📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📘رمان شماره: اول 📌نام رمان :پناه📚 ✍نویسنده:الهام تیموری
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽
ا﷽🌺﷽
ا🌺
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_چـهاردهـم
✍تازه می فهمم شهاب سنگی که فرشته می گفت ، برادرش شهاب الدین است ! یعنی همان پسر آشنایی که دیروز سر و کله اش پیدا شد و وقتی عصر با فرشته رفتیم خرید از زیر زبانش بیرون کشیدم بالاخره
_چرا این چند روزه نبود برادر گرامیت
+داداش شهاب خیلی وقتا مسافرته ، یعنی در واقع ماموریته بخاطر کارش
_مگه کارش چیه ؟
+مستندساز و مجری و این چیزا
_ای بابا ! گفتم چقدر آشناستا
+یعنی دیدی برنامه هاشو؟!
_حتما دیگه ! چون از همون اول فکر کردم می شناسمش
+عجیبه
_چرا ؟ مگه نمیگی مجریه ؟
+خب آره هست ، ولی مجری برنامه های مذهبیه ...
نفهمیدم کنایه بود یا نه ولی احساس کردم که مذهبی را به عمد غلیظ گفت و بعد هم ادامه داد :
+اصلا سختگیری اولیه آقاجونم برای موندن تو توی خونه ی ما بخاطر همین خان داداشم بود
_که یه وقت از راه به در نشه؟
خندید و گفت:
+نه بابا ! ولش کن ...کلا حالا خودت بیشتر آشنا میشی با مدل ما ،ببینم نگفتی قراره چیا بخریم ؟
این دختر دلیلی برای اذیت کردن من نداشت وقتی اینهمه مهربان بود . وقتی آمد دنبالم و گفت آماده شده برای خرید تعجب کردم .روسری طرحدار بلند و قشنگی را با گیره لبنانی بسته بود که با چادر واقعا زیبایش کرده بود حتی با اینکه بدون هیچ آرایشی بود .انقدر ساده و راحت که فکر کردم مگر می شود اینطور هم بیرون رفت و اعتماد به نفس داشت ؟!
حتی لاله هم که چادری بود به زور من کمی آرایش می کرد !
فقط یک لحظه احساس کردم چقدر دنیای ما متفاوت است ،موقعی که توی شیشه ی یک مغازه تصویر کنار هم ایستاده مان را دیدم !
من با مانتوی سبک و رنگ روشنی که آستین هایش تقریبا کوتاه بود و بدون هیچ ساق دستی ، با ساپورت و لاک ناخن و موهای اتو کشیده و آرایش کامل ....
و او دقیقا نقطه ی مقابلم بود .
حتما برادرش از همین ایراد گرفته و نمی خواست یا تعجب کرده بود که من ساکن خانه شان شده ام ! آن هم وقتی که فقط یک هفته غایب بوده
و همین برخورد تند اولیه اش که البته خیلی هم مستقیم نبود باعث شد تا جرقه ی کینه ی عمیقی نسبت به او در دلم زده شود !
تمام دیروز را اختصاص دادم به مرتب کردن و چیدن وسایل اندکی که تهیه کرده بودیم .
با شنیدن صدای در از مرور خاطرات می گذرم و در را باز می کنم زهرا خانوم است با لبخندی که همیشه به چهره دارد از دیروز کلی خرده پاش برایم فرستاده
+خواب که نبودی ؟
_نه ،اگه کار داشتین می گفتین من میومدم پایین پاتون درد می گیره که
دستش را بالا می آورد و می گوید:
+نمی دونم چطور یادم نبود که دیروز تا حالا اینو برات بیارم
دستم را دراز می کنم و قالیچه کوچک نازکی که تا زده است را می گیرم
+سجاده و چادرنمازه ،تو رو خدا حلال کن حواس پرتی منو قبله که خودت می دونی دیگه کدوم وره مادر التماس دعای زیاد
عطر گل محمدی پر می کند ریه ام را ، انگار بعد از سال ها عزیز را بغل کرده ام! انقدر گیج شده ام که نمی فهمم کی می رود و من حتی تشکر هم نکرده ام ...
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ ادامه دارد....
🌺
﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽
﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره : سوم ❤️ 📌 نام رمان 📝 تا پروانگی ✍ نام نویسنده : الهام تیموری
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمـت_چهـاردهـم
✍پشت میز آشپزخانه نشسته بود ،لیوان چای در دستش بود و بدون اینکه لب بزند هرازچندگاهی آه می کشید
احساس می کرد جغد شومی روی زندگیش سایه انداخته و شنیدن خبرهای بد همینطور ادامه دارد!چقدر ارشیا امروز ناراحت شده و چقدر خودش از دست رادمنش کفری بود! دلش می خواست زنگ بزند و تا می تواند بد و بیراه بگوید بخاطر رازداریش!اما می ترسید با هر حرکت جدیدی آتش فشان درونی و نیمه فعال همسرش را روشن تر بکند!
_چیزی شده دخترم ؟خیلی ساکتی
از حضور زری خانم معذب بود اما چون طبقه پایین را رنگ می کردند چند روزی مهمان خانه ی پسرش شده بود گویا
هرچند او هم بی خبر و سرزده آمده بود پیش ترانه ...خانه ی خودش و تنهایی را ترجیح می داد .مخصوصا حالا که خواهرش اینجا هم نبود ...
_نه حاج خانوم، چیزی نشده
سعی کرد لبخند تصنعی هم بزند اما لب هایش کش نمی آمدند!
_رنگ به رو نداری ،چیزی می خوری بیارم؟
_نه ،ممنونم هیچی ...
_خلاصه که منم مثل مادرت،تعارف نکنی عزیزم
با یادآوری خانمجان و نبودش غصه ی عالم تلنبار شد روی قلبش.دوباره اشک به چشمش نشست ، هیچ چیز از دید مادرها دور نمی ماند انگارگفت:
_یه وقتایی از همیشه بیشتر نبود خانم جان رو حس می کنم ،انگار بعضی دردا و صحبتا فقط مادر دختریه
زری خانم مهربانانه لبخند زد ،دستش را گرفت و گفت:
_حق داری.خدا رحمتش کنه،زن نازنینی بود بعد هم سری تکان داد و بلند شد
_اما تا بوده همین بوده! دو دقیقه از این غذا غافل بشم ته گرفته...تازگیا حواس پرت شدم.نگاه به قیافه ی زهوار در رفته ی این قابلمه نکن مادر،من جونم به همین دیگچه های مسی و قدیمیه.هرچی هم بگن تفلن اله و بله و خوبه بازم قبولشون ندارم که ندارم..
هنوز داشت صحبت می کرد که ناغافل در مسی از دست لرزانش سر خورد و با سر و صوا پرت شد روی سرامیک های دو رنگ آشپزخانه....
همه جای آشپزخانه را بخار گرفته بود..رشته های نیمه پخت ماکارانی دور تا دور گاز و روی زمین و سینک پخش شده بودند.
و او درست وسط آشپزخانه ایستاده بود و مثل بیدهای باد زده می لرزید.نگاهش خورد به دست گره شده ی ارشیا که حالا سرخ بود و خیس...
هول شد و همین که خواست قدمی بردارد ارشیا تقریبا نعره زد:
_میشه برای من دل نسوزونی ؟!دستم چیزیش نمیشه اما اونی که داره آتیش می گیره وجودمه
فقط چند روز از زندگی مشترکشان گذشته بود و هنوز آن چنان با خلقیات خاص همسرش آشنا نبود!با اینکه همچنان در شوک حمله ناگهانی ارشیا به قابلمه ماکارانی در حال جوش روی گاز بود اما سعی کرد به خودش مسلط باشد.
_ن...نمی خوای بگی چی شده؟!
_یعنی خودت نمی دونی؟
_آروم باش تو رو خدا،اصلا هر اتفاقی هم که افتاده باشه باهم حرف می زنیم.بیا رو دستت آب خنک بگیر تا...
_همش تظاهر و تظاهر...اه ! بسه بابا
_چه تظاهری؟من نباید بدونم به جرم کدوم گناه نکرده اینجوری باید تن و جونم بلرزه؟!
_ده بار،ده بار زنگ زدم به خونه و جواب ندادی...
_همین؟!خب خونه نبودم
_دقیقا این که کدوم گوری بودی برام مهمه
داشت آشفته می شد ولی می خواست درکش کند!
با صدای زری خانم به زمان حال برگشت:
_ببخش دخترم ترسیدی؟پیری و هزار درد،دستم قوت تحمل یه در رو هم نداره
چشم های به اشک نشسته اش را بالا آورد و ناخواسته گفت:
_حق داره،ارشیا حق داره!من بهش قول داده بودم
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
🌺
﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽
﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره چهارم 💖 📌 نام رمان 📝 فرار از جهنم {داستانی از سرنوشت واقعی}
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا🌺
#داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 🔥فرار از جهنم🔥
#قسمت_چهاردهم : ✍خداحافظ حنیف
.
❤️سریع تی شرت رو برداشتم و خداحافظی کردم … قطعا اون دلش می خواست با همسرش تنها صحبت کنه …
از اونجا که اومدم بیرون، از شدت خوشحالی مثل بچه ها بالا و پایین می پریدم و به اون تی شرت نگاه می کردم
💙… یکی از دور با تمسخر صدام زد … هی استنلی، می بینم بالاخره دیوونه شدی … و منم در حالی که می خندیدم بلند داد زدم … آره یه دیوونه خوشحال … در حالی که اشک توی چشم هام حلقه زده بود؛ می خندیدم … اصلا یادم نمی اومد آخرین بار که خندیده بودم یا حتی لبخند زده بودم کی بود … .
💚تمام شب به اون تی شرت نگاه می کردم … برام مثل یه گنجینه طلا با ارزش بود … .
.یک سال آخر هم مثل برق و باد گذشت … روز آخر، بدجور بغض گلوم رو گرفته بود … دلم می خواست منم مثل حنیف حبس ابد بودم و اونجا می موندم … .
💜بیرون از زندان، نه کسی رو داشتم که منتظرم باشه، نه جایی رو داشتم که برم … بیرون همون جهنم همیشگی بود … اما توی زندان یه دوست واقعی داشتم … .
پام رو از در گذاشتم بیرون … ویل، برادر جاستین دم در ایستاده بود … تنها چیزی که هرگز فکرش رو هم نمی کردم …
💛بعد از ۹ سال سر و کله اش پیدا شده بود… با ناراحتی، ژست خاصی گرفتم … اومدم راهم رو بکشم برم که صدام زد … همین که زنده از اونجا اومدی بیرون یعنی زبر و زرنگ تر از قبل شدی … تا اینو گفت با مشت خوابوندم توی صورتش
🌺
﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽
﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