📚 ناشر : تهران ؛ امینان، 1391 .
🌺
🌺﷽🌺
﷽🌺﷽🌺﷽🌺
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
🔴 هر جا فکرت خسته شد و فکر کردی مغزت نمیکشه
💚حتماحتما فقط ۱۵ دقیقه داستانهای کوتا یا رمانهای دنبالهدار این کانالو بخون
🔵 نگاهش حالتو دگرگون میکنه....!!!!
💛 شک نکن اینجا اعصابت آرام میشه...!!!
💚💚 #مدیر 👈 امتحان کن..
🌺
🌺﷽🌺
﷽🌺﷽🌺﷽🌺
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📘رمان شماره: اول 📌نام رمان :پناه📚 ✍نویسنده:الهام تیموری
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽
ا﷽🌺﷽
ا🌺
☀️📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_سی_و_چهارم
✍از زیر روسری لبخندش را می بینم . کنارم می نشیند و می گوید :
_جواب سلام واجبه ها ... باشه ! چطوری ؟ نبینم وارفته باشی ... حالا چرا صدا و سیما نداری ؟
خنده ام می گیرد . روسری را کنار می زند و از فاصله ی خیلی نزدیک به صورتم می گوید :
+ بی معرفتم بودی ما خبر نداشتیم ؟
_اعصابم خورد بود
+گذشته گذشت ...
_توام می گذری ؟
+دنیا گذرگاهه ! پاشو بگو ببینم چی شده
_از مشهد زنگ زدن
+خب؟
_بابام حالش خوب نیست بیمارستانه
+بلا دوره ایشالا .چی شده؟
_سابقه ی بیماری قلبی داره ، اما نمی دونم ایندفعه چی شده ...
+مگه زنگ نزدی؟!
_نه هنوز
+وای چه دل گنده ای دختر ! خب یه تماس بگیر با پدرت صحبت کن ازین آشفتگی راحت بشی
_می ترسم
+از چی؟
_اینکه جوابمو نده ، چند روزه ازش بی خبرم
+کار بدی کردی . ولی حتما جواب میدن ، الان میارم گوشی رو
مهربانی اش را که می بینم از رفتارهای تند خودم خجالت می کشم . گوشی را می گیرم و به شماره ی بابا زنگ می زنم . صدای الو گفتن افسانه که می پیچد مثل وحشت زده ها سریع قطع می کنم ...
دو دقیقه صبر می کنم و دوباره تماس می گیرم . این بار صدای ناخوش پدر توی گوشم پیچ و تاب می خورد
_پناه ؟
+سلام باباجون خوبی ؟
سکوت می کند و ادامه می دهم ...
_بابا ؟ چی شدی الهی من فدات شم ، چرا بیمارستان ؟ چرا حرف نمی زنی باهام ؟ بابا تو رو خدا یه چیزی بگو . خوبی ؟
+مهمه برات ؟
_معلومه که هست !مگه من جز شما کی رو دارم ؟
+از من می پرسی ؟
_بخدا که هیشکی می دونم کوتاهی کردم که چند روز از اوضاع احوالت بی خبر بودم ولی بخدا ...
+انقدر قسم نخور
_چشم ، قلبت چی شده بابا ؟
+داغش کردن ...
از عجز صدایش گریه ام می گیرد .
_بابا ...
+چرا افسانه برداشت حرف نزدی ؟ هزار کیلومتر دور شدی باز آتیشت خاموش نمیشه ؟ حتما باید خبر می رسید بابات مرده که تو رودروایسی یه زنگی بزنی ؟
_دعوام نکن باباجون ...
+دعوات نکردم که شدی این ، نترس اگه بازم دوری و به قول خودت آزادی می خوای دیگه آخراشه ، قلب بابات به پت پت افتاده برو خوش باش
همین که گوشی را قطع می کند ، انگار از چندطبقه پرتم می کنند پایین دلم می ریزد . باور نمی کنم اینهمه خلق تنگش را
او که هیچ وقت حتی طاقت گریه ام را نداشت ، اینهمه غضب و اخم چرا !؟
مثل اسفند روی آتش شده ام . باید بفهمم که چه شده شماره ی خانه را می گیرم ، پوریا جواب می دهد .
_ بله ؟
+سلام
_سلام آبجی پناه خوبی ؟
+هیچ معلوم هست اونجا چه خبره پوریا
_کجا؟
+بابا چرا قلبش گرفته ؟ باز با مامانت دعواش شده آره؟
_نمی دونم ... یعنی ...
+من از همه چی باخبرم . بیخود پلیس بازی درنیار
امیدوارم یک دستی ام بگیرد ...
_پس چرا می پرسی ؟
+چون می خوام تو برام بگی
_چی رو ؟ اینکه بهزاد اومده تهران و تو رو با اون پسره دیده ؟
انقدر شوکه می شوم که حس می کنم دنیا دور سرم چرخ می خورد .
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ ادامه دارد..
