💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸. ⚪️🔹 ◎﷽◎ 🔹⚪️
❌❌❌ #توجه #توجه #مهم ❌❌❌
🔴 لیست رمانهای زیر پخشش#ممنوع #ممنوعه . چون ...!!!؟؟؟ ( #صحنه_دار_و_نامناسب_و_غیر_اسلامی_هستند )
💠در کانال گذاشته نمیشوند.
♦️خواهشا درخواست نکنید..!!؟
🔴❌ نیـلا
🔴❌ کـتی
🔴❌ شــفق
🔴❌ باتــلاق
🔴❌ مـاه تلخ
🔴❌ حـاج آقا
🔴❌ افــسونگر
🔴❌ دزدیــدمت
🔴❌ طـالع نحس
🔴❌ اکسیر عشق
🔴❌ منه ممـنوعه
🔴❌ هرزه گـاه من
🔴❌ فرشته نـاپاک
🔴❌ آبـنبات چـوبی
🔴❌ تهـران مـازراتی
🔴❌ الهه زیبای عشق
🔴❌ هوسی درگذشته
🔴❌ انـتقام از هوس تو
🔴❌ بی پناهم پناهم بده
🔴❌ دانشجوی شهوتی من
🔴❌ متجاوز دوست داشتنی من
🔴❌ دوست دختر اجارهای من (موج)
📣📣 لطفا درخواست ندین ، به هیچ وجه در کانال قرار نمیدهم 💐
🙏 ممنون 😒
✍ جستوجو و آگاهی من در این حد بوده ، اعلام کردم ، #امــــا 👇
✍ اگر رمانی هست و میدانید که مطالب غیر اسلامی و صحنهدار و نامناسب هستند .
برای رضای خدا و شادی دل فرزند زهرا (س) اعلام کنید . به لیست اضافه شود، جوانان ناخداگاه استفاده نکنند ، ثواب دارد .
🔹باتشکر مدیریت کانال ذکراباد
#رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚 #صلواتیوآموزنده🌷
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان986
نه کور می کند،نه شفا می دهد
👈مرد قصابی بود که چشمش درد می کرد و سرخ شده بود. او برای معالجه چشمش پیش حکیم باشی رفت حکیم باشی برای قصاب دارویی ساخت و گفت:صبح وشب دو قطره ازین دارو را توی چشمت بچکان تا خوب شوی.
قصاب این کار را کرد او انتظار داشت پس از سه روز دارو چکاندن چشمش کاملا خوب شود اما این طور نشد. داروی حکیم باشی درد چشمش را کم کرد اما نتوانست سرخی و سوزش چشمش را کم کند پس از چند روز قصاب دوباره به دیدن حکیم باشی رفت و گفت:درد چشمم کم شده اما خوب نشده حکیم جان،دستم به دامانت دارویی بده که خوب بشوم وبتوانم به کارو زندگیم برسم.حکیم باشی این بار کتاب هایش را زیر و رو کرد واین بار از روی کتاب ها دارویی برای قصاب ساخت.
قصاب دارو را به خانه برد وطبق دستور حکیم باشی مصرف کرد .چند روز گذشت:اما دارو اثر زیادی نکرد و درد سوزش چشم قصاب خوب نشد…قصاب نمی دانست چه باید بکند.به سفارش یکی از مشتریهایش به محله دیگر شهر رفت. در آنجا حکیم باشی دیگری بود و بیماران زیادی دور وبرش نشسته بودند.
قصاب توی صف منتظر شدتا نوبتش برسد قصاب به حکیم باشی گفت:من اهل محله شما نیستم اما حکیم باشی محله خودمان نتوانسته مرا معالجه کند این است که به حضور شما آمده ام. حکیم به خوبی چشم قصاب را معاینه کرد و دارویی که به چشمش می ریخت دید سپس رو کرد به او و گفت: دارویی که حکیم باشی محله تان به تو داده ،داروی خوبی است فکر میکنم تو خودت بهداشت را رعایت نمی کنی و دست کثیفت را به چشمت میمالی.
قصاب گفت:آخر چه کنم حکیم . وقتی چشمم میسوزد و میخارد که نمی توانم دست به چشمم نزنم. حکیم باشی گفت:دست تو همیشه آلوده ااست .آلوده به پشم ودنبه وگوشت گوسفند.اگر بخواهی با این دستهای آلوده همیشه چشم هایت را بخارانی مشکلت حل نمی شود.
هر دارویی هم که مصرف کنی نه تورا کور میکند نه شفا می دهد. بهتر است چند روزی سرکار نروی و چشمت را با دسنمال تمیز ببندیکه با دستت در تماس نباشد قصاب مجبور شد چند روز درخانه بماند.او چشم هایش را بست تا دستش به چشمش نرسد.کم کم حالش خوب شد وسوزش و درد و سرخی چشم هایش تمام شد.
قصاب یک راست رفت سراغ حکیم باشی محله خودشان .حکیم باشی از دیدن قصاب خوشحال شد وگفت:خدا رو شکرمثل اینکه با داروهای من چشمت کاملا خوب شده است. قصاب گفت:نه حکیم جان داروهای تو نه کور میکند،نه شفا میدهد.
من باید خودم مواظبت می کردم که چشمم آلوده نشود تا داروهای تو تاثیر بکند این حرفی بود که تو به من نزدی.
از آن به بعد وقتی بخواهند از بی اثر بودن کاری حرف بزنند این ضربالمثل را میگویند
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان987
#تلنگرروزانه
گويند؛ روزي پادشاهي، سه وزیر خود را فراخواند و از آنها درخواست کرد، كه کار عجیبی انجام دهند...
از هر وزیر خواست تا كيسه ای برداشته و به باغ قصر برود و این کیسه ها را برای پادشاه با میوه ها و محصولات تازه پر کنند
همچنین از آنها خواست که در این کار از هیچ کس کمکی نگیرند و آن را به شخص دیگری واگذار نکنند...
وزراء از دستور شاه تعجب کرده و هر کدام کیسه ای برداشته و به سوی باغ به راه افتادند.
وزیر اول ، که به دنبال راضی کردن شاه بود بهترین میوه ها و با کیفیت ترین محصولات را جمع آوری کرده و پیوسته بهترین را انتخاب می کرد تا اینکه کیسه اش پر شد.
اما وزیر دوم ، با خود فکر می کرد که شاه این میوه ها را برای خود نمی خواهد و احتیاجی به آنها ندارد و درون کیسه را نیز نگاه نمی کند، پس با تنبلی و اهمال شروع به جمع کردن نمود و خوب و بد را از هم جدا نمی کرد تا اینکه کیسه را با میوه ها پر نمود.
و وزیر سوم ، که اعتقاد داشت شاه به محتویات این کیسه اصلا اهمیتی نمی دهد کیسه را با علف و برگ درخت و خاشاک پر نمود.
روز بعد پادشاه دستور داد که وزیران را به همراه کیسه هایی که پر کرده اند بیاورند.
وقتی وزیران نزد شاه آمدند ، به سربازانش دستور داد ، ﺳﻪ وزیر را گرفته و هرکدام را جدا گانه با کیسه اش به مدت سه ماه زندانی کنند.
ضمنا در زندانی دور، که هیچ کس دستش به آنجا نرسد و هیچ آب و غذایی هم به آنها نرساند.
وزیر اول پیوسته از میوه های خوبی که جمع آوری کرده بود می خورد تا اینکه سه ماه به پایان رسید...
اما وزیر دوم ، این سه ماه را با سختی و گرسنگی و مقدار میوه های تازه ای که جمع آوری کرده بود سپری کرد...
و وزیر سوم قبل از اینکه ماه اول به پایان برسد از گرسنگی مرد... .
خیلی از ماها فکر میکنیم، که اعمال ما چه سودی برای خدا دارد؟!
و شاید با این فکر انحرافی در کارهای انسانی و اخلاقی و دینی خود اهمال کنیم.
در حالی که امر و نهی خداوند برای خود ماست و او بی نیاز از اعمال ماست.
حال از خود این سؤال را بپرسیم ، ما از کدام گروه هستیم ؟
زیرا ما الآن در باغ دنیا بوده و آزادیم تا اعمال خوب یا اعمال بد و فاسد را جمع آوری کنیم ، اما فردا زمانی که ملک الموت امر می شود تا ما را در قبرمان زندانی کند، در آن زندان تنگ و تاریک و در تنهایی .
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان988
⏰نشکن من نمی گویم
✍یکی از علمای ربانی نقل میکرد:
در ایام طلبگی دوستی داشتم که ساعتی داشت و بسیار آن را دوست میداشت، همواره به یاد آن بود که نشکند و گم نشود یا آسیبی به آن نرسد،
روزی بیمار شد و در اثر آن بیماری آن چنان حالش بد شد که به حالت احتضار و جان دادن پیدا کرد،
در این میان یکی از علمای قم در آنجا حاضر بود و او را تلقین میداد و میگفت بگو لااله الا الله،
او در جواب میگفت "نشکن نمیگویم"
ما تعجب کردیم که چرا او به جای ذکر خدا میگوید نشکن نمیگویم،
همچنان این معما برای ما باقی ماند تا آن دوستِ بیمار اندکی بهبود یافت و من از او پرسیدم:
این چه حالتی بود پیدا کرده بودی،
ما میگفتیم بگو لااله الا الله و تو در جواب میگفتی نشکن نمیگویم.
وی گفت اول آن ساعت را بیارید تا بشکنم، آن را آوردند و شکست،
سپس گفت من دلبستگی خاصی به آن ساعت دلشتم،
هنگام احتضار شما میگفتید بگو لااله الا الله، شخصی(شیطان) را دیدم که آن ساعت را در یک دست گرفته بود و میگفت اگر بگویی لا اله الا الله آن را میشکنم،
من بخاطر علاقه ام به آن ساعت میگفتم نشکن "لااله الا الله" نمیگویم.
📚هزار و یک داستان
✍نویسنده محمد محمدی اشتهاردی
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 989
💢🍃💢ملاقات با امام زمان💢🍃💢
دیدار آیت الله سیّد محسن امین با امام زمان (علیه السلام) ودیدن مطلبی شگفت انگیز در مورد...
مرحوم آیت الله حاج شیخ اسحاق رشتی می گوید: «در زمان حکومت شریف علی، پدر شریف حسین، آخرین پادشاه وشرفای حجاز که حسنی وزیدی واز سادات وفرزندان پیامبر بودند.
اینجانب به مکّه مشرّف شدم ودر همه جا از طواف گرفته تا عرفات، منی ومشعر، دل در شور وعشق حضرت ولی عصر (علیه السلام) داشتم چرا که با الهام از روایات واستفاده از اخبار یقین داشتم که آن بزرگوار همه ساله در موسم حجّ تشریف دارند ومناسک را بجا می آورند.
دست دعا وتضرّع به بارگاه خدا برداشتم واز او خواستم که مرا به فیض دیدار نائل آورد، امّا ایّام حجّ سپری شد وموفّق نشدم.
در این اندیشه بودم که چه کنم؟ آیا به لبنان بازگردم وسال بعد برای زیارت ودر پی مقصود بازگردم یا اینکه همانجا رحل اقامت افکنده واز خدا حجّت او را بطلبم؟
پس از محاسبه بسیار دیدم با وسائل
مسافرت روز (که همانند امروز نبوده است) بهتر است بمانم شاید خدا مدد کند وتوفیق یار گردد وبه منظور نائل آیم.
بنا را بر ماندن نهادم وتا مراسم سال بعد ماندم امّا با همه تلاش وجستجو، سال بعد هم توفیق دیدار نیافتم باز هم ماندم وتا سال سوّم، چهارم، پنجم یا هفتم این توقّف ادامه یافت.
در این مدّت طولانی با مرحوم شریف علی پادشاه حجاز آن روز طرح دوستی ریخته شد به صورتی که گاه وبیگاه بدون هیچ مانعی به اقامتگاه او می رفتم وبا او ملاقات می کردم.
در این مدّت طولانی با مرحوم شریف علی پادشاه حجاز آن روز طرح دوستی ریخته شد به صورتی که گاه وبیگاه بدون هیچ مانعی به اقامتگاه او می رفتم وبا او ملاقات می کردم.
در آخرین سال توقّفم در مکّه بود که موسم حجّ فرا رسید ومن پس از انجام مناسک حجّ روزی پرده خانه کعبه را گرفتم وبسیار اشک ریختم وبه بارگاه خدا گله بردم که: «چرا در این مدّت طولانی به این سیّد عالم وخدمتگزار دین وملّت واز شیفتگان آن حضرت توفیق دیدار حاصل نیامده است؟»
آری! پس از راز ونیاز بسیار از خانه خدا خارج وبه دامنه کوهی از کوههای مکّه بالا رفتم. هنگامی که به قلّه کوه رسیدم در آن سوی کوه دشت سرسبز وبسیار پرطراوت وخرّمی که همانندش را در همه عمر ندیده بودم در برابر خویش نظاره کردم.
شگفت زده شدم، با خود گفتم: «در اطراف مکّه وبه بیان قرآن: در دشت فاقد کشت وزرع...، این همه طراوت وسرسبزی وچمن از کجا؟ چگونه من در این سالها اینجا را ندیده ام؟»
از فراز کوه به سوی دشت گام سپردم که در میان آن صحرای پر طراوت وخرّم، خیمه ای شاهانه دیدم. نزدیک شدم تا بنگرم جریان چیست که دیدم گروهی در میان خیمه نشسته اند وانسان وارسته ووالایی برای آنان صحبت می کند.
نزدیکتر شدم دیدم خیمه لبریز از جمعیّت است در گوشه ای گوش به سخنان آن بزرگوار سپردم دیدم می گوید:
ادامه .👇
نزدیکتر شدم دیدم خیمه لبریز از جمعیّت است در گوشه ای گوش به سخنان آن بزرگوار سپردم دیدم می گوید: «از کرامت وبزرگواری مادرمان فاطمه (س) این است که فرزندان ودودمان پاک او، باایمان به حقّ از دنیا می روند ودر هنگامه سکرات مرگ ایمان واقعی وولایت به آنان تلقین شده وبا دین حقّ از دنیا می روند».
با شنیدن این نکته عقیدتی، نگاهی به طراوت وزیبایی وخرّمی آن پهن دشت سبزه زار نمودم وباز برگشتم تا به خیمه وچهره هایی که در درون آن نشسته بودند بنگرم که دیدم خیمه وکسانی که در درون آن بودند از نظرم ناپدید شدند.
با عجله بار دیگر چشم به آن دشت سرسبز وپرطراوت دوختم که دیدم از آن هم خبری نیست وخود را در دامنه کوهها وبیابانهای گرم وسوزان حجاز یافتم.
با اندوهی جانکاه برخاستم واز کوه پایین آمدم، وارد شهر مکّه شدم واوضاع واحوال شهر را غیرعادّی یافتم.
دیدم مردم شهر آهسته با هم گفتگو می کردند ونیروهای انتظامی شهر اندوهگین به نظر می رسیدند.
پرسیدم: «چه خبر است؟ مگر اتّفاقی افتاده است؟!»
گفتند: «مگر نمی دانی که شریف مکّه در حال احتضار است».
با شتاب خود را به اقامتگاه شریف که در جوار حرم وبازار صفا بود رساندم، امّا دیدم کسی را راه نمی دهند.
من به قصد دیدار او پیش رفتم وچون مرا می شناختند وسابقه دوستی مرا با او می دانستند، مانع ورود من نشدند.
وارد اقامتگاه شریف مکّه شدم واو را در حال سکرات مرگ دیدم، قضات وائمّه چهار مذهب حنفی، مالکی، شافعی وحنبلی در کنار بستر او نشسته بودند وفرزندش شریف حسین نیز در کنار پدر بود.
من نیز نزدیک شریف نشستم وسر سخن را با برخی گشوده بودم که ناگاه دیدم همان شخصیّت والایی که در میان آن خیمه ودر آن دشت سرسبز وخرّم برای آن گروه سخن می گفت، وارد شد وبالای سر شریف نشست وبه او فرمود: «شریف علی! قُل اشهد ان لا اله الاّ الله».
(یعنی: ای شریف علی! بگو شهادت می دهم که معبودی نیست جز خداوند).
زبان شریف که تا آن لحظه بسته بود به دستور او گشوده شد وگفت: «اشهد ان لا اله الاّ الله».
(یعنی: شهادت می دهم که نیست معبودی جز خداوند).
ونیز فرمود: «شریف علی! قل اشهد انّ محمّداً (ص) رسول الله».
(یعنی: شریف علی! بگو شهادت می دهم که محمّد (ص) فرستاده خداوند است).
واو نیز به دستور او آن جمله را تکرار کرد.
ونیز فرمود: «قل اشهد انّ علیّاً ولی الله وخلیفة رسول الله».
(یعنی: بگو شهادت می دهم که علی، ولیّ خدا وخلیفه فرستاده خداست
وشریف سوّمین جمله را نیز بازگفت.
ونیز فرمود: «قل اشهد انّ الحسن حجّة الله».
(یعنی: بگو شهادت می دهم به اینکه حسن (ع) حجّت خداوند است).
وشریف اطاعت کرد.
وفرمود: «قل اشهد انّ الحسین الشهید بکربلا حجّة الله».
(یعنی: بگو شهادت می دهم به اینکه حسین شهید کربلا، حجّت خداوند است)
(یعنی: بگو شهادت می دهم به اینکه حسن (ع) حجّت خداوند است).
وشریف اطاعت کرد.
وفرمود: «قل اشهد انّ الحسین الشهید بکربلا حجّة الله».
(یعنی: بگو شهادت می دهم به اینکه حسین شهید کربلا، حجّت خداوند است).
وشریف باز گفت. وهمینطور یک یک امامان نور را به شریف علی تلقین کرد واو نیز اطاعت نمود وباز گفت تا اینکه فرمود: «قل اشهد انّک حجّة بن الحسن حجّة الله».
(یعنی: بگو شهادت می دهم به اینکه حجّت بن الحسن حجّت خداوند است). واو نیز باز گفت.
غرق تماشای این منظره شگرف بودم که آن شخصیّت والا برخاست وبیرون رفت وشریف علی نیز از دنیا رفت.
من که از خود بیگانه شده بودم تازه به خود آمدم، با عجله به دنبال آن بزرگوار رفتم تا ببینم کیست، امّا به او نرسیدم.
از دربان ها ونگهبانها ومأموران سراغ او را گرفتم که گفتند:جناب نه
کسی اینجا وارد شده است ونه کسی از اینجا خارج شده است».
به داخل کاخ بازگشتم، دیدم علمای چهار مذهب اهل سنّت در مورد سخنان آخرین شریف علی صحبت می کنند وبا اشاره به یکدیگر می گوید: «الرّجل یهجر!»
(یعنی: او هذیان می گوید).
امّا من به خوبی دریافتم که آن تلقین کننده، امام عصر (علیه السلام) بود ومن در آن روز خاطره انگیز دو بار به دیدار آن حضرت نائل آمده ام امّا او را نشناخته ام»(۱۷).
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 990
ﺑﺮﮔﻪ ﺍﯼ ﺩﺭ ﺧﻴﺎﺑﺎﻥ ﻧﺼﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺁﻥ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ :
ﻣﺒﻠﻎ 20 ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﮔﻢ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺭﻡ ﺯﯾﺮﺍ ﻫﺰﯾﻨﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ،
ﻫﺮ ﮐﺴﻰ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﺑﯿﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺁﺩﺭﺱ ﻓﻼﻧﯽ ﮐﻪ ﺷﺪﯾﺪﺍ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺭﻡ .
ﺷﺨﺼﯽ ﺑﺮﮔﻪ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﺪ ﻭ ﻣﺒﻠﻎ 20 ﻫﺰﺍﺭﺗﻮﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﺟﯿﺒﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺁﺩﺭﺱ ﻣﻰ ﺑﺮﺩ .
ﻣﯽ ﺑﯿﻨﺪ ﭘﯿﺮﺯﻧﯽ ﺳﺎﻛﻦ ﻣﻨﺰﻝ ﻫﺴﺖ .
ﺷﺨﺺ ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﺗﺤﻮﻳﻞ ﻣﻴﺪﻫﺪ، ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﺮﻳﻪ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ ﻭ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ :
ﺷﻤﺎ ﻧﻔﺮ ﺩﻭﺍﺯﺩﻫﻤﯽ ﻫﺴﺘﯿﺪ ﮐﻪ ﺁﻣﺪﯾﺪ ﻭ ﺍﺩﻋﺎ ﻣﻴﻜﻨﻴﺪ ﭘﻮﻟﻢ ﺭﺍ ﭘﻴﺪﺍ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻳﺪ .
ﺟﻮﺍﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪﻯ ﺯﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺧﺮﻭﺟﯽ ﺣﺮﮐﺖ ﻛﺮﺩ، ﭘﻴﺮﺯﻥ ﻛﻪ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺩﺍﺷﺖ ﮔﺮﻳﻪ ﻣﻴﻜﺮﺩ ﮔﻔﺖ :
ﭘﺴﺮﻡ، ﻭﺭﻗﻪ ﺭﺍ ﭘﺎﺭﻩ ﻛﻦ، ﭼﻮﻥ ﻣﻦ، ﻧﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺍﻡ ﻭ ﻧﻪ ﺳﻮﺍﺩ ﻧﻮﺷﺘﻨﺶ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ، ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻫﻤﺪﺭﺩﻯ ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﻣﻦ، ﻣﻦ ﺭﺍ ﺩﻟﮕﺮﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﻰ ﺍﻣﻴﺪﻭﺍﺭ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺍﻳﻦ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﻳﻦ ﺧﻴﺮ ﺩﻧﻴﺎ ﺑﺮﺍﻯ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ .
ﻫﺮ ﮐﺠﺎ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﻫﺴﺖ، ﻓﺮﺻﺘﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺤﺒﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﻫﺴﺖ
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد