eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
860 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا🌺 ✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر(فرشته ملکی) 1⃣4⃣ 💞{ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﺑﻮد و ﺧﻮﺷﺤﺎل. ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﺑﻮد ﭼﻮن ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ را داﺷﺖ، ﺧﻮﺷﺤﺎل ﺑﻮد ﭼﻮن ﻋﻠﯽ و ﻫﺪي ﭘﺪر را دﯾﺪﻧﺪ و ﺣﺲ ﮐﺮدﻧﺪ. و ﺧﻮﺷﺤﺎلﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﺪ وﻗﺘﯽ ﻣﯽ دﯾﺪ دوﺳﺘﺶ دارﻧﺪ. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺑﺮاي ﻋﯿﺪ ﯾﮏ ﻗﺎﻧﻮن ﮔﺬاﺷﺘﻪ ﺑﻮد، ﺧﺮﯾﺪ از ﮐﻮﭼﮏ ﺑﻪ ﺑﺰرگ.اول ﻫﺪي ﺑﻌﺪ ﻋﻠﯽ ﺑﻌﺪ ﻓﺮﺷﺘﻪ و ﺑﻌﺪ ﺧﻮدش. وﻟﯽ ﻧﺎﺧﻮد آﮔﺎه ﺳﻪ ﺗﺎﯾﯽ ﻣﯽ اﯾﺴﺘﺎدﻧﺪ ﺑﺮاي اﻧﺘﺨﺎب لباس ﻣﺮداﻧﻪ...ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ اﻋﺘﺮاض ﻣﯽ ﮐﺮد اﻣﺎ آﻧﻬﺎ ﮐﻮﺗﺎه ﻧﻤﯽ آﻣﺪﻧﺪ. 💞 روز ﻣﺎدر ﻋﻠﯽ و ﻫﺪي ﺑﺮا ي ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻫﺪﯾﻪ ﺧﺮﯾﺪه ﺑﻮدﻧﺪ. ﺑﺮاي ﻓﺮﺷﺘﻪ ﯾﮏ اﺳﭙﺮي ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ و ﺑﺮاي ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺷﺎل ﮔﺮدن، دﺳﺘﮑﺶ، ﭘﯿﺮاﻫﻦ و ﯾﮏ دﺳﺖ ﮔﺮﻣﮑﻦ. اﯾﻦ دوﺳﺖ داﺷﺘﻦ، ﺑﺮاﯾﺶ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﻮد. } 💞 به بچه‌ها می‌گویم «شما خوش بختید که پدر را دیدید و حرف‌هاش را شنیدید و باهاش درد دل کردید. فرصت داشتید سوال‌هاتان را بپرسید و محبتش را بچشید. به سختی‌هاش می‌ارزد.» 💞دو روز ﻣﺎﻧﺪه ﺑﻪ ﻋﯿﺪ ﻫﻔﺘﺎد وﻧﻪ ﺑﻮد ﮐﻪ دل درد ﺷﺪﯾﺪي ﮔﺮﻓﺖ. از آن روز ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ‌ﮐﺮدم ﺗﻤﺎم ﻣﯽ ﮐﻨﺪ.آن ﻗﺪر درد داشت که می‌گفت: "پنجره را باز کن، خودم را پرت کنم پایین." درد ﻣﯽ‌ﭘﯿﭽﯿﺪ ﺗﻮي ﺷﮑﻢ و ﭘﺎﻫﺎ و ﻗﻔﺴﻪي ﺳﯿﻨﻪ‌اش. ﺳﻪ ﺳﺎﻋﺘﯽ را ﮐﻪ روز آﺧﺮ دﯾﺪم، آن روز ﻫﻢ دﯾﺪم. ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻪ ﻟﺤﻈﻪ از ﺧﺪا ﻓﺮﺻﺖ ﻣﯽ‌ﺧﻮاﺳﺘﻢ. ﻫﻤﯿﺸﻪ دﻋﺎ ﻣﯽ‌ﮐﺮدم ﮐﺴﯽ دم ﺳﺎل ﺗﺤﻮﯾﻞ داغ ﻋﺰﯾﺰش را ﻧﺒﯿﻨﺪ. دوﺳﺖ ﻧﺪاﺷﺘﻢ ﺧﺎﻃﺮه‌ي ﺑﺪ ﺗﻮي ذﻫﻦ ﺑﭽﻪ‌ﻫﺎ ﺑﻤﺎﻧﺪ. 💞ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻮدم ﺑﺎﻻي ﺳﺮش.ﮐﺎري ﻧﻤﯽ‌ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺑﮑﻨﻢ. ﯾﮏ روز و ﻧﯿﻢ درد ﮐﺸﯿﺪ و ﻣﻦ ﺷﺎﻫﺪ ﺑﻮدم. ﻣﯽ‌ﺧﻮاﺳﺘﻢ ﻋﻠﯽ و ﻫﺪي را ﺧﺒﺮ ﮐﻨﻢ ﺑﯿﺎﯾﻨﺪ ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن، ﺳﺎل ﺗﺤﻮﯾﻞ را چهارﺗﺎﯾﯽ ﮐﻨﺎر ﻫﻢ ﺑﺎﺷﯿﻢ. ﮐﻪ ﻣﺮﺧﺼﺶ ﮐﺮدﻧﺪ. دﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮاﺳﺖ ﺳﺎﻋﺘﻬﺎ ﺳﺠﺪه ﮐﻨﻢ. می‌دانستم مهمان چند‌روزه است. برای همان چند روز دعا کردم. بین بد و بدتر انتخاب می‌کردم. منوچهر می گفت: " بگو بین خوب وخوبتر، و تو خوب را انتخاب می کنی. هنوز نتوانسته‌ای خوب تر را بپذیری. سر من را کلاه می‌گذاری." ...