📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 45
✏️رضا چشم باز کرد. هنوز ضربه های آرام سیلی صورتش را می نواخت. لب باز کرد و نالید: "من کجام؟" مرد سفیدپوشی بالای سرش بود. رضا دست او را گرفت. دست مرد نرم و پر مو بود. مرد گفت: "اسمت چیه؟"
رضا چند بار سر تکان داد. هنوز هوش و حواسش به جا نیامده بود.
مرد گفت: "پرسیدم اسمت چیه؟ اسمت چیه؟"
-رضا. رضا هاشمی.
-بخواب پسرم. بخواب.
-من کجام؟ شما کی هستید؟
-نگران نباش. الان تو بیمارستان هستی.
-بچه ها. بچه ها چی شدن؟ جاده چی شد؟
-کدوم بچه ها؟ گفتم بخواب. تو باید استراحت کنی.
-سرم درد می کنه. این صدا از کجا میاد؟
سوزنی به رگ بازویش فرو رفت و لحظه ای بعد دوباره به خواب رفت.
این بار که رضا به هوش آمد، صدای گوش خراشی که در سرش می پیچید کم شده بود. رضا به اطراف نگاه کرد. چند تخت توی اتاق بود و روی آنها چند نفر دراز کشیده بودند. رضا به سقف نگاه کرد که سفید بود و یک مهتابی گرد در وسطش نورافشانی می کرد. دوباره به اطراف نگاه کرد. پرستار زنی وارد اتاق شد. رضا صدایش کرد. پرستار به طرفش آمد. نبض رضا را گرفت و گفت: "حالت چطوره؟"
رضا گفت: "من چند وقته اینجام؟"
زن قرصی در دهان رضا گذاشت و سر او را بلند کرد و لیوان آب را به لبش نزدیک کرد. رضا به کمک آب قرص را پایین داد. زن گفت: "چهار روزه که اینجایی. می تونی بشینی؟"
به رضا کمک کرد بنشیند. سر رضا گیج رفت. زن گفت: "عادت می کنی."
رضا گفت: "من چه ام شده؟"
-هیچی، الحمدالله زخمی نشدی. موج گرفتگیه. خوب می شی.
-من باید برم. من باید برم.
-عصر دکتر میاد و معاینه ات می کنه. به اون بگو.
رضا نمی توانست بنشیند. اما خودش را نگه داشت. کم کم عادت کرد. به بدنش نگاه کرد. فقط سرش درد می کرد. دست و پایش را تکان داد.
-چطوری اخوی؟
رضا به طرف صدا برگشت. جوانی روی تخت کناری به پهلو برگشته بود و نگاهش می کرد. رضا گفت: "سلام."
-سلام. بهتر شدی؟ خدا را شکر.
رضا از تخت پایین آمد. پاهایش می لرزید. میله ی فلزی تخت را گرفت. نمی توانست کمر راست کند.
-خودت را نگه دار.
رضا به جوان نگاه کرد. جوان مجروح گفت: "از بچه های محمد رسول الله(ص) هستی؟"
-آره.
-بچه هاتون گل کاشتن. اگه جاده ی اهواز خرمشهر رو نمی گرفتند کار گره می خورد.
رضا شاد شد. راحت شد. پس بچه ها به موقع رسیده بردند.
میله را رها کرد و به جلو قدم برداشت. زانویش لرزید. طاقت آورد. قدم بعدی را برداشت.
-امروز مرخصت می کنند. مطمئنم.
دهانش گس بود و تلخ. به طرف روشویی گوشه ی اتاق قدمی برداشت. خودش را در آینه ی بالای روشویی دید. چشمانش گود رفته بود و زیر آنها سیاه شده بود. شیر آب را باز کرد. چند مشت آب به صورت زد. یاد قجه ای و بچه های گردان سلمان افتاد. دوباره به آینه نگاه کرد: "حاج احمد الان چه می کند؟ کجاست. حالش چطوره؟ برگشت و روی تخت پهن شد. باید تا زمان آمدن دکتر طاقت می آورد.
