22مسائل خانواده استادرحیم پور....mp3
945.4K
🔴🔴حتما حتما همسران گوش کنند🔴
🌼💞 #مسائل_خانواده 🌼💖
👈 استاد رحیم پور
#قسمت_نوزدهم
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
23مسائل خانواده استادرحیم پور....mp3
549.7K
🔴🔴حتما حتما همسران گوش کنند🔴
🌼💞 #مسائل_خانواده 🌼💖
👈 استاد رحیم پور
#قسمت_بیستم
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوش
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا🌺
💢 #مقدمه نویسندگان بر #رمان_دختران_آفتاب ☀️
💫دختران آفتاب روایت یڪ #اندیشه است
🔺بنا دارد به بهانه روایت سفر دسته جمعی گروهی از دختران جامعه مان، گزارشی داشته باشد از سؤالها ودغدغه های دختران ایرانی
🔻باانتخاب شڪلی از داستانهای آموزشی بنام "مقاله داستان" این محدودیت را می پذیرد ڪه مسئله اش فقط جذابیت و ڪشش داستانی نباشد واین مسئولیت رابیشتر به طراوت و تازگی اندیشه هایش واگذار ڪند
🔸گرچه حال واحوال پانزده سال پیش را روایت میڪند
اما هنوز مباحث و دغدغه هایش در جامعه زنده است وحس می شود...✔️
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
#تغریظ #مقام_معظم_رهبری بر ڪتاب #دختران_آفتاب
درمیان ڪتابهای داستانی ڪه هدفش طرح مسائل فڪری است این بهترین ڪتاب از نویسنده اے ایرانی است...
طرح ڪلی داستان و درون مایه هاے داستانی آن خوب و شیرین است...
حرفهاهم قوے و منطقی است...
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوش
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_اول
#فصل_یڪ
جماعت بيكاري كه هميشه دنبال چنين موضوع هايي بودند و كنار پياده رو جمع شده بودند، مرا مطمئن كردند كه درست آمده ام. نزديك تر آمدم و به سختي از ميان جمعيت رد شدم. همه ساكت ايستاده بودند و فقط تماشا ميكردند. همه چشمها به مادر بود كه گوشه پياده رو ايستاده بود و رو به "بابايي" فرياد ميزد:
-اين يه قدم رو ديگه كوتاه نمي آم. به هيچ قيمتي حاضر به از هم پاشيده شدن زندگيم نيستم. نه اينكه فكر كني عاشق اين زندگي نكبتي و مزخرفم، يا عاشق چشم و ابروي توام، نه! فقط به خاطر شكوفه اس كه نمي ذارم زندگيمون رو از هم بپاشوني. نمي خوام اون به پاي اشتباهها و ندونم كاريهاي ما بسوزه.
-صداي دخترانه اي به آرامي وزير لب گفت:
-عجب زنيه اين زن!!
باتعجب به سمت او برگشتم. درباره مادرحرف ميزد. هم سن وسال خودم، فقط كمي از من درشت تر و بلند تر بود. با اشتياق به مادر نگاه ميكرد و انگار محو او شده بود. شايد هم به همين دليل بود كه متوجه نگاه متعجب من نشد. خط سير نگاهش را كه به مادر ختم ميشد، دنبال كردم.
مادر كمي صدايش را پايين تر آورده بود.
-اگه همه جوونيم رو به پات گذاشتم، هر چي گفتي گوش كردم و دم بر نياوردم. فقط و فقط به خاطر شكوفه بود. گفتي نرو سركار،
گفتم چشم! گفتي از بابا و مامانم دست بكشم، گفتم، چشم! بانداري هات، بابد اخلاقي هات ساختم، فقط به خاطر اينكه دخترم بي مادر نشه!
كارگردان فرياد كشيد: 📢
-كات....! آكي! سپس از زير سايباني كه در گوشه پياده روي آن سوي خيابان نصب شده بود، بيرون آمد و دستانش را به سمت همه بازيگرها، فيلمبردار ها و صدابردار ها بلند كرد:
-خسته نباشين، مرسي!..... ده دقيقه استراحت كنين!..... شما هم مرسي خانم مظفري. همين برداشت رو استفاده ميكنيم. لطفا شما براي پلان بعدي، رسيدن شكوفه و مادرش، آماده بشين!
مادر نفس عميقي كشيد و براي جمعيت كه برايش كف ميزدند، دستي تكان داد. آقاي "بابايي" هم با خستگي دستي به موهايش كشيد و نفسش را به "پف" محكمي بيرون داد.
مادر به سمت صندلي هاي كنار پياده رو رفت و با خستگي روي يكي از آنها رها شد. خواستم به سمتش بروم كه صداي همان دختر كناري ام، مانع شد.
-مرسي! مرسي مستانه جان! "زن"، "مادر"، "انسان" همه چيز يعني تو! نمونه و الگوي يه مادر خوب و زن موفق!
بعد بااشتياق رو به من كرد و پرسيد:
-قشنگه، نه؟!
سوالش غافلگيرم كرد. براي چند لحظه اي نتوانستم جوابي بدهم. اما او همچنان منتظر ...
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوش
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_دوم
منتظر جواب من بود. پس با ترديد و من من كنان گفتم:
-فيلمي رو ميگي كه دارن ميسازن؟
از اشتباه من، لبخند كمرنگي روي لبهايش رنگ گرفت و گفت:
-نه! فيلم رو كه نمي گم. هنر پيشه اولش رو ميگم. مستانه مظفري!
كمي صبر كردم و بعد پرسيدم:
-ميشناسيش؟
رويش را به سمت جايي كه مادر نشسته بود، برگرداند و باغرور خاصي پاسخ داد:
-معلومه كه ميشناسمش. عشقمه! اميدمه! سالهاست كه باهاش آشنام. اصلا مگه كسي هم هست كه اونو نشناسه!
ياد حرف پدر افتادم كه ميگفت:
" مدتهاست ديگه مادر رو نمي شناسه" اما تعجبم بيشتر از ادعاي دختري بود كه ميگفت سالهاست با مادر آشناست، اما من نمي شناختمش.
گفتم:
-چطوري باهاش آشنا شدي؟
با تعجب از اينكه جواب سوال به اين سادگي را نمي دانستم، دوباره رويش را به سوي من برگرداند و جواب داد:
-معلومه ديگه! از طريق فيلمهاش. همه شون رو ديدم. ديدن كه نه، بلعيدم! هر كدوم رو چند بار. بعضي از ديالوگ هاش رو هم حفظم. البته بعضي از فيلم هاش رو هم فقط يه بار ديدم.
كنجكاوي و حساسيتم هر لحظه بيشتر ميشد. دلم ميخواست بفهمم اينها چرا اينقدر عاشق مادرند؟
-فكر ميكني كافيه؟
-اينكه بعضي از فيلم هاش رو فقط يه بار ديده باشم؟! خوب گفتم كه به خود فيلم بستگي داره...
با شتابزدگي جمله اش را قطع كردم.
-نه فيلم هاش رو نمي گم. منظورم به اون نوع آشناييه كه فقط از طريق فيلمهاست! فكر ميكني همين يه وسيله براي شناخت دقيق يه فرد كافيه.
-چرا نباشه؟! تازه فقط فيلمها هم كه نبودن. من تمام مصاحبه هاش رو خوندم ...
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوش
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_سوم
خودم و جمع كردم. اگه بخواي حاضرم به تو هم نشون بدم. حتي يه بار هم خودم باهاش صحبت كردم. خصوصيِ خصوصي! فقط من و خودش بوديم. باورت نمي شه، نه؟!
بدون اين كه منتظر جواب من بشود، سر رسيدش را از توي كيفش درآورد:
-مي دونم كه باورت نمي شه ؛ يعني هيچ كس باورش نمي شه. همه اولش مثل تو تعجب ميكنن. اما وقتي امضاش رو ميبينن، از شدت هيجان زدگي پس ميافتن.
صفحه اول سر رسيدش را جلوي چشمانم گرفت تا امضاي مادرم را ببينم. امضاي خانم « مستانه مظفري »، هنر پيشه مطرح و مشهور سينما.
غرور و افتخار از داشتن چنين امضايي از وجودش ميباريد. انگار مالك بزرگ ترين گنج جهان شده بود. گنجي كه به مادر من تعلق داشت، اما براي من هيچ ارزشي نداشت. فقط سايه اش مثل يك بختكِ مزاحم، روي سرم بود و همه جا مرا دنبال ميكرد.
هيچ گاه هم به من اجازه نداده بود كه خودم باشم؛ <<مريم عطوفت.>> هميشه دخترِ خانم « مستانه مظفري » بودهام كه بايد از داشتن چنين مادري به خودش ميباليد، اما خودش نمي دانست چرا؟ آن دختر هم مثل بچه اي شيشه اي سرش را گرم ميكند و فكر ميكند الماس است، به آن امضاء ميباليد و وقتي هم كه سكوت و تعجب مرا از اين همه اشتياق ديد، فكر كرد توانسته است مرا غافلگير كند:
-ديدي گفتم باور نمي کنی؟ اين كه چيزي نيست. يه خبر ديگه هم دارم كه مطمئنم از شنيدنش بيشتر غافلگير ميشي. ديروز كه با مستانه مظفري صحبت كردم، تونستم شماره تلفنش رو بگيرم.
از حفظ، شماره اي را گفت كه هيچ شباهتي به شماره تلفن ما نداشت. شماره تلفن دفتر فيلمسازيشان بود. جايي كه معمولاً كسي نمي توانست آن جا پيدايش كند.
-مي بيني! همان وقت حفظش كردم. ميخواي بگم تو هم بنويسي؟! اصلاً ميخواي تو رو هم با اون آشنا كنم.
با سكوت بي خيالانه اي سرم را تكان دادم. معلوم بود كه خيلي تعجب كرده است.
-نه؟! يعني تو واقعاً دلت نمي خواد با اون آشنا بشي؟! تو ديگه چه جانوري هستي دختر؟!
كاش ميدانست كه چه قدر دلم ميخواهد با او بيشتر آشنا شوم. بيشتر به افكار و دغدغه هايش پي ببرم و يا آنها را درك كنم.
دلم ميخواست ميتوانستم با او از مشكلاتمان، گريهها و رنج هايمان صحبت كنم. اما نتوانستم. دلم نمي آمد او را نااميد كنم يا اين بت خيالي را كه در ذهنش ساخته شده بشكنم. پس گذاشتم تا همچنان با اين معشوق فرضي اش سرگرم باشد.
صداي كارگردان مرا از افكارم جدا كرد. بلندگوي دستي اش را جلوي دهان برد و گفت:
-بسيار خب! فوراً آماده بشين تا پلان رسيدن « نسرين و شكوفه » رو هم بگيريم. اين آخريشه ديگه! تماشاگران هم ساكت باشن! چون اين ...
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوش
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_چهارم
_چون این پلان خيلي حساسه! بهتره كه توي همون برداشت اول تكليفش روشن بشه. « مستانه » تو هم آماده باش. اين صحنه به حس بيشتري نياز داره. يه بار ديگه ديالوگ هات رو نگاه كن.
دختري كه كنار من بود با هيجان به صحنه اي خيره شد كه قرار بود فيلمبرداري شود.
دخترك ۴-۵ ساله اي را كه بازيگر نقش شكوفه بود، به درون خانه فرستادند. مادر هم جلوي در ايستاد. با صداي كارگردان فيلمبرداري شروع شد.
-همه سر جاي خودشون! آماده! نور، صدا، دوربين، حركت.!
مادر با مشت به در كوبيد. چند لحظه بعد صداي شكوفه آمد كه ميپرسيد:
« كيه؟ »
مادر با لحني كه سعي ميكرد بغض آلود باشد، جيغ زد:
-باز كن عزيزم! باز كن منم! مادرت!
در باز شد و شكوفه خودش را بيرون انداخت. در بغل مادر كه دستانش را باز كرده بود تا او را در آغوش كشد، جا گرفت ؛ در آغوش مادر من! مادري كه مدت هاست عطر آغوشش را فراموش كرده ام. مادري كه هم ميتوانستم هنر پيشه شوم تا دستِ كم در فيلم ها دخترِ مادرم باشم. مادري كه اكنون براي سعادت دختري كه دخترش نبود گريه ميكرد.
با همه اين احوال، گاهي از داشتن مادري چنين مشهور و معروف احساس غرور خاصي داشتم. دلم ميخواست بدانم دختري كه كنار من ایستاده بود و اين گونه عاشقانه او را ستايش ميكرد، چرا
چنين علاقه اي به او پيدا كرده است ؛ علاقه اي كه در من وجود نداشت، اما دلم آن را طلب ميكرد.
-چه صحنه زيبا و با احساسي! صداي دختر كناري ام، توجه مرا به مادرم جلب كرد. شكوفه را در آغوش كشيده بود و گريه ميكرد ؛ گريه ميكرد و حرف ميزد.
-مي بيني دخترم! بالاخره برگشتم!... بالاخره به دستت آوردم!... فكر كردي تنها رهات ميكنم و ميرم...؟! ميرم و ميذارم كه باباي نادونت هر بلايي خواست سرت بياره... نه عزيزم! من به هيچ قيمتي از تو دست نمي كشم. من به خاطر تو از همه چيز ميگذرم. حتي التماس كردن به بابات... حتي مخالفت كردن با پيشنهاد پدر خودم كه از من ميخواست از بابات طلاق بگيرم و خودمو راحت كنم... اما تكليف تو چي شد؟... چه كس ديگه اي به فكر تو بود... تو هنوز مادر ميخواي... هنوز كسي رو ميخواي كه شبها برات قصه و لالايي بگه... فردا كه خواستي مدرسه بري، صبحها با خنده راهيت كنه... تو كسي رو ميخواي كه وقتي برات خواستگار اومد، ناز كنه و بگه دخترم قصد ازدواج نداره.
حرفهايش بيشتر آتشم ميزد.
كاش حتي يك بار با نقش بازي كردن، اين حرفها را در گوش من هم زمزمه كرده بود تا دلم را به آنها خوش كنم، تا كمي بيشتر دوستش داشته باشم. همان قدر كه در كودكي دوستش داشتم. حتي بيشتر از اين دختر كنار دستيام كه از مادرم فقط اسمش را بلد است. بالاخره به خودم
جرئت دادم و از دختر كناريام پرسيدم:
- چرا دوستش داري؟
همان طور كه نگاهش به مادرم بود، جواب داد:
- براي اينكه تمام اون چيزهايي رو كه دوست دارم ولي ندارم، يكجا داره!
- مثلا چه چيز؟
- مثلا اميد، آرزو، دلخوشي به يه مادر! هميشه توي فيلم هاش نقش مادر رو بازي ميكنه ؛ مادري كه بچه هاش رو عاشقونه دوست داره. حتي اگر فيلم باشه، بازم دلم رو خوش ميكنه. بالاخره همهاش هم كه دروغ نيست. اون جاي مادري رو كه من ندارم برام گرفته. خوش به حال دخترش كه چنين مادري داره. باور كن به اون حسوديم ميشه.
دلم ميخواست به او بگويم:
"باورم ميشه. چون اون دختر هم به تو حسوديش ميشه. تو مادر نداري و دنبال مادر ميگردي. اما، اون مادري داره كه هيچ وقت برايش مادري نكرده"
باز هم چيزي نگفتم. صداي كارگران دوبار بلند شد و فرمان "كات" داد. دختر عاشقانه براي مادرم ابراز احساسات ميكرد، كف ميزد و اشك هايش را پاك ميكرد. مادرم هم خونسردانه بلند شد و پس از احترام كوتاهي به مردم، به سوي همكارانش رفت. دختر با اشتياق حيرت انگيزي مردم را پس ميزد و به دنبال مادر ميرفت. من هم به دنبالش به سوي مادر رفتم.
مادر ليوان شربتش را برداشت و با خستگي روي يكي از صندليها رها شد. كارگران خسته نباشيدي گفت و رفت كنار فيلمبردار.
دختر كه اكنون در جلوي من ايستاده بود، صبر كرد تا اطراف مادر خلوت شود. من هم صبر كردم و ايستادم. پس از چند لحظه ...
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوش
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_پنجم
پس از چند لحظه دختر نزد مادر رفت و با اشتياق به او سلام كرد.
چنان مودبانه جلوي مادر ايستاده بود كه انگار در مقابل ملكه اي ايستاده است. مادر با حركت سر جوابش را داد. با هم دست دادند. درست همان لحظه كه دستش را پايين ميآورد، مرا ديد. لبخندي زد و با دست به من اشاره كرد تا به سويش بروم.
براي چند لحظه ترديد كشنده اي به جانم افتاد پاهايم پيش نمي رفت. بخصوص كه آن دختر هم آنجا ايستاده بود. انگار هم او بود كه مانع رفتنم نزد مادر ميشد. به نوعي از او و صداقتش در محبت به مادر شرم داشتم. اما مادر باز هم به سمت من اشاره كرد.
اين بار اشاره اش به قدري آشكار بود كه حتي آن دختر هم متوجه شد و به عقب نگاه كرد. آن جا فقط من ايستاده بودم و آن دختر باور نمي كرد كه مادر به من اشاره ميكند. ديگر بيش از اين نمي توانستم صبر كنم.
در حالي كه سرم را پايين انداخته بودم تا چشمانم از نگاه خيره دختر پنهان بماند، جلوتر رفتم. نزديك تر كه شدم سرم را بالا آوردم، مادر را ديدم كه لبخندي زد و گفت:
-سلام مريم جان !...چه طوري دخترم؟!... بيا جلوتر عزيزم!
احساس بد و نفرت انگيز ي بهم تلقين ميكرد كه مادر هنوز هم نقش بازي ميكند. نميدانم همين حس بود يا حس شرميكه از ديدن تعجب و سرگرداني آن دختر به من دست داد، باعث شد تا دست به آن فرار عجيب بزنم. ناگهان برگشتمو با سرعت دور شدم. وقتي به ميان مردم ميرفتم. هنوز صداي مادر را ميشنيدم كه مرا صدا ميزد.
-مريم!... مريم جان كجا ميري عزيزم؟
بي آن كه به صداي مادر توجهي كنم يا حتي سرم را برگردانم از بين مردم گذشتم و دورتر شدم.
در همان حال بود كه ماشين مادر را ديدم. به فكر افتادم كه كنار ماشين بمانم تا مادر برگردد.
اطراف ماشين، در گوشه اي از ديوار به شكلي ايستادم كه جلب توجه نكنم. از همان جا ماشين را زير نظر گرفتم و صبر كردم تا بيايد. نمي دانم چه قدر طول كشيد. شايد يك ساعت ؛ چون در اين مدت افكار مختلفي به ذهنم هجوم آورده بود:
شيرينيها و خوشيها و غرورم از ديدن مادر بر پرده سينما در اولين فيلمي كه ديدم، سرو صدا و ذوق و شوق بچهها وقتي ميفهميدند كه من دختر" مستانه مظفري" هستم، احساس غرور و تفاخري كه از دختر چنين زني بودن به آدم دست ميدهد، سختيها و مشكلاتي كه مادر در كارش تحمل كرد تا بتواند به اين موفقيت دست پيدا كند، ناراحتيها و دلتنگيهاي پدر وقتي كه مادر چند شبانه روز از خانه دور ميشود و... تمام اين افكار باعث شده بود تا تكليف خودم را ندانم.
نمي دانستم بالاخره بايد از داشتن چنين مادري شادمان باشم يا غمگين؟ بايد حق را به پدر بدهم يا به مادر؟ آيا ميتوانم و حق دارم از مادر بخواهم كه از كارش دست بكشد؟
صداي آژير كوتاه دزدگير ماشين مادر، براي چند لحظه مرا از اين افكار آشفته جدا كرد. مادر سوار ماشين شده بود و با همان دختري كه كنار من ايستاده بود صحبت ميكرد.
معلوم بود كه خسته است و از دست دختر كلافه شده است. در همان حال كه با دختر حرف ميزد، ماشين را روشن كرد. وقتي به خودم آمدم كه جلوي ماشين مادر ايستاده بودم. خيره به مادر نگاه ميكردم كه از پنجره ماشين با دختر حرف ميزد. دختر كه زودتر از مادر مرا ديده بود و از حضور ناگهاني و بي مقدمه من بهت زده شده بود، با نگاهي گيج و سرگردان به من خيره شده بود. مادر متوجه شد كه دختر به حرفهاي او گوش نمي كند. رد نگاهش را گرفت و به من رسيد،
از ديدن من چنان يكه خورد كه انگار روح ديده است. لحظه اي به من خيره شد و به آرامي پياده شد. شايد از فرار دوباره من ميترسيد. اما من فرار نكردم. حتي وقتي كه نزديكم آمد و دستم را گرفت. دستش را فشردم و سرم را پايين انداختم. نمي خواستم اشكهايي را كه در چشمانم جمع شده بود، ببيند.
دستم را كشيد و مرا سوار ماشين كرد. وقتي كه راه افتاديم، بي اختيار به عقب برگشتم. بيچاره دخترك! چشمانش داشت از حدقه در ميآمد. در ميان خيابان ايستاده بود و دور شدن ما را نگاه ميكرد:
« دلم برايش ميسوخت ؛ چه عشقي در نگاهش موج ميزد! » برگشتم و صاف نشستم.
نگاهم به خيابان خلوت رو به رو بود كه انگار گرد مرگ بر آن پاشيده بودند. مادر هم ساكت بود. شايد او هم به دختري فكر ميكرد كه امروز برايش همه نوع فداكاري كرده بود: حتي كنار آمدن با مردي كه دوستش نداشت. سعي كردم زير چشمي نگاهي به او بيندازم.
در دلم اقرار كردم كه هنوز دوستش دارم، حتي بيشتر از آن دختري كه عاشقش بود. فقط اي كاش كمي از اين قالب سرد و خشك خارج ميشد و نگاهي به ما ميكرد؛ مطمئنم كه بابا هم عاشقش بود. آيا ممكن است به روزهاي خوش گذشته باز گرديم؟!
#ادامه_دارد
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
@charkhfalak500
@charkhfalak110
@zekrabab125
@zekrabab