🖊 📝به قلم⬅️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا🌺 ✫⇠ به روایت همسر(فرشته ملکی) 2⃣4⃣ 💞ﺳﺎل ﻫﻔﺘﺎد و ﻧُﻪ اﻧﮕﺎر آﮔﺎه ﺑﻮد ﺳﺎل آﺧﺮ اﺳﺖ.ﺑﻪ دل ﻣﺎ ﻫﻢ ﺑﺮات ﺷﺪه ﺑﻮد. ﻫﺮ ﺳﻪ دﻟﺘﻨﮓ ﺑﻮدﯾﻢ. ﻫﺪي روي ﻣﯿﺰ ﮐﻨﺎر ﺗﺨﺖ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ، ﺳﻔﺮه ي ﻫﻔﺖ ﺳﯿﻦ را ﭼﯿﺪ و ﻧﺸﺴﺘﯿﻢ دور ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﮐﻪ روي ﺗﺨﺘﺶ ﻧﻤﺎز ﻣﯽ ﺧﻮاﻧﺪ. ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎي آﺧﺮ ﻫﺮ ﺳﺎل ﺳﺮ ﻧﻤﺎز ﺑﻮد و ﺳﺎل ﺗﺤﻮﯾﻞ ﻣﯽ ﺷﺪ.ﺳﺠﺪه ي آﺧﺮش ﺑﻮد. ﺳﻪ ﺗﺎﯾﯽ ﺷﺶ داﻧﮓ ﺣﻮاﺳﻤﺎن ﺑﻪ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺑﻮد. از اﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﮐﻪ ﻣﻤﮑﻦ ﺑﻮد ﻧﺒﺎﺷﺪ، اﺷﮑﻤﺎن ﻣﯽ رﯾﺨﺖ. و او ﺳﺮ ﻧﻤﺎز اﻧﮕﺎر ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯾﺪ. ﭘﺮ از آراﻣﺶ ﺑﻮد و اﺷﺘﯿﺎق.و ﻣﺎ ﭘﺮ از ﺗﻼﻃﻢ. 💞ﻧﻤﺎزش ﮐﻪ ﺗﻤﺎم ﺷﺪ دﺳﺘﺶ را حلقه کرد دور سه تامان. گفت « شما به فکر چیزی هستید که می ترسیدید اتفاق بیفتد، من نگران عید سال بعد شما هستم. این طوری که می بینمتان. می مانم چه جوری شما را بگذارم و بروم.» علی گفت: بابا، این حرفا چیه اول سال می زنی؟ گفت: نه بابا جان، سالی که نکوست از بهارش پیداست. من از خدا خواسته ام توانم را بسنجد. دیگر نمی توانم ادامه بدهم. تا من آرام می شدم، علی با صدا گریه میکرد. علی ساکت می شد، هدی گریه میکرد. منوچهر نوازشمان میکرد. زمزمه می کرد «سال دیگر چه بکشم که نمی توانم دلداریتان بدهم؟» 💞بلند شد رفت روبه‌رویمان ایستاد. گفت: باور کنید خسته‌م. سه تایی بغلش کردیم. گفت: هیچ فرقی نیست بین رفتن و ماندن.هستم پیشتان. فرقش این است که من شما را می بینم و شما من را نمی بینید. همین طور نوازشتان میکنم. اگر روحمان به هم نزدیک باشد. شما هم من را حس می کنید. ...🖊 📝به قلم⬅️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا🌺 ✫⇠ شوڪران ✫⇠ به روایت همسر(فرشته ملکی) 3⃣4⃣ 💞{ سخت تر از این را هم می بیند؟ منوچهر گفت: "هنوز روزهای سخت مانده." مگر او چه قدر توان داشت؟ یک آدم معمولی که همه چیز را به پای عشق تحمل میکرد. خواست دلش را نرم کند. گفت: "اگر قرار باشد تو نباشی، من هم صبر ندارم. عربده می زنم.کولی بازی در می آورم. به خدا شکایت میکنم." منوچهر خندید و گفت: "صبر می‌کنی." چرا این قدر سنگ دل شده بود؟ نمی توانست جمع کند بین این که آدم ها نمی توانند بدون دلبستگی زندگی کنند و این که باید بتوانند دل بکنند. } 💞می گفت: "من هم دوستت دارم، ولی هر چیزی حد مجاز دارد. نباید وابسته شد." ﺑﻌﺪ از ﻋﯿﺪ دﯾﮕﺮ ﻧﻤﯽ‌ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﭘﺎﯾﺶ را زﻣﯿﻦ ﺑﮕﺬارد. رﯾﻪ‌اش، دﺳﺖ و ﭘﺎﯾﺶ، ﺑﯿﻨﺎﯾﯿﺶ و اﻋﺼﺎﺑﺶ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﻫﻢ رﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮد. آن ﻗﺪر ورم ﮐﺮده ﺑﻮد ﮐﻪ ﭘﻮﺳﺘﺶ ﺗﺮك ﻣﯽ ﺧﻮرد. ﺑﺎ ﻋﺼﺎ راه رﻓﺘﻦ ﺑﺮاﯾﺶ ﺳﺨﺖ ﺷﺪه ﺑﻮد. 