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 46
✏️ماشین جلوی اردوگاه تیپ 27 حضرت محمد رسول الله(ص) متوقف شد و رضا پیاده شد. اردوگاه شلوغ بود. رضا از کنار چادرها گذشت. بسیجیان را دید که به کار خودشان مشغول بودند. کنار منبع آب چند نفر رخت و لباس و یا ظرف می شستند، کسان دیگر را دید که در حال تمیز کردن سلاحشان بودند و چند ستون نیرو را دید که از پباده روی و یا مشق نظامی بازمی گشتند. رضا از سینه تپه ای که سنگر تاکتیکی بالای آن بود، بالا رفت. به سنگر رسید. در همین موقع ابوالفضل از سنگر خارج شد. با دیدن رضا خوشحال و خندان او را در آغوش گرفت. از صدای ابوالفضل، احمد و همت هم بیرون آمدند. همت پیشانی رضا را بوسید و رضا خود را در آغوش احمد انداخت. صورتش را به سینه ی احمد چسباند. بغضش ترکید.
احمد گفت: "خوش اومدی دلاور. بوی قجه ای رو می دی."
رضا به یاد شهادت حسین قجه ای و نیروهایش بیشتر گریست. احمد گفت: "شما کار بزرگی کردید. اگر جاده لو می رفت، سرنوشت کل عملیات عوض می شد. بیا تو. چقدر لاغر شدی!"
رضا قدم به سنگر که گذاشت، گویی به خانه اش پا گذاشته است. چشمش به عکس وزوایی و قجه ای افتاد که روی دیوار سنگر جا گرفته بود. خشکش زد. احمد گفت: "محسن هم پیش حسین رفت."
رضا گوشه ی سنگر نشست و مثل ابر بهاری اشک ریخت.
آن روز عصر فرماندهان گردان های تیپ در یکی از سنگرهای کنار جاده اهواز-خرمشهر جمع شدند. رضا کنار ورودی سنگر نشسته بود و گوش به حرف های احمد داشت. احمد گفت: "یک هفته از مرحله ی اول عملیات گذشته. باید به امید خدا مرحله ی دوم رو شروع کنیم. حدود و محور عملیاتی تیپ ما مشخص شده. ان شاءالله باید از قلب مواضع دشمن بگذریم و به طرف نوار مرزی بریم و دژهای امتداد خط مرزی رو پس بگیریم. فاصله ی ما از جبهه ی غربی کارون تا دژ ایران حدود دوازده کیلومتر و با حساب سه کیلومتر، نقطه صفر مابین دو دژ ایران و عراق می شه پانزده کیلومتر."
احمد به فرماندهان گردان انصار اشاره کرد و گفت: "گردان انصار با مقداد و سلمان کل دژ ایران رو پوشش می دهند. این سه گردان مثل دفعات پیش در کمال سکوت و آرامش به طرف هدف می روند و باقی گردان ها در حال آماده باش خواهند بود تا پشتیبان این سه گردان باشند. تا رسیدن به دژ ایران نباید هیچ گونه درگیری اتفاق بیفته. امیدتون به خدا باشه و دل به حضرت حق بسپارید. نصرت خدا با ماست. برادرها مرخصند."
فرماندهان رفتند. تنها علیرضا ناهیدی ماند و رضا. احمد فهمید که ناهیدی کارش دارد.
-چی شده علیرضا؟
-با این حساب و به گفته شما، ما باید برای پوشش دادن به بچه ها آماده باشیم.
-همین طوره.
-اما حاجی ما با هزار بدبختی تونستیم از منطقه عملیاتی فتح المبین یه ایفا، اون هم مهمات آتشبار 122 جور کنیم. ما مهمات نداریم. باور کنید این مهمات کفاف شب اول حمله رو هم نمی ده.
احمد خونسرد بلند شد و گفت: "مهمات نداریم یعنی چه؟ اصلا تو چرا پیش من اومدی؟!"
-پس کجا بروم؟
-برو مهماتی رو که لازم داری از عراقی ها بگیر.
احمد رفت و ناهیدی هاج و واج ماند. رضا به طرف ناهیدی رفت و گفت: "دلخور نشو. حتما یه چیزی هست که حاجی اینقدر با اطمینان می گه برید از عراقی ها بگیرید."
