😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 281
مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت.
عقاب با بقیه جوجهها از تخم بیرون آمد و با آنها بزرگ شد .
در تمام زندگیش، او همان کارهایی را انجام داد که مرغها میکردند، برای پیدا کردن کرمها و حشرات زمین را میکند و قدقد میکرد و گاهی با دست و پا زدن بسیار، کمی در هوا پرواز میکرد.
سالها گذشت و عقاب خیلی پیر شد.
روزی پرنده باعظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان ابری دید او با شکوه تمام، با یک حرکت جزئی بالهای طلاییش برخلاف جریان شدید باد پرواز میکرد.
عقاب پیر بهت زده نگاهش کرد و پرسید: این کیست؟ همسایهاش پاسخ داد: این یک عقاب است. سلطان پرندگان.
او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم.
عقاب مثل یک مرغ زندگی کرد و مثل یک مرغ مرد. زیرا فکر میکرد یک مرغ است.
این ما هستیم که زندگی خودمان را میسازیم؛ نگذارید محیط اطرف شما را دچار تغییرات اساسی کند.
وقتي باران میبارد همه پرندگان به سوی پناهگاه پرواز میكنند بجز عقاب كه براي دور شدن از باران در بالای ابرها به پرواز در میآيد.
مشكلات و مسائل برای همه وجود دارد اما طرز برخورد با آن است ﻛﻪ باعث تفاوت می گردد. ﺩﺭ ﺯﻧﺪگی ﻫﻤﭽﻮﻥ ﻋﻘﺎﺏ بلند پرواز باش.
🌺
﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽
﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 282
یڪ_پند
مردی "سر دسته سارقان" بود و از روستاها و ڪاروانها "دزدی" مےڪرد.
اسب زردی را دزدیده و نزد او آوردند.
سردسته سارقان، دستی بر گردن اسب ڪشید و "رد طنابے" در آن یافت و دید در زیر گلوی او "دعایے" نوشته و به چرمے بستهاند.
دستور داد؛
"این اسب را از هر ڪجا دزدیدهاید ببرید و سر جایش بگذارید."
سارق گفت:
ای رییس اگر "دزدی بد است" بگو "ترڪش ڪنیم" و اگر این اسب بد است بگو پسش بدهیم.
رییس گفت:
ای احمق، صاحب این اسب "اعتقادی" به این دعا داشته ڪه گردن اسبش آویختہ تا دزد آن را نبرد.
"اگر ما این اسب را بدزدیم، صاحب اسب بر دین بدبین مےشود."
* دزدِ مال مردم هستیم نہ اعتقادات مردم.*👌
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 283
داستانی در مورد اولین دیدار «امت فاکس»، نویسنده و فیلسوف معاصر،
از رستوران سلف سرویس...
هنگامی که برای نخستین بار به آمریکا رفت وی که تا آن زمان، هرگز به چنین رستورانی نرفته
بود در گوشهای به انتظار نشست.
با این نیت که از او پذیرایی شود.
اما هرچه لحظات بیشتری سپری میشد ناشکیبایی او از اینکه میدید پیشخدمت ها کوچکترین توجهی به او ندارند، شدت گرفت
از همه بدتر اینکه مشاهده میکرد کسانی پس از او وارد شده بودند و در مقابل بشقابهای پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند.
وی با ناراحتی به مردی که بر سر میز مجاور نشسته بود، نزدیک شد و گفت:
«من حدود بیست دقیقه است که در اینجا نشسته ام بدون آنکه کسی کوچکترین توجهی به من نشان دهد.
حالا میبینم شما که پنج دقیقه پیش وارد شدید با بشقابی پر از غذا در مقابلتان اینجا نشستهاید!
موضوع چیست؟
مردم این کشور چگونه پذیرایی میشوند؟»
مرد با تعجب گفت:
«ولی اینجا سلف سرویس است»
سپس به قسمت انتهایی رستوران جایی که غذاها به مقدار فراوان چیده شده بود، اشاره کرد و ادامه داد:
«به آنجا بروید، یک سینی بردارید و هر چه میخواهید، انتخاب کنید، پول آن را بپردازید، بعد اینجا بنشینید و آن را میل کنید!»
امت فاکس، که قدری احساس حماقت میکرد، دستورات مرد را پی گرفت.
اما وقتی غذا را روی میز گذاشت ناگهان به ذهنش رسید که زندگی هم در حکم سلف سرویس است.
همه نوع رخدادها، فرصتها،
موقعیتها، شادیها، سرورها و غمها در برابر ما قرار دارد،
در حالیکه اغلب ما بیحرکت به صندلی خود چسبیدهایم و آنچنان محو این هستیم که دیگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتی شدهایم که چرا او سهم بیشتری دارد؟
که هرگز به ذهنمان نمیرسد خیلی ساده از جای خود برخیزیم و ببینیم چه چیزهایی فراهم است، سپس آنچه میخواهیم، برگزینیم....