💞 دﮐﺘﺮ ﻫﺎ آﺧﺮﯾﻦ راه را ﺑﺮاﯾﺶ ﺗﺠﻮﯾﺰ کردند. برای این که مقاومت بدنش زیاد شود، باید آمپول هایی میزد که نهصد هزار تومان قیمت داشتند. دو روز بیشتر وقت نداشتیم بخریم. زنگ زدم بنیاد جانبازان، به مسئول بهداشت و درمانشان. گفت: "شما دارو را بگیرید، نسخه‌ی مُهر شده را بیاورید، ما پولش را می‌دهیم." من نهصد هزار تومان از کجا می آوردم؟ گفت: "مگر من وکیل وصی شما هستم؟ و گوشی را قطع کرد. وسایل خانه را هم می فروختم پولش جور نمی شد. برای خانه و ماشین چند روز طول میکشید مشتری پیدا شود. 💞دوباره زنگ زدم بنیاد. گفتم: " نمی توانم پول جور کنم. یک نفر را بفرستید بیاید نسخه را ببرد بگیرد. همین امروز وقت دارم." گفت: " ما همیچین وظیفه‌ای نداریم." گفتم: "شما من را وادار می کنید کاری کنم که دلم نمی خواهد. اگر آن دنیا جلوی من را گرفتند، می گویم مقصر شمایید. ...🖊 📝به قلم⬅️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا🌺 ✫⇠ به روایت همسر(فرشته ملکی) 4⃣4⃣ 💞ﺑﻪ ﻧﺎدر ﮔﻔﺘﻢ ﻫﺮ ﺟﻮر ﺷﺪه ﭘﻮل را ﺟﻮر ﮐﻨﺪ. ﺣﺘﯽ اﮔﺮ ﻧﺰول ﺑﺎﺷﺪ.ﻧﮕﺬاﺷﺘﯿﻢ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺑﻔﻬﻤﺪ، وﮔﺮﻧﻪ ﻧﻤﯽ ﮔﺬاﺷﺖ ﯾﮏ ﻗﻄﺮه آﻣﭙﻮل ﺑﺮود ﺗﻮي ﺗﻨﺶ. اﻣﺎ اﯾﻦ داروﻫﺎ ﻫﻢ ﺟﻮاب ﻧﺪاد. آﻣﺪﯾﻢ ﺧﺎﻧﻪ.ﺑﻌﺪ از ﻇﻬﺮ از ﺑﻨﯿﺎد ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ آﻣﺪﻧﺪ. ﺑﺮاﯾﻢ ﻏﯿﺮ ﻣﻨﺘﻈﺮه ﺑﻮد. ﭘﺮوﻧﺪه ﻫﺎي ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ را ﺧﻮاﻧﺪﻧﺪ و ﮔﻔﺘﻨﺪ « می‌خواهیم شما را بفرستیم لندن.» یعنی تمام.همیشه این طور دیده بودم. منوچهر گفت: :من را چه به لندن؟ دلم پر میزند بروم بقیع، بروم دوکوهه. آن وقت می خواهید من را بفرستید لندن؟" اصرار کردند که «بروید، خوب می‌شوید و سلامت برمیگردید.» منوچهر گفت: «من جهنم هم بخواهم بروم. همسرم را با خودم باید ببرم.» قبول کردند. 💞ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺣﺮف ﺑﺰﻧﻢ ﭼﻪ ﺑﺮﺳﺪ ﺑﻪ اﯾﻦ ﮐﻪ ﺷﻮﺧﯽ ﮐﻨﻢ. ﻫﻤﻪ ﻗﻄﻊ اﻣﯿﺪ ﮐﺮده ﺑﻮدﻧﺪ. ﭼﻨﺪ روز ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻓﺮﺻﺖ ﻧﺪاﺷﺘﯿﻢ. لباس هاش را عوض کردم که در زدند. فریبا گفت: «آقایی آمده با منوچهر کار دارد.» چادرم را سر کردم و در را باز کردم. مردی «یاالله» گفت و آمد تو. علی را صدا زدم. بیاید ببیند کیست. دیدم آمده کنار منوچهر نشسته یک دستش را گذاشته روی سینه منوچهر و یک دستش را روی سرش و دعا میخواند. من و علی بهت زده نگاه می کردیم. آمد طرف ما پرسید «شما خانم ایشان هستید.؟» گفتم: بله گفت: ببین چه میگویم. این کارها را مو به مو انجام می دهی. چهل شب عاشورا بخوان. «دست راستش را با انگشت اشاره به صورت تاکید بالا آورد» با صدتا لعن و صدتا سلام. اول با دو رکعت نماز حاجت شروع کن. بین دعا هم اصلا حرف نزن. 