😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان
حجاب فاطمی اقا❌
🍒داستان واقعی :براساس سرگذشت دختری بنام #فهیمه"🍒
👈قسمت اول
از پشت میله های سرد زندان سرگذشت زندگی ام را برایتان می نویسم.
هفده سال بیشتر ندارم اما باید بادنیایی هراس و ناامیدی برای اجرای حکمم انتظار قانونی شدن سنم را بکشم.
حکمم اعدام است؛
جرمم هم قتل!
هر کس مرا می بیند اصلا باور نمی کند که قاتل باشم!
راستش خودم هم باور نمی کنم. گاهی با خودم می گویم ای کاش همه این اتفاقات در خواب افتاده باشد و من نیمه های شب هراسان از این کابوس رهایی پیدا کنم و در آغوش مادرم آرام بگیرم
اما خب، صد افسوس که همه چیز در عالم واقعیت رخ داده!
آری، من دختری هفده ساله هستم که دستانم به خون آغشته است. سرگذشتم را برایتان مفصل خواهم نوشت اما قبل از آن می خواهم چند کلمه ایی با دختران همسن و سال خودم صحبت کنم؛
آنهایی که تصور می کنند »دیگه تو این دوره و زمونه داشتن دوست پسر کاملا عادیه و هیچ ایرادی نداره!
👈« و یا آنهایی که می گویند »کی گفته سریال های ماهواره بدآموزی داره؟
« آری، من سرگذشتم را برایتان می نویسم تا بخوانید و عبرت بگیرید هرچند ما جوانها عادت داریم هر چیزی را خودمان تجربه کنیم اما باور کنید گاهی این تجربه کردن ها به بهای تباه شدن زندگی مان تمام می شود.
پس داستان زندگی ام را بخوانید و راهی که من رفته ام را نروید که آخر و عاقبتش نیستی و نابودی ست!
امروز نزدیک بود از خجالت تو مدرسه سکته کنم. وقتی مدیرتون کارنامه ت رو داد دستم با تشر بهش گفتم حتما اشتباه شده چون محاله »فهیمه« سه تا تجدید اورده باشه اما مدیرتون تو جوابم پوزخندی زد و گفت زیاد هم مطمئن نباشین خانم!
دختر شما از اول سال تحصیلی سرو گوشش می جنبه و ایراد از شماست که به وضعیت درس و مدرسه ش بی توجه بودین!
نمی دونی اون لحظه چه حالی داشتم؟ دلم می خواست زمین دهن باز می کرد و منو می بلعید!
مادر میگفت هر بار که بهت می گفتم فهیمه از مدرسه چه خبر؟ می گفتی هیچی مامان!
همه چیز روبه راهه، دارم حسابی درس می خونم تا مثل همیشه شاگرد ممتاز بشم.
می رفتی تو اتاق وکتابت جلوی صورتت میگرفتی. من بدبخت هم هر ساعت برات آبمیوه می اوردم
و می گفتم بذار دخترم تقویت بشه. دیگه چه می دونستم خانم داره برامون فیلم بازی می کنه! اگه اونقدر که می نشستی پای این ماهواره لعنتی به درست توجه می کردی الان اینطوری دسته گل به آب نمی دادی!
می دونی اگه بابات بفهمه چه قشقرقی به پا می کنه؟ درسته، شایدکوتاهی از من بوده اما خب، خودت شاهد بودی که درگیر اسباب کشی بودیم بعد می دونی که داداشت چه وقتی ازم می گیره واسه همین هم وقت سرخاروندن ندارم اما اینکه نیومدم مدرسه دلیل بر این نمی شه که تو درس نخونی.
تو همیشه شاگرد زرنگ کلاس بودی فهیمه، این سقوط حتما دلیلی داره. باید همین حالا دلیلش رو بگی وگرنه با بابات طرفی!
نام پدر که آمد مو بر تنم راست شد. پدرم کلا آدم بداخلاقی نبود اما قلق خاص خودش را داشت. می دانستم اگر مادر حرفی به پدرم بزند، با سین جیم هایش روزگارش را سیاه خواهد کرد. فوری خودم را که روی تخت ولو شده بودم جمع و جور کردم و به سمت مادر که دست به کمر در آستانه اتاقم ایستاده بود رفتم و با صدایی بغض آلود گفتم: »
تو رو خدا به بابا حرفی نزن. بابا رو نمره های من خیلی حساسه و اگه بفهمه سه تا تجدید اوردم بیچاره م می کنه. خب، یه کم هم به من حق بده دیگه.وقتی داداش دنیا اومد حسابی توجه شما و بابا رو معطوف خودش کرد طوری که اصلا انگار نه انگار فهیمه ایی هم هست. از ذوق این که بعد از پونزده سال دوباره بچه دار شدین و این بار بچه تون یه پسر کاکل زری بوده اصلا دیگه کلا فراموشم کردین!
بعدش هم که اسباب کشی کردیم و اومدیم خونه جدید.
خب، انتظار داشتین تو همچین شرایطی درس بخونم و شاگرد ممتاز بشم؟! تو اون لحظه هایی که داداشم رو می گرفتین بغلتون و حتی یه لحظه هم زمین نمی ذاشتینش، من داشتم از حسادت می ترکیدم.روحیه م حسابی خراب و داغون شده بود.