🌺
﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽
﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📘رمان شماره: اول 📌نام رمان :پناه📚 ✍نویسنده:الهام تیموری
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽
ا﷽🌺﷽
ا🌺
☀️📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_سی_و_پنجـم
✍_چی میگی پوریا ؟
+مگه نگفتی خودت باخبری ...
_بهزاد کدوم گوری بوده ؟
+تهران کار داشت .با بابا حرف زده بوده ، اومد آدرس دانشگاهتو گرفت قرار شد بیاد ببینه اوضاعت خوبه یا نه
_بیخود کرد اون بی دست و پا رو چه به مفتش من شدن ؟
+آبجی ،اینایی که می گفت راست بود
مستاصل تر از این نبوده ام در اتاق را می بندم و تکیه می دهم می پرسم
_چیا گفت ؟
+گفت گفت تو رو با یه پسره دیده بعد کلاست
_خب ؟
+گفت باهاش رفتی کافی شاپ ، گفت دو بار تو ماشین همون بودی بگو بخند می کردی ...
لبم را گاز می گیرم ، پوریا انگار جان می کند و حرف می زند مثلا که نه ، حتما غیرتی شده !
+بخدا من باروم نشد ، مامان افسانه دعواش کرد گفت حتما اشتباه دیدی یا همکلاسیش بوده
_هه مطمئنی مامان افسانت پیاز داغشو زیاد نکرده ؟!
+آره ، اصلا با بابا سر همین دعواش شد گفت چرا واسه دختری که خودش سایه بالا سر داره ، پدر و برادر داره یکی دیگه رو علم و بیرق می کنی و می فرستی خبر بگیره ازش
نیشخند می زنم افسانه و این حرفها !
_بابا چی گفت ؟
+گفت بهزاد صاف و سادست ، من بهش اعتماد دارم تازه نمی خوام بفرستمش آمار دخترمو بگیره ! داره میره تهرون پی کارش خب یه احوالی هم از دخترخاله ش می پرسه
_اولا که من دخترخالش نیستم چون اصلا مامان خدابیامرزم خواهر نداشت و مامان تو هیچ نسبتی جز زن بابایی باهام نداره دوما پسرخالت غلط کرد اومد فضولی و خبرچینی ، یه تار مو از سر بابا کم بشه من می دونم و اونو دروغاش ! بهش بگو پناه پیغام داده یه آشی برات بپزم که وجب وجب روغن داشته باشه ...
گوشی را قطع می کنم و نفس حبس شده ام را بیرون می فرستم یعنی من را با کیان دیده بوده ؟ چقدر سرک کشیده و تا کجاها که دنبالم نیامده!
لعنتی همیشه خرمگس معرکه بوده و هست ...
تازه می فهمم کنایه های پدر را در مورد آزادی و دوری ووای بر من ! دلم سیر و سرکه می شود هم برای حال خرابش و هم از ترس چیزهایی که به گوشش رسیده و هم از هول و ولای چیزهایی که ممکن است پیش بیاید !
بی صبر بالا رفتن و فکر کردن به بدبختی های تازه از راه رسیده ام هستم . سرسری با فرشته و حاج خانوم خداحافظی می کنم. فرشته قبل از بیرون رفتن کتابی به دستم می دهد و می گوید
"جواب خیلی از سوالای اون روزت توش هست ، بخون آرومت می کنه "
می گیرم و تشکر می کنم . کتاب را پرت می کنم گوشه ی اتاق ،گوشی ام را به شارژ می زنم و خودم چنبره می زنم روی مبل دلم می خواست الان بیمارستان بودم .
یاد صحبت های پوریا که می افتم خنده ام می گیرد . افسانه و حامی من شدن ؟! دایه ی بهتر از مادر شده و برای من آدم فرستاده ...
بهزاد کی و کجا بود که من ندیدمش؟! هرچه بیشتر به عمق داستان فکر می کنم حالم بد و بدتر می شود ...
پناه می برم به موبایلم . همین که روشنش می کنم چند پیام می رسد ، یکی از لاله هست و دوتا از طرف پارسا . حتی در این شرایط هم دیدن اسمش خوشحالم می کند ! با ذوق پیام را باز می کنم و از دیدن شعری که انگار دقیقا حرف دل خودم هست کپ می کنم
"ای کاش کسی باشدو کابوس که دیدی
در گوش تو آرام بگوید خبری نیست"
چه کسی بهتر از او برای درددل کردن و کسب تکلیف ؟!
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
🌺
﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽
﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📘رمان شماره: اول 📌نام رمان :پناه📚 ✍نویسنده:الهام تیموری
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽
ا﷽🌺﷽
ا🌺
☀️📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_سی_و_شـشـم
✍روبه روی پارسا پشت میز نشسته ام. سیگارش را آتش می زند و می گوید :
_گوشم با تواه بگو
+از کجا بگم ؟
_هرجا و هرچی که باعث شده این شکل و قیافه ای بشی
انقدر پرم که فقط می خواهم خودم را خالی کنم نگاهم روی شیشه های رنگی پنجره خیره می ماند و زبانم به حرف می آید :
+از وقتی یادم میاد غصه ی قلب مریض بابا و درد بی درمونی رو خوردم که ناغافل افتاده بود به جون مامان بیچارم خیلی بچه بودم که تنها سرگرمیم شده بود سرسره بازی روی سنگ های مرمر کف مطب دکترا و درمانگاه ها بیشتر از بوی پیازداغ و سبزی خورد شده ، بوی تند الکل و داروهای مامان بود که توی خونه و دماغ من می پیچید
مریض بود که من به دنیا اومدم ، می گفت تو پناه من شدی تو که هستی تو که می خندی دردام یادم میره دلم می سوزه وقتی یادم میاد چقدر درد می کشید .
شبا برام از فردا می گفت ، از روزایی که قرار بود بازم با هم شب کنیم ... نمی دونم شاید به خودش امیدواری می داد که فردا هم زنده می مونه !
اما خب ، آدم چه می دونه دو دقیقه ی بعدش چی میشه ! بالاخره رسید وقتی که من منتظرش نبودم یه روز که دیگه مامان شبش رو ندید ، تمام زندگیم زیر و رو شد شدم مثل نهالی که هنوز قد نکشیده تبر خورده یه چیزی شد عقده و گره شده موند بیخ گلوم .
بی مادری کم دردی نبود برای منی که جز صبوری ها و خنده ی پر دردش چیزی ندیده بودم حتی عزیزم نمی تونست جای خالیش رو برام پر کنه با مهربونی هاش بی قراری هام بابا رو بی قرار کرده بود خودشم حال و اوضاع خوبی نداشت ...
یکی دوسال تحمل کردم و تحمل کرد اما بعدش گفت زندگی ای که زن توش نباشه همین آشه و همین کاسه می دیدم که عزیز هم یه جاهایی کم میاره ، بابا هم دست تنهاست ، منم قوز بالا قوزم !
می فهمیدم که یه جای خالی پررنگ هست که همه رو اذیت می کنه اما منم بدتر می کردم
به خیالم مامان فقط مال من بوده و غم نبودنش روی دل خودم بود که سنگینی می کرد بچه بودم خب ! حتی وقتی که افسانه دست تو دست بابام با یه عروسک پر زرق و برق اومد خونه هم بچه بودم هنوز
ولی از همون روز ، از همون لحظه که اولین لبخند آبکیش رو دیدم فهمیدم این نیست اونی که من می خواستم از زندگی . پووووف اما دیر شده بود ! افسانه رو خود عزیز انتخاب کرده بود . باهاش عهد و شرط کرده بود که به دختره دخترم باید مثل اولاد خودت برسی ، عزیز می گفت بچه از داغ مادره که یتیم میشه نه پدر !
خلاصه افسانه اومد درست وسط زندگی و دنیای کودکانه ی من بسط نشست . شد همه کاره ی پناه بدبخت ! همه چیز بد بود اما از موقعی که عزیز مرد بدتر شد. دیگه نمی تونستم بند خونه ای باشم که صبح تا شب فقط خودم بودم و یه زن غریبه ...
لجمو در می آورد ، مدام خبرچینی منو پیش بابا می کرد . سر بیدار شدن نماز صبح تو خونه یجور غوغا به پا می کرد ، سر قضا نشدن نماز مغرب یجور دیگه .
می گفت تو به بابات نرفتی که اینطوری خدانشناسی !
دلمو می سوزند تا قبل از اون همیشه کنار عزیز سجاده پهن می کردم ، اما همین که دیدم روی نماز و خدا و پیغمبر حساسه همه رو بوسیدم گذاشتم کنار می خواستم بچزونمش !
+صبر کن پناه ! قصه حسین کرد می گی برای من ؟
انگار کسی به شیشه ی خاطراتم سنگ می زند و ناغافل خوردم می کند . دوباره بر می گردم به فضای دود گرفته ی کافی شاپ و حواسم جمع پارسا می شود .
اشک های روی گونه ام را پاک می کنم و می گویم :
_خودت گفتی بگم
+آره اما نه از عنفوان طفولیتت! یه کلمه بگو امروز چی شده که آشوب شدی نفسم را فوت می کنم بیرون ، چرا توقع داشتم پای درددل بیست و چند ساله ام بنشیند ؟! شانه ای بالا می اندازم و می گویم :
_منو با کیان دیدن
+کیا ؟
_پسر خاله ی ناتنیم ، یعنی خواستگار قبلیم
+خب ؟
_خب ! رفته صاف گذاشته کف دست بابام
+نمی فهمم
_رفته گفته من با یه پسره میامو میرم ، که تو کافی شاپ دیدم و هزارتا چیز دیگه !
+منو گرفتی ؟
متعجب نگاهش می کنم
_یعنی چی ؟
+اینایی که گفتی کجاش عجیب بود ، بگو داستان اصلی چیه !
_یعنی اگه به تو بگن خواهرت رو با یکی دیدن برات طبیعیه ؟!
+من خواهر ندارم اما اگه داشتم و با کسی دوست نمی شد برام طبیعی نبود
انگار توقع چنین جوابی ندارم که شوکه می شوم !
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
🌺
﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽
﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