💞زانوهام حس نداشت. توی دلم فقط امام زمان را صدا میزدم. آمد برود، دویدم دنبالش. گفتم «کجا میروید؟ اصلا از کجا آمدید.؟» گفت: «از جایی که دل آقای مدق آن جاست.» می لرزیدم. گفتم «شما من را کلافه کردیدو بگویید کی هستید.» لبخند زد و گفت « به دلت رجوع کن.» و رفت. 💞با علی از پشت پنجره توی کوچه را نگاه کردیم. از خانه که رفت بیرون یک خانم همراهش بود. منوچهر توی خانه هم او را دیده بود. ما ندیده بودیم. منوچهر دراز کشید روی تخت، پشتش را کرد به ما روی صورتش را کشید و زار میزد. تا شب نه آب خورد نه غذا. فقط نماز میخواند. به من اصرار کرد بخوابم. گفت حالش خوب است. چیزی نمی شود .. ...🖊 📝به قلم⬅️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
_.pdf
1.83M
📑 رمان 🎭 📘 🗒 تعداد صفحات: ✍ نویسنده: 💠 کانال مارو معرفی کنین: 🌐 ارتباط با ما، درخواست رمان، انتقاد و پیشنهاد: @A_125_Z ای دی .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 🔰 🔰 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
پسران جزیره – حسین فتاحی - صریر.pdf
3.09M
📕 پسران جزیره ✍ نویسنده: حسین فتاحی 📚 نشر صریر - ۱۳۷۶ - تهران ✨🎍جنگ است و رحمان که پسر بچه سیزده ساله‌ای است، جز مادربزرگش، کسی را ندارد. اما دشمن، مادربزرگ را به اسیری برده است. رحمان جای مادربزرگ را پیدا می‌کند. او آشنا به منطقه جنگی است. خودش در منطقه حضور دارد و می‌جنگد. به کمک یکی از دوستانش به طرف مرز حرکت می‌کند. اما منطقه در دست دشمن است و سربازهایش همه جا هستند. با همه اینها رحمان به دنبال مادربزرگ می‌رود و با ماجراهای زیادی روبرو می‌شود... این داستان، ادامه داستان آتش در خرمن است. 👌💯 نوجوانان و جوانان خوندن این کتاب رو هرگز از دست ندین . 💠 کانال مارو معرفی کنین:👇👇👇 🌐 ارتباط با ما، درخواست رمان، انتقاد و پیشنهاد: @A_125_Z ای دی .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 🔰 🔰 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
رضا یزدانی - تعبیر وارونه یک رویا.mp3
4.44M
این جاده که به شب رسیده تعبیروارونه این رویاست .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 🔰 🔰 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✋ #آهای‌آهای🐢 #بچه‌هااای گل‌وگلاب🐬 🐑 سلاااام 🐓 🐸 #نقاشی 🐼 🐱 #کارتون 🐰 🐘 #شعر 🐷 🐼 #قصه 🐹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ عید 🐬🐠 @charkhfalak500 🐭🐹🐰 @charkhfalak110 🐞🐌🐛🐝 @zekrabab125 🐔🐣🐜🐍 @zekrabab 🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کارتون بل و سباستین - قسمت 2 - راز پناگاه بفرست برا دوستات😍 🐬🐠 @charkhfalak500 🐭🐹🐰 @charkhfalak110 🐞🐌🐛🐝 @zekrabab125 🐔🐣🐜🐍 @zekrabab 🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#میگ_میگ بفرست برا دوستات😍 🐬🐠 @charkhfalak500 🐭🐹🐰 @charkhfalak110 🐞🐌🐛🐝 @zekrabab125 🐔🐣🐜🐍 @zekrabab 🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
4_551902773549990174.pdf
2.91M
#قصه #قصه_متن #الاغ_شجاع_شیر_ترسو با این قصه به بچه ها مفهوم ترس و شجاعت را یاد بدیم. توضیحات:پی دی اف 🐬🐠 @charkhfalak500 🐭🐹🐰 @charkhfalak110 🐞🐌🐛🐝 @zekrabab125 🐔🐣🐜 @zekrabab 🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚📚📚 🔴🔴 8 رمان صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 👇 https://eitaa.com/zekrabab125/21752 💚💚💚💚💚
📚📚📚 🔴🔴 6 رمان آماده که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 👇 https://eitaa.com/zekrabab125/22906 💚💚💚💚💚
💚راهنمای خطبه‌ها از شماره 1 تا آخر👇👇 https://eitaa.com/zekrabab125/23352 https://eitaa.com/zekrabab125/23388 حکمتهای نهج‌البلاغه قسمت 1 تا 30 👆شروع حکمتها https://eitaa.com/zekrabab125/23496 حکمتهای نهج‌البلاغه قسمت 30 تا 60👆 https://eitaa.com/zekrabab125/23674 حکمتهای نهج‌البلاغه قسمت 61 تا 90👆 https://eitaa.com/zekrabab125/23841 حکمتهای نهج‌البلاغه قسمت 91 تا 120👆 https://eitaa.com/zekrabab125/23978 حکمتهای نهج‌البلاغه قسمت 121 تا 140👆 https://eitaa.com/zekrabab125/24080 حکمتهای نهج‌البلاغه قسمت 141 تا 170👆 https://eitaa.com/zekrabab125/24213 حکمتهای نهج‌البلاغه قسمت 171 تا 175👆 https://eitaa.com/zekrabab125/24306 حکمتهای نهج‌البلاغه قسمت 176 تا 200👆 https://eitaa.com/zekrabab125/24407 حکمتهای نهج‌البلاغه قسمت 201 تا 230👆
https://eitaa.com/zekrabab125/24402 داستان کوتا قسمت 726 تا 730 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/24459 2 تا کتاب pdf پسران جزیره و حیفا 👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
https://eitaa.com/charkhfalak500/27262 🔴🔴 ختم 74 روز شنبه 👆👆16 ماه رجب‌المجرب 🔵این ختمها را در این ماه عزیز دنبال کنید..!!؟؟ 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 ✋سلام دوستان گلم 🔴🔴 این ختم‌ها هرروزه پخش میشود فقط و فقط بخاطر ثوابی برای من و شما ...!!! ✍اینها است، اینها برای آخرتمون میمونه ، 🌺یک وقتی فکر نکنید که من برای لینک کانالم میگم..!!؟ نه نه ✍ شما ختم‌ها را در کانال یا گروهتون و برای دوستانتون با اسم و لینگ خودتون منتشر کنید ... 📚 می‌دونید که تمام مطالب کانالهای من میباشد ..فقط برای رضای خداست ... موفق باشید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.https://eitaa.com/charkhfalak110/27050 وقتتون زیاد گرفته نمشه،، حتما 2 پست رو👆بخوانید.. اگه کمک نمیکنید ، خواهشا پیامها رو بخونید.. خواندنش هم صواب داره .. با خودتون نگید عید تموم شد دیگه کمک بسه ...! اینها فکر شیطانیه این طرح بوده و هست و ادامه دارد 🔰 ای که دستت میرسد کاری بکن 🔰 اجرتون با چهارده معصوم 🔰 وعده ما با خدا