اونوقت به نظرتون تو این وضعیت حس و حال و روحیه درس خوندن داشتم؟!
این را که گفتم بغضم ترکید و دیگر نتوانستم ادامه دهم.
اما خودم خوب می دانستم که دلیل تجدید آوردنم هیچ کدام از این حرف ها نبود و فقط برای اینکه مادر به پدرم حرفی نزند اینگونه فیلم بازی می کردم تا او را مجاب کنم!
حرف هایم که تمام شد،به چهره مادر خیره شدم. می خواستم تاثیر حرف هایم را ببینم.
حالت نگاه مادر کلا تغییر کرده بود. دیگر از خشم چند دقیقه قبل در آن خبری نبود. با این وجود اما در حالیکه سعی می کرد هنوز عصبانی به نظر برسد گفت:
من به بابات چیزی نمی گم اما وای به حالت اگه ننشینی سر درست و این سه تا تجدیدی رو جبران نکنی!
♦️ ادامه 👇👇
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان
پیرمردی در دامنه کوه های دمشق هیزم جمع می کرد ودر بازار می فروخت تا ضروریات خویش را رفع کند
یک روز حضرت سلیمان (ع) پیر مرد را درحالت جمع آوری هیزم دید دلش برایش بسیار سوخت
تصمیم گرفت زندگی پیرمرد را تغییر دهد یک نگین قیمتی به پیرمرد داد که بفروشد تا در زندگی اش بهبود یابد
پیرمرد ازحضرت سلیمان (ع) تشکری کرد وبسوی خانه روان شد
و نگین قیمتی را به همسرش نشان داد همسرش بسیار خوشحال شد ونگین را در نمکدانی گذاشت یک ساعت بعد بکلی فراموشش شد که نگین را کجا گذاشته بود
زن همسایه نمک نیاز داشت به خانع آنها رفت و زن نمکدان را به او داد
اما زن همسایه که چشمش به نگین افتاد نگین را پیش خود مخفی کرد.
پیر مرد بسیار مایوس شد و از دست همسرش بسیار ناراخت و عصبانی
وخانم پیرمرد هم گریه میکرد که چرا نگین را گم کردم
چند روز بعد پیرمرد به طرف کوه رفت درآنجا با حضرت سلیمان (ع) روبرو شد جریان گم شدن نگین به حضرت سلیمان (ع) را گفت . حضرت
سلیمان (ع) یک نگین دیگری به او داد و گفت احتیاط کن که این را هم گم نکنی
پیرمرد ازحضرت سلیمان (ع) تشکری کرد و خوشحال بسوی خانه روان شد در مسیر را ه نگین را ازجیب خود بیرون کشید و بالای سنگ گذاشت و خودش چند قدم دور نشست تانگین را خوب ببیند ولذت ببرد
دراین وقت ناگهان پرنده ای نگین را در نوکش گرفت وپرید
پیرمرد هرچه که دوید وهیاهو کرد فایده نداشت
پیرمرد چند روز از خانه بیرون نرفت همسرش گفت برای خوراک چیزی نداریم تا کی در خانه مینشینی
پیرمرد دوباره به طرف کوه رفت هیزم را جمع آوری کرد که صدای حضرت سلیمان (ع) را شنید دید که حضرت سلیمان (ع) ایستاده است وبه حیرت بسوی او می نگرد
پیر مرد باز قصه نگین را تعریف کرد که پرنده آن را ربود. حضرت سلیمان (ع) برایش گفت میدانم که تو به من دروغ نمی گویی این نگین را از هر دو نگین قبلی گرانبهاتر است بگیر و مراقب باش که این را گم نکنی
و حتما بفروش که در حالت زندگیت تغییری آید
پیر مرد وعده کرد که به قیمت خوب میفروشد پشتاره خود را گرفت بسوی خانه حرکت کرد خانه پیر مرد کنار دریا بود
هنگامی به لب دریا رسید خواست که کمی نفس بگیرد ونگین را از جیب خود کشید که در آب بشوید نگین از دستش خطا رفت به دریا افتاد
هرچه که کوشش کرد و شنا کرد. چیزی بدستش نیآمد
با ناراحتی و عجز تمام به خانه برگشت از ترس سلیمان (ع) به کوه نمی رفت
همسرش به او اطمینان داد صاحب نگین هر کسی که است ترا بسیار دوست دارد اگر دوباره اورا دیدی تمام قصه برایش بگو من مطمئن هستم به تو چیزی نمیگوید
پیرمرد با ترس به طرف کوه رفت هیزم را جمع آوری کرد به طرف خانه روان شد که تخت حضرت سلیمان (ع) را دید پشتاره را به زمین گذاشت دویدو گریخت .
حضرت سلیمان (ع) میخواست مانعش شود که فرستاده خدا جبریل امین آمد که ای سلیمان خداوند میگوید که تو کی هستی که حالت بنده مرا تغییر میدهی ومرا فراموش کرده ای ! سلیمان (ع) باسرعت به سجده رفت واز اشتباه خود مغفرت خواست
خداوند بواسطه جبرییل به حضرت سلیمان گفت که تو حال بنده مرا نتوانستی تغییر دهی حال ببین که من چطور تغییر میدهم
پیرمرد که به سرعت بسوی قریه روان بود با ماهی گیری روبرو شد
ماهی گیر به او گفت ای پیر مرد من امروز بسیار ماهی گرفتم بیا چند ماهی به تو بدهم
پیرمرد ماهی ها را گرفت وبرایش دعای خیر کرد وبه خانه رفت
همسر ش شکم ماهی ها را پاره کرد که در شکم یکی از ماهی ها نگین را یافت وبه شوهرش مژده داد
شوهرش با خوشحالی به او گفت توماهی را نمک بزن من به کوه میروم تا هیزم بیاورم
هنگامیکه زن پیرمرد نام نمک را شنید نگین اول به یادش آمد که در نمکدانی گذاشته بود سریع به خانه همسایه رفت وقتی که زن همسایه زن پیرمرد را دید ملتمسانه عذر خواهی کرد گفت نگینت را بگیرمن خطا کردم خواهش میکنم به شوهرم چیزی نگویی چون شخص پاک نفس است اگر خبردار شود من را از خانه بیرون خواهد کرد
پیرمرد در جنگل بالای درختی رفت که شاخه خشک را قطع کند
چشمش به نگین قیمتی درآشیانه پرنده خورد .
نگین را گرفت به خانه آمد زنش ماهی ها را پخت و شکم سیر ماهی ها را خوردند
فردا پیرمرد به بازار رفت هر سه نگین را به قیمت گزاف فروخت .حضرت سلیمان (ع) تمام جریان را به چشم دید و یقین یافت که بنده حالت بنده را نمیتواند تغییر دهد تاکه خداوند نخواهد
به خداوند یقین و باور داشته باشید.
🌼مَنْ یتَوَکلْ عَلَی اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ إِنَّ اللَّهَ بالِغُ أَمْرِهِ
☘و هر کس بر خدا توکل کند پس او برایش کافی است؛ در حقیقت خدا کارش را (به انجام) می رساند.(طلاق آیه3)
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان
❣یک دقیقه مطالعه
روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به روستا برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی میکنند، چقدر فقیر هستند.
آن دو یک شبانهروز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید:
نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟
پسر پاسخ داد: عالی بود پدر!
پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟
پسر پاسخ داد: بله پدر!
و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت:
فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا، ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد، ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند، حیاط ما به دیوارهایش محدود میشود اما باغ آنها بیانتهاست!
با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد:
متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که
ما چقدر فقیر هستیم...
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان
حکایت واقعی #شیخ_اسدالله:
آن #سید امام زمانت بود؛
زائر عتبات عالیات بود، نجف اشرف،
از حرم که برگشت خوابید، در عالم رویا مولا علی بن ابی طالب(علیه السلام) آمدند به دیدارش، پرسید از حضرت،
يا اميرالمؤمنين! آيا در مدت عمرم موفق به زيارت مولا و سيدم و امام زمانم شده ام يا نه؟»
حضرت جواب دادند: «بلي.»
گفت: «کجا؟» فرمودند:
«حرم من علی (عليه السلام) در وقت فلان و روز فلان، مشرف شدی،
آمدی کنار قبر و پايين پای من که نماز بخوانی، ديدی سيدی جلوتر نماز میخواند و قرائت او بسيار جلب
توجهت کرد...
تصميم گرفتی نصف پولی را که در جيب داری بعد از فراعت ايشان از نماز به او بدهی، و گوش دادی به قرائت او، بيشتر جذبت کرد، تصميم گرفتی تمام پولت را به او بدهی و ايشان بعد از سلام نماز، روی خود را برگرداند و به جانب تو و فرمودند: «تو فردا نياز به آن خرجي داری، لازم نيست به من بدهی؛آن سيد امام زمانت بود.»
امام زمان ارواحنافداه از همه ی فردای همه ی ما با خبر هستند، مولا حتی آخرین برگ کتاب زندگی مان را می دانند،بیایید تا فرصت هست دخیل ببندیم به چشمان زهرایی اش و بخواهیم از وجود مبارکش، دمِ رفتنمان کاری با ما کند که جد غریبش با حُر کرد،آقاجان اگر نشد عباست باشم،حُرِّ پشیمانت که می توانم بشوم...
📚 برداشتی آزاد از کتاب شریف #اثبات_الولایة
#عاقبت حُر شوم وتوبه مردانهکنم
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان
#احسن_القصص
✨#داستان_های_بحار_الانوار
👈 بانویی در محضر هشت امام معصوم
🌴حبابه والبیه (نام زنی است از قبيله يمن، وی از بانوان پرهيزگار با فضيلت بوده و امام رضا او را با لباس خود كفن نمود و دفن كرد.) می گوید: امیرالمؤمنین علی علیه السلام را در محل پیش تازان لشکر دیدم، در دستش تازیانه دو سر بود و با آن، فروشندگان ماهی بی فلس و مار ماهی و ماهی طافی (که حرامند) را می زد و می فرمود: ای فروشندگان مسخ شده بنی اسرائیل و لشکر بنی مروان! فرات بن احنف عرض کرد: یا امیرالمؤمنین لشکر بنی مروان کیانند؟
حضرت فرمود: مردمی بودند که ریشهای خود را می تراشیدند و سبیلهایشان را تاب می دادند.
🌴حبابه می گوید: من گوینده ای را خوش بیان تر از علی علیه السلام ندیده بودم، به دنبالش رفتم تا در محل نشیمن مسجد کوفه نشست. عرض کردم: یا امیرالمؤمنین! خدا رحمتت کند! نشانه امامت چیست؟ امام علی علیه السلام در پاسخ(به سنگ کوچکی اشاره کرد)و فرمود: آن را بیاور! من سنگ کوچک را به حضرت دادم، امام با انگشتر خود به آن مهر زد، سپس فرمود: ای حبابه! هر کسی ادعای امامت کرد و توانست مثل من این سنگ را مهر زند، بدان که او امام است و اطاعت از او واجب می باشد و نیز امام کسی است که هر چه را بخواهد از او پنهان نگردد.
🌴حبابه می گوید: از محضر امیرالمؤمنین رفتم. مدتی گذشت حضرت به شهادت رسید، نزد امام حسن علیه السلام که در مسند امیرالمؤمنین نشسته بود و مردم از او سؤال می کردند، رفتم. هنگامی که مرا دید، فرمود: ای حبابه والبیه! عرض کردم: بلی، سرورم! فرمود: آنچه همراه داری بیاور! من آن سنگ کوچک را به حضرت دادم با انگشتر خود با آن مهر زد همچنان که امیرالمؤمنین مهر زده بود.
🌴پس از امام حسن، خدمت امام حسین علیه السلام که در مسجد پیامبر خدا(در مدینه بود)رسیدم مرا نزد خود خواست و به من خوشآمد گفت و فرمود: در میان دلیل امامت، آنچه را که تو می خواهی موجود است. آیا دلیل امامت را می خواهی؟ عرض کردم: بلی، سرور من!فرمود: آنچه همراه داری بیاور! من آن سنگ را به حضرت دادم امام مهر خود را بر آن زد و مهر در آن سنگ نقش بست.
🌴پس از شهادت امام حسین به خدمت امام زین العابدین رسیدم. آن چنان پیر شده بودم ضعف و ناتوانی اندامم را فرا گرفته بود و من آن وقت خود را صد و سیزده سال می دانستم، امام را دیدم در حال رکوع و سجود بوده و مشغول عبادت است.(و به من توجه ندارد، من هم توان آنجا ماندن را نداشتم)از دریافت نشانه امامت، ناامید شدم.
🌴در این وقت حضرت با انگشت سبابه خود به من اشاره کرد به محض اشاره آن حضرت جوانی من برگشت. منتظر شدم امام نماز را تمام کرد. عرض کردم: سرور من! از دنیا چقدر گذشته و چقدر باقی مانده است؟ فرمود: نسبت به گذشته آری، اما نسبت به آینده نه. (گذشته را می توان معلوم کرد، به آن آگاهیم، ولی باقی مانده را کسی آگاه نیست، آن را خدا می داند). آنگاه فرمود: آنچه همراه خود داری بیاور! من سنگ کوچک را به امام سجاد دادم آن حضرت نیز مهر زد.
🌴سپس محضر امام باقر رفتم، او نیز بر آن سنگ مهر زد. بعد از آن خدمت امام صادق رسیدم آن حضرت نیز بر آن سنگ مهر زد. پس از آن سنگ را به خدمت امام کاظم علیه السلام تقدیم نمودم. او نیز مهر کرد. سپس محضر امام رضا علیه السلام رفتم آن حضرت نیز همان سنگ کوچک را مهر زد. حبابه والبیه پس از آن، نه ماه زندگی کرد و در سن 236 دار دنیا را وداع نمود.
📚 بحار ج 25، ص 175
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان
#احسن_القصص
✨#داستان_های_بحار_الانوار
👈مردی دست و پای بریده سخن می گوید
🌴دختر رشید هجری (صحابه خاص امیرالمؤمنین) می گوید: پدرم گفت: امیرالمؤمنین به من فرمود: ای رشید! چگونه صبر و تحمل خواهی کرد، آنگاه که پسر زن بدکاره، تو را دستگیر کرده و دستها، پاها و زبان تو را ببرد؟ عرض کردم: یا امیرالمؤمنین! آیا عاقبت این کار رفتن به بهشت و رسیدن به رحمت الهی خواهد بود؟ فرمود: آری! تو در دنیا و آخرت با من هستی.
🌴دختر رشید می گوید: چند روز بیشتر نگذشته بود که مأمور عبیدالله بن زیاد از پی پدرم آمد. پدرم به نزد فرزند زیاد رفت. و ابن زیاد او را مجبور کرد از امیرالمؤمنین تبری جوید. پدرم نپذیرفت. سپس گفت: علی به تو خبر داده است که چگونه می میری؟ پدرم گفت: دوستم امیرالمؤمنین فرموده است که تو مرا به برائت از او دعوت می کنی و من نخواهم پذیرفت و تو دست ها، پاها و زبان مرا قطع خواهی کرد.
🌴ابن زیاد گفت: به خدا سوگند! دروغ او را آشکار خواهم کرد! آنگاه دستور داد دستها و پاهایش را بریدند و زبانش را رها کردند سپس او را بسوی منزل حرکت دادند، گفتم: پدر جان! از قطع دستها و پاهایت خیلی ناراحتی؟ گفت: نه، دخترم! فقط اندکی احساس درد می کنم.
🌴هنگامی که پدرم را از قصر بیرون آوردند در حالی که مردم دورش را گرفته بودند گفت: کاغذ و قلم بیاورید تا از حوادث آینده و رویدادهایی که تا روز قیامت واقع خواهد شد(که از سرورم امیرمؤمنان شنیده ام)شما را خبر دهم. آنگاه قسمتی از حوادث آینده را بازگو کرد. ابن زیاد از این جریان آگاهی یافت، کسی را فرستاد زبان او را نیز بریدند و در همان شب به رحمت خداوندی پیوست.
📚بحارج42،ص122وج 75،ص433
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان
#راز_ویرانی_مسجدی_در_یمن ❗️
قومی در ساحل عدن مسجدی بنا کردند، اما وقتی کار ساختن آن تمام شد، ناگهان مسجد فرو ریخت، آن قوم نزد خلیفه اول رفته و داستان خراب شدن مسجد را با او در میان گذاشتند.
خلیفه گفت: باید بنای #مسجد را محکم بسازید.
مجدداً مسجد را ساختند، ولی ویران شد، باز هم نزد خلیفه رفتند و جریان را به اطلاع رساندند، خلیفه نمیدانست چه باید بکند، مثل همیشه به حضرت علی متوسل شد و از او کمک خواست.
امام علی(ع) فرمود: طرف راست و چپ قبله را حفر نمایید، دو #قبر آشکار میشود که روی آن نوشته شده: «من رضوا هستم و خواهرم حیا که هر دو دختران تبّع پادشاه یمن هستیم، ما مردیم در حالی که به خداوند شرک نورزیدیم».
پس آنها را در آوردید، غسل و کفن کنید و بر آنها نماز بخوانید و بعد آنها را به خاک بسپارید، سپس مسجد را بنا کنید تا خراب نشود، آنان امر حضرت را اجرا کردند و پس از آن مسجد خراب نشد.
📓بحارالانوار،ج41، ص297، ح22
#با_فروارد_کردن_پستها
#ما_را_حمایت_کنید😍👇
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان
در زمانهای قدیم مردمی بادیه نشین زندگی میکردند که در بین آنها مردی بود که مادرش دچار آلزایمر و نسیان بود و میخواست در طول روز پسرش کنارش باشد،
و اين امر مرد را آزار میداد، فكر میكرد در چشم مردم کوچک شده است.
هنگامی که موعد کوچ رسید مرد به همسرش گفت مادرم را نیاور بگذار اینجا بماند و مقداری غذا هم برایش بگذار تا اینجا بماند و از شرش راحت شوم تا گرگ او را بخورد یا بمیرد.
همسرش گفت باشه آنچه میگویی انجام میدهم! همه آماده کوچ شدند زن هم مادر شوهرش را گذاشت و مقداری آب و غذا در کنارش قرار داد و کودک یک سالهی خود را هم پیش زن گذاشت و رفتند.
آنها فقط همین یک کودک را داشتند که پسر بود و مرد به پسرش علاقهی فراوانی داشت و اوقات فراقت با او بازی میکرد و از دیدنش شاد میشد.
وقتی مسافتی را رفتند تا هنگام ظهر برای استراحت ایستاند و مردم همه مشغول استراحت و غذا خوردن شدند
مرد به زنش گفت پسرم را بیاور تا با او بازی کنم زن به شوهرش گفت:
او را پیش مادرت گذاشتم
مرد به شدت عصبانی شد و داد زد که چرا اینکار را کردی
همسرش پاسخ داد ما او را نمیخواهیم زیرا بعد او تو را همانطور که مادرت را گذاشتی و رفتی خواهد گذاشت تا بمیری.
حرف زن مانند صاعقه به قلب مرد خورد و سریع اسب خود را سوار شد و به سمت مادرش و فرزندش رفت
زیرا پس از کوچ همیشه گرگان به سمت آنجا میآمدند تا از باقیمانده وسایل شاید چیزی برای خوردن پیدا کنند.
مرد وقتی رسید دید مادرش فرزند را بلند کرده و گرگان دور آنها هستند و پیرزن به سمتشان سنگ پرتاب میکند و تلاش میکند که کودک را از گرگها حفظ کند.
مرد گرگها را دور کرده و مادر و فرزندش را باز میگرداند و از آن به بعد موقع کوچ اول مادرش را سوار بر شتر میکرد و خود با اسب دنبالش روان میشد و از مادرش مانند چشمش مواظبت میکرد و زنش در نزدش مقامش بالا رفت.
انسان وقتی به دنیا میآید بند نافش را میبرند ولی جایش همیشه میماند تا فراموش نکند که برای تغذیه به یک زن بزرگ وصل بود.
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان
🔶عاقبت شوخی با نامحرم 😰
یکی از علمای مشهد می فرمود :
روزی در محضر مرحوم حجت الاسلام سید یونس اردبیلی بودیم ، جوانی آمد و مسئله ای پرسید .
گفت مادرم را دو روز پیش دفن کردم هنگامی که وارد قبر شدم و جنازه مادرم را گرفته خواستم صورت او را روی خاک بگذارم کیف کوچکی که اسناد و مدارک و مقداری پول و چک هایی در آن بوده از جیبم میان قبر افتاده آیا اجازه می دهید نبش قبر کنیم تا مدارک را برداریم
و تقاضا کرد که نامه ای به مسئولین قبرستان بنویسند که آنها اجازه نبش قبر بدهند ، ایشان فرمود همان قسمت قبر را که می دانید مدارک درآنجاست بشکافید و مدارک را بردارید و نامه ای برای او نوشت .
بعد از چند روز آن جوان را دوباره در منزل آقای اردبیلی دیدم ، آقا از او پرسیدند آیا شما کارتان را انجام دادید و به نتیجه رسیدید ، او غمگین و مضطرب بود و جواب نداد .
بعد از آنکه دوباره اصرار کردند گفت : وقتی قبر را نبش کردم دیدم مار سیاه باریکی دور گردن مادرم حلقه زده و دهانش را در دهان مادرم فرو برده و مرتب او را نیش می زند ، چنان منظره وحشتناکی بود که من ترسیدم دوباره قبر را پوشاندم .
از او پرسیدم آیا کار زشتی از مادرت سر می زد ؟
گفت من چیزی بخاطر ندارم ولی همیشه پدرم او را نفرین می کرد زیرا او در ارتباط با نـــامحرم بی پروا بود و با سر و روی باز با مرد نامحرم روبرو می شد و بی پروا با او سخن می گفت و در پوشش و حجاب رعایت قوانین اسلامی را نمی کرد . با نامحرمان شوخی می کرد و می خندید و از این جهت مورد عتاب و سرزنش پدرم بود.
.
حضرت رسول اکرم ( صلی الله علیه و آله و سلم ) :
یکی از گروهی که وارد جهنم می شوند زنان بدحجابی هستند که
برای فتنه و فریب مردان خود را آرایش و زینت می کنند .
📚( کنزالعمال ، ج 16 ، ص 383 )
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان
🍂دختره هویزه (1)
🍂ظهر گروهبان چاق عراقی كلت مگارف روسی را برداشت. بالای روپوش آن را گرفت. عقب و جلو كرد و چكاند. خشاب را توی جان اسلحه جا زد و به كمر پرُ چربی اش زد. بادی توی غبغبه انداخت.
ـ اسلحه تون رو برداريد بيايد!
دو سرباز پشت سرش راه افتادند تا رسید به سنگر فرماندهی. گروهبان داخل شد و با سربازی كه موهای آشفته و صورتی محو داشت و دست هايش را از پشت با سیم تلفن صحرایی بسته بودند، بیرون آمد. گروهبان رو کرد به نگاه پرسان دو سرباز و گفت:
چیه؟! خائنه...دلش رو داريد این قاتل رو به درک بفرستید؟
گروهبان به صورت سرباز زندانی خیره شد. چهره ی آرام سرباز نشان نمی داد که خود را باخته باشد. لبخندی زد...ستوان عراقی مست و عربدکشان خیره می شود به مردهای بسته شده به تیرهای چوبی میدان متروکه ی شهر هویزه. و سربازها که مقابل آن ها آماده آتش هستند. ستوان تلو و تلو می رود و خود را می رساند به دختر جوان و مادر هویزه که گوشه ای میدان از ترس کز کرده اند و می لرزند. ستوان خنده ی شیطانی می زند و دست دختر را می گیرد و او را از مادرش جدا می کند و به طرف خانه ای می کشاند. دخترک جیغ می کشد. زجه می زند و کمک می خواهد اما از مردهای بسته شده به تیرهای چوبی میدان شهر و التماس های مادر هم کاری ساخته نیست! عرق سردی روی تن سرباز می نشیند و التماس و قسم ها و جیغ دختر و مادر که به زبان عربی است، درون او را می خورد. کنار او سرباز دیگری هم رنگش سرخ شده و از شدت عصبانیت می لرزد! در خانه بسته می شود و جیغ دختر قطع می شود! بغض مثل خار بیخ گلوی سرباز را می گیرد و می خواهد از درون منفجر شود و بالا بیاورد!
جيپ نظامي از راه رسيد و جلو پای آن ها ترمز زد. گروهبان، سرباز زندانی را هل داد طرف دو سرباز.
ـ سوارشید! مواظبش باشید!
ابتدا سرباز کوتاه قد عقب سوار شد و بعد زندانی و آخر کار سرباز قد بلند. گروهبان هم رفت و کنار راننده جلو سوار شد. کلاه آهنی اش را برداشت. عرق پیشانی اش را گرفت و گفت:
ـ حرکت کن!
جيپ زور زد و خط جبهه را دور زد به طرف شهر متروکه هویزه. خمپاره ای كنار جاده زمين خورد و همه غير از سرباز زندانی، سر خم كردند! زندانی به چشم های سرباز قد بلند، زُل زد و گفت:
ـ آب!
گروهبان سر بزرگش را برگرداند به عقب و با چشم های سياه و درشت خیره شد به زندانی. او هم براق شد به چشم های گروهبان...آنی در خانه باز می شود و مقابل چشم های متعجب عراقی ها و مردم اسیر شهر، دختر جوان با دست و بدنی خونی بیرون می آید. در حالی که داخل دست راستش سر بریده ی ستوان و در دست چپش سر نیزه دارد. دختر سر را پرتاب می کند کف میدان و فرار می کند! سربازها از شوک که خارج می شوند دختر را دستگیر می کنند.
ادامه دارد.👇👇
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان
قنبر كيست؟
جوان کافری عاشق دختر عمویش شد، عمویش پادشاه حبشه بود.
جوان رفت پیش عمو و گفت عموجان من عاشق دخترت شده ام آمدم برای خواستگاری
پادشاه گفت: حرفی نیست ولی مهر دختر من سنگین است.
گفت عمو هر چه باشد من میپذیرم
شاه گفت: در شهر بديها (مدينه) دشمنی دارم که باید سر او را برایم بیاوری آن وقت دختر از آن تو،
جوان گفت: عموجان این دشمن تو اسمش چیست !؟
گفت: اسم زیاد دارد ولی بیشتر او را به نام علی بن ابیطالب میشناسند.
جوان فورا اسب را زین کرد با شمشیر و نیزه و تیر و کمان و سنان راهی شهر بدیها شد
به بالای تپه شهر که رسید دید در نخلستان جوان عربی در حال باغبانی و بیل زدن است
به نزدیک جوان رفت گفت:
ای مرد عرب تو علی را میشناسی؟
گفت: تو را با علی چکار است
گفت: آمده ام سرش را برای عمویم که پادشاه حبشه است ببرم چون مهر دخترش کرده است.
گفت تو حریف علی نمیشوی،
گفت مگر علی را میشناسی؟
گفت بله من هر روز با او هستم و هر روز او را میبینم
گفت مگر علی چه هیبتی دارد که من نتوانم سر او را از تن جدا کنم ،
گفت قدی دارد به اندازهی قد من، هیکلی هم هیکل من
گفت خب اگر مثل تو باشد که مشکلی نیست،
مرد عرب گفت اول باید بتونی من رو شکست بدی تا علی را به تو نشان بدهم
خب چی برای شکست علی داری
گفت شمشیر و تیر و کمان و سنان
گفت پس آماده باش، جوان خنده ای بلند کرد و گفت تو با این بیل میخواهی مرا شکست دهی پس آماده باش شمشیر را از نیام کشید.
گفت اسمت چیست مرد عرب جواب داد عبدالله
پرسید نام تو چیست؟
گفت فتاح، و با شمشیر به عبدالله حمله کرد
عبدالله در یک چشم بهم زدن کتف و بازوی جوان کافر را گرفت و به آسمان بلند کرد و به زمین زد و با خنجر خود جوان خواست تا او را بکشد که دید جوان از چشمهایش اشک میآید
گفت چرا گریه میکنی؟
جوان گفت: من عاشق دختر عمویم بودم آمده بودم تا سر علی را ببرم برای عمویم تا دخترش را به من بدهد حالا دارم بدست تو کشته میشوم
مرد عرب جوان را بلند کرد گفت: بیا این شمشیر سر مرا برای عمویت ببر،
گفت مگر تو که هستی!؟
گفت منم اسدالله الغالب علی بن ابیطالب، كه اگر من بتوانم دل بنده ای از بندگان خدا را شاد کنم حاضرم سر من مهر دختر عمویت شود.
جوان بلند بلند زد زیر گریه و به پای مولای دو عالم افتاد و گفت من میخواهم از امروز غلام تو شوم یا علی💚
پس فتاح شد قنبر غلام علی بن ابیطالب
یا علی به حق قنبرت دست ما هم بگیر
بر جمال پرنور مولا علی علیه السلام صلوات
📚بحارالانوار جلد۳، صفحه ۲۱۱
📗امالی شیخ صدوق صفحه۶۲۷
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠
#بچهداستان
🌗 #شب_قدر
🌴 روایت شهید آوینی از صحنه هایی از عملیات بدر - زمستان ١٣٦٣
▫️ اگر شب قدر شبی باشد كه تقدیر عالم در آن تعیین ميگردد، همهی شبهای جبهه شب قدر است و از همینجاست كه تاریخ آیندهی كرهی زمین تقدیر ميشود؛ شبهایی كه ملائكهی خدا نازل ميگردند و ارواح مجاهدان راه خدا را از معارجی كه با نور فرش شده است به معراج ميبرند. شاید آن شب، شب قدر رضا* نیز باشد؛ همان شبی كه شهادت او تقدیر ميگردد. خدا ميداند
آن شب قرار بود كه ما همراه بچههای جهاد در عملیات شركت كنیم، اما این كار انجام نشد و رضا(١) با همهی اشتیاقی كه داشت صبورانه همه چیز را پذیرفت. آن شب او نشان داد كه بسی بیشتر از آنچه از او ميدانستیم اهل توكل و شجاع است
دوشنبه بیست و دوم دی ماه، صبح زود، در كنار دژ اول
شب، گنجینهی رازهای نامكشوف خلقت و بطنی است كه روز را در خود ميپرورد. اكنون تاریخ، بعد از آن شب طولانی و سیاه كفر، به طلوع فجری دیگر رسیده است و از این پس هر روزی كه ميگذرد، با نزدیك شدن به صبح دولت حق، جهان روشن و روشنتر ميگردد. اینجا منبع و منشأ آن نور عظیمی است كه در وسعت جهان جلوه كرده است و البته ناگفته پیداست كه جبهه نیز نور خود را مدیون شمس ولایت است، ولایت آل محمد صلواتالله علیهم اجمعین
جهان هرگز باور نداشت كه اینچنین روزهایی را ببیند. سالها بود كه راه و یاد انبیا فراموش شده بود و ذخایر خدا نیز همچون ستارگانی كه در ظلمت شب ميدرخشند جز به چشم بیداران نميآمدند، تا ناگاه خورشیدی دیگر متولد شد و انفجار عظیمی از نور، شب را شكست و ارادهی حق از وجود مؤمنینی كه لایق آیینگی بودند تجلی یافت و آخرین عصر جاهلیت نیز با انقلاب اسلامی ایران سپری شد. خفتگان هنوز از طلوع فجر بيخبرند و نميدانند كه تاریخ در انتظار چه فردایی است. اما ای من! تو كه نخفتهای؟ چشم باز كن و جلوهی ارادهی حق را از وجود این مجاهدان راه خدا ببین
مأموریت دستهی یك از گردانِ... مشخص شده است: زدن خاكریز در یك محور تازه، نزدیكيهای پاسگاه شلمچه. قرار است كه ما نیز به همراه آنان برویم. هیچ راهی برای آنكه از آینده باخبر شویم و بدانیم كه چه در انتظار ماست وجود ندارد. پس ای نفس، بر خدا توكل كن و صبر داشته باش! همه چیز از جانب اوست كه ميرسد و اینچنین، هر چه باشد، نعمت است
معطی نوروزنژاد، دانشجوی سال سوم كشاورزی، دانشگاه باختران، بيسیمچی... تركشی كه آن روز بر تن او نشست و جای زخمی كه بر پیكرش باقی مانده، سند افتخار او در پیشگاه رسول الله است. او بعد از یك دوره مداوای كوتاه در بیمارستان شریعتی، اكنون در یكی از روستاهای اسلامآباد زندگی ميكند
اینجاست كه باید ما را شناخت و رمز پیروزی ما را دریافت. وقتی زخم تركش بر تن او نشست، گفت: یا مهدی، یا مهدی، و بعد چیزی نگذشت كه بر درد غلبه كرد. با كمال آرامش به دوربین نگاه كرد و خندید. خندهای كه بیش از هر چیز پشت دشمن را ميشكند. امیدواریم برادر نوروزنژاد اكنون در آن روستای دور اسلامآباد و یا شاید در جبهههای نبرد، هر جا كه هست، پای تلویزیون باشد و در این تصویرها با همان سادگی و تواضع همیشگی، خاطرات خویش را تماشا كند
صبح روز سهشنبه بیست و سوم ديماه
امروز روز میقات است و رضا با آفریدگار متعال وعدهی دیدار دارد. یكی از هواپیماهای خودمان كه از بمباران خطوط دشمن باز ميگشت، از بالای سرمان گذشت و پشت سر آن یكی از هليكوپترهای هوانیروز. چیزی نگذشت كه هواپیماهای دشمن نیز سر رسیدند. رعبی كه خداوند در دلشان مياندازد فرصت عمل را از آنان باز ميگیرد. هواپیمای دشمن با دستپاچگی بمبهایش را نزدیكی ما، در بیابان ریخت و فرار كرد
در راه جزیرهی بوارین به یك ستون از رزمندگان بر خوردیم. آنها از كنار جادهای كه با دو جدار خاكریز حفاظت ميشد، به ستون یك عبور ميكردند. یكی از رزمندگان اسلام ميگفت: «داغانشان كردیم و صدای دلنشین رضا را از پشت سرم شنیدم كه فریاد زد: «برای خشنودی امام زمان صلوات، و عطر خوش صلوات در بوستانهای بهشت پیچید. فرمانده گردان كه یك معلم لاهیجانی بود ميگفت: یك سپاه دشمن در محاصرهی ماست و آنها همهی سعیشان را گذاشتهاند تا محاصره را بشكنند و نميتوانند. ميگفت باید قدرت اسلام را در این هنگامهها دید، و چه خوب ميگفت. به یاد ميآورم كه صحبتهای دلنشین او چه خوب بر دل مشتاق رضا نشسته بود و تو گویی رضا وجود خود را در حرفهای او ميیافت. از آنجا دیگر تا وعدهگاه ملاقات، نخلستانهای حاشیهی غربی جزیرهی بوارین، راهی نبود
در مدخل جزیرهی بوارین، در لا به لای نخلستانها و قرارگاههای تسخیرشده، در وجود مجاهدان سبیل الله، سرنوشت محتوم و قریب الوقوع كرهی زمین به رأی العین ظاهر بود