eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
859 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 911 معجزه امام هادی (ع)درموردزنده کردن مردگان... ابراهیم بن بلطون ازپدرش نقل می کند:من یکی ازدربانان متوکل بودم روزی پنجاه غلام ازناحیه ی خزربه اوهدیه شد،اوبه من دستوردادتاآنهاراتحویل گرفته وباآنان به نیکویی رفتارکنم. یکسال ازاین ماجراگذشت،روزی من دردربارمتوکل بودم،که ناگاه امام هادی(ع)واردشد،وقتی حضرت درجایگاه خودنشست،متوکل به من دستوردادتاغلامان راواردمجلس نمایم. من دستوراورااجرانمودم،وقتی آنان واردشده وچشمشان به امام هادی (ع)افتاد،همگی به سجده افتادند.چون متوکل این صحنه رادیدباناراحتی خودراحرکت دادوپشت پرده پنهان شد،آنگاه امام هادی(ع)برخاست وازدربارخارج شد. وقتی متوکل متوجه شدامام مجلس راترک فرمودازپشت پرده بیرون آمدوگفت:وای برتوای بلطون!این چه رفتاری بودکه غلامان انجام دادند؟ گفتم:سوگندبه خدا!من نمیدانم؟گفت:ازآنان بپرس.من ازغلامان پرسیدم:این چه کاری بودکه کردید؟ گفتند:این آقایی که دراینجاحضورداشت،هرسال نزدمامی آیدوده روزکنارمامی ماندودین رابرای ماعرضه می کند.اوجانشین پیامبرمسلمانان است. وقتی متوکل ازاین جریان باخبرشد،دستوردادهمه غلامان راازدم تیغ گذرانده وبه قتل برسانم!!من نیزفرمان اورااطاعت کرده وهمه ی آنهاراکشتم!! شامگاهان خدمت امام هادی(ع)شرفیاب شدم،دیدم خادمش کناردرب ایستاده ونگاه می کند،وقتی مراشناخت گفت:واردشو!من واردشدم،دیدم امام هادی(ع)نشسته،روبه من کردوفرمود: ای بلطون!باآن غلامان چه کردند؟عرض کردم ای فرزندرسول خدا!سوگندبه خداهمه ی آنهاراکشتند. حضرت فرمودهمه ی آنهاراکشتند؟عرض کردم آری سوگندبه خدا! حضرت فرمودآیادوست داری آنهاراببینی؟ عرض کردم آری،ای فرزندرسول خدا! امام هادی(ع)بادست مبارکش اشاره فرمودکه:پشت پرده واردشو!من واردشدم،ناگاه دیدم همه ی آن غلامان نشسته اند،دربرابرآنان میوه هایی است که مشغول خوردن آنهاهستند! منبع:الثاقب فی مناقب(قطره ای ازفضائل اهل بیت جلد۲) ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 912 گویند روزی زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود. ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد: مواظب باش، مواظب باش، یه کم بیشتر کره توش بریز…. وای خدای من، خیلی زیاد درست کردی … حالا برش گردون … زود باش باید بیشتر کره بریزی … وای خدای من از کجا باید کره بیشتر بیاریم؟؟ دارن می‌سوزن مواظب باش، گفتم مواظب باش! هیچ وقت موقع غذا پختن به حرفهای من گوش نمی‌کنی … هیچ وقت!! برشون گردون ! زود باش! دیوونه شدی ؟؟؟؟ عقلتو از دست دادی ؟؟؟ یادت رفته بهشون نمک بزنی … نمک بزن … نمک … زن به او زل زده و ناگهان گفت: خدای بزرگ چه اتفاقی برات افتاده؟! فکر می‌کنی من بلد نیستم یه تخم مرغ ساده درست کنم؟ شوهر به آرامی گفت: فقط می‌خواستم بدونی وقتی دارم رانندگی🚘 می‌کنم، چه بلائی سر من می‌آوری 🤕 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 913 🔴چه عملی باعث شد خداوند به "ابن سیرین" علم تعبیر خواب را بیاموزد؟ ✳️ "ابن سیرین"جوانک شاگرد بزاز، بی خبر بود که زن زیبا و متشخصی که به بهانه خرید پارچه به مغازه آنها رفت و آمد میکند، عاشق دلباخته او است.... ⚡️یک روز همان زن به در مغازه آمد و دستور داد مقدار زیادی جنس بزازی جدا کردند، آنگاه گفت: " پارچه ها را بدهید این جوان برایم بیاورد 🔴مقدمات کار قبلا از طرف زن فراهم شده بود، خانه خالی بود، جز چند کنیز اهل راز، کسی در خانه نبود. محمد بن سیرین - که عنفوان جوانی را طی میکرد و از زیبایی بی بهره نبود - پارچه ها را به دوش گرفت و همراه آن زن آمد. تا به درون خانه داخل شد در از پشت بسته شد! ♻️ابن سیرین به داخل اطاقی مجلل راهنمایی گشت. او منتظر بود که خانم هر چه زودتر بیاید، جنس را تحویل بگیرد و پول را بپردازد. 💥پس از مدتی پرده بالا رفت. خانم در حالی که خود را هفت قلم آرایش کرده بود، با هزار عشوه پا به درون اطاق گذاشت. 🌿ابن سیرین در یک لحظه کوتاه فهمید که دامی برایش گسترده شده... خواهش کرد، فایده نبخشید. زن گفت چاره ای نیست باید کام مرا بر آوری و گرنه الان فریاد میکشم و میگویم این جوان نسبت به من قصد سوء دارد. آنگاه معلوم است که چه بر سر تو خواهد آمد!! 🔵موی بر بدن ابن سیرین راست شد. از طرفی ایمان و عقیده و تقوا به او فرمان میداد که پاکدامنی خود را حفظ کن. ▪از طرف دیگر سر باز زدن از تمنای آن زن به قیمت جان و آبرو و همه چیزش تمام میشد... 🔴چاره ای جز اظهار تسلیم ندید. اما فکری مثل برق از خاطرش گذشت. فکر کرد یک راه باقی است...کاری کنم که عشق این زن تبدیل به نفرت شود و خودش از من دست بردارد. ⭐ اگر بخواهم دامن تقوا را از آلودگی حفظ کنم، باید یک لحظه آلودگی ظاهر را تحمل کنم. 🔷به بهانه قضاء حاجت، از اطاق بیرون رفت، سر و صورت خود را به نجاسات آلوده کرد و با سر و صورت و لباس آلوده از دستشویی برگشت و به طرف زن آمد. ⛔️تا چشم آن زن به او افتاد، روی درهم کشید و با فحاشی و عصبانیت فورا او را از منزل خارج کرد. 🌷چقدر برای یک جوان با آبرو سخت است او را با آن قیافه و وضع در خیابانها ببینند اما نه...!! 🌺خداوند هم کار او را بی اجر نگذاشت و همانجا مزد کار او را داد: ابن سیرین با همان قیافه از خانه آمد بیرون ، اما : انگار اون روز و آن ساعت همه مرده بودن.... 🌟هیچ کس ابن سیرین را با آن قیافه ندید ، واز آن روز به بعد تا همیشه از او بوی خوشی استشمام می شد... و همچنین خداوند مشابه حضرت یوسف علیه السلام که پاکدامنی خود را حفظ کرده بود علم تعبیر خواب به او عنایت فرمود.... ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 914 👈 غلام خوشحال یکی از بزرگان، در روزگار قحطی، غلامی را دید که بسیار خوشحال و شاد بود. به او گفت: مگر نمی بینی که مردم چگونه گرفتار و در غم و غصه هستند، مگر تو غم و اندوهی نداری؟ غلام گفت: من غمی ندارم، زیرا مولایی دارم که انبارش پر از گندم است او برای من کافی است. آن بزرگ مرد ناگهان بر سرش زد و با خود گفت: «آیا یک بار شده که در عمرت، چنین حالتی نسبت به مولا و خداوند خود داشته باشی و او را برای خودت کافی بدانی؟!» 📗 ✍ سید ابوالحسن حسینی ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 915 در روزگار حکومت متوکل زنی ادعا کرد که زینب دختر فاطمه زهرا سلام الله علیها است متوکل به او گفت: تو زن جوانی هستی و از زمان رسول خدا صلی الله علیه و آله سالیانی گذشته است. آن زن گفت: رسول خدا دستش را بر بدن من کشیده است و از خداوند خواسته که هر چهل سال جوانی ام را به من برگرداند و من این مطلب را تا به حال برای مردم اظهار نکردم. متوکل سران ابی طالب و فرزندان عباس و قریش را خواست و مشورت کرد آنها گفتند در فلان تاریخ زینب دختر حضرت فاطمه علیه السلام وفات یافته است ولی آن زن می گفت دروغ است . متوکل گفت: من از فرزندان عباس نیستم اگر نتوانم حجت و دلیلی نقض سخن این زن بیاورم. اطرافیان گفتند: امام هادی علیه السلام را بخواه امید است که پاسخی داشته باشد امام هادی علیه السلام به آن زن فرمود: گوشت بدن فرزندان فاطمه بر درندگان حرام است بنابراین اگر راست می گوئی داخل محوطه درندگان بشو. آن زن گفت: دیگران که در این مجلس مدعی هستند از فرزندان امام حسن و امام حسین علیهما السلام هستند داخل شوند. متوکل به حضرت هادی علیه السلام گفت: شما خودتان داخل شوید. امام فرمود: مانعی ندارد، نردبانی آوردند و در محوطه ای که شش شیر بود امام داخل شد پس از ورود امام تمام شیرها خود را به امام نزدیک کردند و امام دست بر سر آنها می کشید وزیر متوکل گفت: تا این خبر منتشر نشده حضرت را خارج کن. متوکل گفت: ای ابوالحسن ما قصد سوئی نسبت به تو نداشتیم، فقط می خواستیم به گفته ات یقین پیدا کنیم، دوست دارم که بیرون بیایی امام هادی علیه السلام برخاست و به طرف نردبان حرکت کرد در حالی که همه شیرها خود را به لباس حضرت می مالیدند امام روی اولین پله نردبان که قرار گرفت متوجه شیرها شد و با دست اشاره کرد که بر گردند و شیر ها برگشتند، امام از محوطه شیران خارج شد و فرمود: هر کس می پندارد که از فرزندان فاطمه است در این مکان برود متوکل به آن زن گفت: داخل محل شیران برو آن زن گفت: شما را به خدا دست نگه دارید من ادعای باطلی کردم من دختر فلانی هستم تنگ دستی و فشار مرا به این کار وادار کرد. متوکل گفت: او را داخل محوطه شیران بیافکنند. در این هنگام مادر متوکل شفاعت کرد و او را نجات داد. منابع: بحار الانوار، ج 50، ص 149، شماره 35 از کتاب خرائج ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
#دوازدهمین #کتاب_PDF #کتاب_صوتی🎤🎼🎶 💐 #مسائل_خانواده ✍ استاد رحیم پور 📢📢📢 #چهل_قسمت .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 🔰 #کاملترین_دعا 🔰
10مسائل خانواده استاد رحیم پور....mp3
587.8K
🔴🔴حتما حتما همسران گوش کنند🔴 🌼💞 #مسائل_خانواده 🌼💖 👈 استاد رحیم پور #قسمت_هفتم .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
11مسائل خانواده استاد رحیم پور....mp3
756.3K
🔴🔴حتما حتما همسران گوش کنند🔴 🌼💞 #مسائل_خانواده 🌼💖 👈 استاد رحیم پور #قسمت_هشتم .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
مقدمه نویسنده: این داستان و رخدادهای آن براساس حقیقت و واقعیت می باشند ... و بنده هیچ گونه مسئولیت و تاثیری در این وقایع نداشته ... و نقشی جز روایتگری آنها ندارم ...با تشکر و احترام سید طاها ایمانی ❣ با مدیریت 💛💜💛💜💛💜💛💜💛💜💛💜💛 📣 شماره ☝️ مفهومی_سبڪ_زندگی 📚 💣🔫 ✍✍نویسنده: 🌷 📓 تعداد صفحات 42
🌹اللهم‌صل‌علی‌محمد‌آل‌محمد‌وعجل‌فرجهم🌹 ⚔ سر هفت شیعه، بهشت را واجب می کند اکثر مسلمانان کشور من، سنی هستن و به علت رابطه بسیار نزدیکی که دولت ما با عربستان داره ، جامعه دینی ما توسط علما و مفتی های عربستانی مدیریت میشه ... عربستان و تفکراتش نفوذ بسیار زیادی در بین مردم و علی الخصوص جوان ها پیدا کرده تا جایی که میشه گفت در حال حاضر، بیشتر مردم کشور من، وهابی هستند . من هم در یک خانواده بزرگ با تفکرات سیاسی و وهابی بزرگ شدم ... و مهمترین این تفکرات ..."بذر تنفر از شیعیان و علی الخصوص ایران بود" .. من توی تمام جلسات مبلغ های عربستانی شرکت می کردم ... و این تنفر در من تا حدی جدی شده بود که برعکس تمام اعضای خانواده ام، به جای رفتن به دانشگاه، تصمیم گرفتم به عربستان برم .. . می خواستم اونجا به صورت تخصصی روی شیعه و ایران مطالعه کنم تا دشمنانم رو بهتر بشناسم و بتونم همه شون رو نابود کنم ... " کسی که سر هفت شیعه رو از بدن جدا کنه، بهشت بر اون واجب میشه " .. تصمیمم روز به روز محکم تر می شد تا جایی که بالاخره شب تولد 16 سالگیم از پدرم خواستم به جای کادوی تولد، بهم اجازه بده تا برای نابودی دشمنان خدا به عربستان برم و .. پدرم هم با خوشحالی، پیشانی منو بوسید ... و مشغول آماده سازی مقدمات سفر شدیم .. سفری برای نابودی دشمنان خدا ... نویسنده: 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
🌹اللهم‌صل‌علی‌محمد‌آل‌محمد‌وعجل‌فرجهم🌹 ⚔ ایران یا عربستان؟ مساله این بود در حال آماده سازی مقدمات بودیم ... با مدارس عربستان ارتباط برقرار کردیم ... و یکی از بزرگ ترین مبلغ ها، نامه تایید و سفارش برای من نوشت .. پدر و مادرم و بقیه اعضای خانواده می خواستن برای بدرقه من به فرودگاه بیان ... اما من بهشون اجازه ندادم و گفتم: من شاید 16 سال بیشتر ندارم اما از امروز باید به خاطر خدا محکم باشم و مبارزه کنم. مبارزه برای خدا راحت نیست و باید تنها برم تا به تنهایی و سختی عادت کنم .. . اشتیاق حرکت باعث شد که خیلی زودتر از خانه خارج بشم ... تنها، توی فرودگاه و سالن انتظار، نشسته بودم که جوانی کنار من نشست و سر صحبت باز شد .. وقتی از نیت سفرم مطلع شد با یک چهره جدی گفت: خوب تو که این همه راه می خوای به خاطر خدا هجرت کنی، چرا به ایران نمیری؟ برای مبارزه و نابود کردن یک مردم، هیچ چیز مثل این نیست که بین خودشون زندگی کنی و از نزدیک باهاشون آشنا بشی ... اشتباهات و نقاط ضعف و قوت شون رو ببینی و .... تمام طول پرواز تا عربستان، مدام حرف های اون جوان توی ذهنم تکرار می شد ... این مسیر خیلی سخت تر بود ... اما هر چی بیشتر فکر می کردم، بیشتر به این نتیجه می رسیدم که این کار درست تره ... من تمام این مسیر سخت رو به خاطر خدا انتخاب کرده بودم و از اینکه در مسیر سخت تری قدم بزارم اصلا نمی ترسیدم .. هواپیما که در خاک عربستان نشست، من تصمیم خودم رو گرفته بودم ... "من باید به ایران میومدم " ... اما چطور؟ ... نویسنده: 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
🌹اللهم‌صل‌علی‌محمد‌آل‌محمد‌وعجل‌فرجهم🌹 ⚔ قلمرو دشمن بعد از گرفتن پذیرش و ورود به یکی از حوزه های علمیه عربستان، تمام فکرم شده بود که چطور به ایران برم که خانواده ام، هم متوجه نشن؟ .. سه ماه تمام، شبانه روزی و خستگی ناپذیر، وقتم رو روی یادگیری زبان فارسی و تسلطم روی عربی گذاشتم ... و همزمان روی ایران، حوزه های علمیه اهل سنت و شیعه و تاریخچه هاشون مطالعه می کردم ... تا اینکه بالاخره یه ایده به ذهنم رسید ... . با وجود ترس شدید از شیعیان و ایران ... از طرف کشورم به حوزه های علمیه اهل سنت درخواست پذیرش دادم تا بالاخره یکی از اونها درخواستم رو قبول کرد .. به اسم تجدید دیدار با خانواده، مرخصی گرفتم ... وسایلم رو جمع کردم و برای آخرین بار به دیدار خانه خدا رفتم ... دوری برام سخت بود اما گفتم: خدایا! من به خاطر تو جانم رو کف دستم گرفتم و به راهی دارم وارد میشم که ... . به کشورم برگشتم ... از ترس خانواده، تا زمان گرفتن تاییده و ویزای تحصیلی جرات نمی کردم به خونه برگردم ... شب ها کنار مسجد می خوابیدم و چون مجبور بودم پولم رو برای خرید بلیط نگهدارم ، روزها رو روزه می گرفتم ... . بالاخره روز موعود فرا رسید ... وقتی هواپیما توی فرودگاه امام خمینی نشست، احساس سربازی رو داشتم که یک تنه و با شجاعت تمام به خطوط مقدم دشمن حمله کرده ... هزاران تصویر از مقابل چشم هام رد می شد ... حتی برای سخت ترین مرگ ها، خودم رو آماده کرده بودم ... . هر چیزی رو تصور می کردم؛ جز اینکه در راهی قدم گذاشته بودم که ... سرنوشت من، دیگه توی دست های خودم نبود ... ... نویسنده: 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
🌹اللهم‌صل‌علی‌محمد‌آل‌محمد‌وعجل‌فرجهم🌹 ⚔ کله پاچه عمر از بدو امر و پذیرش در ایران ... سعی کردم با مردم ارتباط برقرار کنم ... با اونها دوست می شدم و گرم می گرفتم و تمام نکات ریز و درشت رو یادداشت می کردم کم کم داشت تفکرم در مورد ایرانی ها کمی نرم تر می شد ... تا اینکه ... یکی از شیعه هایی که باهاش ارتباط داشتم منو برای خوردن کله پاچه به مهمانی دعوت کرد ... . وقتی رفتم با یک جشن تقریبا خصوصی و کوچک، مواجه شدم ... عمر کشان بود و می خواستند کله پاچه عمر را بخورند ... . با دیدن آن، صحنه ها و شعرهایی که می خواندند، حالم بد شد ... به بهانه های مختلف می خواستم از آنجا خارج بشم اما فایده ای نداشت ... . آخر مجلس، آبگوشت رو آوردن و شروع کردند به خوردن ... من هم از روی ترس که مبادا به هویتم پی ببرند، دست به غذا بردم ... هر لقمه مانند تیغ هزارخار از گلویم پایین می رفت ... . تک تک دندان هایی را که روی آن لقمه ها می زدم را می شمردم ... 346 بار هر دو فک من برای خوردن آن لقمه ها حرکت کرد ... وقتی از مجلس خارج شدم، قسم خوردم ... سر 346 شیعه را از بدن شان جدا خواهم کرد . ... نویسنده: 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
🌹اللهم‌صل‌علی‌محمد‌آل‌محمد‌وعجل‌فرجهم🌹 ⚔ سرنوشت نامعلوم دفتری را که محاسن شیعیان و مردم ایران را در آن نوشته بودم، آتش زدم ... هر برگ آن را که می سوزاندم استغفار می کردم که چطور شیطان مرا گول زد و داشت کم کم دلم را نسبت به این کفار نجس نرم می کرد .. برگ های دفتر که تمام شد، برای آخرین بار قسم خوردم ... دیگر هرگز نسبت به شیعیان نرم نخواهم شد تا نسل آنها را نابود کنم و کودک های شان وهابی شوند؛ دست از مبارزه برنمی دارم .. بعد از چند ماه، دوباره ساکم را جمع کردم و رفتم سمت ترمینال ... حالا وقت این رسیده بود که کاملا بین آنها نفوذ کنم و درباره عقاید شیعیان مطالعه کنم ... . از خوابگاه که بیرون زدم هنوز مقصدم را انتخاب نکرده بودم ... مشهد یا قم؟ ... خودم را به خدا سپردم .. برای خرید بلیط اتوبوس، وقتی باجه دار مقصدم را پرسید با صلابت گفتم: قم یا مشهد، فرقی نداره. هر کدوم جا داره و زودتر حرکت می کنه ... . حدود یک ساعت و نیم بعد، من توی اتوبوس نشسته بودم و در پی سرنوشت نامعلوم به سمت مشهد می آمدم ... ... نویسنده: 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
🌹اللهم‌صل‌علی‌محمد‌آل‌محمد‌وعجل‌فرجهم🌹 . ⚔ غریب و تنها در مشهد بعد از رسیدن به مشهد، طبق اطلاعات و تحقیقاتی که در مورد بهترین حوزه های مشهد و قم کرده بودم؛ رفتم سراغ شون ... . دو تای اول اصلا حاضر به پذیرشم نشدن ... گفتن: بدون درخواست و تاییدیه پذیرش، اجازه ثبت نام ندارن ... راهی سومین حوزه شدم ... . کشور غریب، شهر غریب، دیگه پول هم نداشتم که ماشین بگیرم ... ساکم رو گرفتم دستم و پرسان پرسان راه افتادم ... توی کوچه پس کوچه ها گم شدم ... تا به خودم اومدم دیدم رسیدم به حرم ... . خسته و گرسنه، با یه ساک ... نه راه پس داشتم نه راه پیش ... برای رسیدن به سومین حوزه، یا باید حرم رو دور میزدم یا از وسطش رد می شدم ... . نفرتم از شیعه ها به حدی شده بود که دلم نمی خواست حتی برای کوتاه کردن مسیر، از داخل حرم رد بشم ... چند قدمی که رفتم یهو به خودم اومدم و گفتم: اینجا هم زمین خداست. چرا مسیرم رو دور کنم؟ اگر به موقع نرسم و پذیرش نشم چی؟ توی این شهر و کشور غریب، دستم به جایی میرسه؟ ... . دل به دریا زدم و مدارک رو جدا کردم. ساکم رو به امانات دادم و وارد حرم شدم ... . ... نویسنده: 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
🌹اللهم‌صل‌علی‌محمد‌آل‌محمد‌وعجل‌فرجهم🌹 . ⚔ تحت تعقیب وارد حرم که شدم صدای اذان بلند شد ... صفوف نماز یکی پس از دیگری تشکیل می شد ... یه عده هم بیخیال از کنار صف ها رد می شدند ... بی توجهی به نماز در ایران برام چیز تازه ای نبود ... . نماز رو خوندم و راه افتادم ... چشمم به یه صف طولانی داخل حرم افتاد ... رفتم جلو و سوال کردم ... غذای حضرت بود ... آخرین غذایی که خورده بودم، صبحانه ای بود که در خوابگاه به طلبه ها داده بودند ... . نه پولی برای غذا داشتم، نه غرورم اجازه می داد دستم رو جلوی شیعه ها دراز بکنم ... اون هم اینکه غذای امام شیعه ها رو بخورم ... . چند قدمی از خادم دور نشده بودم که یه جوان بی سیم دار، دنبالم دوید ... دستش رو که گذاشت روی شونه ام، نفسم برید ... پرسید: ایرانی هستید؟ ... رنگم چنان پرید که گچ، اون طوری سفید نیست ... زبانم هم کلا حرکت نمی کرد ... . مشخص بود از حالتم تعجب کرده ... با پاسپورت، بدون فیش غذا میدن ... اینو گفت و رفت ... . چند لحظه طول کشید تا به خودم بیام ... از وحشت، با سرعت هر چه تمام تر از حرم خارج شدم ... . توی راه حوزه، حسابی خودم رو سرزنش می کردم که نزدیک بود خودت رو لو بدی ... اگر بهت شک می کرد چی؟ ... شاید اصلا بهت شک کرده بود ... شاید الان هم تحت تعقیب باشی و ... ... نویسنده: 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
بعضی زخم‌ها ........ فقط با کتاب خوب میشود ......... ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.
کلیدر 1.pdf
5.2M
📕 کلیدر ✍ #محمود_دولت_آبادی 📚 جلد اول .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
کلیدر 2.pdf
3.56M
📕 کلیدر ✍ #محمود_دولت_آبادی 📚 جلد دوم .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
کلیدر3.pdf
3.36M
📕 کلیدر ✍ #محمود_دولت_آبادی 📚 جلد سوم .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
منابع_آزمون_جامع_دکتری_علوم_سیاسی.docx
59.7K
📂منابع آزمون جامع دكتري 98 .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
. 🔴قسمتهای قبلی کتاب pdf و نرم‌افزارها 👆👆👆 ☑️ و ☑️ و ... ☑️ سایر نرم‌افزارهای مهم و ارزشمند و کتابهای pdf را در این کانال کنید. 👆👆