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 284
ﺭﻭﺯﯼ ﺣﻀﺮﺕ ﻣﻮﺳﯽ(ﻉ) ﺭﻭ ﺑﻪ ﺑﺎﺭﮔﺎﻩ ﻣﻠﮑﻮﺗﯽ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺯ
ﺩﺭﮔﺎﻫﺶ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﻧﻤﻮﺩ:
ﺑﺎﺭ ﺍﻟﻬﺎ؛ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ ﺑﻨﺪﻩﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﻢ.
ﻧﺪﺍ ﺁﻣﺪ: ﺻﺒﺢ ﺯﻭﺩ ﺑﻪ ﺩﺭ ﻭﺭﻭﺩﯼ ﺷﻬﺮ ﺑﺮﻭ.
ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺷﻬﺮ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ، ﺍﻭ ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ ﺑﻨﺪﻩ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ!
ﺣﻀﺮﺕ ﻣﻮﺳﯽ ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﺩﺭ ﻭﺭﻭﺩﯼ ﺷﻬﺮ ﺭﻓﺖ...
ﭘﺪﺭﯼ ﺑﺎ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ، ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺷﻬﺮ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪﻧﺪ...
ﭘﺲ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ، ﺭﻭ ﺑﻪ ﺩﺭﮔﺎﻩ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺿﻤﻦ ﺗﻘﺪﯾﻢ ﺳﭙﺎﺱ ﺍﺯ ﺍﺟﺎﺑﺖ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪﺍﺵ، ﻋﺮﺿﻪ ﺩﺍﺷﺖ:
ﺑﺎﺭ ﺍﻟﻬﺎ؛ ﺣﺎﻝ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ
ﺑﻨﺪﻩﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﻢ!
ﻧﺪﺍ ﺁﻣﺪ: ﺁﺧﺮ ﺷﺐ ﺑﻪ ﺩﺭ ﻭﺭﻭﺩﯼ ﺷﻬﺮ ﺑﺮﻭ.
ﺁﺧﺮﯾﻦ ﻧﻔﺮﯼ ﮐﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﻬﺮ ﺷﻮﺩ، ﺍﻭ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺑﻨﺪﻩ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ...
ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺷﺐ ﺷﺪ، ﺣﻀﺮﺕ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻪ ﺩﺭ ﻭﺭﻭﺩﯼ ﺷﻬﺮ ﺭﻓﺖ...
ﺩﯾﺪ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﻧﻔﺮﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ، ﻫﻤﺎﻥ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺍﺳﺖ!!!
ﺭﻭ ﺑﻪ ﺩﺭﮔﺎﻩ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ، ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﻭ ﺩﺭﻣﺎﻧﺪﮔﯽ ﻋﺮﺿﻪ ﺩﺍﺷﺖ:
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﺍ!
ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ ﻭ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺑﻨﺪﻩﺍﺕ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺑﺎﺷﺪ!؟
ﻧﺪﺍ ﺁﻣﺪ:
ﺍﯼ ﻣﻮﺳﯽ، ﺍﯾﻦ ﺑﻨﺪﻩ ﮐﻪ ﺻﺒﺢ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﺎ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺍﺯ ﺩﺭ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﻮﺩ، ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ ﺑﻨﺪﻩ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ، ﺍﻣﺎ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺑﻪ ﮐﻮﻩﻫﺎﯼ ﻋﻈﯿﻢ ﺍﻓﺘﺎﺩ، ﺍﺯ ﭘﺪﺭﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺑﺎﺑﺎ! ﺑﺰﺭﮒ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻮﻩﻫﺎ ﭼﯿﺴﺖ؟
ﭘﺪﺭ ﮔﻔﺖ: ﺯﻣﯿﻦ.
ﻓﺮﺯﻧﺪ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺑﺰﺭﮒ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺯﻣﯿﻦ ﭼﯿﺴﺖ؟
ﭘﺪﺭ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ: ﺁﺳﻤﺎﻥﻫﺎ.
ﻓﺮﺯﻧﺪ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺑﺰﺭﮒﺗﺮ ﺍﺯ ﺁﺳﻤﺎﻥﻫﺎ ﭼﯿﺴﺖ؟
ﭘﺪﺭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽﮐﺮﺩ، ﺍﺷﮏ ﺍﺯ ﺩﯾﺪﮔﺎﻧﺶ ﺟﺎﺭﯼ
ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ؛ ﮔﻨﺎﻫﺎﻥ ﭘﺪﺭﺕ ﺍﺯ ﺁﺳﻤﺎﻥﻫﺎ ﻧﯿﺰ ﺑﺰﺭﮒﺗﺮ ﺍﺳﺖ...!
ﻓﺮﺯﻧﺪ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭘﺪﺭ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺍﺯ ﮔﻨﺎﻫﺎﻥ ﺗﻮ ﭼﯿﺴﺖ؟
ﭘﺪﺭ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻃﺎﻗﺘﺶ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺑﻪ ﻧﺎﮔﺎﻩ ﺑﻐﻀﺶ ﺗﺮﮐﯿﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﻋﺰﯾﺰﻡ! ﻣﻬ ﺮﺑﺎﻧﯽ ﻭ ﺑﺨﺸﻨﺪﮔﯽ ﺧﺪﺍﯼ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﻫﺮﭼﻪ ﻫﺴﺖ، ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﻭ ﻋﻈﯿﻢﺗﺮ ﺍﺳﺖ...