ناهیدی بلند شد و از مقر بیرون رفت.
رضا از ابوالفضل شنید که برای مرحله ی دوم عملیات بیت المقدس، بچه های واحد اطلاعات و عملیات به رهبری عباس کریمی، یک هفته شبانه روز زحمت کشیده اند و با همفکری احمد توانسته اند نقشه ی عملیات را آماده کنند. ابوالفضل تعریف کرد که در هفته گذشته احمد آرام و قرار نداشته است. یا مشغول طرح و گفتگو با بچه های اطلاعات و عملیات بوده، و یا به امور تیپ می رسیده است. گرچه همت و دیگران به این امور رسیدگی می کردند، اما احمد قناعت نکرده و خودش سرپرستی همه ی امور را به عهده گرفته است. انرژی و کشش عصبی و روحی احمد همه را متعجب کرده بود.
ساعت نه شب، پشت خاکریز بلند جاده اهواز-خرمشهر، گردان های انصارالرسول(ص) و مقداد و سلمان فارسی آماده بودند تا به قلب مواضع دشمن بزنند. اما هر سه فرمانده دلواپس بودند. گردان ها در سکوت به راه افتادند. احمد سر بر آسمان بلند کرد. لحظه ای بعد باد قوت گرفت. آسمان از ابر پوشیده شد. رضا پشت سر احمد ایستاده بود. حواسش به احمد بود. آذرخشی درخشید و بعد باران آرام آرام بارید. صورت رضا خیس باران و اشک شد. زمین خیس شد و رمل های تشنه باران را مکید.
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 47
✏️-مصطفی، مصطفی، رضا. مصطفی، مصطفی، رضا.
-رضا، بگوشم.
-رضا، به حاجی بگو ما از کنار قورباغه های دشمن گذشتیم. موش هاشون مارو نمی بینند. رضا، به حاجی بگو زمین چسبناک شده. راه رفتن سخته. زمین داره باتلاق می شه.
-به گوش باش مصطفی.
رضا رو به احمد کرد و پیام بیسیمچی گردان انصار را گفت.
احمد گفت: "بگو پا برهنه بشن!"
-مصطفی، پا برهنه بشید. تمام.
ساعتی بعد بی سیم رضا به صدا درآمد.
-رضا، بگوشم.
-رضا جان، به حاجی بگو ما به هدف رسیدیم. خبری از موش ها نیست. اینجا سوت و کوره. چی کار کنیم؟
-حاجی می گه همون جایی که قرار بوده، بچسبونید و منتظر بمونید. تمام.
-رضا، ما به دژ رسیدیم. به حاجی بگو اینجا قورباغه زیاده. بیشتر از سیصد تا قورباغه روبه رومون ردیف شده. گروهان یک رفت به طرف نقل و نباتچی های عراقی.
رضا به احمد گفت: "بچه های گردان مقداد به دژ رسیدند. می گن حدود سیصد تا تانک اونجاست. گروهان یک هم طبق برنامه به طرف توپخونه ی عراقی ها رفت."
احمد گوشی را گرفت.
-گروهان یک رو وارد عمل کنید! خودتون هم منتظر دستور حمله باشید.
ساعت حدود پنج صبح بود، اما هنوز گردان سلمان به منطقه ی مورد نظر نرسیده بود. سرانجام دستور حمله صادر شد.
-رضا، اینجا صحرای محشره. قورباغه ها دارند می ترکند. شکارچی ها لابه لای قورباغه ها می چرخند و شکار می کنند.
-رضا، به حاجی بگو ما توپخونه رو گرفتیم. شهید زیادی ندادیم.
-رضا، عراقی ها دارند پاتک می کنند. بچه ها دارند آماده می شوند.
رضا فرکانس بی سیم را عوض کرد. رضا، رضا، علیرضا. رضا، رضا، علیرضا.
-علیرضا، بگوشم.
-علیرضا جان، حاجی می گه چند تا آیفا بردار و برو به موقعیت گروهان یک، گردان مقداد، هرچی دلت بخواد توپ و مهمات منتظرته. آدرسش رو یادداشت کن.
احمد رو به همت گفت: "حاجی، من دارم می رم." و به طرف در سنگر رفت. رضا هم بلند شد و پشت سرش به راه افتاد.
احمد گفت: "تو بمون رضا جون. حالت خوش نیست."
-نه حاجی. حالم خوبه.
همت غر زد: "باز من بمونم و هماهنگی کنم!"
احمد لبخند زد و همراه رضا بیرون رفت.
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
ماهر 10.2.apk
2.6M
☝️با ترفندهایی که این برنامه بهت یاد میده، همه رو مجذوب خودت کن💎
🔹اگر خجالت میکشی تو جمع حرف بزنی
🔸اگر اعتمادبهنفست پایینه
🔹اگر دلت میخواد حرفای قشنگ بزنی و همه رو مجذوب خودت کنی
📥 این برنامه رو نصب کن تا بهت کمک کنه تو هر کاری و هرجایی بدرخشی
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
4_6048741118860854632.pdf
357.9K
⭕️ جزوه "غیرقابل اعتمادها"
🔺روایتی درس آموز از اعتماد به اروپا/ بازخوانی مذاکرات با اروپایی ها در دهه هشتاد توسط روحانی
آنچه در این جزوه می خوانید:
🔹از تنش زدایی تا قرار گرفتن در محور شرارت!
🔹نامه جام زهر و خلع سلاح حزب الله ؛ پاسخ آمریکا: پیشنهادتان گستاخانه بود
🔹شعور ترسیدن! پذیرش پروتکل الحاقی! ؛ قطعنامه علیه ایران!
🔹سعدآباد؛ تسلیم در برابر غرب؛ نقض عهد آژانس و اروپایی ها
🔹شروع اجرای پروتکل الحاقی پیش از تصویب در مجلس؛ دومین قطعنامه علیه ایران!
🔹توافق بروکسل؛ تعهدات یکطرفه ایران؛ سومین قطعنامه علیه ایران!
🔹شروع تعلیق توسط ایران؛ ادامه تهدید و قطعنامه توسط غربی ها
🔹فک پلمپ سانتریفیوژها و پنجمین قطعنامه شورای حکام!
🔹توافق پاریس؛ تعهدات بی سابقه ایران، نقض عهدهای مکرر اروپایی ها
🔹تحقیر تیم مذاکره کننده ایرانی از مستراح!
🔹ششمین قطعنامه علیه ایران و درخواست به رسمیت شناختن اسرائیل!
🔹اعترافات روحانی از دوسال بدعهدی اروپایی ها
🔹درخواست توقف کامل نه تعلیق توسط اروپایی ها
🔹آغاز فعالیت های نطنز با ورود رهبرمعظم انقلاب
✍️ #علیرضا_فقیهی_راد
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
Ghare AsrarAmiz.pdf
1.84M
غار اسرارآمیز
اثر : راث مک دانالد
ترجمۀ : محمد تهرانی
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
کانال رو بدوستان معرفی کنید
✋ #آهای 🐢 #بچههای گلوگلاب 🐬
🐑 سلاااام 🐓
🐱 #کارتون 🐰
🐘 #شعر 🐷
🐼 #قصه 🐹
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
🐬🐠 @charkhfalak500
🐭🐹🐰 @charkhfalak110
🐞🐌🐛🕷🐝 @zekrabab125
🐔🐣🐜🐽🐸🐞🐍 @zekrabab
🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_کودکانه
#کارتون_من_یک_حیوان هستم
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
🐬🐠 @charkhfalak500
🐭🐹🐰 @charkhfalak110
🐞🐌🐛🕷🐝 @zekrabab125
🐔🐣🐜🐽🐸🐞🐍 @zekrabab
🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
2_310721174260680432.mp3
1.39M
#قصه_صوتی
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
🐬🐠 @charkhfalak500
🐭🐹🐰 @charkhfalak110
🐞🐌🐛🕷🐝 @zekrabab125
🐔🐣🐜🐽🐸🐞🐍 @zekrabab
🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