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 285
سنگ و سنگ تراش
روزی سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت میکرد، از نزدیکی خانه بازرگانی رد شد. در باز بود و او خانه مجلل باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: «این بازرگان چقدر ثروت دارد!» و آرزو کرد که او هم مانند بازرگان شود؛ در یک لحظه به فرمانخدا تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد.
وی تا مدتی فکر میکرد که از همه قدرتمندتر است تا اینکه روزی حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه به حاکم شهر احترام میگذارند حتی بازرگانان؛ مرد با خودش فکر کرد: «کاش من هم حاکم بودم، آن وقت از همه قدرتمندتر میشدم!» در همان لحظه او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد و در حالیکه روی تخت روان نشسته بود، مردم همه به او تعظیم میکردند، احساس کرد که نور خورشید او را میآزارد و باخودش فکر کرد که خورشید قدرتش بیشتر است. سنگتراش این بار آرزو کرد که خورشید بشود و تبدیل به خورشید هم شد، بعد با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.
پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت، پس با خود اندیشید که نیروی ابر از او بیشتر است و آرزو کرد که تبدیل به ابری بزرگ شود و آنچنان شد. کمی نگذشت که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد؛ این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت با خود گفت که قویترین موجود در دنیا صخره سنگ است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد. او همان طور که با غرور ایستاده بود ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خورد میشود. نگاهی به پایین انداخت وسنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است..
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 286
✍ زن بی حجاب و زن چادری
💭 زن هنوز کاملا وارد اتوبوس نشده بود که راننده ناغافل در رو بست و چادر زن لای در گیر کرد. داشت بازحمت چادر رو بیرون میکشید که یه زن نسبتا بدحجاب طوری که همه بشنوند گفت: آخه این دیگه چه جور لباس پوشیدنه؟ خودآزاری دارن بعضی ها ! زن محجبه، روی صندلی خالی کنار اون خانم نشست و خیلی آرام طوری که فقط زن بدحجاب بشنوه گفت:
💭من چادر سر می کنم ، تا اگر روزی همسر تو به تکلیفش عمل نکرد ، و نگاهش را کنترل نکرد ، زندگی تو ، به هم نریزد . همسرت نسبت به تو دلسرد نشود. محبت و توجه اش نسبت به تو که محرمش هستی کم نشود. من به خودم سخت می گیرم و در گرمای تابستان زیر چادر از گرما اذیت می شوم، زمستان ها زیر برف و باد و باران برای کنترل کردن و جمع و جور کردنش کلافه می شوم، بخاطر حفظ خانه و خانواده ی تو.
💭 من هم مثل تو زن هستم. تمایل به تحسین زیبایی هایم دارم. من هم دوست دارم تابستان ها کمتر عرق بریزم، زمستان ها راحت تر توی کوچه و خیابان قدم بزنم. اما من روی تمام این خواسته ها خط قرمز کشیدم، تا به اندازه ی سهم ِ خودم حافظ ِ گرمای زندگی تو باشم. و همه اینها رو وظیفه خودم میدونم.
💭 چند لحظه سکوت کرد تا شاید طرف بخواد حرفی بزنه و چون پاسخی دریافت نکرد ادامه داد: راستی… هر کسی در کنار تکالیفش، حقوقی هم دارد. حق من این نیست که زنان ِ جامعه ام با موهای رنگ کرده ی پریشان و لباسهای بدن نما و صد جور جراحی ِ زیبایی، چشم های همسر من را به دنبال خودشان بکشانند. حالا بیا منصف باشیم. من باید از شکل پوشش و آرایش تو شاکی باشم یا شما از من؟
💭 زن بدحجاب بعد از یک سکوت طولانی گفت: هیچ وقت به قضیه این طور نگاه نکرده بودم … راست می گویی. و آرام موهایش رو از روی پیشانیش جمع کرد و زیر روسریش پنهان کرد.
↶【به ما بپیوندید 】↷
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 287
#تلنگر
مردی برای "پسر و عروسش" خانهای خرید.
پسرش در شرڪت پدر، مدیر فروش بود و رییس "زنان و دختران" زیادی بود ڪه با آنها تعامل داشت.
پدر بعد از خرید خانه، وقتی ڪلید خانه را به پسرش داد از او خواست، هرگز از روی این ڪلید، "ڪلید دوم" نسازد و پسر پذیرفت.
روزی در شرڪت، پدر ڪلید را از "جیب" پسرش برداشت. وقتے پسر متوجه نبود ڪلید شد، در شرکت "سراسیمه" به دنبال ڪلید میگشت.
پدر به پسر گفت: "قلب تو مانند جیب توست و چنانچه در جیب خود بیش از یڪ ڪلید از خانهات نداری، باید در قلب خودت نیز بیش از محبت یڪ زن قرار ندهی."
"همسرت" مانند ڪلید خانهات، نباید بیشتر از یڪی باشد." همانطور ڪه وقتی "نمونه دیگری" از ڪلید خانهات نداشتی، خیلے مواظب آن بودی تا گم نشود، بدان همسرت نیز نمونه دیگری ندارد، "مواظب باش" محبت او را گم نڪنی.
✍ #علیمحمدی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
✅👈 نشر_صدقه_جاریه
🌺
﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽
﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 288
✅حکمت_خدا
مردي تعريف ميكرد:
🍃شش ساعت از شب گذشته بود، چراغها خاموش و اهل خانه همه خوابيده بودند،
ناگهان صداى كوبيدن در مرا از خواب بيدار كرد، در را گشودم ، ديدم زنى ايستاده است ،
چون مرا ديد، گفت : حاج آقا چراغ بقالى روشن است ، در را بستم و به اتاق رفتم ،
در ذهن خود مى گذراندم كه اين چه خبرى بود، آن هم در اين وقت شب ،
چرا بعضى مزاحمت ایجاد مى كنند!!
چشمها را روى هم گذاشتم كه بخوابم ، صداى خفيفى شنيدم ،
دقت كردم ، حدس زدم حركت سوسك باشد چراغ را روشن كردم ،
ديدم دو عقرب بزرگ و سياه نزديك بچه كوچكمان در حال راه رفتن هستند
فورا آنها را از بين بردم ، چراغ را خاموش كردم ، ناگهان متوجه شدم .....!!!!
آن زن ماءمور بيدار كردن ما و سبب نجات اين طفل معصوم بوده است
✅اگر تيغ عالم بجنبد ز جاى
نبرد رگى تا نخواهد خداى
🌺
﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽
﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 289
◀️ #حضرت_عیسی ▶️
حضرت عیسی علیهالسلام یکی از پیامبران اواوالعزم و از انبیاء بنیاسرائیل است، که نام مبارکش بیست و پنج بار در قرآن کریم ذکر شده است.157
📖فهرست سورههائی که نام عیسی علیهالسلام یا مسیح ابن مریم علیهالسلام در آنها ذکر شده است عبارتند از:
بقره، 87، 136، 253
آل عمران، 45، 52، 55، 59، 84
نساء، 157، 163، 171، 172
مائده، 17، 46، 72، 75، 78، 110، 112، 114، 116
انعام، 75، توبه، 30، 31
مریم، 34 – مؤمنون، 50
احزاب، 7 – شوری، 13
زخرف، 57، 63 – حدید، 27
صف، 6، 14
عیسی اصل آن «یسوع» است،
به معنی نجات دهنده،
و مسیح، لقب آن حضرت است، که سیزده بار در قرآن آمده و به معنی مبارک میباشد.
در اینکه چرا به حضرت عیسی علیهالسلام،
مسیح (مسح کننده یا مسح شده) میگفتند، چند وجه ذکر کردهاند که عبارتند از:
⇦ الف) بخاطر میمنت وجود و برکتی که در وی بود.
⇦ ب) چون او با مسح و طهارت و پاکیها خود را از گناه مصون داشت.
⇦ پ) او هیچ بیماری را مسح نمیکرد مگر آنکه به زودی خوب میشد.
⇦ ت) جبرئیل هنگام ولادت با بالهایش او را مسح نمود تا از شرّ شیطان در امان باشد.158
وی ۵۵۸۵ سال بعد از هبوط آدم علیهالسلام و پانصد یا پانصد و هفتاد یا ششصد سال، قبل از ولادت پیامبر اسلام صلّیاللهعلیه در سرزمین کوفه در کنار رود فرات به دنیا آمد.159
ولی برخی گویند حضرت عیسی علیهالسلام در شهر ناصره یا بیت المقدس و یا بیت لحم در عصر سلطنت فرهاد پنجم یکی از شاهان اشکانی متولد شد.
ولادت او به طور معجزه به اذن خدا، بدون پدر رخ داد، مادرش حضرت مریم سلام الله دختر عمران بن ماتان بود و ماتان به ۲۷ پدر نیز به یهود بن یعقوب بن اسحاق بن ابراهیم خلیل الله میرسد.
خداوند متعال با قدرت لایزال خود وی را بدون پدر در رحم مادرش مریم، که در زهد و پاکدامنی شهرت بسیار داشت، قرار داد.
او از زنان با فضیلتی است، که نام مبارکش در دوازده سوره قرآن و در سی و چهار آیه به صراحت ذکر شده است.
پس از تولد در گهواره لب به سخن گشود و فرمود: من بنده خدا هستم و خداوند به من کتاب داده و مرا به پیامبری برگزیده است.
حضرت عیسی با پشتکار دین الهی را تبلیغ مینمود او به هر شهر و دیاری که میرسید بیماران، کران و کوران را شفا میداد.
ولی جمعی از یهودیان متعصب، با وی سخت دشمنی کردند و تصمیم گرفتند با کمک پادشاه وقت او را به صلیب بکشند
اما آن حضرت به امر خداوند به آسمانها عروج نمود و شخص دیگری را که به قدرت خداوند شبیه آن حضرت گردید به جای ایشان به صلیب کشیدند.
وی در سی سالگی در بیت المقدّس به پیامبری مبعوث شد و دارای شریعت مستقل و کتابی به نام «انجیل» بود و پیوسته بنیاسرائیل را به سوی خدای یکتا دعوت مینمود
و بر اثر شرایط خاص زندگی ناگریز بود، مجرّد زندگی کند،
او دارای دوازده نفر یار مخصوص به نام «حواریّون» بود، که همواره او را یاری میکردند و به پیروان او نصاری گویند.
این لفظ چهارده بار در قرآن آمده، و واحد آن نصرانی میباشد که یکبار در قرآن ذکر شده است،
در علت این تسمیه چند قول است:
قویتر از همه، قول ابن عبّاس میباشد که ناصره شهری است در منطقه فلسطین، چون زمان کودکی و طفولیّت مسیح علیهالسلام در آنجا سپری گشته، لذا به آن حضرت عیسی ناصری میگفتند، در نتیجه پیروان آن حضرت را نصرانی و نصاری میگفتند.160
عیسی علیهالسلام سرانجام پس از سی و سه سال زندگانی،
یهودیان تصمیم به قتلش گرفتند،
اما خداوند او را به آسمان ها بالا برد و روزی در حوالی دمشق فرود خواهد آمد و دجال را بر قتل میرساند.161
➖➖➖➖➖➖➖
✍ پی نوشت ها:
157. قاموس قرآن جلد5 صفحه71 و 82
158. حیوﺓ القلوب جلد1 صفحه393
مجمع البیان جلد3 صفحه81
159. بحارالانوار جلد14 صفحه214
حیوﺓالقلوب جلد1 صفحه396
احتجاب صفحه325
قصههای قرآن 423
قاموی قرآن جلد7 صفحه74
حیوﺓالقلوب جلد1 صفحه397
160. قاموس قرآن جلد7صفحه74
161. تفسیر قمی جلد2 صفحه270
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 290
روزی پیامبر اکرم به خانه حضرت زهرا آمدند . حضرت علی و حسنین (صلوات الله علیهم اجمعین) هم در خانه حضور داشتند .
پیامبر خطاب به اهل بیت خود فرمودند :
چه میوه ای از میوه های بهشتی میل دارید بمن بگوئید تا به جبرائیل بگویم از بهشت برایتان بیاورد.
امام حسین که در آن روزگار در سنین کودکی بودند از بقیه اهل خانواده سبقت گرفتند. رفتند در دامن رسول خدا نشستند و عرضه داشتند :
پدر جان به جبرائیل بگوئید از خرماهای بهشتی برای ما بیاورد .
و حضرت رسول اکرم هم به خواسته حسین خود جامه عمل پوشانیدند و به جبرئیل دستور دادند یک طبق از خرماهای بهشتی برای اهل بیت بیاورد.
مدتی نگذشت که جبرائیل یک طبق خرمای بهشتی را آورده و در حجره حضرت زهرا سلام الله عليها گذاشت.
پیامبر خطاب به دختر خود فرمودند : فاطمه جان یک طبق خرمای بهشتی در حجره تو نهاده شده است ، آنرا نزد من بیاور .
حضرت زهرا آن طبق را آوردند و نزد پدر گذاشتند. پیامبر خرمای اول از درون ظرف برداشتند و در دهان سرور جوانان اهل بهشت امام حسین نهادند و فرمودند « حسین جان نوش جانت ، گوارای وجودت » سپس خرمای دوم را از درون ظرف برداشتند و در دهان دیگر سرور جوانان اهل بهشت امام حسن نهادند و باز فرمودند «حسن جان نوش جانت ، گوارای وجودت ». خرمای سوم را در دهان جگر گوشه خود حضرت زهرا نهادند و همان جمله را هم خطاب به حضرت زهرا بیان کردند.
خرمای چهارم را هم در دهان حضرت علی نهادند و فرمودند « علی جان نوش جانت، گوارای وجودت » خرمای پنجم را از درون ظرف برداشتند و باز دوباره در دهان حضرت علی نهادند و همان جمله را تکرار نمودند .
خرمای ششم را برداشتند، ایستادند و در دهان حضرت علی گذاشتند و باز همان جمله را تکرار کردند.
در این هنگام حضرت زهرا فرمودند : پدر جان به هر کدام از ما یک خرما دادید اما به علی سه خرما و در مرتبه سوم هم ایستادید و خرما در دهان علی گذاشتید . چرا بین ما اینگونه رفتار کردید ؟
رسول اکرم خطاب به دختر خود فرمودند:فاطمه جان وقتی خرما در دهان حسین نهادم ، دیدم و شنیدم که جبرائیل و مکائیل از روی عرش ندا بر آورده اند که : «حسین جان نوش جانت ، گوارای وجودت » من هم به تبع آنها این جمله را تکرار کردم وقتی خرما در دهان حسن نهادم باز جبرائیل و مکائیل همان جمله را تکرار کردند و من هم به تبع آنها آن جمله را گفتم که « حسن جان نوش جانت ».
فاطمه جان وقتی خرما در دهان تو نهادم دیدم حوری های بهشتی سر از غرفه ها در آورده اند . و می گویند « فاطمه جان نوش جانت ، گوارای وجودت » من هم به پیروی از آنها این جمله را تکرار کردم.اما وقتی خرما در دهان علی نهادم شنیدم که خداوند از روی عرش صدا می زند « علی جان نوش جانت ، گوارای وجودت » .
به اشتیاق شنیدن صوت حق خرمای دوم در دهان علی نهادم باز هم خداوند از روی عرش ندا زد که «هنیأ مرئیاً لک یا علی » نوش جانت ، گوارای وجودت علی جان.به احترام صوت حق از جا برخاستم و خرمای سوم در دهان علی نهادم ،
شنیدم که باز خداوند همان جمله را تکرار کرد و سپس به من فرمود:« یامحمد ، بعزّت و جلالم قسم اگر تا صبح قیامت خرما در دهان علی بگذاری من خدا هم تا قیامت می گویم علی جان نوش جانت ، گوارای وجودت».
📚جلاءالعیون علامه مجلسی
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
دوست من مواقع بیکاری ، کتاب بخوان
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا🌺
☑️ #سیوسومین کتاب pdf و نرمافزارش در کانال قرار گرفت..
📑 رمان #من_سرگردانم
#جدید
🎭 #عاشقانه #معمایی #هیجانی #ترسناک #غمگین
🗒 تعداد صفحات: 717
✍ نویسنده: zohre_s_p
💠 کانال مارو معرفی کنین:
📖 خلاصه:
داستان درمورد دختریه که بخاطر مخارج زندگیش مجبوره بره کارکنه,توخونه ومحل زندگیش اتفاقایی براش میفته که زندگیشوتغییرمیده,اما اینکه چطورزندگیش عوض میشه باید صبرکنیدومنتظر اتفاقات باشین.
✨✨✨✨✨✨✨✨
🌐ارتباط با ما، درخواست رمان، انتقاد و پیشنهاد:
@A_125_Z ای دی
🌺
﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽
﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
man sargardanam@romansarairani2_120918202504.apk
896.3K
🔴 #نرمافزار_شماره🔴 5 👆👆
💚 #من_سرگردانم
#جدید #معمایی #ترسناک #عاشقانه
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
man sargardanam@romansarairani2_120918202454.pdf
5.88M
☑️ #سیوسومین کتاب pdf
#من_سرگردانم
#جدید #معمایی #ترسناک #عاشقانه
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ بسیار زیبای دعای فرج ✨✨
🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🕊
☀️اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ☀️
🔴🔴 توجه
دوستان کلیات ادعیه و زیارت مورد نیازتان را در آرشیو ببینید ، تماما صوتیوتصویری میباشد 👇👇👇
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره : سوم ❤️ 📌 نام رمان 📝 تا پروانگی ✍ نام نویسنده : الهام تیموری
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_پنجاه_ششم
✍بی بی چفیه ی علیرضا را به ارشیا بخشیده بود و همینطور پلاکش را... ریحانه می فهمید که شوهرش تمام دو روز گذشته با همیشه فرق داشته. حتی چشمانش برقی از خوشی داشته انگار.
گچ پایش را باز کرده بودند و دکتر برایش چند جلسه فیزیوتراپی نوشته بود. ترانه دوبار دیگر تماس گرفته و گفته بود که از دکتر برایش وقت گرفته... بالاخره باید هوای بچه اش را هم می داشت حتی پنهانی!
_میشه برگردیم خونه ی بی بی؟
راهنما زد و متعجب گفت:
_ما که فقط چند ساعته اومدیم
_تنهاست
_تنهایی اون بنده ی خدا مال دیروز و امروز نیست...
_یعنی مخالفی که بریم؟
نگاهش کرد، شبیه پسر بچه هایی شده بود که منتظر تایید مادرشان نشسته اند. پشت چراغ قرمز که ایستادند گفت:
_شاید اذیت بشه
_بیشتر از اونی که فکر می کنی خوشحال میشه!
_چی بگم... پس تو رو می رسونم بعد خودمم میام
_جایی می خوای بری؟
_اوهوم میرم دیدن ترانه
منتظر برخورد ارشیا بود اما بجز تکان دادن سر، هیچ واکنشی نشان نداد. انگار کم کم ارشیا شبیه به کسی غیر از خودش می شد... مرد مغرور دیروز حالا دل نگران مادربزرگش بود!
به برگه های دفترچه نگاه می کرد که دکتر پشت سرهم سیاهشان کرده بود، آزمایش خون و سونوگرافی و هزار و یک چیز دیگر... تازه اول دردسرش بود!
ترانه ظرف میوه را روی میز گذاشت و طبق عادت چهارزانو نشست روی مبل.
_خب با این حساب باید فردا صبح بریم آزمایشگاه و وقت سونو هم بگیریم از دکتر پازوکی. بعدم...
_نمیشه
_وا چرا؟ نکنه از خون دادن می ترسی؟
_نه عزیزم! نمیشه چون الان باید برم خونه ی بی بی
ترانه با دهانی که پر بود از خیار گفت:
_خب نرو همینجا بمون امشب تا صبح دوتایی بریم
_ارشیا چی؟
_بذار پیش مامان بزرگش خوش بگذرونه، ریحانه به جان خودم پا قدم بچه ت خوبه ها... الهی خاله فداش بشه عسیسم... هنوز نیومده داره باباشو کلا متحول می کنه!
_داغونم ترانه، مثل چی می ترسم از ارشیا... اگه بفهمه
_از خداشم باشه! حالا زبونم لال اگه نازا بودی خوب بود؟
_ارشیا و من رو حساب همین بچه دار نشدن باهم ازدواج کردیم!
_چون جفتتون در نهایت احترام خل تشریف دارید... خدا رو تو حساب کتاباتون جا ندادین و اینجوری غافلگیر شدین که البته باید کلاهتونم بندازید هوا... همین نوید اگه بفهمه ما قراره بچه دار بشیم منو میذاره رو سرش حلوا حلوا می کنه!
_حالا میگی چیکار کنم؟
_شوهرته! بشین پیشش همه چیز رو رک بگو و یجوری بگو که ذوقم بکنه اتفاقا!
_من می ترسم
_وای دق کردیم از دست تو، شماره آقای نامجوی رو بگیر بده من بگم اصلا
_جوگیر نشو، منم پاشم که دیر شد
_صبح میای دنبالم؟
_نه شاید نتونم برم باید ببینم چی میشه
_به بی بی بگو
_چی رو؟
_قضیه ی باردار بودنت رو تعریف کن و ازش بخواه که به نوه جانش بگه... نظرت؟!
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
🌺
﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽
﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره : سوم ❤️ 📌 نام رمان 📝 تا پروانگی ✍ نام نویسنده : الهام تیموری
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_پنجاه_هفتم
✍تکیه داده بود به چهارچوب در آشپزخانه و با فکری که هنوز درگیر پیشنهاد ترانه بود به بی بی نگاه می کرد که مشغول آشپزی بود.
_سختتون نیست تو هوای سرد بیاین اینجا؟ کاش آشپزخونه توی حیاط نبود.
_زندگی رو هرجور بگیری همونجور می گذره مادر، من دیگه عادت کردم. اگه همین دو قدم راهم نرم، اگه روزی چار بار آفتاب نخوره به سرم، اگه بخوام مثل بچه هام خودمو توی قوطی کبریتای بدون حیاط و باغچه زندونی کنم، که دیگه واویلاست...
_راستم میگین... خانوم جون منم شبیه شما حرف می زد
_خدا رحمتش کنه
_خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه
_چرا فوت شد؟ زود تنهاتون گذاشته
_بیماری قلبی داشت، اما نه اونقدر که ناغافل کارش به سکته برسه...
_بمیرم برای دلت که به این سن هم از مادر یتیمی و هم از پدر... می دونی عمرش به دنیا نبوده وگرنه این همه دکتر و دوا و دارو! خدا که نخواد یه برگ از این درختا به زمین نمیفته
_بله... درسته
بی بی نفس عمیقی کشید و سرش را تکان داد، انگار زیرلب دعایی خواند که ریحانه نشنید.
_من بلدم کوکوها رو سرخ کنما، شما حداقل یکم استراحت کنید
_البته که بلدی! حالا باید دستپخت عروس خانومو بخوریم، اگه به تعریف باشه که شوهرت حسابی برات سنگ تموم گذاشته...
_ارشیا؟!
_بله
_از من تعریف کرده؟
بی بی همانطور که با دست کوکو را قبل از انداختن توی تابه، شکل می داد، خندید و گفت:
_یعنی تعریف نداری؟
_خب آخه... ارشیا ازین کارا نمی کنه معمولا
_جونش به جونت بنده! منتها مرده و غرورش؛ نمیگه چون شبیه آقاشه... اونم جونش واسه من در می رفت اما اخمش و ایرادگیریش همیشه به راه بود! حالا ارشیام لنگه ی اون خدابیامرزه. توام مثل خودمی... صبور و بسازی که با این خلقش کنار میای
_من آرزومه که شبیه شما باشم، ارشیا هم خوبه یعنی می دونم تو دلش چیزی نیستو پشت چهره ی جدی ش دل مهربون داره
_داره اما تو ازش می ترسی
_من؟!
یکی از کوکوهای توی بشقاب را برداشت و با دست نصف کرد و به ریحانه داد.
_زن که نباید چیز پنهونی داشته باشه از شوهرش، هان؟
کوکو را گرفت و با تعجب جواب داد:
_خب بله... نباید داشته باشه
_پس استخاره نکن و حرفتو بزن بهش
_چه حرفی؟!
_همون که اینجوری پریشونت کرده و نوک زبونته، همون که خوشیش توی چشمته و غمش به دلت!
سکوت کرد، انگار خود بی بی داشت گره ی کور شده اش را باز می کرد!
_یعنی میگی من با این گیس سفید نمی فهمم وقتی یه زن حامله ست چه شکلی میشه؟ وقتی ویار می کنه یا وقتی دلش بهم می خوره متوجه نمیشم؟ اونچه که شما جوونا تو آینه می بینید ما تو خشت خام می بینیم دورت بگردم. نمی دونم چرا خبر به این خوبی رو که باید مژدگونی هم داشته باشه، پهلوی خودت نگه داشتی؟!
_همینجوری... خودمم تازه فهمیدم
_تو بگو یه روز! همونم پشت گوش انداختی، ماشالا سنی ازش گذشته ها. آقاش که به این سن و سال بود ما با بچه هامون بزرگ شده بودیم.
دلش را باید می زد به دریا، دهان باز کرد و گفت:
_ارشیا بچه نمی خواد بی بی!
_استغفراله... بیخود کرده هرکی قدر نعمت خدا رو ندونه، می خواد پسر خودم باشه یا هرکی دیگه... حالا لابد دوبار برگشته از سر شکم سیری یه چیزایی گفته ولی هر مردی بچه دوست داره.
_ولی...
_مطمئن باش که بیخودی گفته، همین امروز بهش بگو... باید بگی!
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره : سوم ❤️ 📌 نام رمان 📝 تا پروانگی ✍ نام نویسنده : الهام تیموری
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_پنجاه_هشتم
✍سر سفره نشسته و با غذا و فکر و خیال های آشوبش کلنجار می رفت، کاش واقعا خود بی بی واسطه ی گفتن موضوع می شد و خیالش را راحت می کرد. اما واگذار کرده بود به ریحانه و این یعنی سنگین ترین بار دنیا روی شانه هایش بود!
_چرا نمی خوری ریحانه جان؟ کوکو دوست نداری مادر؟
_چرا می خورم
_داری فقط نگاهش می کنی آخه... غذا هست تو یخچال، گرم کنم؟
_نه نه! خیلی گرسنم نیست
بی بی بشقاب را جلوتر کشید و گفت:
_گشنه هم که نباشی باز الان باید به خودت بیشتر برسی تا یکم جون بگیری، اینجوری که نمیشه...
و بعد با چشم و ابرو اشاره کرد، این اجبار بود که باعث شد ریحانه دچار استرس بشود! قلبش چیزی حدود هزار تا می زد، ارشیا همچنان با آرامش کوکوها را بدون نان و با چنگال می خورد. بی بی با بسم الله و یکی دوتا آخ از درد زانوانش، بلند شد و گفت:
_برم یه لقمه ازین غذا برا طیبه خانوم ببرم، گمونم دیر از مسجد برگشته و چیزی نپخته. تا شما بخورید برگشتم.
انگار با رفتنش موجی از سرما توی اتاق پیچیده بود، صدای تیک و تاک ساعت کوکی قدیمی روی طاقچه تنها چیزی بود که می شنید و بعد تاپ و تاپ های قلبش. شاید ارشیا بعد از شنیدن، دیس چینی گل گندمی را از عصبانیت پرت می کرد، شایدم هم نه... مثل وقت هایی که خیلی عصبی بود در را بهم می کوبید و می زد بیرون... حتی ممکنه به او حمله کند! حمله می کرد؟ نه... این کار از او بعید بود! هرچه می شد عیبی نداشت اما دلش می خواست که بخیر بگذرد.
_چیزی شده ریحانه؟ رنگت پریده، خوبی؟
زبانش را روی لب های خشک شده اش کشید و گفت:
_نه خوبم
_جدیدا مدام خوب نیستی! فکر نکن نمی فهمم
وقت گفتن بود! دو سه تا آیه خواند توی دلش و نذر کرد... نذرهایی که هیچ وقت یادش نمی ماند. صدایش می لرزید و نگاهش زوم شده بود روی گوجه های حلقه حلقه شده ی گوشه ی بشقاب.
_خب... راستش... نمی دونم، خوبم ولی
_چته ریحانه؟ بی بی چرا بهت چشمک زد؟ کجا رفت الان؟ اگه چیزی هست که باید بدونم خب بگو می شنوم؛ چرا منو احمق فرض می کنی؟
نباید با سکوتش بیش از این باعث شک و تردیدش می شد.
_چیزی که نشده، یعنی شده... ولی بخدا نمی دونم چجوری بگم
_چرا؟
_چون می ترسم
_از چی؟
نگاهش کرد، ترسناک نبود! شاید کمی هم مهربان بود حتی...
_قول میدی که عصبی نشی؟
_پیش پیش قول بدم؟
_آخه احتمالش زیاده
_سعیمو می کنم
_ارشیا من... یعنی ما داریم... پوووف
دست روی پیشانی گذاشت، چشمانش را بست و ادامه داد:
_ما داریم بچه دار میشیم!
چشمانش را می ترسید که باز کند، زد روی دور تند گفتن:
_اون موقع که تو بیمارستان بودی فهمیدم یعنی مطمئن شدم. صدبار خواستم بگم ولی نشد! هر دفعه یه اتفاقی افتاد... دعوا و قهر و افخمو... می دونم که حالا توام مثل خودم تعجب کردی ولی خدا شاهده که من از تو بدترم... هنوز تو بهتم. آخه مگه میشه؟! معجزه نباشه پس چیه؟ باورم نمیشه... باورم نمیشه که قراره مادر بشم.
دیگر نتوانست خودش را کنترل کند، بغضش ترکید و زد زیر گریه و هنوز با چشمانی که بسته بود منتظر ری اکشن همسرش بود...
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی